کسی را که دارد جان میدهد نباید صدا زد، نباید بلند بلند اسمش را هوار کشید، با شنیدن پیاپی نام خودش و ناتوانیاش از پاسخدادن زجر میکشد، اذیت میشود، فکر میکند اتفاق بدی افتاده است و بُهتش بیشتر و بدتر میشود، باید فقط قربانصدقهاش رفت. باید نوازشش کرد، آرام به صورتش دست کشید، سرش را در آغوش گرفت و اجازه داد که واپسین آنات زندگیاش را در آرامش سپری کند. هر چه فکر میکنم میبینم ندا خیلی گناه داشت، آنهمه فریاد که «ندا بمون!». آن ثانیههای طلایی با این ضجهها چقدر برایش دشوار گذشته است. کاش کسی پیدا میشد و از وحشت مرگش میکاست. در این لحظههای آخر فقط باید گفت «طوری نیست عزیزم! خوب میشی، خوبِ خوب».
۱۳۹۲ شهریور ۹, شنبه
۱۳۹۲ شهریور ۸, جمعه
سه کوتهنوشت دربارهی دولت اعتدال
I
لحظات سخنرانی پورمحمدی تاریخی بود. چرا؟ ازینجهت که دور نیست همین شور و فریاد را در آیندهای نامشخص بهگونهای وارونه ببینیم. «من باید تاوان بدم». «من باید تاوان بدم». «من باید تاوان بدم»؛ جملهای که طلبکارانه و حقبهجانب بیان میشود، شاید روزی هم رنگ بدهکاری و بیزاری از خویش به خود بگیرد. پورمحمدی بغض داشت، از اینکه پنجاه تارنما ضد او مطلب نوشتهاند. حتی افزون بر بغض، من در لرزشِ تارهای صوتیاش ترس را دیدم. اما عصبیت، هیجان، بغض و هراس پورمحمدی از اتهامات اقتصادی نبود، چرا که تارنماهای ذکرشده بیش از هر چیز به پیشینهی جنایتکارانهاش اشاره کرده بودند. «من باید تاوان بدم». بله! شما باید تاوان بدهی. این معنویتی که در آغازِ سخنانت کشور را سرشار از آن دانستی، روزی ته میکشد و آنگاه تو، مصطفی پورمحمدی، ناگزیری در برابر دادگاهی قانونی (و با حفظ حقوق فردی) به کشتار هزاران نفر اعتراف کنی و تاوان جنایت و دروغ چندین دهه را بپردازی. «من باید وزیر عدالت بشوم». «من باید خادم عدالت بشوم». آری! و روزی هم مخدوم عدالت خواهی شد. عدالت به تو خدمت خواهد کرد، روزی که دور نیست.
II
بهسلامتی، جناب تازهرئیسجمهور اعتراضات پس از انتخابات خونین را همزبان و همسو با خامنهای «اردوکشی خیابانی» نامید و «شهامت» در قاموس ایشان نه تنها بهمعنای بیان «عدم تقلب در انتخابات گذشته» است بلکه فراتر از آن اعتراف به «عدم امکان تقلب» در حضور مقام معظم رهبری است. او همچنین گفت به «قوهی قضائیهی نظامش» اعتماد کامل دارد و اینکه «برخی هم حکم گرفتند» که تایید کامل و یکسرهی دادگاهها، بازداشتها و احکام ظالمانهی زندان برای فعالان سیاسی و معترضان است. البته دوستان که هرگز کم نمیآورند و خواهند گفت «چه توقعی داری؟» یا «این معنای سیاستورزی است» و هزار و یک توجیه دیگر. اما هر چه در برابر ما خرمگسها صورت خود را سرخ جلوه دهید، یقین دارم که چیزی نسبت به انتخابات پیشین همچنان درونتان را چنگ میزند و راه نفس بر شما میبندد؛ بهویژه که پافشاری داشتید این موج بنفش را ادامهی جنبشی بدانید که این روزها بهروشنی در بیان منتخبتان خوار و مردود شمرده میشود. دولت تدبیر و امید بهقیمت انکار حقوق ملت از مجلس شورای اسلامی رای اعتماد گرفت... مبارکتان باد!
III
اگر عمر هاشمی رفسنجانی قد بدهد، شاید بههمراه حسن روحانی بتوانند آیندهی دیگری برای جمهوری اسلامی رقم بزنند. کار خامنهای با روحانی دشوار خواهد بود. حتی دشوارتر از چیزی که گمان میکرد با ریاستجمهوری میرحسین موسوی گرفتارش میشود. در کل، تیم هاشمی از همهی جناحهای رژیم در سیاستمداری و سرسختی پیشتر است و خانوادهی انقلاب اسلامی نسبت به آدمهای هاشمی در بیپرواترین طرحریزیهای خود باز هم گونهای احتیاط و پرهیز داشته است. بازیهایی که رهبر بر سر خاتمی در آورد، برای روحانی نتیجه نخواهد داد. افزون بر اینکه او ناگزیر است دست دولت روحانی را باز بگذارد تا وضعیت اسفناک ناشی از تنها دولت برآمده از ارادهی خودش را سر و سامان بدهد. من البته هنوز نمیدانم که رهبری با پذیرش کلیددار مرتکب اشتباه شده است یا نه. شواهد از بُرد کوتاهمدت او خبر میدهد. اما در درازمدت؟ شاید پیامدهای تصمیمی که برای انتخابات یازدهم گرفت هرگز جبرانپذیر نباشد. دو دوره صدارت دستپروردهی رقیب دیرین بر کشور شوخی نیست. نفس پذیرش روحانی بهعنوان رئیسجمهور یعنی پشیمانی از پروژهی تخریب هاشمی که در همهی هشت سال گذشته با جدیت پیگیری میشد. شاید هم بهراستی (بهقول یکی از دوستان) عرصه را واگذار کرده است به یار قدیمی و بانی دستیابیاش به مقام رهبری نظام. گرچه این تحلیل کمابیش خوشبینانه است و من هنوز باورم نیست که از خزینهی نیرنگهای خامنهای دیگر بویی به مشام نرسد. قدر مسلم آنکه دورنمایی که او در هشت سال گذشته برای خودش میدید با آنچه امروز میبیند یکسره متفاوت است.
پسنوشت:
هر سه فقره پیشتر در جای دیگری و در زمان خودشان چاپ شده بودند؛ اولی در لحظاتی که پورمحمدی سخنرانی میکرد، دومی در حالی که روحانی واپسین دفاع را از کابینه انجام میداد و سومی هم برای چند هفته پیش است. بازنشر اینگونه یادداشتها در وبلاگ برای بیشینهی خوانندگانی است که به من تنها در همین سرا دسترسی دارند.
۱۳۹۲ مرداد ۲۸, دوشنبه
حماسهی گفتگو / گفتگوی حماسی
معاشرت در جوامع مجازی هم قواعد خاص خودش را دارد و تجربهی زیستن در آن اندک اندک این قاعدهها را به من آموخته است. یکی از این آموزهها همانا "پرهیز از ثبت پسند نظر یک نفر در بحث با دیگری" است. راستش این روزها تمرین میکنم که از این عادت نابخردانه و ناپسند دوری بجویم. در کل، مدتی ست که وسواس خاصی پیدا کردهام در لایککردن. با اینکه دوستان آگاهند که در این چند سالی که از حضورم در اینجور جامعهها میگذرد شهره به لایک بیشینهی همه چیز و همه کس بودم. بهطبع (همچون بسیاری از دیگر وضعیتهای انسانی) نخستین تکانه در آنچه گفتم زمانی بر من وارد شد که خودم در یکی دو بحث شاهد ثبت پسند پارهای سرشناسان در پای نظر طرف مقابل بودم. سپستر در بحثهای دوستانم بهروشنی حس کردم که این لایکها گونهای دخالت پیرامونیان در گفتگوی دو نفر دیگر میتواند بهشمار آید و حتی ممکن است پیوند ثبتکنندهی پسند را با طرف دیگر بحث (در صورت آشنایی) کمابیش آسیب بزند. باور دارم که چنین پرهیزی