۱۳۸۶ فروردین ۱۰, جمعه

اخلاق یک اسلام‌گرا و نچرالایزسازی مناسبت‌های دینی

گویا این ماجرایِ منتشر ساختن نامه و مکالمه و ... بدونِ اجازه‌ی طرفِ مقابل، اپیدمی بوده و در آخرین مورد این متدین آتشین مزاج نیز لابد با تبعیت از اخلاق نبوی به چنین کاری دست زده است.
چون این نحوه‌ی مضحکِ انتشار از عارضه‌ی به ابهام باقی گزاردنِ داستان رنج می‌برد و ماجرا را نیز از میانه آغاز کرده است، با توضیح کوتاهی متن دو نامه و پاسخ خود به کامنتِ این دوستِ ذوق‌زده را در ادامه می‌آورم.
دیباچه‌ی این رفیق متدین بر انتشار نامه‌ی مخلوق بدین قرار است:
این، متن نوشته‌ی یک بلاگر «نقاد» و گویا «آته‌ایست» است که در باب پست پیشین (همان شادی که ...) به من میل زده است. چون اجازه‌ی انتشار نگرفته‌ام بدون ثبت نام نویسنده‌ی آن و با حذف بخش‌های خصوصی و برای استفاده‌ی نسبی دوستان از نظرگاه ایشان در این جا می‌آورم.

- همانطور که گفتم ایشان ماجرایِ نامه‌نگاری را از ابتدایِ آن روایت نکرده است چون من جز برایِ بلاگرهایی که بشناسم یا رغبتی به خواندنِ‌شان داشته باشم، نه کامنت می‌گذارم و نه به‌طریق اولی نامه می‌نویسم. داستان از تقاضایِ حضرتِ مازاریان شروع شد. متن نامه‌ی ایشان که با حروفِ انگلیسی و به زبانِ فارسی! نگاشته شده بدین قرار است:
salam
jenabe makhlooqe gerami
doost daram nazaretan ra dar babe poste akhire webam edanem.
ba sepas
alireza
- ایشان در منتشر ساختن بدونِ اجازه‌ی نامه‌ی من آنهم بدونِ ذکر نام‌ام! (کامنت‌های این یادداشت و این یکی) علاوه بر نقطه‌چین نمودنِ نام مخلوق، یک نقطه‌چین بی‌مورد گذاشته‌اند که مربوط به فامیل خودشان است. "سلام آقایِ مازاریان" تبدیل شده به "سلام آقایِ علیرضا..." که من دلیل این کار را نمی‌فهمم. ایشان که در سربرگ و آدرس پستِ الکترونیک، فامیل خود را نگاشته‌اند، پس چرا "مازاریان" به "علیرضا سه نقطه" بدل گردیده است؟
- طبعاً وقتی متنی را مخلوق نگاشته، انتشارش بدونِ کسبِ اجازه از من همراه با حذفِ نام مخلوق، بدترین نوع انتشار و صرفاً سرپوشی بر غیراخلاقی بودنِ چنین کاری است. برخلافِ پندار جنابِ مازاریان هیچ بخش خصوصی در این نامه وجود ندارد و این قبیل رفتارهایِ بچگانه که از کسی تقاضایِ نظر کنید و پس از آن بدونِ اجازه و بدونِ ذکر نام او، نظرش را چاپ کنید و جوابِ خویش را نیز به‌جایِ آنکه علی‌القاعده به‌طریق همان نامه برایِ او بفرستید در کامنت‌های‌تان منتشر کنید، جز از نوعی اخلاق میانمایه‌ی متدینانه سر نمی‌زند. لابد جنابِ مازاریان توقع داشتند که من پاسخ‌ام به کامنتِ‌شان را دوباره "ای‌میل" کنم تا ایشان دوباره با چند نقطه‌چین مضحک منتشر کنند.

- متن نامه‌ی من در پاسخ به تقاضایِ ایشان و سپس کامنتِ ایشان بدین قرار است:

نامه‌ی مخلوق:
سلام آقایِ مازاریان!
اگر منظور یادداشتِ "همان شادی ..." است باید بگویم از جمله‌ی پایانی "دلیر مباش!" لذت بردم چون صراحت داشت. و اما درباره‌ی ماجرایِ این شادی‌های تولدِ فلان‌بن‌فلان سابقاً چیزی نوشته بودم که در آرشیو دوهزار و سه موجود است. به‌نظرم این نوع شادی اولاً طبیعی نیست و آنچه شما انجام داده‌اید جعل اصطلاح است. هیچ عیبی ندارد البته، اما به این شرط که قسمی از اولی قلمدادش نکنید که پیچیده و لایه به لایه و پرهیمنه است که شما چنین قمداد کرده‌اید. (این اوصاف بیش‌تر رنگ و بویِ باورهای دینی علیرضا مازاریان را دارد تا طبیعتِ بشری). از نظر من این نوع شادی تنها برای کسی آفتِ زندگی اصیل نمی‌گردد که فرد، فلان‌بن‌فلانِ خودش باشد. در اینجا یعنی شخص ، محمد‌بن‌عبداللهِ خود باشد. به‌قولِ معروف به‌جایِ اینکه بگوید "حدثنی زرارة عن الصادق" بگوید "حدثنی قلبی عن ربی". گمان نکنم کسی بتواند مولانا را متصف به "ازخودبیگانگی" کند اما در عوض کثیری از متدینان به این عارضه مبتلا هستند. از نظر من مولانا و بالاخص محی‌الدین برایِ خودشان شاد بودند نه برایِ محمد. آنها خود پیامبر خویش بودند. امثالِ این عارفان دلیر بودند چون خودفرمانروا گشته بودند. دلیری در معنایِ کانتی البته در ساحتِ تفکر انتزاعی/ذهنی مطرح است و الا اگر به ساحتِ تجربه‌ی شهودی هم کشیده شود، می‌توان معنویانِ جهان را هم با چنین توسّعی در معنایِ کانتی، دلیر نامید. پس خودِ این روز مطلقاً نه برکتِ فی‌نفسه دارد و نه شادی در آن برایِ کسی خیر فی‌نفسه به‌بار می آورد. مهم آن است که چه کسی دارد چنین می‌کند.
با احترام
مخلوق

کامنتِ مازاریان:
دوست گرامی جناب ...
گویا سخن و ارزیابی شما از میانه آغاز شده است. آغاز سخن ، همان «راه» ما به «علت و بهانه‌ی شادی» است (کشف). یا مثلا گشودگی و آشکارشدگی علت و بهانه‌ی شادی بر ما ( تجلی و تمثل) یا حتی علت‌جویی پوزیتیویستی و مدرن (روان‌کاوی). به‌هرحال کشف و تجلی و روان‌کاوی ، آغاز سخن است. در واقع ما برای شناخت یا درک علت شادی، دست‌کم به یکی از این واسطه‌های سه‌گانه‌ی مذکور یا نظیر آن‌ها نیازمندیم. همان‌گونه که خود شادی نیز از این فیلترها گذشته و به ما می‌رسد. بر این قرار دیگر ما در وضعیتی خوش‌بینانه با واسطه‌هایی گمان‌آور و ظنی و غیرمتیقن سروکار داریم. پس به‌آسودگی نمی‌توانیم «سنجش موردی» داشته باشیم. تنها شاید در مورد خودمان سنجش کاملن روایی داشته باشیم. یا کسانی چون خودمان. به‌شرط این که این همانندی آن‌ها با ما احراز قطعی شده باشد. من راهم به شادی جلال‌الدین بلخی دور و دراز است؛ اگر نگویم ناپیمودنی است؛ همان‌گونه که به شادی شما. یا شما به من. این‌گونه به «بُهت امم» می‌رسیم. با این نگاه «ریزشناس»، سخره‌ی کلی و فراگیر یا تجویز کلی و فراگیر شادی امت‌ها و قبایل و اشخاص، کاری دشوار است. اگر محال نباشد. این نظرگاه شبیه این دید است که می‌گوید: «جشن هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه!!» همان‌گونه که: «جنگ هفتاد و دو ملت...». اما با این دو تفاوت‌هایی نیز دارد. و دیگر این که شادی‌های فوق‌العاده طبیعی همچون شادی در بهار یا مثلن شادی‌های اروتیک ، طبیعتی یکدست و زودیاب و همه‌گیر دارند به‌خلاف شادی‌های شهودی ــ عرفانی و مذهبی و... که پرهیمنه‌اند. تفاوت دسته‌ی اول و دوم باید لحاظ شود تا گمان جعل اصطلاح پیش نیاید. هر چه آدم پیچیده‌تر ، عالم او و نیز کیش او پیچیده و دیریاب‌تر. و هلم جرا. در باب دلیری هم می‌گویم: گاهی ترس شدید، دلیری مضاعف است. ترس دلیرانه ، شاید ابتدائا پارادوکسیکال و مهمل‌نما بنماید اما بازبینی آن همچوم آزادی مستبدانه، نیاز به سیر دارد. سیر. این سخن بگذار تا...
با مهر
علیرضا مازاریان

