I
مقدمهی بحث بهگونهای نوشته شده است که گویا میرحسین موسوی آزادانه در خانهی خود لمیده و همراه با چای قندپهلو به کارهای گذشتهی خود و مطالعهی تاریخ سرگرم است. «بزک حصر» تنها عنوانی است که میتوان به این دیپاچه داد.
II
مقدمهی بحث بهگونهای نوشته شده است که گویا میرحسین موسوی آزادانه در خانهی خود لمیده و همراه با چای قندپهلو به کارهای گذشتهی خود و مطالعهی تاریخ سرگرم است. «بزک حصر» تنها عنوانی است که میتوان به این دیپاچه داد.
II
نقلقولها بسیار فراوان است، چندانکه اغراق نیست اگر بگوییم بیش از نیمی از مقاله (نزدیک هفتاد درصد) را اشغال کرده است. آنگونه که من آموختهام به این نمیگویند تحقیق بلکه بیشتر و حداکثر نقل قول مستقیم (و گاه گزارش) آرای دیگران است. نویسنده آنقدر هنر نداشته است که دستکم پارهی بزرگتری را به روایتگری اختصاص دهد و این تنها برآمده از تنبلی قلم و ناآشنایی با نگارش محققانه است (صد البته من ترجیح میدهم که بیشتر نقل قول کتابها را بخوانم تا آرای خود قوچانی را، اما این پسند شخصی و طعنهآمیز چیزی از وظیفهی ایشان بهعنوان «دانشجو» کم نمیکند).
III
قوچانی استعداد خوبی برای کنار هم چیدن سطرهای کتب مختلف دارد (دقیقاً همان موهبت خدادادی که اکبر گنجی هم بهخوبی آنرا داراست) و همهی این گفتآوردهای متورم را (بهفراخور ادعاهایش) شاهد قرار داده است.
IV
نقل قولی که از خمینی برای رد سخن طبری آورده شده است هرگز نشاندهندهی بصیرت او دربارهی سرانجام اندیشههای دینپیرایی به استبداد هولناک دینی نیست. خمینی صرفاً (همانند عادت دوران کهنسالیاش) مشتی فحش و ناسزا نثار حکمیزاده کرده است و تبار او را به عبدالوهاب رسانده و باز هم نسبت به آنکس که سرچشمهی این افکار دانسته دهندریدگی کرده است. شگفت آنکه نخستین بنیانگذار جمهوری وحشت دینی در ایران، دیدگاه دوران جوانیاش چیزی جز اسلامگرایی و همهنگام عربستیزی (گونهای ملیتگرایی منحط شیعی) نبوده است!
V
پاکدینی احمد کسروی هرگز قیاسپذیر با نابگرایی وحشیانهی کالون یا نمونههای سلفی جهان اسلام نیست. این داوری فقط میتواند از صاحبقلمی سر بزند که در وادی اندیشه یکسره بیقید و در وادی عمل بهتمامی بیاصول/بیپرنسیپ است. تا جایی که من میفهمم کسروی (جز افراطهایش در کتابسوزی که از نوع کتابها هم میتوان استشمام کرد که بیشتر به دلبستگیهای زبانپیرایانهاش بازمیگشت تا دیدگاه دینی او) کاملاً هوادار آزادی دینی، قانون مدنی مدرن، حقوق شهروندی و ارزش فردیت بود. برخلاف مدعای قوچانی دربارهی نابگرایان، کسروی فقه و عرفان را با هم هدف قرار داد و ستیزش با فقیهان منجر به گرایشهای عرفانی در او نشد.
VI
تاکید شریعت سنگلجی بر حرام بودن صور و مجسمهسازی (بهدلیل شرکآمیزبودنش) هیچ ربطی به متون نخستین پروتستانی ندارد. در واقع، برابرنهادهی بومی تمایز پروتستانها و کاتولیکها اینجا منحل است. در این فقره، آن مرحوم یکسره به رای فقهای شیعه صحه گذاشته است و «حرمت تجسیم» یک باور کاملاً سنتی و معهود در کل تاریخ فقه اسلامی بوده است. هیچ بدعت یا تشخیص انحراف از اسلام اولیه در مثال قوچانی وجود ندارد، سهل است که طرح این نمونه نقض غرضی است که نویسنده بر آن تفطن نیافته است.
