در همهی دورانِ دانشجویی تنها دو دوستِ خیلی خیلی نزدیک و هماندیش یافتم که یکیشان از ایران رفت و دیگری هم آرزو دارم بهزودی بتواند از اینجا برود. بهترین همنشینیهای ما اما برای دورانِ پس از دانشگاه بود؛ در همین ایام بود که توانستیم چندبار گردِ هم آییم و گفتگو کنیم. بحثِ نخست (که هر سه بودیم) بیشتر پیرامونِ «نخبهگرایی و تودهگرایی» بود و بحثِ دوم (که یکیمان نبود) دربارهی «پارسایی و روشنفکری لائیک». اینجا گزارههایی کوتاه و کلیدی از هر دو گفتگو میآورم تنها برای یادآوریِ باریکبینیهای آن جمع برای خودم و در میان گذاشتنِشان با خوانندگانِ این سرا. بهطبع گزارههای هر پاره (که هر کدام به یکی از کسان بازمیگردد) ممکن است با یکدیگر ناسازگار باشند و گاه در دو سوی طیف جای بگیرند.
گزارههایی از گفتگو دربارهی نخبهگرایی و تودهگرایی:
- نخبهگرایی در تاریخِ معاصر چندان معنای مشخص و قاطعِ دورانِ گذشته را ندارد. در واقع، میتوان گفت که در جهانِ پُستمدرن دیگر چندان تفاوتی میانِ نخبهها و تودهها نمیتوان یافت. بهعنوان نمونه چندان نمیتواند با قطعیت گفت که ظهورِ رایشِ سوم رویدادی نخبهگرایانه بود یا پوپولیستی.
- دموکراسی (در معنای پذیرشِ افکارِ عمومی) در سیاست توجیهپذیر است. اما در عرصهی فرهنگ باید نخبهگرا بود. خودکامگیِ سیاسی بهضرورت از نخبهگراییِ فرهنگی سرچشمه نمیگیرد. در واقع، سرامدانِ جامعه هرگز نباید به پسندِ عامهی مردم در جهانِ هنر و اندیشه تن دهند.
- نخبهگرایی در جهانِ فرهنگی میتواند به فاشیزم در عرصهی سیاست بینجامد (برخی حتی باور دارند که فیلمهای دههی 1920 و پس از جنگِ جهانیِ اول همچون «آخرین لبخند» نخستین نطفههای برآمدنِ هیتلر بوده است). در کل، خطرِ تودهها بهمراتب کمتر از نخبگان است.
- گویا ما پذیرفتهایم که هر گاه از «نخبهگرایی» سخن میگوییم ناظر به یک «فرد» یا گونهای «فردیت» هستیم و در برابر «تودهگرایی» را برابر با «جمع» و «جمعبودگی» گرفتهایم. اما نخبهگرایی امری مرتبهپذیر است و چهبسا در پارهای بزنگاههای تاریخی و دگرگونیهای اجتماعی نتوان مرزی روشن میانِ نخبگان با تودهها رسم کرد.
گزارههایی از گفتگو دربارهی پارسایی و روشنفکریِ لائیک:
- ما باید بحثِ لائیسیته را از چهارچوبِ معرفتشناختی بیرون بیاوریم و آن را در متنِ زندگیِ مردم ببینیم و بخواهیم.
- یک جور چشمداشتِ ناواقعگرایانه از مردم را باید کنار بگذاریم؛ اینکه بخواهیم همهی مردم از مذهب دور بشوند آنهم با دلیلهای نیرومند و پذیرفتنی. کسانِ بسیاری مذهب و دین را کنار میگذارند یا آنرا بهسخره میگیرند بدونِ آنکه دلیلِ شناختی برایش داشته باشند. اگر حس و خوشایندِ فردی را دلیل ندانیم، پس باید بیدلیلیِ اینگونه آدمهای جامعه را پذیرا باشیم و بهرسمیت بشناسیم.
- لائیسیزمِ رهاییبخش و اثرگذار در جامعهی امروزِ ایران، نه لائیسیزمِ آکادمیک که لائیسیزمِ رسانهای است.
- اصل و بنیان برای ما باید «زندگی» باشد که معنایی جز «زندگیِ روزمره و عُرفی» ندارد. لائیسیته را باید در تار و پودِ همین زندگیِ آدمهای عادی دید. شبکههای پارسیزبان (از صدای آمریکا و بیبیسی بگیرید تا فارسیوان و منوتو) دارند درست و بهدرستی همین کار را میکنند.
