۱۳۸۹ خرداد ۱۱, سه‌شنبه

بزرگ‌مادر

آنقدر مهربان بودی که
فراموشت کردم.
چشمانِ پر از عشقِ تو
هنگامی که مرا می‌دیدی،
آغوشِ گرمِ تو
که روز به روز کوچک‌تر می‌شد،
صدای نحیف و دوست‌داشتنی‌ات
هنگامی که مرا می‌خواندی،
...
آنقدر ساده بودی که
فراموشت کردم.
آخرین دیدار،
سراسر سپید شده بودی!
گفتم: «انگار بر پوستِ خانم‌جان برف باریده است.»
مرا هنوز می‌شناختی
این را از خنده‌ی عاشقانه‌ات دانستم
از آن شور و مهری که بر چهره‌ات نشست.
اما دیگر سخنانت را نمی‌فهمیدم.
بس که از پسِ هر مصیبت
شکرگزار بودی،
روزگار زبانت را هم ستانده بود.
...
سجاده‌ی همیشه باز،
عطرِ گل‌های سفیدِ محمدی،
پشتِ خمیده‌ات که انگار همیشه در سجده بوده‌ای،
آن روزها هم نمی‌فهمیدمت
اما دنیای زاهدانه‌ات را تماشاگرانه دوست داشتم.
چقدر رنج کشیدی،
چقدر داغ دیدی،
روزگار همیشه میانه‌ی خنده‌هایت
بی‌رحمانه گریه دواند.
آنقدر عزیز بودی که
فراموشت کردم.
...
در این هفت ماه
افسوس به دیدنت نیامدم
یعنی نشد
برای همیشه دیر شد.

۱ نظر: