I
نامش را میگذارم «سندرمِ فرخنگهداری»؛ گونهای رویکردِ یکسره منفعلانه از جانبِ کسانی که از متهمشدن به «انفعال» هراس دارند؛ آنانکه بیشترینهیشان در این دههها ایران را ترک کردند و خوش ندارند کسی در دستهی «خارجنشین» طبقهبندیِشان کند. این ناخوشایندی و ترس آنان را واداشته است که ژستِ پیشرو بگیرند و خود را با هر رخدادی در ایران از سوی آنچه «مردم» خوانده میشود همراه کنند و در پشتیبانی از خواستِ اکثریت هیچ کم نگذارند. هنگامی که فرسنگها از واقعیتِ میهن دور باشید و بهژرفا باور پیدا کنید که نمیتوانید نقشی در آنچه روی میدهد و تعیینکننده است بازی کنید، چنین رفتاری کمابیش فهمپذیر میشود اما بههیچرو پذیرفتنی نیست. این هوراکشیدنها و تاییدهای پشتِ سرِ هم نسبت به رفتارِ هممیهنان در گوهر و بنیاد هیچ تفاوتی با نعرهها و تخطئههای شبکههای اپوزوسیون ندارد؛ یکی در هیأتِ ستایشگر ظاهر میشود و دیگری در جامهی سرزنشگر اما هر دو در یک چیز هماوازند: بیهویتیِ سیاسی و جمودِ ذهنی.
نشانههای این بیماریِ سیاسی از پیش از انقلابِ پنجاه و هفت سراغگرفتنی ست؛ همراهیِ قاطبهی نیروهای مخالف با رهبریِ مذهبی و پس از فروپاشیِ نظامِ مستقر، پشتیبانیِ تابلودارترین گروههای سیاسی از ساختارِ دینیِ حاکم بر کشور تا زمانی که طمعِ شراکت در قدرت با حذفِ خودشان از میان میرود. زینپس پارهای گذشتهی خود را بایگانی کردند و در رسانههای برانداز تا توانستند برای خودشان مدال و عنوان در ستیز با جمهوریِ اسلامی دست و پا کردند. در برابر، گروههایی هم با صدورِ بیانیه و بهاصطلاح کنشِ سیاسی ضدِ گروهِ اول، به وظیفهی مقدسِ هواداری از جریانهای همچنان موجود در کشور (که بهنوبت جای خود را زیرِ بیرقِ فریبندهی «تغییر» به یکدیگر میبخشیدند) ادامه دادند.
از شانزده سال پیش بدینسو، خطِ امامیها یا همان چپهای مذهبی که پس از چندی «اصلاحطلبان» نامیده شدند، بهترین نیروی موجود برای نثارِ اینگونه همدلیهای بیدریغ از سوی راندهشدگانِ پیشین بودهاند؛ رفتارهایی که این احساسِ بیمصرفبودگی را میخواهد پشتِ نقابِ «تیزبینی در فهمِ شرایطِ ایران» پنهان کند. از احزابِ سیاسی که بگذریم، چنین رویکردی را میتوان در پیرامونیانِ خودِ ما نیز (از دوستان و آشنایان) دید؛ عزیزانی که در هر فرازِ انتخابات بهدعوتِ بزرگانِ نظام (که طیفی گسترده از خامنهای و جنتی تا هاشمی و خاتمی را در بر میگیرد) لبیک میگویند و دیگران را نیز با ترساندن از جنگ و تحریم به پای صندوق میکشانند و در نهایت اگر پیروز شدند فریادِ سر میدهند که «زندهباد ملتِ بزرگِ ایران!» و در صورتِ ناکامی نیز تحریمیها را مقصر میدانند. [1]
باورِ من آن است که مبتلایان به این بیماری یکسره جای تاکتیک و استراتژی را اشتباه گرفتهاند و یکی را برای همیشه جایگزینِ دیگری کردهاند. رد یا تاییدِ رفتارِ مردم سادهترین کار است. چیزی که ما مخالفانِ رژیمِ اسلامی کم داریم همانا تعیینِ هدف و انجامِ کنشِ سازگار با آن بوده است. دعوتکنندگان به انتخابات و کنشگرانِ صندوقی باید به این پرسش پاسخ گویند که «چگونه میتوان با یک انتخاباتِ درجهی چندم از ساز و کارهای پابرجا در همهی این سی و پنج سال رهایی یافت؟» و اگر انتخابات برای آسان شدنِ زندگیِ روزمره است و هیچ پیوندی با تغییرهای بنیادین ندارد، باید پاسخ دهند که «چه راهی برای گذر از ساختارهای تثبیتشده و مصون از انتخابِ مردم دارند و اینکه تحققِ یک دگرگونیِ ریشهای و پایدار در نظامِ سیاسی اولویتِ چندمِ آنهاست؟».