در زمانی که هر دو طرف گفتگو از دوستان ما هستند هیچ هنر نیست؛ چرا که پرواگری ما در این فرض فقط و فقط از روحیهی محافظهکاری ایرانی بر میخیزد و بس! شاهد این ادعا را میتوانم چنین تصویر کنم که از جهت آنچه (در زبان کوچه و بازار) "غریبکُشی/غریبنوازی" مینامند میتوان یک سویهی دیگر نیز به این موضوع افزود؛ هنگامی که بحث میان یک دوست نزدیک و یک آدم یکسره ناشناس در میگیرد. بهتجربه دیدهام که در چنین موقعیتی میزان جسارت پیرامونیان یک طرف بهنحو خیرهکنندهای در ثبت پسند نظرهای دوستشان در برابر طرف دیگر بحث افزایش مییابد. بهتبع چشمداشت احتمالی یکی از دو طرف بحث برای دریافت پسند نظرهایش در برابر دیگری نیز یک پای ماجراست. در واقع، بیتوجهی به قاعدهی طلایی در اخلاق ریشهی بسیاری از رفتارهای ما ایرانیان است؛ چرا که بهسادگی فهمپذیر است که آنکه چشم به راه لایک دوستان خود در بحثش با دیگری است، همهنگام دیدن پسندهای ثبتشده پای نظر طرف مقابل برایش ناخوشایند است. با تیزبینی میتوان یک بدهبستان بردهمنشانه در روابط ما همگان سراغ گرفت. شوربختانه از جهت روحیهی محفلی و باور به معنای پوسیدهای از "دوستی" این لایکها در خطهی ما مفهومی ویژه و بهاصطلاح بومی دارد؛ چیزی شبیه به خلقیات جاهلهای قدیم و جدید که مرام و معرفت را در جانبداری از "رفیق"شان در دعوا با دیگری میبینند. خود این رفتار یعنی بسیاری از ما نگاهی یکسره قبیلهای به پدیدهای مدنی داریم؛ بحث را همان نزاع میدانیم که باید الا و لابد همان که دوست ماست در آن پیروز شود یا دستکم برنده جلوه کند. بهدید من ورود صریح و مکتوب در چنین وضعی بسی صادقانهتر و جوانمردانهتر از ثبت همراه با سکوت پسندهایمان در پای جدل (و نه جدال) دو آدم دیگر است. البته ممکن است که ثبت پسند برای یک نظر در چنین بحثی فقط و فقط بدینخاطر باشد که آن نظر را نسبت به دیدگاه طرف مقابل قابلدفاعتر و مقبولتر یافتهایم. من چنین فرضی را انکار نمیکنم. اما [افزون بر بعید دانستن تحقق چنین گزینش اندیشهورزانهای در دیار ما مردمان سرشار از احساسات] همهی سخنم اثرگذاری نامطلوب چنین هوراکشیدنهایی در روند یا فرجام بحث آن دو نفر است. چرا که اینجا شاید یکی از فرازهایی ست که دید دیگری در درستی یا نادرستی رفتار ما تعیینکننده است؛ چون اغلب چنین کاری بههمان میزان که تایید/همدلی با دریافتکنندهی پسند است، از دید طرف مقابل چیزی جز تکذیب/ریشخند او نیست و گمان کنم این کار بهخودیخود چیزی جز حاشیهسازی ناموجه نباشد آنهم برای فضایی که تقریباً هیچ ربطی به ثبتکنندگان پسند ندارد. چندی پیش وقت چشمگیری را به خواندن بحث دو نفر از انسانهای گرانقدر این فضای مجازی صرف کردم (که یکی آوازهی بهحقی نیز در دنیای بیرونی دارد) و آگاهانه از ثبت پسند خود پای نظر هر کدام دوری جستم. نسبت به بحثهای دوستان نزدیکم با دیگران نیز کوشش میکنم به چنین رهیافتی پایبند باشم. گمانم بر آن است که اگر دیگران نیز این شیوه را در پیش بگیرند به خرد و نیکی نزدیکتر است.
