تا کنون به این فکر کردید که ما پس از مرگِ عزیزانِمان شروع میکنیم به تفسیرهای مقدس از مجموعهی چیزی که بودند؟ به سرچشمهها، ریشهها و پیامدهای این رفتار اندیشیدهاید؟ با از دستدادنِ یک دوست، ناگهان تک تکِ لبخندها، سکوتها، نگاه، سخنان و کوچکترین کُنشِ او برای ما شکلی اثیری و مثالی پیدا میکند؛ گویی همهی آنچه او انجام داده بود در مرتبهای برین روی داده است. خب؟ واعظانِ اخلاق و معنویت (که گاه با مجریها و میهمانانِ برنامههای منحطِ جمهوریِ خودمان همانندیِ غریبی پیدا میکنند) به ما خواهند گفت «چرا این تقدس را به زندگیِ او ندهیم بهجای مرگش؟» و مقصودِشان این است که همین اکنون به رفتارها و کُنشهای او تقدسبخشی کنیم. پشتیبانِ چنین نگاهی، از زرینواژههای سنتِ عرفانی (دو تا از مهمترینهایش متناسب با بحثِ ما؛ ابنالوقتبودن و دوستی) است تا آیاتِ کُتُبِ مقدس. اما چرا فرد تنها هنگامی برای ما گرانقدر، ستایشبرانگیز و خواستنی میشود که بودنش تقدس پیدا کند؟ این مفهومِ «قدسیت» و «آسمانی» از کدامین حفرهی درونِ ما بر میخیزد، واژگانِ ما را موصوفِ خود میکند و میانِ آنچه جهانِ پایین و بالا مینامد گسست میافکند؟ لبخندهای یک انسان چرا پس از نهبودنش برای ما به ژرفترین معنای ممکن «بودِ»ش مییابد؟ خندهدار است اگر از «لبخندِ سکولار» و «لبخندِ دینی» سخن بگویم؟ اما رویکردِ ما در زمانِ حیاتِ معشوق درست نگاهِ نخست است و با از دست دادنِ او بیدرنگ و در روندِ معراجی باشکوه و ناشناختنی به نگاه دوم پا مینهیم. سپس حسی همهی تو را میبلعد: «قدرِ او را ندانستم». این حسِ قدرناشناسی، از-دست-دادن، خُسران و گناه، درست تصعیدشدهی وجدانِ اخلاقیِ ما و استعلایافتهی داوریِ روشنِ خِرد است که «باید با انسانها به نیکی زندگی کرد». اما این وضعیتِ وجودی که یکسره طبیعی، انسانی و اینجهانی است آنگاه که به دامچالهی «افسوس برای گذشته» و «لاسزدن با امرِ قدسی» بیفتد (که اغلب اولی زمینهساز و پااندازِ دومی ست)، بهیکباره بدل به حالتی ناسالم، الاهی و آسمانی میشود. انسانها نه اکنون که در کنارِ ما زندگی میکنند و نه هنگامی که از بینِ ما رفتند، مقدس نیستند. اینجا بحثِ تعبد/انتقاد نیست. کسی نیاید بگوید که «بعله! ما باید خودمان و دیگران را هماره سنجشگری کنیم و هیچکس بیخطا، معصوم و بری نیست». اینگونه بدیههگوییهای حکمتوار تنها نشاندهندهی ناتوانی از فهمِ گوهرِ معناست. آدمها مقدس نیستند یعنی هرگز آنچنان برای ما اهمیت نداشتند که مثلاً جانِ خودمان را بهخاطرِشان فدا کنیم (توجه کنید که هیچ اصلِ اخلاقی بهقطعیت و ضرورت نمیتواند بر شما چنین نوعی از «فداکاری» را تکلیف کند)، چون در فرضِ این اشکال اگر چنین کرده بودیم، اکنون جایگاهِمان وارونه بود؛ او داشت به مرگِ ما فکر میکرد و «مُرده»ی داستان ما بودیم. نظرِ من را میخواهید؟ دیگران هرگز برای ما مهم نبودند، نیستند و نخواهند بود. در زهدانِ ایدهی «تقدسبخشی به فقدان» فرزندِ نامشروعی جز «خودخواهی» و «خودانگاریِ» ما جای ندارد. پشتِ این نقابِ آسمانِ بالا، تنها زیرینترین دوزخهای زمین در حالِ جوشیدن است. ما باید بپذیریم که برآیندِ شیوهی بودنِمان همانا گونهای سلطهی «خود» بر «دیگری» است؛ این سلطه هر سویه/وصف/رنگی میتواند پیدا کند، از سلطهی عاطفی بگیرید تا سلطهی سیاسی (هرچه باشد «عشق» و «قدرت» همیشه هماغوشهای خوبی برای یکدیگر بودهاند. گاه گفته میشود که محمدرضا استبداد پیشه کرد چون عاشقِ ملتش بود. بهگمانِ من اگر ازینجا آغاز کنیم، آنگاه هیچکس نمیتواند برای من دلیل بیاورد که چرا نباید خامنهای را درست بههمین معنا عاشقِ ملتِ خودش بدانیم. میبینید؟ در چنین نگاهی نیز یک ویژگیِ روشن، زمینی و حتی امروزی در شاه مانندِ «گرایش به مُدرنسازیِ فرهنگی و اقتصادیِ کشور» جای خودش را به مفهومِ تعالییافته، مبهم و کهنهی «عشق به ملت» میدهد). ما دیگران را برای خودمان میخواهیم؛ چه هنگامی که ترکِشان میکنیم و چه آنگاه که در کنارِشان میمانیم. اگر انگارهی «فرزندِ لحظه بودن» را از سنتِ عرفانی بگیریم و تعریفِ آسمانی و جاودانپندارانهی آنرا از «دوستی» وا نهیم، آنگاه شاید بتوانیم بهگونهای از ژرفترین «نگاهِ سکولار» به انسانهای پیرامونِ خود دست یابیم.
بنمایههای وصفِ سکولار در اینجا بیشتر چنین است: غایتزُدایی، نگاهِ همبستهی علمی و اخلاقی به انسان (یعنی پذیرشِ نیستشدنِ انسانها پس از مرگ و پذیرشِ اینکه آنان تا زمانی که زنده هستند، بودنِشان تعیینکنندهی مرزهای زیست اخلاقیِ ماست) و در نهایت، نه گریز یا ستیز با آسمانها، بلکه انکار و باور-زُدایی از پنداشتِ وجودِ دوگانهای چون زمین/آسمان، پایین/بالا، آغاز/انجام، سیاه/سفید و اهورا/اهریمن است. طُرفه آنکه فرد تا زمانی که زنده است در زمین است پس سیاه است، و تا مرگ بهسراغش آمد (در سیر و سلوکی معجزهآمیز) از دیدِ ما به آسمان میرود و سفید میشود. مفاهیمِ آسمانی هر چه آسمانزُداییتر شوند آنگاه میتوان آسانتر جای پایِشان را در روان و ضمیرِ حتی آسمانستیزترینها نیز یافت: من باور دارم (و خودم نخستین شاهدِ درستیِ این انگاره هستم) که سیاه یا سفید دیدنِ آدمها در بن و بنیاد به تمنای جاودانگی، نیاز به امورِ ازلی/ابدی و گونهای نگرشِ الاهی/فرا-انسانی بازگشت میکند. آدمهای «مطلقنگر» که دیگران را یا خوب میبینند یا بد، پیش از هر چیز دالانِ تاریک و بیکرانهی «امرِ مطلق» را پشتِ سر گذاشتهاند یا در حالِ گذریِ جاودان و همیشگی از آن هستند. «عشق» و «ایمان» همزادهای یکدیگرند و عاشقان/دلباختگانِ تاریخ کمابیش بر همان کشتیِ مومنان/خداپرستان سوار بودهاند حتی بدونِ آنکه خود بدانند یا چنین همنشینیای را از اساس انکار کنند. مگر آنکه یکبار برای همیشه خود را تُهی کنیم از هر آنچه وصفِ آسمانیِ معشوق است و «یک دوستیِ نزدیک» را بهترین نام بر شورانگیزترین پیوندهای خود بدانیم و بس! باز هم یادآوری میکنم که اصلِ این بحث و موضوعِ بنیادیِ این درنگ، دربارهی کسانی ست که برای ما عزیز هستند، دوستِشان داریم و بهگونهای پارهای از احساس، روح و روانِ ما را از آنِ خود کردهاند. این قاعدهای که کوشش شد تا کمابیش در این سطور صورتبندی گردد، البته در موردِ آدمهای خنثی/معمولیِ زندگیِ ما و آنانکه دشمن میداشتیم نیز با فراز و فرودهایی صدق میکند. تببینِ مساله دربارهی دستهی سوم بسیار دشوار است. تنها چیزی که در بینِ مراتبِ گوناگونِ همین دسته میتوانم بگویم، پدیدآمدنِ حسِ «شادی از فقدان» است برای کسانی که نفرتِ ما نسبت به آنان در شدیدترین میزانِ خود بوده است؛ از اعدامِ شهلا جاهد (نزدِ خانوادهی مقتول) بگیرید تا ترورِ اُسامه بنلادن (نزدِ پارهای از مردمِ آمریکا). تاملِ من دربارهی وضعیتِ دوم (کسانِ معمولی) این است که گرایشِ بسیاری بهسوی تعمیدِ فرد، عصمتبخشی و در نهایت گونهای تقدسسازیِ بسیار لطیف، رقیق و پذیرفتنینُماست (طبعاً ما اگر میتوانستیم دربارهی گدای محلهیمان پس از مرگش همانقدر حدیثپردازی، جعلِ شخصیت و بُتسازی کنیم که دربارهی معشوق یا دوستِ از دست رفتهیمان، شک نکنید که دقیقاً و بهیکسان چنین میکردیم).
گفتم که از ویژگیهای این «نگاهِ سکولار» یکی هم «غایتزُدایی» ست، پس کمابیش میتوان گفت که این نگاه در جنبههایی «پوچانگار» هم هست. این نیهیلیزم از آنجا که «معنایِ آسمانی» را برای زیستِ انسانی منکر میشود، زندگی را سردتر، بیرحمتر و تحملناپذیرتر از چیزی میکند که اقلیمهای دینی و عرفانی به ما عرضه میکنند. اما این نیهیلیزم فقط تا همین خلعِ ید از هر گونه نگاهِ تعالیخواه، آسمانی و فرا-انسانی پیش میرود ولی آخرین قربانیِ خود یعنی «اصلهای بنیادینِ اخلاقی» را تیرِ خلاص نمیزند و او را هر چند مجروح و پریشانحال، زنده نگه میدارد. پس دستِکم این برتری را نسبت به نیهیلیزمِ الاهی/آسمانی دارد که انسانها را در دیدِ ما دوپاره نمیکند و بدینسبب خودِ ما را نیز به دوپارگیِ شخصیتی، گسستِ درونی، شیزوفرنی و دیگر آسیبهای هولناک روانشناختی (در حدِ همان «مصیبت» و «بلا» که در فرهنگِ دینی نام دادهاند) دچار نمیکند. به آغاز برگردم و تمام کنم: اگر آن عزیزِ مُرده صد بارِ دیگر هم زنده شود ما باز هم همانگونه با او زندگی و معاشرت میکنیم که بارِ نخست کردیم، چون واکنشِ ما در برابرِ او و تجربهی ما از جانداری/بودنِ او، درست در حدِ ظرفیتِ وجودیِمان بوده و بس! این محدوده را نمیتوان پشتِ سر گذاشت یا مرزهای آنرا از میان بُرد. «افسوس برای فقدان» که خود زیرمجموعهای از «افسوس برای گذشته» است، سرچشمهی «تقدسبخشی به مُردگان» و «انکارِ خودخواهی/خودانگاریِ وجودی، غریزی و سالمِ» ماست. آری! درست دانستید؛ در این درازهنویسی خواستم بگویم که ما خودخواهیم و باید باشیم، خودانگار هستیم و باید باشیم و انکارش هیچ دردی را دوا نمیکند جز آنکه اگر ذرهای هم میتوانستیم این گرایش را از ویرانگری باز داریم، دیگر از همان هم ناتوان شویم. ما باید با این «خود» و اوصافِ «خواستن» و «انگاشتن» که او را مقید/محدود/کرانمند میکند، بهگونهای صریح و برهنه رویارو شویم. «دیگری» (چه در آسمانها باشد چه در زمین) هرگز نمیتواند یکسره جایگزینِ «خودِ» ما شود. ما خودخواهیم؛ نه خداخواه، نه پیامبرخواه، نه دوستخواه و نه معشوقخواه. بهگمانِ من از خواستِ هر کدام از اینها میتوان با چند پُل به دیگری رسید مگر «خودخواهی». آنانکه دیوانهوار عاشقِ کسی باشند، بیش از هر چیز تهنشینهای وجودی و زمینهی شخصیتیِ خود را برای پذیرشِ «امرِ مطلق» در معنای آسمانی و الاهیاش نشان دادهاند. ما نباید خودمان را انکار کنیم. نباید «خود» را انکار کنیم (آموزهی «فناءِ فی الله» بهدرستی و تیزبینانه نابودیِ همین «خود» را نشانه میگیرد). بنابراین، کریشنا مورتی درست گفت که انسان درندهخو است و باید با این درندهخویی در برهنگیِ آغازین رویارو شود تا بتواند با آن کنار بیاید. راستش برخی فیلسوفانِ اخلاق که دستِکم خودشان ادعای ملحد بودن داشتهاند (در قیاس با کریشنا مورتی بدونِ ادعای الحاد) درست حالتِ کشیشِ دهکده را دارند. یادِ نیچه (دستِکم ازین جهت) گرامی باد که در فرازی از «غروبِ بُتان» فیلسوفانِ اخلاقِ انگلیسی را به بادِ سخره گرفت چرا که گویا با زیادهروی در اخلاقگرایی میخواهند خداناباوریِ خود را جبران کنند و برای الحادِ خود تاوان بپردازند!
