عصر، آذر ماه، درگاه ورودی تالار مولوی:
دو دوستِ من کنارِ یکدیگر وارد شدند. آن روز را هرگز فراموش نمیکنم. چه زیبا بود با هم بودنِشان و قدمزدنِشان در کنارِ هم. به من که رسیدند با شادی به هر دو گفتم «درست مثلِ عروس و دامادها شدهاید!». چه باشکوه! چه برازنده!... لحظهی ورودشان هرگز از خاطرم نمیرود. از در کنارِ هم بودنِشان بهترین حسِ دنیا را داشتم. دختر را سالی پیشتر میشناختم و با پسر دو ماه پیش از آشتیِ این دو آشنا شدم. پس از آن هر بار که این دو را در کنارِ هم میدیدم همین حس را داشتم. چهرهی پسر انگار همیشه نگران بود؛ انگار یک دلنگرانی و دغدغهی خاطری پیوسته در نگاهش میدیدم. هر دو همانندِ من تئاتردوست بودند و البته وسواسِ پسر در تئاتر بسی از دختر و من بیشتر بود. روزِ آشناییِ من با هر دو یک روزِ تئاتری بود. وقتی کنارِ هم بودند همه چیز درست و همساز بود. هر دو با اینکه تفاوتهایی داشتند اما یکدیگر را بهخوبی تکمیل میکردند؛ دندانههای روحِشان بهزیبایی در یکدیگر جفت میشد. دختر سختگیر بود و پسر آسانگیر. زیستِ کلاسیکِ دختر، گرایشِ چهارچوبناپذیرِ پسر را مهار میکرد و زیستِ آزادانهی پسر، گرایشِ پرهیزمدارانهی دختر را. این اصطکاکِ دلپذیر در گفتگوها و همسخنیهای آنها نیز گاه شیرینترین لحظهها را میآفرید. دختر از شایستگیِ درسیِ فلان دوستش سخن میگفت و پسر با شیطنت رو به من میگفت «فقط درس براش مهمه!»، دختر رو به همکلاسیاش میگفت «فلان استاد بدجور تو پاچهی آدم میکنه» و پسر با لبخندی شیطنتآمیز از این واژگان اظهارِ شگفتی میکرد. به خوشقلبیِ دوستی فکر میکردم که چه نیکاندیشانه این دو را پس از یکسال دوری دوباره به یکدیگر پیوند داد. با آن دو به من خوش میگذشت. با خودم میگفتم هر دو نشانِ سالها زندگیِ شیرین و پربار را بر پیشانی دارند.
ظهر، اسفند ماه، غسالخانهی بهشتِ زهرا:
گویی به خوابی ژرف رفته باشد؛ بیبازگشت و باورنکردنی. دردِ از دست دادنش تابآوردنی نیست و صدای گرم و دلنشیناش دمادم در گوشام زنگ میزند. دختر بیرون گریه میکند و من اینجا. چندی میانِ این پنجره و آن پنجره سرگردان هستی در حالی که نمیدانی عزیزِ تو کدامیک از اینهاست و یا چه زمان او را خواهند آورد. اما سرانجام گمان میکنم که پنجرهاش را یافته باشم. لحظهای که مردهشورها پیشبند و دستکش دست میکنند سرم گیج میرود و حالِ بدی دارم؛ چیزی شبیه به آن حسِ دلهره، هراس و تنهایی در اتاقِ عمل پیش از آنکه داروی بیهوشی کارگر شود. انگار رخدادی ناگوار بر تو آوار شده