۱۳۹۲ مرداد ۱۷, پنجشنبه
چرایی ماندگاری حصر موسوی
I
مرا ببخشایید! ولی نمیتوانم نگویم که عذاب وجدان عجیبی میبینم در دوستانی که دولت انتخابیشان این روزها منتظر رای اعتماد بهارستانیهاست و هر بار تصویری از میرحسین موسوی بر دیوار یا پسزمینهی صفحهیشان نقش میکنند. آن آدم با پشتوانهی مردمی توانست یکسال و نیم (بهشیوهی خودش) مبارزه کند و بعد هم حبس شد. شگفتی من از این است که چطور هیچ فعالیتی در دو سال و نیم پیش از انتخابات برای آزادی رهبران معترض انجام ندادیم و ناگهان بسیاری از دوستان به این نتیجه رسیدند که با انتخاب روحانی میشود به حصر موسوی پایان داد! چه کسی به حصر پایان بدهد؟ رئیسجمهوری که حتی در انتخاب برخی از کلیدیترین وزرای خودش ناگزیر به رعایت پسند حاکمیت است؟ یا مردمی که هنوز ذوق خواندهشدن آراءشان را میکنند؟ یا ما که (بهدید شما عزیزان) فقط غر میزنیم و آیهی یاس میخوانیم؟ من (چنانکه چندینبار پیش از این هم گفتهام) سهشنبهی پس از حصر (نخستین روزهای اسفند هشتاد و نه) از برهوت خیابانهای تهران یقین کردم که محاسبهی حکومت درست بوده است. اینکه دوستان همهی امیدشان به چانهزنی حسن روحانی با قبلهی عالم است آیا معنایی جز این دارد که از اعتراض مردمی برای رسیدن به هدفشان (رفع حصر) ناامید شدهاند؟ پس ما همگی در ناامیدی از خودمان هماوازیم. حال تنها تفاوتِ ما با شما چهبسا آن باشد که از اول به چانهزنی هم امیدی نداشتیم. اینکه کسانی بگویند رای دادیم تا وضع کشور درست بشود خیلی منطقیتر است تا اینکه بگویند رای دادیم تا موسوی دوباره رهبری جنبش را بهدست بگیرد (که اگر قرار نباشد فعالیت سیاسی کند اصلاً آزادیاش به چه دردی میخورد؟). گناه موسوی از دید خامنهای خیلی بیشتر از چیزی ست که ما حتی تصور کنیم. نمیخواهم نقش جغد شوم را بازی کنم اما با اینکه آرزوی قلبیام رهایی این سه نفر از حصر است، گمانم بر آن است که مصلحت نظام اقتضا میکند دستکم تا پایان دورهی ریاستجمهوری روحانی همهی محدودیتهای موجود برای موسوی و کروبی همچنان ادامه یابد. خامنهای هیچ علاقهای ندارد که امید مردم را از آنچه هست بیشتر کند.
II
شاید برای دوستان رایدهنده تلخ باشد اما واقعیت آن است که برآمدن دولت اعتدال بهمعنای پایان اعتراضهای رادیکال است. نه اینکه اگر دولت جلیلی بر سر کار میآمد، لزوماً اعتراضها دوباره جان میگرفت. اما با پیروزی روحانی کوچکترین احتمال هم برای از سر گیری جنبش منتفی شده است. اعتراضهای ما به جایی نرسید، رهبرانمان را گرفتند و آب از آب تکان نخورد، حالا هم غریو شادی برای دولت جدید توانسته دورانی بهکل متفاوت از روزهای گذشته پدید آورد. این میان چرا گرفتار سرزنش درونی هستید؟ من فکر نمیکنم که سرنوشت رهبران جنبش سبز هیچ ربطی به پیروزی یکی از کاندیداهای انتخابات اخیر داشته باشد. روحانی، قالیباف یا جلیلی هیچکدام حبس موسوی را نه میتوانستند بیشتر کنند و نه کمتر. خامنهای اگر به برداشتنِ حصر راضی بشود حتماً شروطی خوهد داشت و تا جایی که میدانیم موسوی آدمی نیست که برای آزادی خودش قول و تعهدی به کسی بدهد. او اگر دوباره امکان حضور در عرصهی عمومی را پیدا کند دستکم میخواهد حزب تشکیل بدهد، روزنامه داشته باشد و دیدارهای مردمی را از سر بگیرد و صد البته خامنهای نمیخواهد خود را در موقعیت اجازه دادن یا اجازه ندادن قرار دهد؛ به موسوی غایب میشود هر اجازهای داد، اما موسوی حاضر چیزی جز دردسر نیست.
III
راستش را بخواهید بهنفع اقتدار ملی دولت تدبیر و امید هم نیست که یک اقتدار مردمی موازی را در کنار خودش نظارهگر باشد. هرگونه فعالیت سیاسی موسوی بهسبک دوران احمدینژاد (همچون دعوت به حضور خیابانی) معنایی جز تضعیف دولت روحانی ندارد. فراموش نکنید که تا آخرین روزها تاکید گاه و بیگاه رهبران جنبش بر «اعتراض به دولت» بود. رسانههای خارجی هم همیشه آنها را «رهبران مخالف دولت» مینامیدند. اما آن دولت دیگر تمام شد. دولت جدید هم ظاهراً نیازی به مخالفت ندارد چرا که بسیاری از مخالفان دولت پیشین و معترضان گذشته از آن پشتیبانی کردهاند. الان اگر موسوی بیرون [از حصر] باشد چارهای ندارد جز اینکه بیشتر از پیش بر نقد عملکرد رهبر و نهادهای زیر نظرِش پافشاری کند (چرا که مخالفت با دولت دیگر بیمعنا شده است) و همین هم در کنار نفوذ مردمی موسوی دلیل قانعکنندهای ست تا حاکمیت نگذارد که زخم کهنهشده دوباره در شکل و شمایل تازهای سر باز کند. همه چیز عوض شده است. حتی شاید برای ذهنیت قهرمانپرداز و اسطورهساز ما ایرانیان همان بهتر باشد که موسوی در حصر باقی بماند و از دیدهها پنهان. چرا که موسویِ امروز خواه ناخواه یادآور حسرتی بزرگ برای انتخاب چهار سال پیش ماست؛ انتخابی که با ناباوری به تاراج رفت. «تشکر از دیکتاتور» برای پذیرش دولت بنفش کمابیش بهمعنای پایان «مرگ بر دیکتاتور» در اعتراض به دزدی دولت سبز است.
پسنوشت:
در بازتابهای این نوشته دیدم که برخی در پرده یا به صراحت گفتهاند که نویسنده دربارهی "رفع حصر" خودخواهانه سخن گفته است و گویا فراموش کرده که موسوی بهعنوان یک انسان حق زندگی عادی دارد حتی اگر نخواهد دیگر به هیچگونه کنش سیاسی دست یازد. گمان میکردم روشن باشد که موضوع بحث "اثر برداشتن محدودیتها بر عرصهی سیاست ایران" است. وگرنه من هم هماوازم که میرحسین باید بتواند همچون دیگر شهروندان به زیست روزمرهی خود بپردازد و سلامت جسم و جان خودش را بهدور از حضور نیروهای امنیتی پی بگیرد. من از موسوی در مقام رهبر یک جنبش سخن گفته بودم و نه موسوی بهعنوان فرزند میراسماعیل.
پسنوشت:
در بازتابهای این نوشته دیدم که برخی در پرده یا به صراحت گفتهاند که نویسنده دربارهی "رفع حصر" خودخواهانه سخن گفته است و گویا فراموش کرده که موسوی بهعنوان یک انسان حق زندگی عادی دارد حتی اگر نخواهد دیگر به هیچگونه کنش سیاسی دست یازد. گمان میکردم روشن باشد که موضوع بحث "اثر برداشتن محدودیتها بر عرصهی سیاست ایران" است. وگرنه من هم هماوازم که میرحسین باید بتواند همچون دیگر شهروندان به زیست روزمرهی خود بپردازد و سلامت جسم و جان خودش را بهدور از حضور نیروهای امنیتی پی بگیرد. من از موسوی در مقام رهبر یک جنبش سخن گفته بودم و نه موسوی بهعنوان فرزند میراسماعیل.