VII
آموزهی رجعت چیزی جز خیالپردازی همراه با کینهی شیعیان از تاریخ نیست. آوردن چنین مثالی (رد رجعت بهعنوان اصول اعتقادی امامیه توسط شریعت سنگلجی) تنها نشاندهندهی ناآشنایی نویسنده با الهیات اسلامی و نادرستی کلیت حکم قوچانی است. درست همانگونه که از آیات قرآن ولایت امام اول شیعیان بیرونآمدنی نیست، مالیخولیای رجعت هم استخراجپذیر نخواهد بود. از همینجا میخواهم به نقد اصلی بر این مقاله وارد شوم: دینپیرایی بهکلی و ضرورتاً منجر به خشونت، نارواداری یا تشکیل حکومت دینی نمیشود. دینپیرایی روش دارد، گونههای تاریخی دارد و هرگز نمیتوان بر تمامی پیکرهی آن مهر بطلان زد.
VIII
چهبسا آرای حاج یوسف شعار (به نقل قوچانی) یگانه شاهد کمابیش متناسب با مدعای ارتباط [پارهای] حرکتهای اصلاح دینی با رادیکالیزم سیاسی است. اما (چنانکه در بند پیشین گفته شد) هیچ رابطهی ضروریای میان نواندیشی دینی (در تفسیر قرآن یا تاریخ اسلام) با پاگیری نهضتهای مسلحانهی دههی چهل وجود ندارد (از مکتب طالقانی فقط مجاهدین خلق زاده نشده است) و قوچانی هم جز آوردن قصههای بیشمار از این و آن کوششی برای مدلل کردن چنین سخن گزافی انجام نداده است. افزون بر این، پارهای اصول تفسیری طالقانی (از جمله تاویل متشابهات بر اساس احادیث) رویکردی یکسره سنتی در فهم قرآن است. بهعنوان نمونهای دیگر، انکار عصمت (به معنایی که اکنون مصطلح است) در تاریخ شیعه پیشینه دارد و ابداع آن حاجی یا این آیتالله نیست.
IX
در نتیجهگیری مقاله خود قوچانی مدعی درستی و سومندی «نقد درونگفتمانی نواندیشی و روشنفکری و اصلاحطلبی دینی» شده است. اما مرز چنین چیز خوبی را با آن چیزهای بد مشخص نکرده است، چون در ذهن خود نویسنده هم مرزها چندان مشخص نیست. برخلاف نقلقول تقی رحمانی، اصلاحگران دینی نخواستهاند «زندگی را از دین تهی کنند» تا خلاء آن سبب پر شدن محتوای دینی با گرایشهای بنیادگرایانه شود. نابگرایان البته خواستند زندگی بشر را بیش از آنچه راستکیشان تمایل داشتند از درونمایههای دینی لبریز کنند، اما دینپیرایان معاصر دستکم دین را در حوزهی خصوصی فرد دیندار تمام و کمال و با قدرت هر چه تمامتر (از جهت تزریق عرفان به ایمان دینی) بر جا نگه داشتند، یعنی مرز نابگرایی و دینپیرایی نه در ذهنیت قوچانی روشن است و نه در اندیشهی تقی رحمانی. در کل، متفکران ملی – مذهبی ما نه ساختار ذهنی منظمی داشتهاند، نه مطالعات اسلامی چشمگیری و نه بهتبع زبان پذیرفتنی و روشنی برای تقریر و توجیه ادعاهایشان. البته در پایان مقاله دو مدال افتخار نصیب جواد طباطبایی و محمدرضا نیکفر شده است که بدون تصریح قوچانی هم این دو (البته با لحاظ تفاوتهایی که با هم دارند) جایگاه خود را دارا بودند و چنین مدحی بر وزن علمی مقاله هیچ نمیافزاید.
X
مدعای محمد قوچانی فیالجمله درست است اما بالجمله چیزی جز حکمی کلی و بیتوجه به جزئیات مهم تاریخی و فکری نیست. بهعنوان نمونه ملکیان حتماً در زمرهی نواندیشان دینی دستهبندی میشود و کارهایی که در حوزهی دینپیرایی انجام داد روشمندتر از کل اسلاف اوست (البته بیتوجهی و ناآشنایی او به/با امر سیاسی و تاکید غیرواقعی بر تحول فردی بهجای تحول نهادها خود کاستی بزرگی است). او در مرز میان روشنفکری دینی و اصلاح دینی قدم بر میدارد و به گمان من تا کنون در این بندبازی (از جهت دقت و نظم و نظام فکری) کامیاب بوده است. اما قوچانی ملکیان را هم با سروش و شبستری و دیگران همگروه میکند و چنین مقولهبندیهایی از زمرهی بیدقتیهای معهود و مشهود نویسنده است. بهفرجام، قوچانی نتوانسته است مرز میان اندیشهی دینی و قدرت سیاسی را بهدرستی روشن کند، تا توانسته برای هر دو سوی معادله داستان و قصه نقل کرده است اما در برقراری پیوند میان این دو ناکام مانده است. بهباور من چنین پیوندی بسیار ظریف و جزئی است و تشخیص و تبیین آن نیازمند ژرفنگری و باریکبینی که از عهدهی قوچانی تخصصاً بیرون است و چه پسندیده است که انسانها (با شناخت راستین از خودشان) کاری را به دوش نگیرند که از پس بهسرانجامرساندنش بر نمیآیند!