و اما پاسخ من به این کامنت:

1. بحث آن بود که ایشان مدعی شدند "برای این که بدانی چه گونه و چه قدر آدمی ببین چرا و چه قدر شادی!" و در ادامه نیز باز مدعی شدند که شادیِ تولدِ محمد‌بن‌عبدالله نیز همچون شادیِ تولدِ طبیعت، طبیعی است اما طبیعتی پیچیده، لایه به لایه و پرهمینه! دارد. بنده هم گفتم که اولاً شادی برایِ تولدِ محمد‌بن‌عبدالله طبیعی نیست و ثانیاً آن اوصافِ گرانمایه‌ای که در این مورد سخاوتمندانه خرج شده است، صرفاً به باورهایِ دینی مازاریان ربط دارد و نه طبیعتِ زبان‌بسته‌ی بشری. این متدین عزیز اگر برایِ کشفِ علتِ شادی، اینچنین به رهیافت‌هایِ پوزیتویستی و مدرن پایبند هستند بهتر است بگویند با کدام شیوه (در حدِ همان عدم تیقن علمی) مدعی طبیعی‌بودنِ زادروز تولدِ پیامبر اسلام و از آن مهم‌تر مدعی پرهیمنه بودنِ آن شده‌اند؟

2. صریح‌تر از این نمی‌توانم بگویم که پناه بردن به سنجش موردی و قطعیتِ احراز همانندیِ دیگران با خویش برایِ جواز حکم دادن، جز دستاویزی نیست برایِ توجیهِ "ازخودبیگانگی" که چون بختک بر سر و رویِ عامه‌ی متدینان افتاده و جز یک زندگی عاریتی به آنان هدیه نکرده است.
مسئله‌ی اصلی اما این است که نحوه‌ی مواجهه‌ی متدینان با علم تجربی همیشه دوگانه بوده است. آنجا که علم را یاریگر بپندارند، پوزیتیویست می‌شوند و مدافع قطعیت و آنجا که ویرانگر ببینندش، علم‌ستیز گردیده و مدعی عدم قطعیت و بی‌اعتباری‌اش می‌گردند.
برخلافِ آنچه ایشان به طعنه در این یادداشت نگاشته من معتقدم که باید طاقتِ بشریِ این عامه را لحاظ کرد اما این نه سببی می‌شود برایِ اعتبار بخشیدن به نکبتی که متدینانِ به اسلام تاریخی/اسلام راستین در آن دست و پا می‌زنند و نه می‌تواند توجیهِ معقولی باشد برایِ جلوگیری از نقدِ چنین دین و دین‌ورزی به‌بهانه‌ی آنکه نقد را هم‌تراز سخره بگیریم. اگر ایشان به‌قولِ خودشان از تمسخر دین عوام یک جوری می‌شوند لابد ظرفیتِ‌شان در حدِ همان "دین عجائز" است که محمد به آن توصیه می‌نمود. اما منتقدانِ دین، طاقتِ بشریِ خود را بهتر از علیرضا مازاریان می‌دانند و در این زمینه به تحذیر و اندرزهایِ ایشان ابداً نیازی نیست.