روشن است که پرسشهای دشواری نیز میتوان پیشِ روی تحریمکنندگان گذاشت. دربارهی آنان هم میتوان کیفرخواستِ بلندی صادر کرد. اما اینجا بحثِ من دربارهی یک گونهی مشخص از سیاسیون، کنشگرانِ اجتماعی و مردمانِ عادی است؛ کسانی که طبقِ فرض با استبدادِ دینی سرِ آشتی ندارند اما برای دستیابی به هدفِ خود جز آنکه هر چهار سال یکبار بهتشویقِ اصلاحطلبان در زمینِ حاکمیت بازی کنند، هیچ کنشِ دیگری از خود نشان نمیدهند. بهباورِ من «سندرمِ فرخنگهداری» دو کاستیِ بزرگ دارد که تحریمکنندگانِ انتخاباتِ کنونی [2] از آن مبرایند؛ امیدِ سیاسی را (که در معنا و چیستیِ آن نیازمندِ سنجشگری و درنگ هستیم) بر سرِ بازیِ فرسایشیِ حکومت باز هم قمار کردند و دیگر آنکه هیچ تعهد/مسوولیت/برنامه/نقشهی راهی ندارند که اگر (همانندِ تجربهی اصلاحات) این مشارکت به شکست انجامید، با بنبستِ سیاسی و ناامیدیِ همهگیرِ برآمده از آن چه کنند. آنان حتی برای پیشبردِ برنامههای دولتِ حسنِ روحانی [3] (که قرار است بر ویرانههای بهجامانده از هشت سال صدارتِ احمدینژاد انجام گیرد) هیچ طرحی ندارند مگر تکرارِ همان شعارهای طوطیوارِ «تقویتِ نهادهای مدنی» که روشن نیست با ترکیبِ کنونیِ هیاتِ حاکمه چگونه شدنی است. کارکردِ روانشناختیِ این بیماری، توهمِ «کنشگریِ سیاسی» است؛ رفتاری که تنها از سرِ شکست، ناکامی، انفعال و ناامیدی از دگرگونیِ ساختاری در پیش گرفته شده است.
II
حرفِ من چیست؟ اینکه دوستانِ عزیزی که [آگاهانه] رای دادهاید، در جشنِ پیروزی شعارِ تناقضنُما اما بهغایتِ سیاستمدارانهی «دیکتاتور تشکر» سر دادید و به کلیددارِ جدید امید بستهاید، فراموش نکنید که دولتمردانِ این نظام حتی تا نیمهی راه هم با ما نخواهند آمد! دستِکم از ساحتِ خیال/پندار/ذهن دور نکنید این حقیقت را که «ساختارِ تبعیضساز باید از میان برود»! گذر از جمهوریِ اسلامی یک آرزوی دستنیافتنی نیست و کسانی چون محمدِ خاتمی که بارها بهصراحت گفتهاند «عبور از این رژیم ما را به دموکراسی نمیرساند» تنها و تنها میخواهند خواستها را در چارچوبِ دلبستگیهای جریانی که از آن نیرو میگیرند، محدود و محصور کنند. رئیسِ دولتِ اصلاحات میگوید «آقای روحانی رئیسجمهورِ همه است حتی آنان که به او رای ندادند» در حالی که ما میدانیم نزدیکِ سیزده میلیون نفر از اساس در انتخابات شرکت نکردند. چنین بهنظر میرسد که مردم نزدِ اصلاحطلبان تنها بهمعنای پذیرندگانِ پند و اندرزِ خودشان است و شعارِ «ایران برای همهی ایرانیان» مصداقهای مشخص و متمایزی دارد. مردم اگر در واپسین روزها به نصیحتهای اینان گوش کردند و در انتخابات وارد شدند که هیچ، اما اگر به قهرِ خود همچنان ادامه دادند (تعبیری که خاتمی و پیرامونیانش بسیار به آن علاقه دارند) آنگاه دیگر حتی دیده نخواهند شد. گویا هیچکس نگرانِ کسبِ رضایتِ کنارهگیران نیست [4]. نهایت آن است که حقوقِ رایدهندگان به دیگر کاندیداها بهرسمیت شناخته میشود. شاید چون جریانِ اصلاحات (همنوا با هیاتِ حاکمه) با خودش میگوید این حداکثر سی درصدِ ناراضی هیچگاه