- فردی که در جامعهی ایران (بهعنوانِ نمونه) روزنامهی «سلامت» را میخواند و به شادابیِ پوستِ خودش بیش از ذکر و اورادِ الهی بها میدهد، خواهناخواه بهگونهای زیستِ غیرِ دینی راه میبرد. ما هرگز نباید از اثرگذاریِ اینگونه نشریهها و رسانهها (هر چند به دیدِ نخبهپرستِ ما ناچیز و بیارزش بیاید) چشم بپوشیم.
- ما باید به چادریِ جامعهیمان بفهمانیم که در یک ایرانِ آزاد او میتواند حجابِ خودش را داشته باشد و دیگری هم بیحجاب باشد. اتفاقاً در این فرض آنان بیشتر نگرانِ جایگاهِ خود در اجتماع میشوند؛ چرا که با قانونهای محدودکنندهی حجاب (مانندِ فرانسه) همیشه اسلامگراهای محجبه ژستِ مظلومها و اپوزوسیون را بهخود میگیرند و همین، یک هویتِ مستقل و پُررنگ در جامعهی لائیک به آنان میدهد. اما زنانِ مذهبیپوش در یک جامعهی یکسره آزاد ناگزیرند نشان بدهند که چه در چنته دارند وگرنه آزادیِ سبکهای زندگی، خودبهخود، آنان را به حاشیهی جامعه خواهد راند.
- ارتدوکسی مفهومی ست بیمصداق یا دارای مصداقهای متضاد. ما هیچ راستکیشیِ نابی نمیتوانیم در جهانِ امروز بیابیم. بدهبستانهای پنهان و ناخودآگاه میانِ اقلیمهای اندیشگی چنان پیچیده و درهمتنیده است که امکانِ ظهورِ گونهای از راستکیشیِ لائیک را بیمعنا میکند.
- نگرانیِ اصلی از درهمآمیختگیهای پریشان و بیبنیان در وادیِ اندیشهی دینی است؛ معجونهایی که تنها در محفلهای روشنفکری باقی نمیماند بلکه در درازای یک دهه به جنبشهای اجتماعی (دانشجویی، زنان و ...) بدل میشود. جنبشهایی که از اینگونه ایدههای نیندیشیده و ناهمساز نیرو میگیرند، میتوانند به بیراهههای زیانباری بینجامند. نقدِ اصلی به «روشنفکریِ دینی» برخاسته از همین دلنگرانی است.
- وضعِ جنبشهای دانشجویی و زنان در دورانِ کنونی با یک دهه پیش فرقِ فراوانی دارد. بهعنوانِ نمونه، گرایشهای دینی در جنبشِ دانشجویی بسیار کمتر از دیروز شده است و در کل، دینیاندیشی در جنبشهای اجتماعیِ ما تا اندازهی چشمگیری کمرنگ شده است.
- کارکردِ هولناکِ رژیمِ اسلامی در این سی و اندی سال، روشنفکران و اندیشمندانِ ما را بهضرورتِ گونهای نگرشِ اخلاقی رهنمون شد؛ از ملکیان تا نیکفر همگی این بایستگی را در دیدگاههای خود بازتاب دادهاند؛ یکی با «معنویت» و دیگری با «پارسایی».
- ارزش و اهمیتِ «اخلاق» را در خیزشِ آزادیخواهانهی خودمان (جنبشِ سبز) نیز نباید دستِکم بگیریم. روشِ دستیابی به هدف بایست (تا حدِ امکان) با خودِ آن هدف سازواری داشته باشد.
- یکی از کاستیهای کسانی چون ملکیان آن است که هیچ سخنی برای «انسانِ ایرانی» بهویژه ندارند. کتابهای او را به هر زبانی برگردانید و چاپ کنید مردمانِ آن دیار گمان میکنند برای خودشان نوشته شده است چرا که همهی موضوعهای پژوهیده از سوی او ویژگیِ کلی و جهانی دارند. اما شما بهعنوانِ یک اندیشمتدِ ایرانی باید بتوانید برای انسانِ جامعهی خودتان، بهگونهی خاص، مفهومسازی و اندیشهورزی کنید. ارزشِ کارِِ کسانی چون جوادِ طباطبایی و نیکفر در همین «اندیشه برای ایران» است [حتی طرحِ کلیِ سکولاریزم در بیانِ ملکیان سویهای یکسره فلسفی و معرفتشناسانه دارد بدونِ هیچ ویژگیِ تاریخی یا کوچکترین بازگشتی به تجربههای زیسته/ممکن در جهانِ ایرانی].