3. یکی از ساده‌اندیشی‌هایِ متدینانه آن است که وقتی مدعی طبیعتِ پرهیمنه‌ی تولد یا بعثتِ بنیانگذار دین خود می‌گردند، غافل‌اند از اینکه یک مسیحی هم همین ادعا را در موردِ تولدِ مسیح دارد یا یک یهودی در موردِ موسی یا یک زرتشتی در موردِ پیامبر خود. این طبیعت‌های پرهیمنه چنان سوبژکتیو و شخصی‌اند که ادعایِ آن صرفاً و حداکثر برایِ مدعی مقبول است و نه برایِ هیچ‌کس دیگر.
سوالِ اصلی این است که از دیدِ یک اسلام‌گرا همچون مازاریان، کدامیک از این طبیعت‌های پرهیمنه بر دیگری برتری دارد و چرا؟ اینجا به‌واقع هیچ ترجیحی وجود ندارد و از این نمد نمی‌توان کلاهی برایِ یک دین و مذهبِ خاص و بنیانگذارش (اسلام و محمد‌بن‌عبدالله) دست و پا کرد.

4. از نظر من پیچیدگی یک انسان مطلقاً ربطی به پیچیدگی کیش و آیین او ندارد. این مطلب چنان واضح است که تصورش، تصدیق‌اش را در پی خواهد آورد. دنیایِ یک انسان بماهو انسان ربطی به دنیایِ دین موردِ التزام او ندارد. چه بسیار به‌ظاهر مسلمانانِ عمیق‌النظری که در همه‌ی سخنانِ‌شان رنگ و بویِ فلان آیین شرقی را می‌توان نظاره کرد. بارها گفته‌ام که دین‌ورزی و دین، دو پدیده‌ی متفاوت‌اند که در عین ارتباط با هم، جدا از یکدیگر هستند. بنابراین ادعایِ مازاریان که پیچیدگی شخصیتِ فرد را به پیچیدگی کیش او ربط می‌دهد، نادرست است.

5. برخلافِ تصور ایشان از طبیعتِ یکدست، زودیاب و همه‌گیر شادی‌های اروتیک باید بگویم که طبیعتِ این نوع شادی نه تنها یکدست نیست بلکه برخی از این شادی‌های اروتیک همچون سکس تانترا، قالبِ آیینی دارد و بسیار متفاوت از سکس معمول است. شادیِ اروتیک هم می‌تواند جنبه‌ی معنایی به خود بگیرد و حتی یک جهان‌بینی معنوی بر مبنایِ نگرشی زنانه به هستی را شکل دهد. دست بر قضا تمام سخن من خطاب به مازاریان در بابِ شادی‌های بشری همین بود که هیچکدام طبیعتِ یکدست ندارند و مهم کیفیت و ماهیتِ این شادی‌ها است نه صرفِ نام و مثلاً خاستگاهِ دینی آن.

پی نوشت:
حال که بحثِ این رفیق متدین پیش کشیده شد این را هم خوب است متذکر گردم که این نوشته‌ی حضرتِ ایشان که به‌رسم گشاده‌دستی نام "بررسی آنالیتیک" بر خود نهاده هر چیزی هست جز همان بررسی آنالیتیک. اینکه کسی پاراگراف‌های طرفِ مقابل را کپی/پیست کند و به‌عنوانِ پیش‌فرض چاپ نماید، به‌اندازه‌ی کافی برایِ به‌تصویر کشیدنِ تصور این دوستِ ما از روش بررسی تحلیلی رسوا و رسا است.