باشد؛ چیزی که نباید پیش میآمد. انگار چیزی سرِ جای خودش نباشد و توانِ سر و سامان دادن به این آشفتگی را نداشته باشی و از این ناتوانی رنج بکشی. کیسهای سیاه روی چرخ میآورند و زیپِ آن را باز میکنند. خودش است و در یک آن تمامِ وجودم تهی میشود. عزیزانِ آدم هیچگاه نمیمیرند. مرگِ او دردناکترین دروغی بود که پیشِ چشمانم میدیدم. انگار همچون شهریاران خوابیده باشد و دلاکان در گرمابه او را حمام کنند. باورم نمیشود که مرده است. به یاد میآورم شبی را که در خیابانهای تهران میراند و با یکدیگر آرزو کردیم روزی را ببینیم که ایران از چنگِ استبدادِ رژیمِ آدمخوار رها شده است و زنان و مردان در این خیابانها به دستافشانی و پایکوبی میپردازند. پندارِ آن روزِ رویایی، لبخندِ شادی و شوق بر چهرهی هر دوی ما نشاند! به یاد میآورم خاطرهی شیرینِ آن شب را که با دوستِ خوشقلبِمان (پیش از آنکه این دو را به یکدیگر دوباره پیوند دهد) مِی خوردیم و جامها را بهسلامتیِ دختر به یکدیگر زدیم. نگاهِ نگران، شاد و مهربانش از خاطرم نمیرود. به یاد میآورم که شبی در یکی از رستورانهای تهران منتظرِ خالی شدنِ میز بودیم. پسر این سو نشسته بود و دختر آن سو سرگرمِ سخن گفتن با دیگران بود. ناگهان آمد روبروی پسر و با همان لحن و لبخندِ همیشگی گفت «چرا تنهایی؟». به یاد میآورم که هنرِ زیستن میدانست و اینکه چقدر زندگی را دوست داشت. آن تجربهی تلخ و شیرینِ یکی از روزهای سبز به یادم میآید؛ که ناگهانی بازداشت شدیم و ناگهانی آزاد شدیم و سپس در یکی از یورشهای سرکوبگران ناگهانی همدیگر را گم کردیم. خودم را سرزنش میکنم که صبحِ روزِ عاشورای خونین بدعهدی کردم، تنهایش گذاشتم و تنها رفتم و او ناگزیر شد منتظرِ دوستانی دیگر بماند. چرا که او در روزهای اعتراض هم زندگی میکرد و دوست داشت لذتِ این زندگی را همچون دیگر روزها با آشنایان شریک شود. درست وارونهی من بود که هر یک از این روزها را خیلی جدی و سخت میگرفتم، نمیخواستم مسوولیتِ کسی بر گردنم باشد و در نهایتِ خودخواهی مدتها بود که تنها میرفتم. او اما در روزهای راهپیمایی به همان آسودگی و شادیِ دیگر روزهایش بود و دوست داشت در کنارِ دوستانش باشد. یادم میآید که یک روز پیش از آن روزِ شوم به او زنگ زدم تا با هم برویم تئاتر اما تهران نبود و در عوض مرا آخرِ هفته به تولدِ دختر دعوت کرد؛ تولدی که دختر با جامهی سیاه و همگی با لبخندی گریان دورِ یکدیگر جمع شدیم و جای او خیلی خیلی خالی بود. بههمین زودی دلم برایش تنگ شده است!