- فقرِ جامعهشناختی در نگرشِ ما به موضوعها سراغگرفتنی ست. تنها با ژرفنگریهای فلسفی یا بدتر از آن تحلیلهای منطقی نمیتوان دربارهی یک مفهوم (مانندِ پارسایی یا روشنفکری) سخن گفت.
گزارههایی از گفتگو دربارهی نخبهگرایی و تودهگرایی:
- نخبهگرایی در تاریخِ معاصر چندان معنای مشخص و قاطعِ دورانِ گذشته را ندارد. در واقع، میتوان گفت که در جهانِ پُستمدرن دیگر چندان تفاوتی میانِ نخبهها و تودهها نمیتوان یافت. بهعنوان نمونه چندان نمیتواند با قطعیت گفت که ظهورِ رایشِ سوم رویدادی نخبهگرایانه بود یا پوپولیستی.
- دموکراسی (در معنای پذیرشِ افکارِ عمومی) در سیاست توجیهپذیر است. اما در عرصهی فرهنگ باید نخبهگرا بود. خودکامگیِ سیاسی بهضرورت از نخبهگراییِ فرهنگی سرچشمه نمیگیرد. در واقع، سرامدانِ جامعه هرگز نباید به پسندِ عامهی مردم در جهانِ هنر و اندیشه تن دهند.
- نخبهگرایی در جهانِ فرهنگی میتواند به فاشیزم در عرصهی سیاست بینجامد (برخی حتی باور دارند که فیلمهای دههی 1920 و پس از جنگِ جهانیِ اول همچون «آخرین لبخند» نخستین نطفههای برآمدنِ هیتلر بوده است). در کل، خطرِ تودهها بهمراتب کمتر از نخبگان است.
- گویا ما پذیرفتهایم که هر گاه از «نخبهگرایی» سخن میگوییم ناظر به یک «فرد» یا گونهای «فردیت» هستیم و در برابر «تودهگرایی» را برابر با «جمع» و «جمعبودگی» گرفتهایم. اما نخبهگرایی امری مرتبهپذیر است و چهبسا در پارهای بزنگاههای تاریخی و دگرگونیهای اجتماعی نتوان مرزی روشن میانِ نخبگان با تودهها رسم کرد.
گزارههایی از گفتگو دربارهی پارسایی و روشنفکریِ لائیک:
- ما باید بحثِ لائیسیته را از چهارچوبِ معرفتشناختی بیرون بیاوریم و آن را در متنِ زندگیِ مردم ببینیم و بخواهیم.
- یک جور چشمداشتِ ناواقعگرایانه از مردم را باید کنار بگذاریم؛ اینکه بخواهیم همهی مردم از مذهب دور بشوند آنهم با دلیلهای نیرومند و پذیرفتنی. کسانِ بسیاری مذهب و دین را کنار میگذارند یا آنرا بهسخره میگیرند بدونِ آنکه دلیلِ شناختی برایش داشته باشند. اگر حس و خوشایندِ فردی را دلیل ندانیم، پس باید بیدلیلیِ اینگونه آدمهای جامعه را پذیرا باشیم و بهرسمیت بشناسیم.
- لائیسیزمِ رهاییبخش و اثرگذار در جامعهی امروزِ ایران، نه لائیسیزمِ آکادمیک که لائیسیزمِ رسانهای است.
- اصل و بنیان برای ما باید «زندگی» باشد که معنایی جز «زندگیِ روزمره و عُرفی» ندارد. لائیسیته را باید در تار و پودِ همین زندگیِ آدمهای عادی دید. شبکههای پارسیزبان (از صدای آمریکا و بیبیسی بگیرید تا فارسیوان و منوتو) دارند درست و بهدرستی همین کار را میکنند.
- فردی که در جامعهی ایران (بهعنوانِ نمونه) روزنامهی «سلامت» را میخواند و به شادابیِ پوستِ خودش بیش از ذکر و اورادِ الهی بها میدهد، خواهناخواه بهگونهای زیستِ غیرِ دینی راه میبرد. ما هرگز نباید از اثرگذاریِ اینگونه نشریهها و رسانهها (هر چند به دیدِ نخبهپرستِ ما ناچیز و بیارزش بیاید) چشم بپوشیم.