اثرگذار نخواهند بود و نظام با همین میزان مشارکت و همین نحوهی انتخابات (که البته بهتر است نمایندگانِ ردهی اولِ ما را ردِ صلاحیت نکند) [5] تا همیشه مردمسالار باقی خواهد ماند [6]. این نخستین سنگبنای نادیدهگرفتنِ نارضایتیها (پیش از تشکیلِ دولتِ تدبیر و امید) است و از پیِ آن، رایدهندگانِ ناراضی نیز در روندِ پیشِ رو نادیده گرفته خواهند شد. من میگویم سال پشتِ سال نوشتارهای براندازانه چاپ کردن و در فرازِ انتخابات ناگهان «منتظرِ تصمیمِ آقایان هاشمی، خاتمی و حسنِ خمینی [7]» بودن با یکدیگر سازگاری ندارد. خاکساریِ روشی نسبت به عقلاءُ المجانینِ رژیمِ اسلامی با هدفِ فراتر رفتن از جمهوریِ اسلامی هیچ همخوان نیست. دستِکم از یاد نبرید که این سرامدان از دل و جان به تبعیضها و ستمهای این سی و پنج سال وفادارند! حداقل بدانید پشتِ سرِ چه کسانی میروید تا بلکه در موقعِ مناسب بتوانید پشتِشان را خالی کنید! مبادا که اتحادِ تاکتیکیِ شما با اصلاحطلبان و هاشمی بدل به پیمانِ استراتژیک شود و روزی به خود آیید و ببینید که چندین دهه است هر چه اینان گفتهاند درست همانگونه مشی کردهاید و ناخواسته به ثباتِ هر چه بیشترِ نظامی که با آن بر سرِ ستیز بودید، یاری رساندهاید. گرچه از «میکروبهای سیاسی» [8] تا «علاقمندان به ایران» راهِ درازی طی شده است، اما من همانقدر به عقبنشینیِ خامنهای باور دارم که به دموکراتمنشیِ هاشمی. تحولخواهانِ درونحکومتی (با بهبود بخشیدن به وضعیتِ اقتصادی) ما را تا جایی خواهند بُرد که سنگینیِ تحملناپذیرِ ستم را بتوانیم تاب بیاوریم. از آنجا به بعد، ناراضیان (چه تحریمی و چه مشارکتی) تنها خواهند بود و ادامهی راه را باید در هماوردی با رضایتمندان (چه اصولگرا و چه اصلاحطلب) طی کنند. ما باید در یک بزنگاهِ تاریخی راهِمان را از تحکیمکنندگانِ ساختارِ کنونی جدا کنیم. خوب است دوستانِ ناراضیِ مشارکتکننده در انتخابات به این مساله فکر کنند که آن بزنگاه کجاست و این جدایی چگونه باید صورت گیرد.
پینوشتها:
[1] تا ساعاتِ پایانیِ رایگیری یکبند گفته میشد که «عدمِ شرکت در انتخابات یعنی رای دادن به جلیلی» که سخنی بسیار سست و بیربط به ترکیبِ رقیبانِ حاضر در صحنه بود. پس از پایانِ رایگیری تا زمانِ اعلامِ قطعیِ پیروزیِ روحانی نیز پیوسته گفته میشد که «تحریمیها خیانت کردند و اگر به دورِ دوم کشیده شود، تقصیرِ آنهاست» که رویکردی یکسره طلبکارانه و متوهمانه بود؛ سندرمِ فرخنگهداری سبب شده بود که دوستان پیشِ خودشان بگویند «ما که وظیفهی خودمان را انجام دادیم اما وای به حالِ تحریمیها!». گویی همه باید وظیفه را بهمعنایی که خاتمی تعریف کرده است بپذیرند وگرنه وظیفهنشناس خواهند بود. انگار نه انگار که بخشی از سبزها از اساس به قالیباف رای دادهاند و لابد آنها دیگر مرتکبِ خیانتِ حتمی شدهاند. این رویکرد به دگراندیشان (کسانی که دیدگاهِ جداگانهای دارند و طبعاً رفتارِشان نیز با ما متفاوت است) کودکانه و مطلقگرایانه است. چنین نگاهی به دیگری هر چه باشد حتماً دموکراتیک نیست.