دو دوستِ من کنارِ یکدیگر وارد شدند. آن روز را هرگز فراموش نمیکنم. چه زیبا بود با هم بودنِشان و قدمزدنِشان در کنارِ هم. به من که رسیدند با شادی به هر دو گفتم «درست مثلِ عروس و دامادها شدهاید!». چه باشکوه! چه برازنده!... لحظهی ورودشان هرگز از خاطرم نمیرود. از در کنارِ هم بودنِشان بهترین حسِ دنیا را داشتم. دختر را سالی پیشتر میشناختم و با پسر دو ماه پیش از آشتیِ این دو آشنا شدم. پس از آن هر بار که این دو را در کنارِ هم میدیدم همین حس را داشتم. چهرهی پسر انگار همیشه نگران بود؛ انگار یک دلنگرانی و دغدغهی خاطری پیوسته در نگاهش میدیدم. هر دو همانندِ من تئاتردوست بودند و البته وسواسِ پسر در تئاتر بسی از دختر و من بیشتر بود. روزِ آشناییِ من با هر دو یک روزِ تئاتری بود. وقتی کنارِ هم بودند همه چیز درست و همساز بود. هر دو با اینکه تفاوتهایی داشتند اما یکدیگر را بهخوبی تکمیل میکردند؛ دندانههای روحِشان بهزیبایی در یکدیگر جفت میشد. دختر سختگیر بود و پسر آسانگیر. زیستِ کلاسیکِ دختر، گرایشِ چهارچوبناپذیرِ پسر را مهار میکرد و زیستِ آزادانهی پسر، گرایشِ پرهیزمدارانهی دختر را. این اصطکاکِ دلپذیر در گفتگوها و همسخنیهای آنها نیز گاه شیرینترین لحظهها را میآفرید. دختر از شایستگیِ درسیِ فلان دوستش سخن میگفت و پسر با شیطنت رو به من میگفت «فقط درس براش مهمه!»، دختر رو به همکلاسیاش میگفت «فلان استاد بدجور تو پاچهی آدم میکنه» و پسر با لبخندی شیطنتآمیز از این واژگان اظهارِ شگفتی میکرد. به خوشقلبیِ دوستی فکر میکردم که چه نیکاندیشانه این دو را پس از یکسال دوری دوباره به یکدیگر پیوند داد. با آن دو به من خوش میگذشت. با خودم میگفتم هر دو نشانِ سالها زندگیِ شیرین و پربار را بر پیشانی دارند.
ظهر، اسفند ماه، غسالخانهی بهشتِ زهرا:
گویی به خوابی ژرف رفته باشد؛ بیبازگشت و باورنکردنی. دردِ از دست دادنش تابآوردنی نیست و صدای گرم و دلنشیناش دمادم در گوشام زنگ میزند. دختر بیرون گریه میکند و من اینجا. چندی میانِ این پنجره و آن پنجره سرگردان هستی در حالی که نمیدانی عزیزِ تو کدامیک از اینهاست و یا چه زمان او را خواهند آورد. اما سرانجام گمان میکنم که پنجرهاش را یافته باشم. لحظهای که مردهشورها پیشبند و دستکش دست میکنند سرم گیج میرود و حالِ بدی دارم؛ چیزی شبیه به آن حسِ دلهره، هراس و تنهایی در اتاقِ عمل پیش از آنکه داروی بیهوشی کارگر شود. انگار رخدادی ناگوار بر تو آوار شده باشد؛ چیزی که نباید پیش میآمد. انگار چیزی سرِ جای خودش نباشد و توانِ سر و سامان دادن به این آشفتگی را نداشته باشی و از این ناتوانی رنج بکشی. کیسهای سیاه روی چرخ میآورند و زیپِ آن را باز میکنند. خودش است و در یک آن تمامِ وجودم تهی میشود. عزیزانِ آدم هیچگاه نمیمیرند. مرگِ او دردناکترین دروغی بود که پیشِ چشمانم میدیدم. انگار همچون شهریاران خوابیده باشد و دلاکان در گرمابه او را حمام کنند. باورم نمیشود که مرده است. به یاد میآورم شبی را که در خیابانهای تهران میراند و با یکدیگر آرزو کردیم روزی را ببینیم که ایران از چنگِ استبدادِ رژیمِ آدمخوار رها شده است و زنان و مردان در این خیابانها به دستافشانی و پایکوبی میپردازند. پندارِ آن روزِ رویایی، لبخندِ شادی و شوق بر چهرهی هر دوی ما نشاند! به یاد میآورم خاطرهی شیرینِ آن شب را که با دوستِ خوشقلبِمان (پیش از آنکه این دو را به یکدیگر دوباره پیوند دهد) مِی خوردیم و جامها را بهسلامتیِ دختر به یکدیگر زدیم. نگاهِ نگران، شاد و مهربانش از خاطرم نمیرود. به یاد میآورم که شبی در یکی از رستورانهای تهران منتظرِ خالی شدنِ میز بودیم. پسر این سو نشسته بود و دختر آن سو سرگرمِ سخن گفتن با دیگران بود. ناگهان آمد روبروی پسر و با همان لحن و لبخندِ همیشگی گفت «چرا تنهایی؟». به یاد میآورم که هنرِ زیستن میدانست و اینکه چقدر زندگی را دوست داشت. آن تجربهی تلخ و شیرینِ یکی از روزهای سبز به یادم میآید؛ که ناگهانی بازداشت شدیم و ناگهانی آزاد شدیم و سپس در یکی از یورشهای سرکوبگران ناگهانی همدیگر را گم کردیم. خودم را سرزنش میکنم که صبحِ روزِ عاشورای خونین بدعهدی کردم، تنهایش گذاشتم و تنها رفتم و او ناگزیر شد منتظرِ دوستانی دیگر بماند. چرا که او در روزهای اعتراض هم زندگی میکرد و دوست داشت لذتِ این زندگی را همچون دیگر روزها با آشنایان شریک شود. درست وارونهی من بود که هر یک از این روزها را خیلی جدی و سخت میگرفتم، نمیخواستم مسوولیتِ کسی بر گردنم باشد و در نهایتِ خودخواهی مدتها بود که تنها میرفتم. او اما در روزهای راهپیمایی به همان آسودگی و شادیِ دیگر روزهایش بود و دوست داشت در کنارِ دوستانش باشد. یادم میآید که یک روز پیش از آن روزِ شوم به او زنگ زدم تا با هم برویم تئاتر اما تهران نبود و در عوض مرا آخرِ هفته به تولدِ دختر دعوت کرد؛ تولدی که دختر با جامهی سیاه و همگی با لبخندی گریان دورِ یکدیگر جمع شدیم و جای او خیلی خیلی خالی بود. بههمین زودی دلم برایش تنگ شده است!
درود بر تو و درود بر مبارزان راه آزادی کشورمان. ما پیروز خواهیم شد.
پاسخحذفغم مضاعفی است مخلوق عزیز. صبر و بردباری را برای شما و خانواده آن عزیز به ابدیت پیوسته را آرزومندم
پاسخحذفاین داستان خیلی تلخ بود؛ خیلی دلم آدم را می سوزاند... اما خیلی خوب نوشته شده بود؛ شاید برای همین بود که اینقدر دل را می سوزاند...
پاسخحذفمرگ دوست خیلی سخته! یک فاجعه است. دوست تو را از دریچه ای دیگر می بیند؛ دوست بر خلاف اعضای خانواده نگاه کنترل کننده ندارد؛ همراه تو است. اولین داستانی که نوشتم، در نوجوانی، حکایت مرگ دوست بود. به قول ما لرها، شریک غمت ام.
پاسخحذفشهلا
با اين كه اولين بار است كه پيام مي گذارم، همه اين روزهاي مهم نه ماه گذشته براي آنكه بدانم در خيابانهاي تهران چه مي گذرد، وبلاگتان را خواندم. بي شك ساده ترين، صادقترين، بي طرفانه ترين روايت را در همين جا خواندم. اولين جايي بود كه سراغش را مي گرفتم.
پاسخحذفآنها كه غريب رفتند و آنها كه مظلومانه و غريبانه پشت نام افراد سرشناس زنداني ( كه منكر غمشان نيستم اما چون اسم و رسمي دارند حداقل امكاناتي نيز)، گم شده و مي شوند دلم را خون نمي كند.
غمان را درك مي كنم و
مواظب خودتان باشيد.
این داستان واقعی است اخوی؟ منظورم این است که برای یکی از دوستان شما رخ داده است؟ اگر بلی سخت متأسفم. مرا در غم شریک بدانید به امید روزهای بهتر برای ایران زمین.
پاسخحذفمتاسم مخلوق عزیز متاسفم خیلی (سورا)
پاسخحذفبیچاره دختر ...
پاسخحذفدر غم شما شریکیم دوست ندیده