- ما باید به چادریِ جامعهیمان بفهمانیم که در یک ایرانِ آزاد او میتواند حجابِ خودش را داشته باشد و دیگری هم بیحجاب باشد. اتفاقاً در این فرض آنان بیشتر نگرانِ جایگاهِ خود در اجتماع میشوند؛ چرا که با قانونهای محدودکنندهی حجاب (مانندِ فرانسه) همیشه اسلامگراهای محجبه ژستِ مظلومها و اپوزوسیون را بهخود میگیرند و همین، یک هویتِ مستقل و پُررنگ در جامعهی لائیک به آنان میدهد. اما زنانِ مذهبیپوش در یک جامعهی یکسره آزاد ناگزیرند نشان بدهند که چه در چنته دارند وگرنه آزادیِ سبکهای زندگی، خودبهخود، آنان را به حاشیهی جامعه خواهد راند.
- ارتدوکسی مفهومی ست بیمصداق یا دارای مصداقهای متضاد. ما هیچ راستکیشیِ نابی نمیتوانیم در جهانِ امروز بیابیم. بدهبستانهای پنهان و ناخودآگاه میانِ اقلیمهای اندیشگی چنان پیچیده و درهمتنیده است که امکانِ ظهورِ گونهای از راستکیشیِ لائیک را بیمعنا میکند.
- نگرانیِ اصلی از درهمآمیختگیهای پریشان و بیبنیان در وادیِ اندیشهی دینی است؛ معجونهایی که تنها در محفلهای روشنفکری باقی نمیماند بلکه در درازای یک دهه به جنبشهای اجتماعی (دانشجویی، زنان و ...) بدل میشود. جنبشهایی که از اینگونه ایدههای نیندیشیده و ناهمساز نیرو میگیرند، میتوانند به بیراهههای زیانباری بینجامند. نقدِ اصلی به «روشنفکریِ دینی» برخاسته از همین دلنگرانی است.
- وضعِ جنبشهای دانشجویی و زنان در دورانِ کنونی با یک دهه پیش فرقِ فراوانی دارد. بهعنوانِ نمونه، گرایشهای دینی در جنبشِ دانشجویی بسیار کمتر از دیروز شده است و در کل، دینیاندیشی در جنبشهای اجتماعیِ ما تا اندازهی چشمگیری کمرنگ شده است.
- کارکردِ هولناکِ رژیمِ اسلامی در این سی و اندی سال، روشنفکران و اندیشمندانِ ما را بهضرورتِ گونهای نگرشِ اخلاقی رهنمون شد؛ از ملکیان تا نیکفر همگی این بایستگی را در دیدگاههای خود بازتاب دادهاند؛ یکی با «معنویت» و دیگری با «پارسایی».
- ارزش و اهمیتِ «اخلاق» را در خیزشِ آزادیخواهانهی خودمان (جنبشِ سبز) نیز نباید دستِکم بگیریم. روشِ دستیابی به هدف بایست (تا حدِ امکان) با خودِ آن هدف سازواری داشته باشد.
- یکی از کاستیهای کسانی چون ملکیان آن است که هیچ سخنی برای «انسانِ ایرانی» بهویژه ندارند. کتابهای او را به هر زبانی برگردانید و چاپ کنید مردمانِ آن دیار گمان میکنند برای خودشان نوشته شده است چرا که همهی موضوعهای پژوهیده از سوی او ویژگیِ کلی و جهانی دارند. اما شما بهعنوانِ یک اندیشمتدِ ایرانی باید بتوانید برای انسانِ جامعهی خودتان، بهگونهی خاص، مفهومسازی و اندیشهورزی کنید. ارزشِ کارِِ کسانی چون جوادِ طباطبایی و نیکفر در همین «اندیشه برای ایران» است [حتی طرحِ کلیِ سکولاریزم در بیانِ ملکیان سویهای یکسره فلسفی و معرفتشناسانه دارد بدونِ هیچ ویژگیِ تاریخی یا کوچکترین بازگشتی به تجربههای زیسته/ممکن در جهانِ ایرانی].
- فقرِ جامعهشناختی در نگرشِ ما به موضوعها سراغگرفتنی ست. تنها با ژرفنگریهای فلسفی یا بدتر از آن تحلیلهای منطقی نمیتوان دربارهی یک مفهوم (مانندِ پارسایی یا روشنفکری) سخن گفت.
سلام.