۱۳۹۲ مرداد ۱۲, شنبه
هفتاد و پنج
نخستینبار نامِ داریوشِ آشوری را از جلدِ سرخرنگِ «دانشنامهی سیاسی» شناختم. سپس به فراخورِ دلبستگیهای شخصیام با ترجمهی روان و فنآورانهی جلدِ هفتم از تاریخِ فلسفهی کاپلستون آشنا شدم و سپستر «غروبِ بتها» و رجوعِ گهگاه به دیگر آثاری که او از فیلسوفِ آلمانی به زبانِ پدری برگردانده است. از استادانِ خود (چه زنده چه درگذشته) فراوان شنیدهام که او را بهخاطرِ نادیدهگرفتنِ نابهنگامی و ناسازیِ اندیشهی نیچه با وضعیتِ تاریخیِ ایران در ترجمهی آثارِش سرزنش کردهاند و مدعی شدهاند که «مسوولیتِ فرهنگی» ایجاب میکرد که او غولِ دیارِ ژرمن را بدونِ غل و زنجیر در شهرِ مردمانِ اندیشهناپذیر رها نکند. با اینکه پیشترها با چنین مهندسیهایی در معرفیِ آثارِ باخترزمینیان به مردمانِ این خطه از جهان هماواز بودم، اکنون باور دارم که «تاخیرِ فرهنگیِ ما از غرب» نمیتواند دلیلِ قانعکنندهای برای «تاخیرِ در شناساندنِ فرهنگِ غرب به ما» باشد. بههرروی، تاریخِ اندیشهی غربی تنها تاریخِ عقلانیتِ منطقی و اخلاقِ سقراطی نیست و این رویکردِ گزینشی به تصویری کاریکاتوری از چیزی میانجامد که بهاندازهی کافی نسبت به آن دچارِ بدفهمی هستیم. اینگونه مصلحتاندیشیها در شناساندنِ متفکرانِ آن سوی جهان، همچنان تصوری فرادستانه و ذهنیتمندانه دربارهی «اصلاحِ اجتماعی» دارد. سادهاندیشی است که بگوییم جامعهی ایران با شناختِ فلانِ فیلسوف در وادیِ پوچگرایی و اخلاقگریزی بیشتر فرو رفته است. بحرانهای اجتماعی (خوشبختانه یا بدبختانه) پیشتر سببهای عینی، ملموس و روزمره دارند.
همینجا بایسته است اعتراف کنم که گرچه از آشوری مقالههای چشمگیری خواندهام (بهویژه پیش از برآمدنِ «جستار» و در روزگاری که تارنمای نیلگون هنوز جانی در بدن داشت) اما تا کنون هیچکدام از تالیفهایش را نخواندهام و این بهراستی مایهی شرمندگی است. پس بهتر آنکه در چنین مناسبتِ فرخندهای سخن به گزاف نگویم و همچنانکه بانیِ خیرِ این شادباشگوییِ جمعی (مهدیِ جامی) پیشنهاد داده است تنها به بیانِ بهرهوریهای شخصیام از گنجینهی کوششهای او بسنده کنم. باری، من بهراستی بابتِ «فرهنگِ علومِ انسانی (ویراستِ دوم)» وامدارِ او هستم. باید گفت که طعنهی لغتپرانی یا لغتبازی برای چنان کارِ گرانسنگی تنها سرچشمهگرفته از خوی خوارداشتِ دیگری در میانِ ما ایرانیان است، بهویژه هنگامی که این دیگری کمرِ همت به کاری ببندد که از اساس کارِ ما نبوده و نیست. من برای پایاننامهام نزدیک به هشت ماهِ تمام با این کتاب شبانهروز همنشین بودم و در روزِ دفاع نیز بهروشنی گفتم که بیشترین گرایش در برگردانِ متنها و گزینشِ واژگان بهجانبِ داریوشِ آشوری است و تا جایی که دانستم پسندِ من در بهرهگیری از «فرهنگِ علومِ انسانی» در