[2] در همهی نوشتارهای اخیر، تحریمکنندگان را با کنارهگیران از روی تسامح/آسانگیری یکی دانستهام. بههرروی، منظور کسانی ست که در انتخاباتِ اخیر [آگاهانه] شرکت نکردند (چون توصیه به تحریمِ انتخاباتِ یازدهم همانقدر بیمعنا بود که طلبِ مشارکت در آن).
[3] شخصاً خرسندم که اکنون در جایگاهِ ریاستجمهوری خاتمی یا عارف را نمیبینم. روحانی نسبت به این دو نفر قطعاً سیاستمدارتر است و امتیازِ بیشتری دارد.
[4] حتی تارنمای بیانگرِ دیدگاههای «راهِ سبزِ امید» نیز سقفِ خواستههایش از دولتِ جدید چیزی جز دلجویی از خانوادهی جانباختگانِ انتخاباتِ هشتاد و هشت نیست. تکلیفِ آنهمه جانهای خاموششده در دههی شصت؟ هیچ! کِی زمانِ دلجویی از بازماندگانِ آنان فرا میرسد؟ هرگز!
[5] تازه همان ردصلاحیتشدهی ردهی اول بیدرنگ پس از انتخابات فرمودند که جمهوریِ مقدس «دموکراتترین انتخاباتِ دنیا» را برگزار کرد.
[6] چرا که نه؟ آیا رژیم در این محاسبهی خود خطا میکند؟ آیا وجودِ یک جلیلی و یک روحانی در هر انتخاباتی سبب نمیشود که مردم (با همهی ناخرسندیهای ریشهای) از ترسِ اولی در انتخابات شرکت کنند و به دومی رای دهند؟
[7] بهعنوانِ تنها یک نمونه از تندادن به شرایطِ سیاسیِ کنونی این موضوع را طرح میکنم: بسیار از دوستانِ خودم شنیدهام که رضا پهلوی یک شخصیتِ سیاسی نیست بلکه نانِ پسوندِ خود را مُفت میخورد. از شما میپرسم آیا حسنِ خمینی شخصیتِ سیاسی است؟ خواهید گفت که در رویدادهای جاری (بهویژه در این چهار سال) کمابیش اثرگذار بوده است و پشتیبانیِ پارهای از مردم را با خود دارد. حال آیا رضا پهلوی رجلِ سیاسی نیست چون از گردونهی سیاستِ درونِ مرزها اخراج شده است؟ آیا حسنِ خمینی نانِ پسوندِ خود را مُفت نمیخورد؟ آیا صرفِ وقایعِ تاریخیای که او هیچ نقشی در آن نداشته (و همگی ارثِ پدربزرگش است) سبب نشده که در ایرانِ کنونی صاحبِ جایگاه و نفوذ شود؟ از دیدِ من، این دو نفر از جهتِ بهرهبردن از میراثِ خاندان و ابهامِ جایگاهِ سیاسی یکسره همسانند. میماند نزدیکی یا دوریِ هر کدام نسبت به هدفهای ما که گمان کنم مانندِ روز روشن است که رضا پهلوی در سنجش با همتای خود دستِ بالا را دارد. دستِکم به این دوری و نزدیکی آگاه باشیم و آنرا فراموش نکنیم.
[8] یادِ موسوی و کروبی گرامی باد؛ تنها سرامدانِ حاکمیت که سخنرانیِ میکروبباورانهی خامنهای را همان زمان (و از منظرِ بهرسمیتِ شناختنِ مخالفان) به پرسش و انتقاد گرفتند.