۱۳۹۰ بهمن ۴, سه‌شنبه

در جام زهر شما طلای سیاه ریخته‌اند

بن‌بستِ اختر می‌توانست راهِ نجاتِ کشور باشد. اما حاکمیت به‌قیمتِ فروپاشیِ همه‌ی ارکانِ مملکت آن «بن‌بست» را بست و اکنون به بن‌بستی رسیده که دیگر راهی برای رهایی از آن ندارد. این روزها صدای ترک‌خوردنِ استخوان‌های رژیم هر چه بیش‌تر در گوش‌های رنجورِ این مردم زوزه می‌کشد.

۱۳۹۰ بهمن ۲, یکشنبه

مَثَل، مقولات و بهاییان

- ذهن‌هایی که با امثال و حِکم، پند، شعر و مانندِ اینها شکل گرفته باشند، درماندگیِ چشم‌گیری از دلیل‌آوردن و فهمِ دلیل‌های مخالف دارند.
- ذهن‌های مقوله‌ای که از رویِ عادت هر پدیده‌ای را در یک قالبِ نیندیشیده و یکسره شخصی رده‌بندی می‌کنند، خطرناک‌ترین نتیجه‌ها را از واقعیت‌های اجتماعی بیرون می‌کشند.
- ذهن‌هایی که به هر دو موردِ بالا دچار باشند، با گذرِ زمان سنگواره‌ای می‌شوند و تواناییِ گفتگو/هم‌فهمی را هر چه بیش‌تر از دست می‌دهند، به مونولوگ/تک‌گویی خو می‌گیرند و همانقدر که گوشِ‌شان برای شنیدن سنگین و سنگین‌تر می‌شود، ذهن‌ِشان هم برای فهمیدن کُند و کُندتر می‌گردد.
- «تاکسی» برای من آزمایشگاهِ ذهن و روانِ ایرانیان است. کم‌تر می‌شود که درباره‌ی موضوع‌هایی که مهم می‌دانم با راننده سرِ صحبت را باز نکنم. سه تجربه‌ی متفاوت اما با نتیجه‌ی یکسان در زمینه‌ی رویکردِ عامه‌ی مردم نسبت به بهاییان داشتم. هر سه مورد در رده‌ی سنیِ مابینِ شصت تا هشتاد سال بودند. اولی از دوستانِ اسدلله لاجوردی و عضوِ قدیمیِ «موتلفه‌ی اسلامی» بود. او به‌صراحت می‌گفت «بهایی‌ها را باید کُشت». دومی از هوادارانِ پر و پا قرصِ اصلاح‌طلبان و به‌ویژه محمدِ خاتمی بود. او هم با بهاییان یکسره سرِ ناسازگاری داشت. سومی اما یگانه سببِ نگارشِ این یادداشت است. او از هوادارانِ شریعتمداری و عضوِ «خلقِ مسلمان» بود. من بیش از دو ساعت ناگزیر شدم به سخنانِ عجیب و تکراریِ این پیرمرد گوش بدهم. هر جا خواستم چیزی بگویم یک پند یا مَثَل می‌شنیدم و او باز به پله‌ی نخست بر می‌گشت و سخنانِ پیشین‌اش را از سر می‌گرفت. هر واقعیتِ مخالفِ ادعایش را در مقوله‌ای