پاسخحذفيك نكته ي قابل توجه زبان مشترك غيرقابل صوءتفاهم در اجتماعيات است كه بايد فارغ از نگاه حق و باطل و بر مبناي عدم قطعيت استوار باشد. زباني اصلاح پذير كه منطققطعي و سرمدي نداشته باشد. كمونيسم و اديان الهي فارغ از اين منطق هستند بنابراين به ديكتاتوري منتهي ميشوند. ملتها در گذار از زبان تنگنظرانه ي قطعي به زبان مشترك نسبي دست پيدا ميكنند و ايران ما اكنون در گذار از اين مرحله قرار دارد.
دوست عزیز یک نکته امنیتی را به شما خاطر نشان کنم. در مقاله پرسش از پارسایی نام خود را نوشته اید و از این جا هم به آن مقاله رفرنس داده اید. از آنجایی که وبلاگ شما محل گزارشات جنبش سبز است و گزارشگری عجالتا جرمی است خطرناک پیشنهاد می کنم که فکری به حال این نام بکنید. در مورد مقاله پس از خواندنش امیدوارم بتوانیم با هم گفتگویی راه بیاندازیم. موفق و پیروز باشید.
پاسخحذفتنهای عزیز!
پاسخحذفسپاس از لطف و توجهِ همیشگیات به اینجا!
من چند سالی ست که عادت کردهام به بسیاری از کامنتها پاسخ ندهم. میدانم که عادتِ خوبی نیست.
البته کسانی که آدرسی از خودشان بگذارند، میروم در سرایِ خودشان و دیدهبوسیِ دوسویه میکنم. گرچه همین کار را هم گاهی خیلی خیلی دیر انجام میدهم. چون کامنتهای دارایِ آدرس را در جیمیل ستاره میزنم تا روزی از خانهیشان بازدید کنم و سلامی بگویم. بدبختانه آنقدر فرا رسیدنِ این روز دیر میشود که کامنتهایی از یکسال و اندی پیش ستاره خورده و هنوز من نرفتهام سر بزنم.
با اینحال، نامهای تنها را بیشترِ وقتها (بهکل) بیپاسخ میگذارم. همیشه گمان میکردم که حضورِ کمرنگِ نویسنده در پایِ نوشتارهای وبلاگ یک جور فضایِ باز و آزاد برای خواننده پدید میآورد که هر چه دلِ تنگش بخواهد میگوید و میداند که وبلاگصاحاب (تعبیرِ پارهای دوستانِ اهلِ ذوق و شادخوار) هر آن سر و کلهاش پیدا نمیشود تا از خودش سخنی بگوید و بر هر نظری یک حاشیه بزند.
البته خودم را فریب نمیدهم که دیرزمانی ست مجال، انگیزه و رغبتِ گفتگویِ دوسویه را بهمیزانِ چشمگیری از دست دادهام. یک دلیلش زیادهروی در دورانی ست که در همین وبلاگ با چند نفر بحثهای دراز و گاه جنجالی داشتم. دلیلِ دیگرش گونهای خود-ارزیابی ست که کار را به جایی رسانده که وقتی کسی چیزی مینویسد و چیزی هم به ذهنِ من میرسد که برایش بنویسم، مینشینم با خودم سبکسنگین میکنم و میبینم هیچ سخنِ نو یا گرهگُشایی ندارم. بنابراین، از نوشتنِ پاسخ رویگردان میشوم.
از پیشنهادِ گفتگو دربارهی آن دو مقاله بسیار ممنونم و شادمان میشوم که بتوانم از باریکبینیهای تو بهرهمند شوم.
حال اینهمه حرف زدم تا در پایان بپرسم وبلاگت چه شد؟
درود مخلوق عزیز
پاسخحذفممنون بابت لطفی که کردی. راستش در یکی از پست های وبلاگ خودم گفته بودم که دیگر رویای نوشتن را از خودم دور کرده ام و سعی کردم به کارهای معنی دارتر برسم!! چون وبلاگم را خیلی آپ نمی کنم به شما هم که سر می زنم آدرسی از خود به جا نمی گذارم. راستش وضعیت من هم مثل پاراگراف آخری است که در کامنت اخیر گذاشته اید. خیلی هم عادت ندارم در وبلاگ ها کامنت بگذارم. این اواخر هم به جز بلاگ شما و یکی دو بلاگ دیگر در وبلاگستان سیر و سفری نمی کنم. شاید پیر شدیم!! ولی چه کنیم؟ چه سلاح دیگری داریم جز دیالوگ؟