چهبسا رهبرانِ جنبشِ سبز را از حصر در بیاورند اما خوب است یادمان باشد که
ما در این ماجرا هیچ نقشی نداشتیم. درست همانگونه که چهبسا دولتِ محمودِ احمدینژاد زودهنگام بیفتد و ما باید بهیاد داشته باشیم که باز هم در فرجامِ او نقشی نداشتیم. از همهی اینها فراتر، چهبسا رژیمِ اسلامی دیر یا زود از هم فرو بپاشد اما خاطرِمان باشد که ما در پایاندادن به این تباهیِ سی یا چهل ساله نتوانستیم/نخواستیم هیچ نقشی داشته باشیم. اینها نه سرزنش است نه همگانیساختنِ نااُمیدی که این دومی البته تحصیلِ حاصل است و محال.
با مردمِ کوچه و بازار که سخن میگویم وحشت میکنم. یکبار (همانندِ همیشهام) سرِ صحبت را بر سرِ سیاست باز کردم و ناباورانه یک رانندهی تاکسیِ هفتاد ساله رو کرد به من و گفت «پشتِ این مردم نباش! لیاقتِش رو ندارن». آنگاه دهها شاهد از زندگیِ شخصیِ خودش (کودکی تا پیری) آورد تا آنرا اثبات کند. رفتارِ پیرمرد محترمانه اما درونش یک هیولا خفته بود. مردمِ خود را به هیچ میگرفت اما با آنها زندگی میکرد. من با خودم فکر میکردم اگر بهراستی یک جامعه با همین اصل بخواهد زندگی کند، شهرها چه گورستانی خواهد شد و همه همدیگر را چه بیرحمانه خواهند درید.
ما پشتِ همدیگر نیستیم. ما حسِ پیوستگی بهعنوانِ یک «ملت» را هنوز نتوانستهایم در خود پرورش دهیم تا جایی که نمودِ بیرونیِ پایدار داشته باشد. سرنوشتِ رهبرانِ جنبشِ سبز برای هیچیک از ما اهمیتِ چندانی ندارد. درست همانگونه که خواندنِ وضعِ صدها زندانیِ سیاسی دستمایهی وقتگذرانی و لایکزدن و بحثهای پرشورِ فیسبوکی شده است. خودِ من حتی دیگر مانندِ چند سال پیش نمیتوانم خبرها را پیگیری کنم و انگیزهای برای خواندنِ مقالهها و تحلیلهای سیاسی هم ندارم. ما در نمودهای مجازی (وبلاگ، پلاس، ف.ک و دیگر پاتوقهای وقتگذرانی) درست مانندِ یک چریکِ سیاسی ظاهر میشویم و از سر تا پای نوشتهها و صفحههای شخصیِمان «شورِ انقلابی» و «عملگرایی» میبارد اما نتوانستهایم هیچ نشانی از این «عمل» را در دنیای واقع پدید بیاوریم. ما خداوندگارانِ دنیای جدا از واقعیت هستیم. اما در زندگیِ جمعی درست مانندِ بردگان زیست میکنیم؛ بههمان سربهزیری و بههمان ناچاری.
برداشتنِ حصر از موسوی/رهنورد و کروبی (اگر رخ دهد) تنها فرآوردهی رایزنیهای پشتِ پرده و برهمکنشِ نیروهای سیاسیِ اثرگذار در ایرانِ کنونی ست نه میوهی اعتراضها و کنشهای سیاسیِ نیستشدهی ما و باورِ چنین چیزی بسیار آزاردهنده و جانکاه است!
پسنوشت:
این رژیم با دشواری و از میانِ رنج و خون و اشک و آه سرنگون خواهد شد اما دیگر باورم شده در زمانی که ما یا نیستیم یا اگر هم باشیم دیگر انتظارِمان بهسر آمده؛ نه اینکه برآورده شده بلکه از وقتش گذشته؛ رخ دادن یا رخ ندادنش دیگر چندان فرقی برایمان ندارد. یک حسی هست؛ حسی که زندگیِ ما را با زندگیِ این رژیمِ افیونی پیوند داده؛ حسِ اینکه ما در دورانِ سیاهِ ج.ا.ا چقدر جان کندیم برای ذرهای خوشی و شادی... چقدر دلهره داشتیم برای هر تک لحظهی لذتِ زندگی... من میبینم روزی را که این رژیم از میان رفته و مردم در همین پایتخت در حالِ شادی و دستافشانی هستند اما مانندهای من هیچ حسی جز اندوه/حسرت/غم ندارند... آن روز ما احتمالاً بر سرِ مزارِ ندا و سهراب و گورِ نمادینِ ترانه موسوی با آزادیِ کامل گریه میکنیم... آن روز احتمالاً ما بهجای پایکوبی در خیابانِ تختطاووس رفتهایم به گورستانِ خاوران و داریم آزادانه اشک میریزیم برای آنهمه جانهای عزیز که ناباورانه پر پر شدند... آن روز ما دیگر خودمان نیستیم و غمی داریم که از غمِ روزهای جمهوریِ اسلامی بیشتر است؛ اینکه چرا آسانتر و زودتر رخ نداد... اینکه چرا فرسوده شدیم و اینکه چرا آزادیِ میهن ما را رقصان و شورمند نمیکند... میترسم روزی این رژیم بمیرد که ما هم در درونِمان مرده باشیم!
بازتاب در آزادگی