فلج‌کننده قرار می‌داد و آن را بی‌اثر می‌کرد. پیرمرد موزه‌ی منحصر به فردی از تناقض‌ها و دوگانگی‌های ما مردمان بود. محمد برایش از مسیح و همه‌ی پیامبران بامُداراتر بود و قرآن را یگانه کتابِ به‌راستی آسمانی (تحریف‌نشده) می‌پنداشت و تنها تفاوتش با پیرمردِ موتلفه‌چی بی‌زاری از خمینی و به‌سخره‌گرفتنِ جمهوریِ اسلامی بود. او که به‌نحوِ پارادوکسیکال و ترحم‌آمیزی ادعای «جدایی دین از سیاست» داشت در پاسخِ پرسشِ من به‌صراحتِ هر چه تمام‌تر گفت که «بهاییان در ایران نباید از حقوقِ شهروندی برخوردار باشند» و این سخن در گوهرِ خود چندان فرقی با سخنِ اولی نداشت که خواهانِ کُشتارِ بهاییان بود. او دینِ بهایی را یک ایدئولوژیِ سیاسی می‌دانست و درست مانندِ کسانی بود که یهودیت را با صهیونیزم یکی می‌گیرند. خوش‌برخوردی و اخلاقِ نیکِ این آدمیان را سرپوشی می‌دانست بر انگیزه‌های شیطانی و توطئه‌های پنهانی که در آستین دارند. مدعی بود که نود و پنج درصد (دقیقاً همین رقم) از جنایت‌های ساواک به‌هدایت و سرکردگیِ بهاییان انجام می‌شده است. برای من شگفت‌انگیز بود که هر سه‌ی این کهن‌سالان با سه مرامِ اعتقادی و سیاسیِ یکسره دیگرگون، در بی‌زاری از بهاییان و گفتنِ افسانه‌های غریب از فسادِ اینان در دورانِ شاه درست مانندِ هم بودند و هر سه هماواز!
- هنوز که هنوز است در بدنه‌ی جامعه‌ی ایران «بهایی»، «فراماسونر» و مانندهای‌ِشان برچسب و ناسزایی پنداشته می‌شود که به هر کس نسبت داده شود، او را از هستیِ انسانی و حقوقِ شهروندی خلع می‌کند. رضا علامه‌زاده به‌درستی نامِ مستندِ خود را «تابوی ایرانی» نهاده بود و در گفتگویی نیز حقیقت را گفت که «ایرانی‌ها اکراه دارند درباره‌ی بهاییان حتی حرف بزنند». به‌باورِ من باید این واقعیتِ تلخ را بپذیریم که رژیمِ اسلامی در سرکوبِ هیچ اقلیتی در این سی و سه سال بی‌پشتوانه‌ی اجتماعی نبوده است و ما اگر این سرچشمه را نادیده بگیریم و نخواهیم به دگرگون‌سازیِ زیربنا/شالوده‌ها بپردازیم، دور نیست که سرنگونیِ ناگهانیِ ج.ا.ا و خلاءِ قدرت همگی‌ِمان را به گردابِ یک آنارشیزمِ خونین و بی‌مهار بکشد.