بنمایههای وصفِ سکولار در اینجا بیشتر چنین است: غایتزُدایی، نگاهِ همبستهی علمی و اخلاقی به انسان (یعنی پذیرشِ نیستشدنِ انسانها پس از مرگ و پذیرشِ اینکه آنان تا زمانی که زنده هستند، بودنِشان تعیینکنندهی مرزهای زیست اخلاقیِ ماست) و در نهایت، نه گریز یا ستیز با آسمانها، بلکه انکار و باور-زُدایی از پنداشتِ وجودِ دوگانهای چون زمین/آسمان، پایین/بالا، آغاز/انجام، سیاه/سفید و اهورا/اهریمن است. طُرفه آنکه فرد تا زمانی که زنده است در زمین است پس سیاه است، و تا مرگ بهسراغش آمد (در سیر و سلوکی معجزهآمیز) از دیدِ ما به آسمان میرود و سفید میشود. مفاهیمِ آسمانی هر چه آسمانزُداییتر شوند آنگاه میتوان آسانتر جای پایِشان را در روان و ضمیرِ حتی آسمانستیزترینها نیز یافت: من باور دارم (و خودم نخستین شاهدِ درستیِ این انگاره هستم) که سیاه یا سفید دیدنِ آدمها در بن و بنیاد به تمنای جاودانگی، نیاز به امورِ ازلی/ابدی و گونهای نگرشِ الاهی/فرا-انسانی بازگشت میکند. آدمهای «مطلقنگر» که دیگران را یا خوب میبینند یا بد، پیش از هر چیز دالانِ تاریک و بیکرانهی «امرِ مطلق» را پشتِ سر گذاشتهاند یا در حالِ گذریِ جاودان و همیشگی از آن هستند. «عشق» و «ایمان» همزادهای یکدیگرند و عاشقان/دلباختگانِ تاریخ کمابیش بر همان کشتیِ مومنان/خداپرستان سوار بودهاند حتی بدونِ آنکه خود بدانند یا چنین همنشینیای را از اساس انکار کنند. مگر آنکه یکبار برای همیشه خود را تُهی کنیم از هر آنچه وصفِ آسمانیِ معشوق است و «یک دوستیِ نزدیک» را بهترین نام بر شورانگیزترین پیوندهای خود بدانیم و بس! باز هم یادآوری میکنم که اصلِ این بحث و موضوعِ بنیادیِ این درنگ، دربارهی کسانی ست که برای ما عزیز هستند، دوستِشان داریم و بهگونهای پارهای از احساس، روح و روانِ ما را از آنِ خود کردهاند. این قاعدهای که کوشش شد تا کمابیش در این سطور صورتبندی گردد، البته در موردِ آدمهای خنثی/معمولیِ زندگیِ ما و آنانکه دشمن میداشتیم نیز با فراز و فرودهایی صدق میکند. تببینِ مساله دربارهی دستهی سوم بسیار دشوار است. تنها چیزی که در بینِ مراتبِ گوناگونِ همین دسته میتوانم بگویم، پدیدآمدنِ حسِ «شادی از فقدان» است برای کسانی که نفرتِ ما نسبت به آنان در شدیدترین میزانِ خود بوده است؛ از اعدامِ شهلا جاهد (نزدِ خانوادهی مقتول) بگیرید تا ترورِ اُسامه بنلادن (نزدِ پارهای از مردمِ آمریکا). تاملِ من دربارهی وضعیتِ دوم (کسانِ معمولی) این است که گرایشِ بسیاری بهسوی تعمیدِ فرد، عصمتبخشی و در نهایت گونهای تقدسسازیِ بسیار لطیف، رقیق و پذیرفتنینُماست (طبعاً ما اگر میتوانستیم دربارهی گدای محلهیمان پس از مرگش همانقدر حدیثپردازی، جعلِ شخصیت و بُتسازی کنیم که دربارهی معشوق یا دوستِ از دست رفتهیمان، شک نکنید که دقیقاً و بهیکسان چنین میکردیم).