۱۳۸۶ فروردین ۱, چهارشنبه

نو روزگار


نوزایی طبیعت، شوق نو زیستن را در آدمی بیدار می‌کند.
بهار بهانه‌ای است برایِ بودن، برایِ زندگی.
نوروز باستانی بر همگان مبارک باد!
لینکِ مستقیم کامنت

تنهایی غیر وجودی

تنهایی تنها برازنده‌ی خداست و تاوانِ دسترس‌ناپذیر بودن‌اش.
انسان اما چرا باید این مجازات را برایِ خویشتن مایه‌ی مباهات قرار دهد؟

۱۳۸۵ اسفند ۲۸, دوشنبه

فرافکنی برای عمارت دین

منطق دوگانه‌ی متدینان زبانزدِ عالم و عامی است.
نمونه‌ای از آنرا در این مورد به‌وضوح می‌توانید ببینید که آسمان و ریسمان به‌هم بافتن این مدعی دین‌شناسی تا انکار "زن‌ستیز" بودنِ احکام اسلام نیز پیش رفته است.
سرچشمه‌ی این دوگانگی جز در داعیه‌ی "نگرش مدرن به دین" نیست.
ابتدا ادعا می‌شود که معرفتِ دینی متحول و متبدل می‌گردد و ما در زمانه‌ی خویش دین را متناسب با عقلانیتِ معاصر می‌فهمیم و فهم دین امری عصری است اما در عین حال در ادامه از پذیرش این استلزام سرباز زده می‌شود که دست بر قضا همین فهم و نگرش عصری می‌گوید که احکام دین اسلام زن‌ستیز است. شما می‌توانید احکام زن‌ستیز اسلام را با توسل به نگاهِ جامعه‌شناسانه (انسانی؟!) که در بطن، جز چنگ زدنِ مصلحت‌جویانه به منظری مارکسیستی و تقلیل فرهنگ و فکر به روابطِ تولیدی و ابزار تولید نیست، توجیه کنید اما نمی‌توانید زن‌ستیز بودنِ این احکام را از منظر انسانِ مدرن منکر شوید.
افسانه‌ی جاهلیتِ عربِ پیش از ظهور محمد هم دیری ست نخ‌نما گردیده است. عربِ به‌اصطلاح جاهلی پیش از بعثتِ محمد، تمدنِ خود را داشت و حتی اله و اللهِ خود را. محمد از زنده به گور کردنِ دختران منع نمود اما خود تمام شور زنانه برایِ زیستن را در پس احکام اسلام و هم‌هنگام مذمتِ روحیه‌ی شبهِ دیونوسوسی عربِ بادیه‌نشین و تقبیح شعر (این بزرگ‌ترین سمبل شورهایِ عاشقانه و تجسم زنانه‌یِ عرب از جهان) زنده به گور کرد.
صرفِ مدرن بودنِ یک مفهوم نیز سبب نمی‌شود که انطباق‌اش بر گذشته ناموجه باشد. به‌همان قسم که دموکراسی به‌شیوه‌ی آتنی در عهدِ سقراط وجود داشته، زن‌ستیزی به‌شیوه‌ی الهی نیز در آموزه‌های اسلام حضور داشته است.
این کلافِ سردرگمی که اسلام‌گرایانِ مینیمال گرفتار آن هستند همین نگرش مدرن است که گاه به آن پناه می‌برند تا دین را امروزی فهم کنند و مدرن بفهمانند و گاه از آن روی می‌گردانند تا دین را به زمانه‌ی محمد پرتاب کنند و مدعی سپری شدنِ احکام آن گردند. یک بام و دو هوایی که اینان با آن دست و پنجه نرم می‌کنند هرگز با بد و بی‌راه نثار کردن به لائیک‌ها درمان نمی‌گردد.
به‌واقع نگرش مدرن به دین، تیغی دو دم است که ساده‌اندیشانه به‌وسیله‌ی متدینان به‌کار گرفته می‌شود.
این نوع تناقض و تشویش روش‌شناختی در نگرش به دین بیش از هر چیز نشان از ضعفِ اسلام‌گرایانِ به‌ظاهر مدرن در تنقیح و تقریر مجموعه‌ی معرفتی خویش دارد. وقتی هدف در هر حال و به‌هر قیمتی نجاتِ دین باشد، طبعاً تنها چیزی که مهم نیست همان سازگاریِ نظام فکری است. باید ایمانِ مردمان را عمارت کرد و لو با فریب، دروغ و تزویر.
عقب‌نشینی سنگر به سنگر این مدعیانِ دینداری از اسلام البته بسیار دلپذیر و تماشایی ست. تنها ممکن است در نهایتِ این فرآیندِ بار خالی نمودن از گرده‌ی دین، چنان اسلام را سبک کنند که چون حبابی به هوا رود و ناپدید گردد و آنوقت لابد تمام لعن و نفرین‌هایی را که نثار دین‌ستیزان می‌کردند، نسبت به خود سزاوارتر خواهند یافت.
نمی‎دانم اگر سایه، در نقدِ روشنفکرانِ لائیک و به‌نحوی مغالطه‌گرایانه نیکفر و مصباح را در یک جبهه قرار نمی‌داد، سایه‌یِ سایه چگونه می‌توانست با بی‌سلیقگی تام، در هر یادداشتِ روزانه‌اش این سخن را دائم تکرار کند چندان که تو گویی ذوق‌زدگی‌اش را از این کشفِ استاد پایانی نیست.

