1. شبِ دوازدهمِ آبان از دو طراحیِ زیبا برای راهپیمایی در روزِ سیزدهِ آبان پنجاه نسخه پرینت گرفتم و با کمی هراس شروع کردم به پخشِ پوسترها میانِ رهگذران. واکنشِ مردم در آن شب برایم تجربهای بیاندازه گوارا و غریب بود. زنها و مردها واکنشِ یکسانی نداشتند. دلیلش هم روشن است. بهنزدیکِ دختران که میرفتم در آغاز نگران میشدند و گمان میکردند برای مزاحمت آمدهام. پوستر را که بهسویشان میگرفتم ابتدا با تردید و سپس با کنجکاوی از دستم میقاپیدند. مردان البته نگرانیِ مزاحمت نداشتند! همهی آدمهایی که آن شب دیدم ابتدا گمان میکردند بازاریابیِ تبلیغاتی میکنم. برخی در همین پندار باقی میماندند و از کنارم با بیعلاقگی رد میشدند. ولی آنانکه این مرحله را پشتِ سر میگذاشتند واکنشهایشان بسیار دیدنی و گوناگون بود: پارهای با دیدنِ عناوینِ پوسترها («سیزدهِ آبان با اتحاد در خیابانها خواهیم ماند چون آزادی را احساس میکنیم» از سوی دانشجویانِ سبزِ پلیتکنیک و «با اتحاد در خیابانها خواهیم ماند» از سوی جمعی از خانوادههای زندانیانِ سیاسیِ در بند) بهشتاب و شادی آن را از من میگرفتند. شورِ نگاهِ بسیاری از دختران و پسران را در آن شب هنگامِ گرفتنِ آن کاغذها از دستم از یاد نمیبرم. بسیاری مهربانانه از من سپاسگزاری میکردند. البته برخی نیز بهخوبی میفهمیدند که موضوعِ پوسترها چیست اما از گرفتنِ آن پرهیز داشتند که شمارِ این دسته بسیار اندک بود. پارهای پرسشگرانه به پوستر مینگریستند و مرا کمی نگران میکردند اما در نهایت آن را با خود میبردند. به یاد دارم که در خیابانِ انقلاب و پیش از پلِ کالج زنی میانسال خسته و اندیشناک از کوچهای واردِ خیابانِ اصلی شد و من پوستر را بهدستش دادم. آن را از من گرفت و در تاریکیِ شب ناپدید شد. در موردِ پسرها و دخترهایی که دست در دستِ هم داشتند، در بیشترِ موارد این دختر بود که با فهمیدنِ ماجرای پوسترها آن را از من میگرفت. حتی در یک مورد پسر میخواست دختر را بهدنبالِ خود بکشد اما او همینطور که وادار به رفتن میشد پوستر را از من گرفت. رهگذرانی هم بودند که با دیدنِ پوستر در دستِ دیگران و من که آن را پخش میکردم به سراغم میآمدند تا یکی هم در اختیارِ آنان بگذارم. در پایانِ کار اما چیزی در دست نداشتم و چند تن را از خودم ناامید کردم. اینکه آن شب از چنین کاری حسِ خوبی داشتم نیازی به گفتن ندارد (گرچه در پایانِ روزِ سیزدهمِ آبان و آن سرکوبِ وحشیانهای که از سوی حکومت انجام شد، نسبت به فراخوانی که با آن کار از مردم کردم دچارِ رنجِ درونی شدم و گونهای احساسِ گناه داشتم). اما چنانکه گفتم چیزی بزرگتر و احساسی ارزشمندتر هدیهی آن شب به من بود. تا کنون تجربه کردهاید که از پسِ دیداری کوتاه (در زمانی نزدیک به یک ساعت) با شمارِ فراوانی از آدمها و دریافتِ واکنش و حسِ آنان نسبت به رفتارِتان چیزی شبیه به درکِ «انسانیت» و نه «انسانها» داشته باشید؟ من آن شب از پسِ همهی آن بیتفاوتیها، نگرانیها، تردیدها، شور و شادیها و نگاههای پرسشگرانه یک هماهنگی و همسانیِ شکوهمند را دریافتم.