۱۳۹۰ دی ۱۵, پنجشنبه

محمدرضا پهلوی: نمی‌توانم از ملت خود انتقاد کنم


چندین‌ماه پیش به چند کارتون از خرت و پرت‌های خانواده دست یافتم که یکی دو روزنامه‌ی دورانِ پهلوی هم در آن بود. حالا بگذریم که برنامه‌های مراکزِ تفریحی چقدر دل‌م را سوزاند و دیدم مثلاً فردا شب در «کاباره ونک» گوگوش، مهستی، جمیله، شهرام و ابی می‌خوانند یا در «شکوفه نو» داریوش، نسرین و سید کریم برنامه دارند و چقدر دوست داشتم همان لحظه بلند شوم بروم ونک و برنامه را ببینم! اما از میانِ مطالبِ آنها یک گفتگو با شاهِ ایران بدجور چشمم را گرفت (از من نپرسید که چه کسی عکسِ پادشاه را با خودکار هیولاسازی کرده! چون نمی‌دانم). عنوانِ این صفحه از روزنامه «کتاب جدیدِ شاهنشاه» است؛ این مصاحبه به‌مناسبتِ انتشارِ کتابی از محمدرضا پهلوی به زبانِ فرانسه (Shah d’ Iran; LE LION ET LE SOLEIL) انجام گرفته است. تیترهای انتخاب‌شده‌ی روزنامه برای این کتاب چنین است:
یک کتابِ هیجان‌انگیز
35 سال تاریخ پرنشیب و فراز از زبانِ شاهنشاه
ازدواج با «ثریا» ربطی به وضعِ بختیاری‌ها نداشت.
خطِ ایرانی، جاودانی و دائمی خواهد بود.
با خواندنِ این مصاحبه در می‌یابید که شاه نخستین «ملی‌مذهبیِ» تاریخِ معاصرِ ماست و افسانه‌ی پذیرشِ اسلام از سوی ایرانیان تنها وردِ زبانِ علیِ شریعتی نبوده است بلکه شاهنشاه هم به آن اعتقادِ قلبی داشته است. همانگونه که در متنِ گفتگو نیز خواهید دید، نشانه‌های شخص‌پرستی از سوی مطبوعات و خیال‌اندیشی از سوی شاه بسیار برجسته است. با اینهمه، عشقِ باورپذیرِ شاه به میهن را می‌توان در لابه‌لای همین گفتگو حس کرد. بدبختانه همین عشقِ انحصاری سبب شد که او معشوق را چنان در اندرونی حبس کند که نداند این عجوزه‌ی هزارساله آن‌سان رسمِ سرپیچی آموخته که می‌تواند برای رهایی از بندِ عاشق تا مرزِ خودکشی هم پیش برود. پیوندِ دوسویه‌ی شاه و مردم در ستایش‌های چاپلوسانه از یکدیگر را حتی در عوامانه‌ترین دموکراسی‌های جهان هم نمی‌توان سراغ گرفت. از این‌رو، انقلابِ شاه و مردم (وارونه‌ی پندارِ او) نه در «انقلابِ سفید» که در «انقلابِ سیاه» چهره‌ی راستینِ خود را آشکار کرد؛ چه‌بسا اعلیحضرت پس از فاجعه‌ی انقلابِ اسلامی و در روزهای واپسینِ عمرش در واژه‌ی پُربسامدِ «ملتِ من» که دمادم آنرا بر زبان می‌راند اندکی تردید کرده بود و یا در دل با خود چنین زمزمه می‌کرد: «ای کاش از ملت‌م انتقاد می‌کردم و اجازه می‌دادم ملت‌م نیز از من انتقاد کند!».
در زیر گفتگو با آخرین شاهِ ایران در زمینه‌ی قبایلِ ایرانی، ویژگی‌های فرهنگیِ ایرانیان، روندِ گذارِ ایران از یک جامعه‌ی کشاورزی به جامعه‌ی صنعتی، چراییِ بی‌زاریِ ایرانیان از اعراب، اهمیتِ ظرفیت‌های ناسیونالیستیِ مذهبِ شیعه، سنتِ فرهنگیِ فرانسه، شایعه‌ی تغییرِ خطِ فارسی و دلایلِ نگاه‌داریِ آن همچون سپری فرهنگی/بومی رویاروی جامعه‌ی مادی/صنعتیِ غرب و در نهایت نجاتِ ایران از راهِ «انقلابِ سفید» را می‌خوانید:

روزنامه‌ی کیهان، دوشنبه 24 آبانِ 2535 / 15 نوامبرِ 1976 / شماره‌ی 10016

نمی‌توانم از ملتِ خود انتقاد کنم

- شاهنشاه در اقداماتِ خود روی کدامیک از صفاتِ ملتِ خود بیش‌تر حساب می‌کنند؟
شاهنشاه: همانطور که گفتم: هوش، این بنیادِ میهن‌پرستی، و شاید این شامه‌ی فطری که به آنها امکان می‌دهد احساس کنند که حالا اوضاع بهتر پیش می‌رود. و بعد، فکر می‌کنم ایرانی در عمقِ وجودِ خود، همچنین کمی عرفانی و صوفی‌منش است. این را می‌توان در مذهبش، شعرش، ادبیاتش و فلسفه‌اش تشخیص داد.

- آیا ایرانی نقایصی دارد که شاهنشاه را گاهی ناراحت بکنند؟ آیا شاهنشاه گهگاهی به‌خود می‌گویند: «آه اگر ایرانی‌ها کمی بیش‌تر... بودند»؟
شاهنشاه: بلی. اما تصور می‌کنم بهتر است از آن حرف نزنیم. من نمی‌توانم و نمی‌خواهم از ملت‌م ایراد بگیرم. زیرا ملتِ من تازه از یک دوره‌ی انحطاط که بیش از سیصد سال طول کشیده، بیرون آمده است. نباید تاریخ را فراموش کرد.
من به‌خاطر می‌آورم که وقتی از پدرم خواهش می‌کردم که:
ترا به‌خدا خاطراتِ خود را بنویسید به من پاسخ می‌داد: «نه، نمی‌خواهم این کار را بکنم. برای اینکه شاید چیزهایی را خواهم نوشت و گفت که زیاد برای ملت‌م مطلوب نخواهد بود.»