پسنوشت:
مقالهی متعالی سردبیر پر از غلطهای چاپی و دستوری است. افزون بر این، عکسی که از علیاکبر حکمیزاده کار کردهاند متعلق به جوانی احمد کسروی است. اینگونه خطاها برای نشریهای که مدعی وزانت و پیشتازی است چندان بخشودنی نخواهد بود.
III
قوچانی استعداد خوبی برای کنار هم چیدن سطرهای کتب مختلف دارد (دقیقاً همان موهبت خدادادی که اکبر گنجی هم بهخوبی آنرا داراست) و همهی این گفتآوردهای متورم را (بهفراخور ادعاهایش) شاهد قرار داده است.
IV
نقل قولی که از خمینی برای رد سخن طبری آورده شده است هرگز نشاندهندهی بصیرت او دربارهی سرانجام اندیشههای دینپیرایی به استبداد هولناک دینی نیست. خمینی صرفاً (همانند عادت دوران کهنسالیاش) مشتی فحش و ناسزا نثار حکمیزاده کرده است و تبار او را به عبدالوهاب رسانده و باز هم نسبت به آنکس که سرچشمهی این افکار دانسته دهندریدگی کرده است. شگفت آنکه نخستین بنیانگذار جمهوری وحشت دینی در ایران، دیدگاه دوران جوانیاش چیزی جز اسلامگرایی و همهنگام عربستیزی (گونهای ملیتگرایی منحط شیعی) نبوده است!
V
پاکدینی احمد کسروی هرگز قیاسپذیر با نابگرایی وحشیانهی کالون یا نمونههای سلفی جهان اسلام نیست. این داوری فقط میتواند از صاحبقلمی سر بزند که در وادی اندیشه یکسره بیقید و در وادی عمل بهتمامی بیاصول/بیپرنسیپ است. تا جایی که من میفهمم کسروی (جز افراطهایش در کتابسوزی که از نوع کتابها هم میتوان استشمام کرد که بیشتر به دلبستگیهای زبانپیرایانهاش بازمیگشت تا دیدگاه دینی او) کاملاً هوادار آزادی دینی، قانون مدنی مدرن، حقوق شهروندی و ارزش فردیت بود. برخلاف مدعای قوچانی دربارهی نابگرایان، کسروی فقه و عرفان را با هم هدف قرار داد و ستیزش با فقیهان منجر به گرایشهای عرفانی در او نشد.
VI
تاکید شریعت سنگلجی بر حرام بودن صور و مجسمهسازی (بهدلیل شرکآمیزبودنش) هیچ ربطی به متون نخستین پروتستانی ندارد. در واقع، برابرنهادهی بومی تمایز پروتستانها و کاتولیکها اینجا منحل است. در این فقره، آن مرحوم یکسره به رای فقهای شیعه صحه گذاشته است و «حرمت تجسیم» یک باور کاملاً سنتی و معهود در کل تاریخ فقه اسلامی بوده است. هیچ بدعت یا تشخیص انحراف از اسلام اولیه در مثال قوچانی وجود ندارد، سهل است که طرح این نمونه نقض غرضی است که نویسنده بر آن تفطن نیافته است.
VII
آموزهی رجعت چیزی جز خیالپردازی همراه با کینهی شیعیان از تاریخ نیست. آوردن چنین مثالی (رد رجعت بهعنوان اصول اعتقادی امامیه توسط شریعت سنگلجی) تنها نشاندهندهی ناآشنایی نویسنده با الهیات اسلامی و نادرستی کلیت حکم قوچانی است. درست همانگونه که از آیات قرآن ولایت امام اول شیعیان بیرونآمدنی نیست، مالیخولیای رجعت هم استخراجپذیر نخواهد بود. از همینجا میخواهم به نقد اصلی بر این مقاله وارد شوم: دینپیرایی بهکلی و ضرورتاً منجر به خشونت، نارواداری یا تشکیل حکومت دینی نمیشود. دینپیرایی روش دارد، گونههای تاریخی دارد و هرگز نمیتوان بر تمامی پیکرهی آن مهر بطلان زد.