2. روزِ چهلمِ شهیدانِ شنبهی سیاه با دو تن از دوستان به خیابان رفته بودیم. نزدیکیهای تقاطعِ ولیعصر و تختِطاووس بود که من و دوستانم پیشِ روی تودهی مردم در پیادهرو میرفتیم. لباسشخصیها در پیرامونِ ما پراکنده بودند. فضایی وهمآلود بود و هر زمان امکانِ وحشیگریِ آنان و یورشبردن بهسوی مردم وجود داشت. گاهی از آنسو جلوتر فریاد میآمد که نیایید دارند میآیند. خیلی خوب بهیاد دارم که من و دیگر کسانی که در صفِ اول بودیم پیش میرفتیم و تودهی دُردانهی معترضان هم پشتِ سرِ ما میآمد. در لحظهای ناگهان من تردید کردم و خودخواهانه برای دوستانم زمزمه کردم که از پیشِ روی توده حرکت کردن بیمناکام و هر سه ایستادیم. آن لحظه چیزی رخ داد که همهی وجودم را به لرزه درآورد. چهبسا باید جای من میبودید تا آن رخداد را نه بهگونهای مکانیکی و ماتریالیستی بلکه یکسره انسانی و معناگرایانه درک میکردید. اتفاقی که افتاد برای من یک نشانه بود. با ایستادنِ ما سه نفر، تودهی پشتِ سر نیز ایستاد. اما این همهی چیزی نبود که رخ داد. ما یک لحظه جا زدیم و همهی پشتِ سریها را به جا زدن انداختیم. میفهمید چه میگویم؟ حسِ این بارِ سنگین بر دوشِ ما پیشروها بود که همهی هستیام را به کُرنش واداشت. ناگهان احساس کردم چقدر پشتِ سریها را دوست دارم؛ تک تکِ شان را، و از اینکه خودخواهانه میخواستم با دوستانم به میانهی توده برویم تا کسانِ دیگری پیشرو باشند و هر گزندِ احتمالی بهرهی آنان شود، از خودم شرمگین بودم. همان لحظه برگشتم و به آنان نگاه کردم. صدها چشمِ معصوم از زن و مرد دیدم که ایستاده بودند و مرا مینگریستند. گویی قانونی از هستی را شکسته باشم و بازتابِ این قانونشکنی را همانجا با سراسرِ وجودم بچشم. چه آنِ باشکوه و پرابهتی بود! آنجا نیز احساس کردم با کلیتی بهنامِ «انسانیت» رو در رو شدهام که بزرگیاش را از دانه دانهی آن آدمها گرفته بود.
بازتاب در دنباله
2. روزِ چهلمِ شهیدانِ شنبهی سیاه با دو تن از دوستان به خیابان رفته بودیم. نزدیکیهای تقاطعِ ولیعصر و تختِطاووس بود که من و دوستانم پیشِ روی تودهی مردم در پیادهرو میرفتیم. لباسشخصیها در پیرامونِ ما پراکنده بودند. فضایی وهمآلود بود و هر زمان امکانِ وحشیگریِ آنان و یورشبردن بهسوی مردم وجود داشت. گاهی از آنسو جلوتر فریاد میآمد که نیایید دارند میآیند. خیلی خوب بهیاد دارم که من و دیگر کسانی که در صفِ اول بودیم پیش میرفتیم و تودهی دُردانهی معترضان هم پشتِ سرِ ما میآمد. در لحظهای ناگهان من تردید کردم و خودخواهانه برای دوستانم زمزمه کردم که از پیشِ روی توده حرکت کردن بیمناکام و هر سه ایستادیم. آن لحظه چیزی رخ داد که همهی وجودم را به لرزه درآورد. چهبسا باید جای من میبودید تا آن رخداد را نه بهگونهای مکانیکی و ماتریالیستی بلکه یکسره انسانی و معناگرایانه درک میکردید. اتفاقی که افتاد برای من یک نشانه بود. با ایستادنِ ما سه نفر، تودهی پشتِ سر نیز ایستاد. اما این همهی چیزی نبود که رخ داد. ما یک لحظه جا زدیم و همهی پشتِ سریها را به جا زدن انداختیم. میفهمید چه میگویم؟ حسِ این بارِ سنگین بر دوشِ ما پیشروها بود که همهی هستیام را به کُرنش واداشت. ناگهان احساس کردم چقدر پشتِ سریها را دوست دارم؛ تک تکِ شان را، و از اینکه خودخواهانه میخواستم با دوستانم به میانهی توده برویم تا کسانِ دیگری پیشرو باشند و هر گزندِ احتمالی بهرهی آنان شود، از خودم شرمگین بودم. همان لحظه برگشتم و به آنان نگاه کردم. صدها چشمِ معصوم از زن و مرد دیدم که ایستاده بودند و مرا مینگریستند. گویی قانونی از هستی را شکسته باشم و بازتابِ این قانونشکنی را همانجا با سراسرِ وجودم بچشم. چه آنِ باشکوه و پرابهتی بود! آنجا نیز احساس کردم با کلیتی بهنامِ «انسانیت» رو در رو شدهام که بزرگیاش را از دانه دانهی آن آدمها گرفته بود.
بازتاب در دنباله