پی‌نوشتِ اول:
بازتابِ این نقد را در این بد و بی‌راه‌هایِ ملکوت ببینید!
بی‌تردید لینک دادنِ ملکوت به‌مطلبی موهوم و دروغ در تمجید از خویش با عنوانِ لائیک‌ها در فیلترخانه و در عین حال با ایماء و اشاره ناسزا گفتن به منتقد بدونِ آنکه حتی اجازه‌ی اطلاع یافتن خوانندگانِ خود از آن نقد را بدهد، جز از روحیه‌ای کودکانه و مبتلا به خودشیفتگی بر نمی‌آید.
برایِ رفع توهم ایشان در جدی گرفتن خویش بد نیست این بدیهه را یادآور شوم که داریوش محمدپور هیچ‌چیز بیش از عبدالکریم سروش نمی‌گوید: یک سروش دسته دوم.
اما بی‌تردید باید انصاف داد که نسخه‌ی اصلی در قیاس با این دنباله‌رویِ هیجانی و عجول، شاهکار پرنسیپ و دقتِ نظر است!
پی‌نوشتِ دوم:
این یادداشتِ محمدرضا ویژه نیز در بخش پایانی کمابیش به جانِ کلام نقدِ مخلوق (نگرش مدرن به دین به‌مثابه‌ی تیغی دو دم) اشاره دارد. ایشان نیز بیان داشته که زن‌ستیز بودنِ احکام اسلام امری ست مدرن و مربوط به دورانِ معاصر و لذا استناد به عدم جواز حمل لفظِ متقدم بر زمانه‌ی متاخر بی‌وجه است.