VIII
چهبسا آرای حاج یوسف شعار (به نقل قوچانی) یگانه شاهد کمابیش متناسب با مدعای ارتباط [پارهای] حرکتهای اصلاح دینی با رادیکالیزم سیاسی است. اما (چنانکه در بند پیشین گفته شد) هیچ رابطهی ضروریای میان نواندیشی دینی (در تفسیر قرآن یا تاریخ اسلام) با پاگیری نهضتهای مسلحانهی دههی چهل وجود ندارد (از مکتب طالقانی فقط مجاهدین خلق زاده نشده است) و قوچانی هم جز آوردن قصههای بیشمار از این و آن کوششی برای مدلل کردن چنین سخن گزافی انجام نداده است. افزون بر این، پارهای اصول تفسیری طالقانی (از جمله تاویل متشابهات بر اساس احادیث) رویکردی یکسره سنتی در فهم قرآن است. بهعنوان نمونهای دیگر، انکار عصمت (به معنایی که اکنون مصطلح است) در تاریخ شیعه پیشینه دارد و ابداع آن حاجی یا این آیتالله نیست.
IX
در نتیجهگیری مقاله خود قوچانی مدعی درستی و سومندی «نقد درونگفتمانی نواندیشی و روشنفکری و اصلاحطلبی دینی» شده است. اما مرز چنین چیز خوبی را با آن چیزهای بد مشخص نکرده است، چون در ذهن خود نویسنده هم مرزها چندان مشخص نیست. برخلاف نقلقول تقی رحمانی، اصلاحگران دینی نخواستهاند «زندگی را از دین تهی کنند» تا خلاء آن سبب پر شدن محتوای دینی با گرایشهای بنیادگرایانه شود. نابگرایان البته خواستند زندگی بشر را بیش از آنچه راستکیشان تمایل داشتند از درونمایههای دینی لبریز کنند، اما دینپیرایان معاصر دستکم دین را در حوزهی خصوصی فرد دیندار تمام و کمال و با قدرت هر چه تمامتر (از جهت تزریق عرفان به ایمان دینی) بر جا نگه داشتند، یعنی مرز نابگرایی و دینپیرایی نه در ذهنیت قوچانی روشن است و نه در اندیشهی تقی رحمانی. در کل، متفکران ملی – مذهبی ما نه ساختار ذهنی منظمی داشتهاند، نه مطالعات اسلامی چشمگیری و نه بهتبع زبان پذیرفتنی و روشنی برای تقریر و توجیه ادعاهایشان. البته در پایان مقاله دو مدال افتخار نصیب جواد طباطبایی و محمدرضا نیکفر شده است که بدون تصریح قوچانی هم این دو (البته با لحاظ تفاوتهایی که با هم دارند) جایگاه خود را دارا بودند و چنین مدحی بر وزن علمی مقاله هیچ نمیافزاید.
X
مدعای محمد قوچانی فیالجمله درست است اما بالجمله چیزی جز حکمی کلی و بیتوجه به جزئیات مهم تاریخی و فکری نیست. بهعنوان نمونه ملکیان حتماً در زمرهی نواندیشان دینی دستهبندی میشود و کارهایی که در حوزهی دینپیرایی انجام داد روشمندتر از کل اسلاف اوست (البته بیتوجهی و ناآشنایی او به/با امر سیاسی و تاکید غیرواقعی بر تحول فردی بهجای تحول نهادها خود کاستی بزرگی است). او در مرز میان روشنفکری دینی و اصلاح دینی قدم بر میدارد و به گمان من تا کنون در این بندبازی (از جهت دقت و نظم و نظام فکری) کامیاب بوده است. اما قوچانی ملکیان را هم با سروش و شبستری و دیگران همگروه میکند و چنین مقولهبندیهایی از زمرهی بیدقتیهای معهود و مشهود نویسنده است. بهفرجام، قوچانی نتوانسته است مرز میان اندیشهی دینی و قدرت سیاسی را بهدرستی روشن کند، تا توانسته برای هر دو سوی معادله داستان و قصه نقل کرده است اما در برقراری پیوند میان این دو ناکام مانده است. بهباور من چنین پیوندی بسیار ظریف و جزئی است و تشخیص و تبیین آن نیازمند ژرفنگری و باریکبینی که از عهدهی قوچانی تخصصاً بیرون است و چه پسندیده است که انسانها (با شناخت راستین از خودشان) کاری را به دوش نگیرند که از پس بهسرانجامرساندنش بر نمیآیند!
پسنوشت:
مقالهی متعالی سردبیر پر از غلطهای چاپی و دستوری است. افزون بر این، عکسی که از علیاکبر حکمیزاده کار کردهاند متعلق به جوانی احمد کسروی است. اینگونه خطاها برای نشریهای که مدعی وزانت و پیشتازی است چندان بخشودنی نخواهد بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر