جمعه، دهمِ شهریورِ نود و یک:
خواب دیدم جایی هستم شبیه به یک زیرِ شیروانیِ بزرگ و مجلل... یا شاید جایی بود مانندِ یک سوئیتِ بزرگ با کفِ چوبی، پنجرههای بزرگ و سقفِ شیبدار (شبیهِ سقفِ ویلاهای شمال)... گ در تختی دراز کشیده بود، یکی از دستانش را زیرِ گردنش زده بود و مرا نگاه میکرد... یک مردِ کمابیش میانسال شبیهِ مرشد/عارف/استاد هم آنجا بود... آن مرد پیراهنِ بلندِ سفید و شلوارِ سفید بر تن داشت... برای من در آن لحظه درست حسِ این را داشت که یک استادِ مدیتیشن است... گ به من چیزی گفت شبیه به اینکه تو میتوانی پرواز کنی... آن استاد هم تایید کرد... گ لبخند بر لب داشت و با چشمانِ زیبایش مرا مینگریست... ناگهان دیدم یکی از دیوارهای آن مکان به روی آسمان باز میشود یا شاید هم سقف کنار رفت و آسمان پدیدار شد... رفتم لبِ پنجره یا بالکن یا سقف... حسِ پرواز گرفتم درست مانندِ خوابهای دورانِ کودکیام که هر گاه میخواستم میتوانستم در آن اوج بگیرم... آری! من پرواز کردم... رفتم در پشتِ بامِ یک ساختمانِ بسیار بلند... آنجا از دور خودم را میدیدم که بر لبِ بام فرود آمدهام... در آنجا مجسمههایی بود از خدایانِ هند که همگی با گیاه ساخته شده بود و رنگِ سبز داشت... یک خدایی با همان برگها یا گیاهها آنجا بود که بهحالتِ عبادت یا مراقبه نشسته بود و دستانش را (همچون نیایشِ بودا) روبروی صورتش گرفته بود... آن سو تر، یک الههی برهنه با همان برگها ساخته شده بود که واژن و گردیِ باسنش بسیار نمایان بود... از همانجا فریاد کشیدم: «ای متعال، تو شایستهی پرستشی» و سپس با شادی و سرمستی بهسوی گ و استادش و همگان بانگ برداشتم که «این خدای ابراهیم نیست... این پرستیدنی ست» و پرواز کردم بهسوی آشیانهام... این ماجرا باز تکرار شد اما اینبار گویی آن انرژیِ پنهان و آسمانی را دیگر نداشتم... میخواستم خودم را باز هم بیازمایم که آیا میتوانم پرواز کنم یا نه... توانستم اما نه مانندِ بارِ پیشین... رفتم تا لبِ همان بام اما اینبار نتوانستم کامل پرواز کنم و خوب به یاد دارم که دستانَم را بر لبهی پشتِ بام گرفتم و بهدشواری خودم را بالا کشیدم... انگار کسانی بودند در آن پایین که مرا ریشخند میکردند و ناتوانیِ اینبارم را به رخم میکشیدند... باز هم پریدم در حالی که هر آن، هراسِ سرنگونی و سقوط همهی وجودم را در بر گرفته بود... بر روی دیواری نشستم و آن تمسخرکنندگان بسیار نزدیکتر شده بودند... سرم را پایین کردم و نگریستمِشان... احساسِ عجیبی داشتم... انگار حال/وضعیت/گونهای بودن را از دست داده بودم و اندک تهنشینهای آن نیز در من رو به پایان بود.
سلام.
پاسخحذفخواب بسیار جالبی بود.
از آنها که یک عمر باید دنبال نعبیرش باشی تا به احوال بار اول برسی... جلوهای پاک نشدنی و دست نیافتنی تا هستی و هست، برای اینکه را بیفتی به آنسو به ناسو... حرکت...دست و پا زدن...دو راهی...تردید...ایستادن برای سالها... عجز...تضرع... و باز دوباره خوابی و قیامی و راهی...آن گمشده را درون رفتار خود دیدم به تعبیر خوابهایم...آقندر که بفهمم خبری هست... بانگ جرسی هست...