هنگامِ نوشتنِ این نشانهها در حالی نزدیک به اوجِ تاثیر علف قرار داشتم:
1- تنها یکبار حساسیتِ پوستی به من دست داد که برای نخستینبارِ علفکشیدنَم بود و دیگر هم پیش نیامد. زیرِ گلویَم خارشِ بدی گرفته بود و مانندِ تاول، قرمز و ملتهب شده بود.
2- بههمریختگیِ تشخص/یگانگیِ دیگران: گمان میکنی کسی را جایی در زمانی اندکی پیشتر دیدهای. در کنارِ ساختمانی در حالِ ساخت سوار شدیم، نیم ساعت سپستر از کنارِ ساختمانِ نیمهکارهی دیگری نزدیکِ خانه رد میشدم که حس کردم مستخدمِ آخری همان نفری ست که در ساختمانِ اول دیدم. در حالی که این دو بهاحتمالِ زیادتر یکی نبودند.
3- درهمریختگیِ ساختارِ زبان: یک کلیپِ ایتالیایی میشنیدم اما چندینبار واقعاً حس کردم ترانهای ایرانی ست. شاید یک ترجیعبندش واقعاً بود؟ بود؟ نبود؟
4- در پیوند با نشانهی پیش: این تردیدافکندن در حسها و باورها و باز هم به همان تردیدِ نخست، سایهی تردیدِ دومی را گستراندن و اینجور خود-انتقادیهای دایرهوار/بیپایان از دیگر نشانههای علف بر من است. حتی همین الان هم دارم همین کار را میکنم؟ همین نشانه را با خودآزاری (خودانتقادی؟) در دستِ ذهنَت برای تحلیل قرار ندادی؟ و از آن بدتر و ژرفتر، اینکه آیا این چیزهایی که من تجربه کردم ویژهی علف است یا ممکن است همهی اینها را در حالِ عادی هم داشته باشم و برایَم رخ بدهد؟ شاید در حالتِ عادی هم میفهمیدم که شکلات و بیسکوئیت خوشمزه میشود همآمیزیاش... یا شاید در حالتِ عادی هم اینهمه به خودم گیر میدهم؟ اینجور است؟ نه! من اینقدر هوشیاری دارم که بفهمم اگر میخواست در حالِ عادی فکرِ آن ترکیب به ذهنَم راه یابد، باید تا کنون یکبار این بهذهنآوری رخ داده باشد یا اینکه میفهمم در حالِ عادی بدینشیوه و شدت به خودم پیله نمیکنم.
5- درهمریختگیِ ساختارِ زمان: در چنین حالی هر بار از پلههای خانه بالا میآیم حس میکنم مدتهاست دارم پلهها را درمینوردم اما نمیرسم که در جای خود حسِ خیلی شگفتانگیز و لذتبخشی ست. پسند و شخصیتِ من با این «گمشدگی در زمان» و این «زماننَوردی» بسی جور است. نمونهی دوم: یک کلیپ را حس میکنم مدتهاست که هِی دارد پخش میشود و کِش میآید در حالی که هر کلیپ بیش از پنج دقیقه نیست. نمونهی سوم: سیگار را هر چه میکشم تمام نمیشود اما در حالِ عادی یک نخ خیلی زود ته میکشد. نمونهی چهارم: شب برگشته بودم خانه و گرفته بودم خوابیده بودم. خواب دیدم که زیرِ هودِ آشپزخانهی رفیقِمان ایستادهایم و داریم علف میکشیم و عرق میخوریم. بعدش چراغهای خانه را خاموش کردند و قرار شد برویم... با خودم میگفتم چرا من اینجا ماندهام... همه که رفتهاند و کسی نیست... یک فضای تاریک و خلوت زیرِ هود در برابرم ثبت شده بود... ناگهان از خواب پریدم و دیدم که در تاریکیِ رختخواب هستم... با خیالی آسوده باز به خواب برگشتم.
6- حسِ گسستگیِ پیدرپیِ کلامی/ذهنی: اگر با دیگری سخن بگویی، دمادم حس میکنی که یک رشتهی پیشترِ سخن با گفتههای اکنونَت نسبت ندارد و بنابراین، فراموش کردهای که چه داشتهای میگفتی و با این خودآگاهیِ توهمی به فراموشیِ سخنِ پیشین از روبرویی میپرسی: «داشتم چی میگفتم؟». بهاحتمالِ بسیار قویتر هیچ رشتهای گم نشده است و کلامهای گاه بینسبت (هذیانمانند) پشتِ سرِ هم بر زبان رانده بودهای یا واقعاً یک موضوعِ مشخص را بهنحوِ پیوسته تا پیش از این تردیدافکنی در حافظه/زمانمندیِ خودت داشتهای میگفتهای.
7- برانگیختگیِ جنسی: بدونِ شرح
8- قدرتِ حافظهی تصویری: چهرهی صدُمثانیهایِ آدمها مانندِ یک فریم در ذهنِ من میماند و این مساله نسبت به حالِ پیش از کشیدنِ علف، بهاندازهای باورنکردنی نیرومندتر و حتی جادویی شده است؛ انگار آن آدم را جایی دیدهام؟ (پیوند با نشانهی دوم) از من میترسید؟ از او میترسیدم؟ در واقع یک پیشزمینهی پارانویایی یا قصهپردازانه با این تصویرِ نقشبسته از چهرهی فرد همراه میشود.
9- پارانویا: که در حالِ عادی هم من دارم اما اینجا خیلی فزونتر میشود. خوابیده بودم اما حس میکردم صدای موسیقی شبیه به صدای مادرم هست (درهمریختگیِ ساختارِ آواها/صداها؟) و چند بار واقعاً از خواب جَستم و مبلِ روبرو را نگاه کردم چون واقعاً حس میکردم که جلوی من نشسته است. گاهی حس میکردم درِ سوئیت باز شده و آمده درونِ خانه. گاهی حس میکردم از پنجرهی نیمهبازِ رو به پشتِ بام آمده توی سوئیت و ...
10- فانتزیبافی و خیالپردازی: از کنارِ درِ نیمهبازِ خانهای رد میشدم. یکباره با خودم گفتم الان دختری برهنه از این در بیرون میآید و چه شادمان بودم از این پندار و رخدادِ احتمالیاش. اما یک پسر بچهی پنج ساله با یک عینکِ بزرگ بیرون آمد. ناامید شدم و زینپس خود-سنجشگریهای بیمارگونه و طنزآمیز سربرآورد: خب این اتفاق نشان میدهد که تو باید بهجای دختربازی، بچهبازی کنی (گویی این رخداد را نشانهای گرفته باشم از سوی هستی؛ پیامِ درِ نیمهباز). سپس با خودم بهشوخی میگفتم تو اگر میخواهی بچهبازی کنی دیگر چرا بچهی مردم را بهانه قرار میدهی؟ و این جستوخیزهای ذهنی با خودم را پیدرپی ادامه میدادم.
11- خلاقیت/نوآوری در نگاه به پدیدههای پیرامون: من همیشه شکلاتِ صبحانهی میماس و بیسکوئیتِ رنگارنگ را تنها و جداگانه میخوردم. الان پس از کشیدنِ علف رفتم که همین کار را کنم، اما اینبار بهذهنَم رسید که چقدر ترکیبِ این شکلات با بیسکوئیت میتواند خوشمزهکننده باشد. دستِ بر قضا، شکلات را که مانندِ کره کشیدم روی ویفر، مزهاش بیمانند و عالی شد.
12- پُرگو شدن بهویژه در تجربهی نخستین
13- پُرنویس شدن بهویژه در تجربهی نخستِ این حالتِ نوشتنِ دقیق و فراوان که اکنون من در آن قرار دارم.
14- افزایشِ قدرتِ شنوایی: کلیپی پخش میشود و من صدای گیتار را درست بهگونهای میشنوم که گویی سیمهای آن کنارِ گوشَم باشد و ضربهی هر ضرباهنگ را با همهی وجودم حس میکنم.
15- حسِ اوجگیریِ مکانی: یکبار داشتم ظهر بر میگشتم خانه اما انگار روی زمین راه نمیرفتم... حس میکردم دارم پرواز میکنم یا روی ابرها راه میروم... حسِ لذتبخش و یگانهای بود!
16- خوابِ سنگین، طولانی، ژرف و شیرین
دوست عزیز ،بسیار جالب است که تمام این افکار و خیالات و توهمات حاصله از تجربه علفتان ، بروشنی در ذهن شما باقیمانده و خماری حاصله از نئشگی سبب فراموشی نگردیده ،ولی امیدوارم که تجربه بدی برای شما بوده باشد تا دیگر بار آنرا تجربه نکنید .//
پاسخحذف