آن پژوهش با نظرِ نهاییِ فرزانهی راهنمایم دربارهی زبانِ رساله همگرایی داشت. در روندِ فیشبرداری و ترجمه (که پارهی گریزناپذیری از کار بود) پرسشها و پیشنهادهایی بهذهنم میرسید که یادداشت میکردم. دو سال پیش مجموعهی درنگهای واژگانیام را (که اندکی از آن در اینجا و اینجا آمده است) در پنج پوشهی جداگانه همراه با نامهای در روشنسازیِ درونمایهی آنها برای صاحبِ «فرهنگِ علومِ انسانی» فرستادم. گرچه گرفتاریهای علمی و عملی نگذاشت تا او به تک تکِ ابهامهای ذهنیام پاسخ گوید و بهحق مرا به آثارِ تالیفیِ خود ارجاع داد اما دو چیز برای کسی چون من که در وادیِ زبان و اندیشه و ترجمه هنوز نوآموز است امید و دلگرمیِ بیاندازهای بهبار آورد: اول اینکه در نخستین نامه گفته بود که "بدونِ شک" نکتهگیریهای من به کارِ "تکمیل یا بهبودِ" فرهنگِ علومِ انسانی خواهد آمد و دوم اینکه در دومین نامه آنچه را قوتِ لغتهای عربی (از لحاظِ ساختِ مصدر و جمعِ مکسّر) دانسته بودم، به مسالهی "عادتهای تحمیلشدهی زبانیِ چندین قرنه" پیوند داد و از بایستگیِ بازگشت از چنان عاداتِ زیانباری سخن گفت که بهجای آسانسازی، راهِ زبان را برای ما دشوارتر کردهاند و اینکه "مسائلِ زبانِ فارسی را باید از نو اندیشید".
بهفرجام، بیانِ نقشِ پیشروانهی آشوری در میانِ خیلِ پُرشماری از سرامدانِ همنسلِ خودش نیاز به زمانی فراخ و البته نویسندهای شایستهتر از من دارد. شوربختانه مریدپروری در خطهی ما اختصاص به ملایان ندارد و منورالفکرها نیز (خواسته یا ناخواسته) از اینگونه رویآوریهای عاطفی نسبت به خود همواره با آغوشِ باز استقبال میکنند. همیناندازه میتوانم بگویم که او با «بتسازی از روشنفکران» بیش از هر کسِ دیگر ستیزیده است و همیشه در برابرِ نشانههای شومِ راهبردنِ نفوذِ فکری به نفوذِ معنوی وسواس و دلنگرانیِ مسوولانهای داشته است. دیروز زادروزِ داریوشِ آشوری بود. برای او در نیمهی دههی هشتادِ زندگیاش آرزوی شادی، سلامتی و نیکروزیِ دمافزون دارم!
بهفرجام، بیانِ نقشِ پیشروانهی آشوری در میانِ خیلِ پُرشماری از سرامدانِ همنسلِ خودش نیاز به زمانی فراخ و البته نویسندهای شایستهتر از من دارد. شوربختانه مریدپروری در خطهی ما اختصاص به ملایان ندارد و منورالفکرها نیز (خواسته یا ناخواسته) از اینگونه رویآوریهای عاطفی نسبت به خود همواره با آغوشِ باز استقبال میکنند. همیناندازه میتوانم بگویم که او با «بتسازی از روشنفکران» بیش از هر کسِ دیگر ستیزیده است و همیشه در برابرِ نشانههای شومِ راهبردنِ نفوذِ فکری به نفوذِ معنوی وسواس و دلنگرانیِ مسوولانهای داشته است. دیروز زادروزِ داریوشِ آشوری بود. برای او در نیمهی دههی هشتادِ زندگیاش آرزوی شادی، سلامتی و نیکروزیِ دمافزون دارم!
اشتراک در:
پستها (Atom)