۱۳۸۵ اسفند ۲۴, پنجشنبه

خودکشی کیهانی: خیال‌پردازی ناب هارتمان

سنتز میانِ خواستِ شوپنهاور و ایده‌ی هگل و باز هم آشتی میانِ بدبینی شوپنهاور و خوش‌بینی لایب‌نیتس؛ لابد هارتمان هم یکی از قائلان به تلفیق و سازگار گردانیدنِ ناسازترین نظریه‌ها و فلسفه‌ها بوده است. این هم‌نهادگرداندن‌ها البته نبوغ می‌طلبد ولی این نبوغ دلیل نمی‌شود که حتماً هم‌نهادِ پدید آمده مطلوبیت یا قوتِ بیش‌تری از خودِ آن نظریه‌هایِ متخالف (تز/آنتی‌تز) داشته باشد.
از آنجا که جهانِ شوپنهاور فاقدِ غایت بود و جهانِ هگل فاقدِ عینیت، فلسفه‌یِ ناآگاهی هارتمان هم معطوف به ترکیبِ خواست و ایده گردید. اولی هستی جهان را باز می‌نمایاند و دومی چیستی آن را.
جذاب‌ترین بخش اندیشه‌ی او همان نظریه‌ی "خودکشی کیهانی" ست. زمانی خواهد آمد که آگاهی نژادِ بشر به بالاترین حدِ ممکن خود خواهد رسید و در این فرآیندِ آگاهی، بشر به پستی خواست پی برده با نابودساختن خویش داستانِ جهانِ انسانی را پایان می‌بخشد.
در بادیِ امر این نظریه نوعی افراط در تخیل فیلسوفانه‌ی ناشی از پسیمیزم (بدبینی به هستی) به‌نظر می‌آید ولی به‌هرحال هارتمان نه بدبین‌تر از شوپنهاور بود و نه ایده‌باورتر از هگل. او زهدِ فردیِ شوپنهاوری را ناتوان از رهاسازیِ بشر از خواستِ زندگی می‌دانست و به‌جایِ آن بر هویتِ اجتماعی نوع انسان تاکید می‌کرد.
خودکشی کیهانی هارتمان بدونِ آنکه بخواهم تن به سنتزسازی‌هایِ او بدهم دو صورتِ کاملاً مجزا و متقابل می‌یابد:

- خودکشی ایده‌گرا:
خودکشی هگلی ----> خودکشی ناشی از آگاهی نهایی/فرجامین به چیستی جهان ----> چیرگی عقل بر خواست

- خودکشی خواست‌گرا:
خودکشی شوپنهاوری ----> خودکشی ناشی از اراده‌ی نهایی در جهانِ هستیمند ----> چیرگی خواست بر عقل

بنابراین می‌توان گفت که خودکشی کیهانی ایده‌گرا، آگاهانه است (هگلی) و خودکشی کیهانی خواست‌گرا، ناآگاهانه و کور است (شوپنهاوری). اما در موردِ اینکه هارتمان در این بین چگونه این دو نوع خودکشی فلسفی را به‌هم آمیخته، تنها می‌توانم بگویم که خودکشی کیهانی هارتمان، از آنجا که آگاهانه و ناشی از چیرگی عقل بر خواست است به اندیشه‌ی هگل نزدیک‌تر است تا شوپنهاور.

پی‌نوشت:
از شواهدِ تاکیدِ هارتمان بر هویتِ اجتماعی نوع بشر و تفاوتی که با سرچشمه‌ی خود دارد همین بس که شوپنهاور تمام بحثی که در بابِ خودکشی می‌کند معطوف به "خودکشی فردی/شخصی" است ولی هارتمان بر خلافِ شوپنهاور از "خودکشی کیهانی" سخن می‌گوید که معطوف به نژاد/نسل/نوع بشر است و به‌هیچ‌رو جنبه‌ی فردی ندارد و باز هم برخلافِ شوپنهاور نه تنها "خودکشی" را مذمت/تحقیر نمی‌کند و آنرا نشانه‌ی "تسلیم در برابر خواست" نمی‌داند بلکه آنرا ناشی از تکامل نهایی آگاهی انسانی و گذر از مرحله‌ی دون/پستِ خواستِ زندگی و چیرگی عقل بر خواهندگی می‌داند. از نظر او جهان از طریق خودکشی کیهانی و نابود ساختن خود به رهایی می‌رسد. (بهترین جهانِ ممکن)

بازگشت آشیل

نگین حلقه‌یِ اسلام‌ستیزان به وبلاگستان بازگشت.
او در مدتِ غیبت‌اش از وبلاگ‌نویسی، همواره خردمندانه‌ترین مشورت‌ها را به من ارزانی داشت و مهربان‌ترین دوست برایِ من بود.
از همه‌ی وبلاگستان، سرانگشت مرا بس است.

Perfect round

شاید هیچ‌چیز در این دنیا مهم‌تر از احساس فیزیکال نباشد؛ احساسی که به تن ختم می‌شود و با تن ادامه‌یِ حیات می‌دهد.
حرص و ولع برای تجربه‌ی همه‌ی آنچیزهایی که از توانِ یک فرد خارج است، نوعی دیوانگی ست؟

۱۳۸۵ اسفند ۱۴, دوشنبه

پرده‌ی آخر

بلاهت وقتی ژستِ زنانه به خود بگیرد، سانتیمانتال می‏‌گردد و به‌همان میزان هم ابلهانه‌تر.
لینکِ مستقیم کامنت

نقد بر صاحب کتابچه

نه ماه قبل و در زمانی که وبلاگ را تعطیل کرده بودم، با مهدیِ خلجی در موردِ نقدی که بر سبکِ بیانی مصطفی ملکیان نوشته بود، واردِ بحثی شدم که ادامه‌اش به نامه‌نگاری‌هایِ دو جانبه کشیده شد و در نهایت به‌نظرم یکی از بحث‌هایی بود که برایِ هر دو طرف مفید بود. به‌هرحال گرچه این بحث آنزمان در یکی دو سایت چاپ شد، ترجیح دادم آنرا در "حاشیه‌هایِ مخلوق" نیز منتشر کنم.
پی‌نوشت:
متاسفانه در جریانِ کپی/پیست، پاراگراف‌بندی‌ها توسطِ بلاگر به‌هم ریخته بود. به‌هرحال پاراگراف‌بندی‌ها برایِ سهولتِ مطالعه و پیرایی متن اعمال گردید و قالبِ حاشیه‌هایِ مخلوق نیز عوض شد تا با نوشتارهایِ فارسی سازگار گردد.

ادب آداب دارد

ادبِ اول: وقتی شخص A با شخص B بحثی را شروع می‌کند، شخص C خود را به میان نمی‌اندازد و به‌جایِ A جواب نمی‌دهد.
ادبِ دوم: حال وقتی ادبِ اول رعایت نشد و شخص A با شخص C بحث کرد، شخص B خود را به میان نمی‌اندازد و تمام بحث را از بین نمی‌برد.
متاسفانه در موردی هیچ یک از این دو ادب رعایت نشد (انتقادِ مخلوق به سوفیا را مهشید جواب داد و پس از آن بحثِ مخلوق و مهشید را سوفیا از بین برد) و از آنجا که وقتی با کسی بحث می‌کنم پاسخهای‌ام را حساب‌شده می‌نویسم و برایِ بحث (یا لااقل برایِ پاسخ‌هایِ خودم) ارزش قائل هستم، بخش مربوط به خودم را که دست بر قضا در فایل‌هایِ وورد باقی مانده بود، در اینجا چاپ می‌کنم. طبعاً به پاسخ‌هایِ نغز والاحضرت مهشیدِ راستی دسترسی ندارم.
صد افسوس که سخنانِ تاریخی این فمینیستِ چپِ روشنفکر (و لابد فرهیخته) شامل عباراتی چون "خفه‌خون"، "برو خوش باش" و "آبسشن دهانی" از دست رفت و خیل عظیمی را از دانش و ادبِ چنین پدیده‌یِ بی‌نظیری محروم ساخت!