دیالوگهای قوی و ظریف، روایتی که از سرچشمههای رئال/واقعی خود گذر کرده و به فضایی سورئال/رؤیاگونه پای گذارده، تمسخرِ بینظیرِ ریاکاریِ مذهبی و همگراییِ پایانیِ آناتِ زمانیِ واقعیاتِ رخداده در روایت، اینها تنها پارهای از ویژگیهای نمایشِ یگانهی رؤیای نیمهشبِ پاییز بود.
داستان از زمانِ حال و شکوه نسبت به نوگراییِ ظاهری در عینِ پوچیِ درونی و خستگی از «رابطههایی که هنوز شروع نشده، تمام میشوند» آغاز گردیده و مردِ ناامیدِ داستان را به خانهای آبا اجدادی با دو مستخدم (یک زن و یک مرد) وارد میکند. هابیل مستخدمی ست که دمادم ذکرِ خدا و اورادِ دفعِ جن بر زباناش جاری ست. او نسبت به حنا (مستخدمِ زن) سختگیر و بیرحم است. گویی زخمی دیرین در رابطهی این دو نفر هست که هیچگاه کهنه نمیشود. مردِ ناامید با آمدن به این خانه واسطهی شکستنِ طلسمِ این عمارتِ نفرینشده و رهاییِ حنا میشود. از پارادوکسهای خلقشده در نمایش یکی هم برگزیدنِ نامِ هابیل برای کسی ست که یکسره ظهوری قابیلوار دارد.
نمایش توانسته بهزیبایی فرم/صورتِ تعزیه را به خدمتِ درونمایهی داستان در آورد. در پایانِ این نمایش تعزیهای اجرا میشود که در واقع نه ذکرِ مصیبتِ مردگانِ واقعهای در تاریخ مذهب، بلکه ذکرِ رنجِ افرادِ خودِ نمایش در تاریخ شخصیِشان است.
نغمه ثمینی متنِ خود را ننوشته بلکه آن را هنرمندانه زیسته است. کیومرث مرادی نیز در کارگردانی نمایش تا حدِ امکان از فضای تالار قشقایی بهترین بهره را برده است.
و در پایان باید بگویم که بهراستی امیرِ جعفری در نقشِ هابیل و پانتهآ بهرام در نقشِ حنا، بسی خوش درخشیدند!
در همین زمینه:
جلوههای بیبدیلِ کابوسهای واقعی (تحلیلِ ساختار و محتوای نمایش)
حق ندارم انسانِ امروز را ساده تصور کنم/گفتوگو با کیومرثِ مرادی
عکس از رضا معطریان
پینوشتِ اول:
امروز جمعه هفتم تیرماهِ 1387، آخرین اجرای این نمایش ساعتِ نوزده و سی دقیقه در تالار قشقاییِ مجموعهی تئاتر شهر روی صحنه میرود. پیشنهاد میکنم اگر این نوشته را بهموقع میخوانید، تجربهی این شاهکار را (حتی بدونِ صندلی) از دست ندهید!
پینوشتِ دوم:
هابیل در معرفی اتاق کتابخانه زنهار میدهد که اینجا همان مکانی ست که فلان نوادهی شاهِ شهید با خواندنِ آثار «منورالفکرهای کرمکی» گمراه و دیوانه شد. این تعبیر اخیر بسی به دل نشست!
پینوشتِ سوم:
نمایشهایی که تا کنون دیدهام این واقعیت را به آستانهیِ آگاهیام رساند که تئاتر ایرانی را بیش از همه ارج مینهم. این تئاتر تنها گونهیِ نمایش است که به تناقضها و مسائل من بهعنوانِ یک ایرانی میپردازد. با تئاترهایِ ترجمهای غالباً احساس بیگانگی دارم، مگر در مواردی که متن به دردهایِ فرازمانی و فرامکانی آدمیان پرداخته باشد، چیزی شبیه به متنهایِ دورنمات که سمندریان کار میکند.
پینوشتِ چهارم:
نمایش را بههمراهِ عشق پیشینام دیدم. آخرین بار دو سالِ پیش دیداری کوتاه داشتیم. چقدر زیباتر و زنانهتر شده بود! شاید هم از اول همینطور بود و این دوری از یادم برده بود.
پینوشتِ پنجم:
در راهِ بازگشت به خانه گدای جوانِ پرایدسواری بابتِ اینکه درخواستِ پولاش را رد کرده بودم، توهین کرد و دست به یقه شد. دیگر اینجوریاش را ندیده بودم.
امروز جمعه هفتم تیرماهِ 1387، آخرین اجرای این نمایش ساعتِ نوزده و سی دقیقه در تالار قشقاییِ مجموعهی تئاتر شهر روی صحنه میرود. پیشنهاد میکنم اگر این نوشته را بهموقع میخوانید، تجربهی این شاهکار را (حتی بدونِ صندلی) از دست ندهید!
پینوشتِ دوم:
هابیل در معرفی اتاق کتابخانه زنهار میدهد که اینجا همان مکانی ست که فلان نوادهی شاهِ شهید با خواندنِ آثار «منورالفکرهای کرمکی» گمراه و دیوانه شد. این تعبیر اخیر بسی به دل نشست!
پینوشتِ سوم:
نمایشهایی که تا کنون دیدهام این واقعیت را به آستانهیِ آگاهیام رساند که تئاتر ایرانی را بیش از همه ارج مینهم. این تئاتر تنها گونهیِ نمایش است که به تناقضها و مسائل من بهعنوانِ یک ایرانی میپردازد. با تئاترهایِ ترجمهای غالباً احساس بیگانگی دارم، مگر در مواردی که متن به دردهایِ فرازمانی و فرامکانی آدمیان پرداخته باشد، چیزی شبیه به متنهایِ دورنمات که سمندریان کار میکند.
پینوشتِ چهارم:
نمایش را بههمراهِ عشق پیشینام دیدم. آخرین بار دو سالِ پیش دیداری کوتاه داشتیم. چقدر زیباتر و زنانهتر شده بود! شاید هم از اول همینطور بود و این دوری از یادم برده بود.
پینوشتِ پنجم:
در راهِ بازگشت به خانه گدای جوانِ پرایدسواری بابتِ اینکه درخواستِ پولاش را رد کرده بودم، توهین کرد و دست به یقه شد. دیگر اینجوریاش را ندیده بودم.