- آیا منشاءِ قبیله‌ای و تقسیمِ ایران به صدها قبیله هنوز امروز هم مسائلی به‌وجود می‌آورد؟
شاهنشاه: بله، در آغاز پارس‌ها و مادها بودند. در میانِ پارس‌ها طوایفِ کوچکی وجود داشت میانِ مادها هم همینطور. بعد مادها و پارس‌ها یکی شدند و در نتیجه شاهنشاهیِ بزرگِ ایران به‌وجود آمد که در آن پارس‌ها سرورِ فلات بودند. به‌همین جهت است که امروز هم هنوز ایران را یک امپراتوری می‌نامند و حال آنکه این از لحاظِ بین‌المللی موردی برای معنای دقیقِ کلمه نیست. اما فکرِ آن باقی مانده است. زیرا ایران یک مجموعه است، اما نه از نژادها بلکه از مردمانی که آداب و رسومِ متفاوت دارند، و در غالبِ موارد به لهجه‌های متفاوت حرف می‌زنند، اینها وارثانِ قبایلی هستند که سوگندِ وفاداری به پادشاه می‌خوردند اما نوعی استقلال برای خود حفظ می‌کردند. و از آنجا این خصوصیتِ خیلی مستقل و حتی نقّاد بودن در میانِ ایرانیان پدید آمده و استوار شده است.
اما این موضوعِ تقسیمِ قبایل اگرچه مسائلی برای پدرم پدید آورده بود، حالا دیگر تمام شده است. برای اینکه ما دارای جاده، هواپیما و هلیکوپتر هستیم، و لذا دیگر مساله اصلاً به آن شکل وجود ندارد. وانگهی مردم حالا دیگر متوجه شده‌اند که مثلاً برای پرورشِ گاو و گوسفند، به‌جای اینکه آنها را صدها کیلومتر راه ببرند فقط برای اینکه زنده بمانند، باید مخصوصاً آنها را در یک اصطبل گذاشت و علوفه به آنها داد. زیرا ما محاسبه کرده‌ایم که تلاشی که یک حیوان می‌کند تا برود چیزی برای خوردن بیابد عملاً برابرِ کالری‌ها و دیگر موادی است که در علوفه‌اش در آن محلِ بعدی وجود داشت، یعنی فقط موضوعِ زنده ماندن‌ش مطرح بوده، فقط زنده ماندن. راه‌پیمایی، راه‌پیمایی و باز هم راه‌پیمایی برای یافتنِ کمی علف تا از گرسنگی نمیرد.

- آیا پایانِ زندگیِ چادرنشینی در عینِ‌حال پایانِ نوعی روحیه‌ی ایرانی نیست؟
شاهنشاه: من نمی‌دانم واقعاً در این مورد چه بگویم. این در ایران بوده که اسب را شناخته، تربیت کرده و رام کرده‌اند. و حالا با جیپ تقریباً از میان رفته است. یعنی ایرانی هم باید از میان می‌رفت. و حال آنکه اینها، تاسف خوردن بر اینکه اسب، این حیوانِ نجیب، دیگر همان نقشِ گذشته را در جامعه‌ی امروز ندارد بیش‌تر یک تاسفِ خاطراتی است.

- در گفتگو از به‌هم‌پیوستگیِ قبایل، آیا راست است که ازدواجِ شاهنشاه با ثریا هم یک اقدامِ سیاسی بوده یعنی دستی بوده که به‌سوی طایفه‌ای دراز شده بود که او نماینده‌اش بود؟
شاهنشاه: ابداً. وانگهی بختیاری‌ها در آن‌هنگام هیچ قدرتی نداشتند. کاملاً خلعِ سلاح و متمدن شده، و به شهرها روی آورده بودند.

- چرا در ایرانی‌ها یک نوع حالتِ دلخوری نسبت به عرب‌ها وجود دارد؟
شاهنشاه: هر چه در این‌جهت بتواند وجود داشته باشد، ریشه‌ی تاریخی دارد. ما موردِ تهاجمِ اعراب قرار گرفتیم، اما همه‌ی آنچه که از آنها نگاه داشتیم همانا دینِ اسلام است که آن را پذیرفتیم ولی بی‌گمان به‌دلایلِ ملی، در آن تغییر دادیم و از این‌جهت به‌خود می‌بالیم. به‌طورِ خیلی دقیق‌تر باید گفت ما یک مذهبِ اسلام را پذیرفته‌ایم که به ما امکان می‌داد که حتی در جنگ‌های میهنی از حسِ مذهبیِ مردم یاری بگیریم. به‌عبارتِ دیگر، این مهاجم است که در حالی که، البته ما تحتِ نفوذِ او قرار داشتیم، تمدنِ ما و شیوه‌ی زندگیِ ما را پذیرفت و تقلید کرد، و ما توانستیم سیاستِ ملیِ خود را ادامه بدهیم.
از سوی دیگر یکی از دلایلِ احتمالیِ این رفتارِ ایرانیان نسبت به عرب‌ها بی‌گمان از آنجا سرچشمه می‌گیرد که بالاخره بیش‌ترِ آنهایی که غرب به‌عنوانِ فیلسوفان یا شاعرانِ عرب می‌شناسند، مثلِ عمر خیام، در واقع ایرانی هستند. ایرانی‌ها، هر چند که بسیاری از آنها به زبانِ عربی نوشته‌اند، در مدتِ درازی اربابانِ تفکر و تعقلِ جهانِ عرب بوده‌اند.

- سنتِ فرهنگیِ فرانسه در ایران در چه حالی است؟ حالا بیش‌ترِ جوانان انگلیسی حرف می‌زنند....
شاهنشاه: فرا گرفتنِ زبانِ فرانسه، بدونِ شک در این سال‌های اخیر از سر گرفته شده و رونق پیدا کرده است، و این رونق به‌علتِ قراردادهای اقتصادی‌ای که با فرانسه امضا کرده‌ایم، بیش‌تر از این هم دامنه خواهد یافت. دوباره صدها ایرانی در فرانسه، در سطحِ فکری و علمیِ بسیار بالایی، آموزش خواهند دید.
البته پیش از جنگ زبانی جز فرانسه رواج نداشت. فرانسه زبانِ دیپلمات‌ها بود، زبانِ بین‌المللی بود، وسیله‌ی نقل و انتقال و انتشارِ فرهنگ بود. و حال‌آنکه امروزه بیش‌تر انگلیسی صحبت می‌شود. اما من فکر می‌کنم که در اینجا به‌هرحال، فرانسه دوباره رونق خواهد گرفت.
حال که مطلب به‌اینجا رسید، من که خودم بیش‌تر فرهنگ و آموزشِ فرانسوی دارم، از دیدگاهِ احساساتی تا اندازه‌ای از ناپدید شدنِ زبانِ فرانسه از صحنه‌ی بین‌المللی متاسفم، اما در عمل، موضوعِ اعداد و ارقام در میان است: باید دید چند نفر به زبانِ انگلیسی و چند نفر به زبانِ فرانسه صحبت می‌کنند. وانگهی همه‌ی این جوانان که می‌روند فرانسه یاد می‌گیرند، امروز دیگر به‌دلیلِ سنتِ فرهنگی نیست بلکه به‌واسطه‌ی برخی نیازهای اقتصادی است. زبان‌ها هم حالا دیگر از این صافیِ اقتصادی می‌گذرند.

- شاهنشاه از سفرِ رضاشاهِ کبیر به ترکیه صحبت می‌فرمودند. آیا ایشان هم مثلِ ترک‌ها به‌فکرِ غربی کردنِ خطِ فارسی افتاده بودند؟
شاهنشاه: در یک چند مدتی، این راه‌حلِ احتمالی حتی خیلی جدی موردِ مطالعه قرار گرفت، اما بعداً این کار را رها کردیم. زیرا بر پایه‌ی این خط به‌اندازه‌ای افتخار و بزرگی در ادبیاتِ قدیمِ ما وجود دارد که با خودمان گفتیم: «چرا خودمان را فقیر کنیم  و تنها چیزی را که داریم نابود کنیم؟» ما یک کشورِ خیلی پیشرفته و صنعتی نیستیم، حال اگر علاوه بر آنهم این جنبه‌ی خصوصیتِ خود را از دست بدهیم دیگر هیچ چیز برای‌ِمان باقی نمی‌ماند، به‌ویژه که سنتِ فرهنگیِ ما، مخصوصاً در شعر، اهمیتِ بسیار زیادی به خط می‌دهد.
و این سنت، جاودانی و دائمی خواهد شد. برای اینکه فرهنگ برای من ارزشِ بسیار دارد، زیرا یکی از وسایلِ مبارزه با این جامعه‌ی غول‌گونه و مادی‌ای است که از صنعتی شدنِ کشور متولد خواهد شد. لذا برای اینکه به دستگاه‌های خودکار و به موجوداتِ بدونِ روح تبدیل نشویم، باید به فرهنگ توجه کنیم، دست‌ِکم آن را در دسترسِ همه بگذاریم تا همه بتوانند از آن بهره بگیرند. از آن برخوردار شوند و  هیچ‌کس نگوید: «ما شانسِ دسترسی به فرهنگ را نداشتیم.»
و این امر در نزدِ ما عمیق‌تر از جاهای دیگر است. در واقع اگر من فکر نکنم که می‌توانم موفق به تعریفِ ویژگیِ فرهنگِ ایران، حتی با اقدام به نوشتنِ یک کتاب – چون واقعاً زمینه‌ی کارِ من نیست، بشوم، در هر صورت می‌توانم بگویم که فرهنگ، روحِ ایران در طولِ قرن‌ها بوده است: در طیِ سه‌هزار سال تاریخ. و بدیهی است که بایستی چیزِ خیلی بزرگی می‌بوده که توانسته است در برابرِ همه‌ی این فراز و نشیب‌های روزگار پایداری کند. و در نهایتِ امر، همین فرهنگیِ گسترده و زنده، و فطریِ هر ایرانی، بوده که بدونِ شک در هربار تنها عاملِ بقای ما بوده است. از برکتِ این فرهنگ است که ملتِ ایران هنوز وجود دارد. فرهنگ همواره پیوندی بوده که ما را به خاکِ‌مان و میهنِ‌مان پیوسته داشته است.
***
فصلِ چهارم
پایانِ هزار و یکشب
- شاهنشاه از «انقلابِ خودمان» صحبت می‌فرمایند، آنچه به‌نامِ انقلابِ شاه و ملت یا «انقلابِ سفید» معروف است. برای یک غربی که میراثِ انقلابِ فرانسه یا انقلابِ روسیه را با خود دارد، این کلمه از زبانِ یک امپراتور کمی عجیب می‌نماید.
شاهنشاه: ابداً. باید که بالاخره یک روز شما بفهمید که یک شاه در ایران، در تاریخِ این کشور، نماینده‌ی ملت است. وانگهی این من نیستم بلکه یک دانشگاهیِ غربی است که گفته است: «شاه در ایران استاد است، معلم است، پدر است و تقریباً همه چیز است.»
در این صورت اگر شهریارِ کشور پدرِ خانواده یا متفکر یا استاد یا هر چیزِ دیگر که می‌خواهید فکر کنید باشد، و اگر ببیند که باید کشورش با یک انقلاب نجات داده شود، این کار را خواهد کرد.

بازتاب در آزادگی

۱۳۹۰ دی ۱۴, چهارشنبه

درباره‌ی همانندی‌های ایرانی‌بودگی و روس‌بودگی

در موردِ چدایف [1]، نوآوری و تازگیِ «نامه‌ی فلسفیِ» معروفِ او به این بود که واپس‌ماندگیِ کشورش از غرب و بی‌بهرگیِ آن از هر چیزِ بدیع و اصیل را محکوم می‌کرد، نه اینکه فکرِ جدیدی به میان آورده باشد. حمله‌ی چدایف که سنت‌ها و افکار و تمدنِ غربی در آن به درجه‌ی خدایی رسانده می‌شد، کلیدِ «اندیشه‌ی اجتماعیِ» بعدیِ روسیه شد. اهمیتِ آن عظیم بود، فضا را برای دگرگونی‌های آینده آماده کرد، و پژواکِ آن در کارهای همه‌ی نویسندگانِ روس تا انقلاب [اکتبر] و حتی پس از آن همواره به گوش می‌رسید. همه چیز در آن بود: اعلامِ اینکه گذشته‌ی روسیه یا تهی است یا سرشار از بی‌نظامی و پریشانی؛ اعلامِ اینکه «شقاقِ کبیر» [2] حقِ طبیعی و مسلمِ روسیه را ربود و کشوری وحشی و فاقدِ نیروی زایندگی و آفرینندگی بر جای گذاشت و آن را به هیولایی زشت و مهیب و مایه‌ی عبرتِ دیگر ملت‌ها تبدیل کرد. در اینجا نیز همان گرایشِ فوق‌العاده به نگرانی درباره‌ی خویشتن دیده می‌شود که خصلتِ نوشته‌های روس‌ها حتی بیش از آلمانی‌هاست، هر چند آن گرایش نخست از آلمان سرچشمه گرفت. نویسندگانِ دیگر در انگلستان و فرانسه و حتی آلمان درباره‌ی زندگی و عشق و ماهیتِ کلیِ روابطِ انسانی می‌نویسند؛ نوشته‌ی روس‌ها حتی هنگامی که عمیقاً وام‌دارِ گوته یا شیلر یا دیکنز یا استاندال باشد، درباره‌ی روسیه و گذشته‌ی روسیه و امروزِ روسیه و آینده‌ی روسیه و خوی و منشِ روسی و فضیلت‌ها و رذیلت‌های روس‌هاست. همه‌ی «مسائلِ لعنتی» (که هاینه شاید نخستین کسی بود که این نام را بر آنها گذارد) در روسی به صورتِ مسائلِ مربوط به «سرنوشت» [3] روسیه در می‌آیند، بدین عبارت که ما از کجا آمده‌ایم؟ به کجا می‌رویم؟ چرا چنینیم که هستیم؟ آیا باید از غرب بیاموزیم یا به آن یاد بدهیم؟ آیا فطرتِ اسلاوها در سلسله‌مراتبِ معنوی و روحی بالاتر از فطرتِ «اروپایی‌ها» و منبعِ رستگاری برای کلِ بشر است، یا فقط نوعی عقب‌ماندگی و بربریت است که به حکمِ سرنوشت باید منسوخ یا نابود شود؟ مساله‌ی «آدمِ زیادی» [4] از همین‌جا دیده می‌شود. تصادفی نبود که چدایف با پدیدآورنده‌ی یوگنی اُنگین [5] دوستیِ نزدیک داشت.

تاریخِ روشنفکریِ روسیه، آیزایا برلین، ترجمه‌ی عزت‌الله فولادوند، نشریه‌ی «نگاهِ نو»، شماره‌ی 89، صفحه‌ی نوزده 

پی‌نوشت‌های مترجم:
[1] P.Y. Chaadaev
[2] Great Schism. دوره‌ای در تاریخِ کلیسای کاتولیکِ رومی از 1378 م. تا 1417 م. که به علتِ مسائلِ شخصی و سیاسی، دو و گاهی حتی سه تن هم‌زمان پاپ معرفی می‌شدند و مذهبِ کاتولیک از این رهگذر متحملِ لطمه‌هایی شد. (مترجم)
[3] به روسی: sud’by.
[4] “superfluous man”. این مفهوم را تور گینف در اثری به نامِ «یادداشت‌های یک آدمِ زیادی» (یادداشتِ روزِ 23 مارسِ 1850) رایج کرد. نامِ روسیِ اثر:
Dnevnik lishnego cheloveka
[5] Yevgeny Onegin. رمانِ منظوم، از شاهکارهای شاعرِ روس پوشکین. (مترجم)

۱۳۹۰ دی ۱۳, سه‌شنبه

فراخوان شُماری از وبلاگ‌نویسان به تحریم کنش‌گرانه‌ی نمایش مردم‌سالاری رژیم اسلامی

گمان نمی‌کنم بنیانگذار هیچ‌گاه وضعیتِ دشوارِ رهبرِ امروزِ ایران را تجربه کرده باشد. خمینی جَست اما چنانکه منتظری به‌زیبایی گفته بود چنین می‌نُماید که ولایتِ فقیه با خامنه‌ای پایان یابد. نشانه‌های دنیای سیاست گویای آن است که انتخاباتِ پیشِ روی مجلس بی‌رونق‌ترین صندوقِ جمهوریِ مقدس خواهد بود و آرزو دارم که عمرِ رژیم به انتخاباتِ ریاست‌جمهوریِ دیگری قد ندهد!
این بیانیه در راستای «نه گفتنِ» مسوولانه به فریب‌کاری و دوروییِ کسانی ست که با وعده‌ی ارزانی‌داشتنِ دنیا و آخرت به مردمِ ایران، همه‌ی سرمایه‌های مادی و معنویِ این ملت را بی‌رحمانه تاراج کردند.