گفتم که از ویژگیهای این «نگاهِ سکولار» یکی هم «غایتزُدایی» ست، پس کمابیش میتوان گفت که این نگاه در جنبههایی «پوچانگار» هم هست. این نیهیلیزم از آنجا که «معنایِ آسمانی» را برای زیستِ انسانی منکر میشود، زندگی را سردتر، بیرحمتر و تحملناپذیرتر از چیزی میکند که اقلیمهای دینی و عرفانی به ما عرضه میکنند. اما این نیهیلیزم فقط تا همین خلعِ ید از هر گونه نگاهِ تعالیخواه، آسمانی و فرا-انسانی پیش میرود ولی آخرین قربانیِ خود یعنی «اصلهای بنیادینِ اخلاقی» را تیرِ خلاص نمیزند و او را هر چند مجروح و پریشانحال، زنده نگه میدارد. پس دستِکم این برتری را نسبت به نیهیلیزمِ الاهی/آسمانی دارد که انسانها را در دیدِ ما دوپاره نمیکند و بدینسبب خودِ ما را نیز به دوپارگیِ شخصیتی، گسستِ درونی، شیزوفرنی و دیگر آسیبهای هولناک روانشناختی (در حدِ همان «مصیبت» و «بلا» که در فرهنگِ دینی نام دادهاند) دچار نمیکند. به آغاز برگردم و تمام کنم: اگر آن عزیزِ مُرده صد بارِ دیگر هم زنده شود ما باز هم همانگونه با او زندگی و معاشرت میکنیم که بارِ نخست کردیم، چون واکنشِ ما در برابرِ او و تجربهی ما از جانداری/بودنِ او، درست در حدِ ظرفیتِ وجودیِمان بوده و بس! این محدوده را نمیتوان پشتِ سر گذاشت یا مرزهای آنرا از میان بُرد. «افسوس برای فقدان» که خود زیرمجموعهای از «افسوس برای گذشته» است، سرچشمهی «تقدسبخشی به مُردگان» و «انکارِ خودخواهی/خودانگاریِ وجودی، غریزی و سالمِ» ماست. آری! درست دانستید؛ در این درازهنویسی خواستم بگویم که ما خودخواهیم و باید باشیم، خودانگار هستیم و باید باشیم و انکارش هیچ دردی را دوا نمیکند جز آنکه اگر ذرهای هم میتوانستیم این گرایش را از ویرانگری باز داریم، دیگر از همان هم ناتوان شویم. ما باید با این «خود» و اوصافِ «خواستن» و «انگاشتن» که او را مقید/محدود/کرانمند میکند، بهگونهای صریح و برهنه رویارو شویم. «دیگری» (چه در آسمانها باشد چه در زمین) هرگز نمیتواند یکسره جایگزینِ «خودِ» ما شود. ما خودخواهیم؛ نه خداخواه، نه پیامبرخواه، نه دوستخواه و نه معشوقخواه. بهگمانِ من از خواستِ هر کدام از اینها میتوان با چند پُل به دیگری رسید مگر «خودخواهی». آنانکه دیوانهوار عاشقِ کسی باشند، بیش از هر چیز تهنشینهای وجودی و زمینهی شخصیتیِ خود را برای پذیرشِ «امرِ مطلق» در معنای آسمانی و الاهیاش نشان دادهاند. ما نباید خودمان را انکار کنیم. نباید «خود» را انکار کنیم (آموزهی «فناءِ فی الله» بهدرستی و تیزبینانه نابودیِ همین «خود» را نشانه میگیرد). بنابراین، کریشنا مورتی درست گفت که انسان درندهخو است و باید با این درندهخویی در برهنگیِ آغازین رویارو شود تا بتواند با آن کنار بیاید. راستش برخی فیلسوفانِ اخلاق که دستِکم خودشان ادعای ملحد بودن داشتهاند (در قیاس با کریشنا مورتی بدونِ ادعای الحاد) درست حالتِ کشیشِ دهکده را دارند. یادِ نیچه (دستِکم ازین جهت) گرامی باد که در فرازی از «غروبِ بُتان» فیلسوفانِ اخلاقِ انگلیسی را به بادِ سخره گرفت چرا که گویا با زیادهروی در اخلاقگرایی میخواهند خداناباوریِ خود را جبران کنند و برای الحادِ خود تاوان بپردازند!