«سنت» اینگونه است؛ تا هنگامی که با آن هماواز باشی از مهر و ارمغانش بهرهمندی و تا بخواهی از آن سرپیچی کنی به کین و تاوانش گرفتار میآیی. جای نگرفتنِ جین در چهارچوبِ سنت که حتی خواسته و آگاهانه هم نبود؛ او زادهی «زنی که میخواند» و فرآوردهی درهمتافتهی زندگیِ ناسازِ مادر بود. چنین تصویر کنید: دختری به خانهای در میآید که کسانِ آن از بومیهای زادگاهِ مادرش هستند و تا هنگامی که او را بیگانه/غریبه میدانند بهگرمی میزبانیاش میکنند و لبخندهای مهربانانه ارزانیاش میدارند اما بهمحضِ آنکه جین میگوید دخترِ نوال مروان (زنی با عشقِ ممنوع) است و میفهمند که آشناست، نگاههایشان از هر خنجری کشندهتر میشود و با همهمهی تعصب و حماقتِ خود فضای اتاق را میآلایند. دگردیسیِ دوستی به دشمنی در چند ثانیه پدید میآید و گذار از خوشرویی به تندخویی بهمجردِ دانستنِ واقعیت بهسرانجام میرسد. گرچه گرانیگاهِ داستان و بنیانروایتِ آن در جای دیگری ست (یک بهعلاوهی یک میشود یک؛ همینقدر تلخ و تراژیک) اما فرازی که بازگفته شد برای من تکاندهندهترین پارهی فیلم بود؛ دوستیِ آدمهای سنتی با دشمنیِ آنان یکسان است و مهرِ این باشندههای نابودگر با کینِ آنان هماغوش. ناباوریِ چهرهی دختر و هراسی/وحشتی که از سکوتِ پس از جنونِ آن زنان در وجودش دویده بود بهزیبایی نشاندهندهی هولناکیِ وجودِ «سنت» در تار و پودِ هستیِ آن سنگوارههای آدمنُماست.
پسنوشت:
در نوشتارِ بالا هر جا «سنت» دیدید میتوانید آنرا با واژهی «قدرت» جایگزین کنید.
پسنوشت:
در نوشتارِ بالا هر جا «سنت» دیدید میتوانید آنرا با واژهی «قدرت» جایگزین کنید.
امشب میبینمش
پاسخحذفمرسی
گاهی فکر می کنم زندگی در جوامع "سنتی" آدم را از پای در می آورد!!
پاسخحذف