۱۳۹۰ شهریور ۱۰, پنجشنبه

صاحب‌زمان

همیشه کاری را که می‌خواست می‌کرد. درست وارونه‌ی من بود که کمابیش هر کاری را که می‌خواستم نمی‌کردم. من نمی‌خواستم؟ شاید کسی تهِ تهِ دلِ من نمی‌خواست؛ همان ایستاننده‌ی درونی‌شده و همان دستِ پنهان در ژرفای روان که هرگاه بخواهد تو را که می‌خواهی باز می‌ایستاند. من می‌خواستم وانگهی دیر نبود که بگویم دیر شده و ناامید شوم. او اما تا واپسین دم به شیوه‌های کامیابی در کارش می‌اندیشید و عمل می‌کرد. گفتم «تو کوششِ خودت رو کردی اما همونجور که می‌بینی دیگه دیر شده»... این واژگان را با لبخندِ احمقانه‌ای می‌گفتم. واکنشِ او، همانگونه که سرش پایین بود، لبخندی آرام و شکیبا بود. باورم نمی‌شد که تنها یک ساعت سپس‌تر همه چیز را آماده کرد و ناممکن (از دیدِ من) را نه ممکن که پدیدآمده کرده بود. تا واپسین لحظه‌ها هم با دو دلی او را می‌نگریستم و ناباورانه سخنانش را گوش می‌دادم. درست مانندِ رویا بود و آنچنان دور از ذهن که گویی در خوابی شیرین فرو رفته باشم. هنوز هم هرگاه که آن شب را به‌یاد می‌آورم از حسی ناشناخته و چندسویه پُر می‌شوم؛ شرمندگی، شادی، ستایش، خودسرزنشگری و امید. او به من نشان داد که «امید» و «اراده» در ذهن نیست و آنگاه باورپذیر است که توانسته باشی آنرا پیشِ چشم بیاوری؛ همینگونه بود که لحظه لحظه‌ی زندگی‌اش را به‌راستی می‌زیست.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر