۱۳۹۰ بهمن ۲, یکشنبه

مَثَل، مقولات و بهاییان

- ذهن‌هایی که با امثال و حِکم، پند، شعر و مانندِ اینها شکل گرفته باشند، درماندگیِ چشم‌گیری از دلیل‌آوردن و فهمِ دلیل‌های مخالف دارند.
- ذهن‌های مقوله‌ای که از رویِ عادت هر پدیده‌ای را در یک قالبِ نیندیشیده و یکسره شخصی رده‌بندی می‌کنند، خطرناک‌ترین نتیجه‌ها را از واقعیت‌های اجتماعی بیرون می‌کشند.
- ذهن‌هایی که به هر دو موردِ بالا دچار باشند، با گذرِ زمان سنگواره‌ای می‌شوند و تواناییِ گفتگو/هم‌فهمی را هر چه بیش‌تر از دست می‌دهند، به مونولوگ/تک‌گویی خو می‌گیرند و همانقدر که گوشِ‌شان برای شنیدن سنگین و سنگین‌تر می‌شود، ذهن‌ِشان هم برای فهمیدن کُند و کُندتر می‌گردد.
- «تاکسی» برای من آزمایشگاهِ ذهن و روانِ ایرانیان است. کم‌تر می‌شود که درباره‌ی موضوع‌هایی که مهم می‌دانم با راننده سرِ صحبت را باز نکنم. سه تجربه‌ی متفاوت اما با نتیجه‌ی یکسان در زمینه‌ی رویکردِ عامه‌ی مردم نسبت به بهاییان داشتم. هر سه مورد در رده‌ی سنیِ مابینِ شصت تا هشتاد سال بودند. اولی از دوستانِ اسدلله لاجوردی و عضوِ قدیمیِ «موتلفه‌ی اسلامی» بود. او به‌صراحت می‌گفت «بهایی‌ها را باید کُشت». دومی از هوادارانِ پر و پا قرصِ اصلاح‌طلبان و به‌ویژه محمدِ خاتمی بود. او هم با بهاییان یکسره سرِ ناسازگاری داشت. سومی اما یگانه سببِ نگارشِ این یادداشت است. او از هوادارانِ شریعتمداری و عضوِ «خلقِ مسلمان» بود. من بیش از دو ساعت ناگزیر شدم به سخنانِ عجیب و تکراریِ این پیرمرد گوش بدهم. هر جا خواستم چیزی بگویم یک پند یا مَثَل می‌شنیدم و او باز به پله‌ی نخست بر می‌گشت و سخنانِ پیشین‌اش را از سر می‌گرفت. هر واقعیتِ مخالفِ ادعایش را در مقوله‌ای فلج‌کننده قرار می‌داد و آن را بی‌اثر می‌کرد. پیرمرد موزه‌ی منحصر به فردی از تناقض‌ها و دوگانگی‌های ما مردمان بود. محمد برایش از مسیح و همه‌ی پیامبران بامُداراتر بود و قرآن را یگانه کتابِ به‌راستی آسمانی (تحریف‌نشده) می‌پنداشت و تنها تفاوتش با پیرمردِ موتلفه‌چی بی‌زاری از خمینی و به‌سخره‌گرفتنِ جمهوریِ اسلامی بود. او که به‌نحوِ پارادوکسیکال و ترحم‌آمیزی ادعای «جدایی دین از سیاست» داشت در پاسخِ پرسشِ من به‌صراحتِ هر چه تمام‌تر گفت که «بهاییان در ایران نباید از حقوقِ شهروندی برخوردار باشند» و این سخن در گوهرِ خود چندان فرقی با سخنِ اولی نداشت که خواهانِ کُشتارِ بهاییان بود. او دینِ بهایی را یک ایدئولوژیِ سیاسی می‌دانست و درست مانندِ کسانی بود که یهودیت را با صهیونیزم یکی می‌گیرند. خوش‌برخوردی و اخلاقِ نیکِ این آدمیان را سرپوشی می‌دانست بر انگیزه‌های شیطانی و توطئه‌های پنهانی که در آستین دارند. مدعی بود که نود و پنج درصد (دقیقاً همین رقم) از جنایت‌های ساواک به‌هدایت و سرکردگیِ بهاییان انجام می‌شده است. برای من شگفت‌انگیز بود که هر سه‌ی این کهن‌سالان با سه مرامِ اعتقادی و سیاسیِ یکسره دیگرگون، در بی‌زاری از بهاییان و گفتنِ افسانه‌های غریب از فسادِ اینان در دورانِ شاه درست مانندِ هم بودند و هر سه هماواز!
- هنوز که هنوز است در بدنه‌ی جامعه‌ی ایران «بهایی»، «فراماسونر» و مانندهای‌ِشان برچسب و ناسزایی پنداشته می‌شود که به هر کس نسبت داده شود، او را از هستیِ انسانی و حقوقِ شهروندی خلع می‌کند. رضا علامه‌زاده به‌درستی نامِ مستندِ خود را «تابوی ایرانی» نهاده بود و در گفتگویی نیز حقیقت را گفت که «ایرانی‌ها اکراه دارند درباره‌ی بهاییان حتی حرف بزنند». به‌باورِ من باید این واقعیتِ تلخ را بپذیریم که رژیمِ اسلامی در سرکوبِ هیچ اقلیتی در این سی و سه سال بی‌پشتوانه‌ی اجتماعی نبوده است و ما اگر این سرچشمه را نادیده بگیریم و نخواهیم به دگرگون‌سازیِ زیربنا/شالوده‌ها بپردازیم، دور نیست که سرنگونیِ ناگهانیِ ج.ا.ا و خلاءِ قدرت همگی‌ِمان را به گردابِ یک آنارشیزمِ خونین و بی‌مهار بکشد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر