نینا: زندگیِ شما خیلی زیباست!
تریگورین: در آن چه چیزِ خاصی هست که خوب باشد؟ (به ساعت نگاه میکند.) من باید الآن راه بیفتم و مشغولِ نوشتن شوم. ببخشید، وقت ندارم... (میخندد) شما، بهقولِ معروف روی محبوبترین میخچهام پا گذاشتهاید، از این رو من رفته رفته مضطرب و کمی هم عصبانی میشوم. باری، بیایید حرف بزنیم. از زندگیِ روشن و زیبای من حرف بزنیم... بسیار خوب! از کجا شروع کنیم؟ (کمی فکر میکند.) گاهی اوقات انسان در تصورهای جبریِ خود، شب و روز فقط و فقط مثلاً به ماه فکر میکند، من هم برای خودم چنین ماهی دارم. اندیشهای پر وسوسه، شب و روز مرا به تنگ میآورد: من باید بنویسم، من باید بنویسم، من باید... نمیدانم سبب چیست که هنوز از نوشتنِ داستانی فارغ نشده، باید داستانِ دیگری شروع کنم و بعد، داستانِ سومی و بعد هم چهارمی... نوشتنم آنقدر بیوقفه است که به انجامِ سفرِ بیاتراق با اسبهای چاپاری میماند؛ طورِ دیگری هم نمیتوانم باشم. حالا از شما میپرسم: کجای این زندگی روشن و زیباست؟ آه، چه زندگیِ پوچی! مثلاً الآن که با شما هستم، بههیجان آمدهام با اینهمه در هر لحظهای که میگذرد به یاد میآورم که داستانی ناتمام در انتظارِ من است. آن ابری که در آسمان پیداست بهنظرِ من شبیه به یک پیانوی بزرگ است، با خودم فکر میکنم که جائی در داستانم باید بنویسم که ابری شبیه به پیانویی بزرگ در سینهی آسمان شناور بود. یا مثلاً همین که بوی گلِ آفتابگردان به دماغم میخورد، فوراً به ذهنم تداعی میشود که هنگامِ توصیفِ یک غروبِ تابستانی، از بوی زننده و از رنگِ بیجلا یاد کنم. هر عبارت و هر کلمهی شما و خودم را میقاپم و سعی میکنم آنها را هر چه زودتر توی پستوی ادبیام، زندانی کنم که شاید روزی به کار آید! وقتی کارم را تمام میکنم یا به تئاتر میروم یا به ماهیگیری تا مگر کمی بیاسایم و از خود فارغ شوم اما نه، فایده ندارد زیرا موضوعِ تازهای مانندِ گلولهی چدنیِ سنگینی تویِ مغزم وول میخورد و بارِ دیگر مرا به سمتِ میز میکشاند و وادارم میکند که بنشینم و بنویسم و باز هم بنویسم. و همیشه و همیشه بههمین نحو است و هیچ وقت از دستِ خودم آرام ندارم، حس میکنم که زندگیام را دارم تباه میکنم و در ازای عسلی که در فضا به این و آن میدهم، گردههای بهترین گلهای زندگیام را مصرف میکنم و خودِ گلها را پرپر کرده و ریشههایشان را زیر پایم له میکنم. آیا من دیوانه نیستم؟ مگر دوستان و نزدیکانم با من همانطوری سلوک میکنند که با یک عاقل؟ مدام میپرسند: «چه مینویسید؟ چه دارید به ما هدیه کنید؟» همهاش تکرارِ مکررات، و چنین بهنظر میرسد که این همه توجه و تمجید و تحسینِ دوستان، فقط یک فریب است؛ مرا مثلِ آدمهای مریض فریب میدهند و گاهی اوقات از ترسِ آنکه از پشتِ سرم دزدانه به من نزدیک شوند و دستهایم را بگیرند و مرا مانندِ پوپرشچین (1) به تیمارستان ببرند، به لزره میافتم. در آن سالها، در بهترین سالهای جوانی که تازه شروع به کار کرده بودم، نویسندگی برایم عذابی الیم بود. یک نویسندهی تازهکار، بهخصوص در اوانِ بدبیاریاش خویشتن را آدم دست و پا چلفتی و ناشی و زیادی میانگارد و اعصابش مدام کشیده و متشنج است؛ و بیآنکه موردِ توجه قرار بگیرد، مدام دور و برِ وابستگان به عالمِ ادب و هنر پرسه میزند و مانندِ قمارباز قهاری که جیبش خالی باشد میترسد شجاعانه چشم در چشمِ کسی بدوزد. من خوانندهی آثارم را ندیدهام اما نمیدانم سبب چیست که او را در خیالم موجودی بدخواه و بدگمان میانگارم؛ از تماشاچی میترسم و همیشه از او وحشت داشتم و هر بار که نمایشنامهی تازهای از من روی صحنه میرفت خیال میکردم که تمامِ موسیاهها با خصومت و تمامِ موبورها با بیعلاقگی، از آن استقبال میکنند. وای که چقدر وحشتناک است! وای که چه عذابی بود!
(1) Poprichtchin شخصیتِ اصلیِ «یادداشتهای یک دیوانه» اثرِ گوگول - مترجم
مرغِ دریایی، جلدِ هفتم از مجموعهی آثارِ چخوف، ترجمهی شادروان سروژ استپانیان
محمدرضا خاکی در سالنِ اصلیِ تالارِ مولوی سه ساعتِ تمام، تماشاگر را بر صندلی میخکوب کرد و یک تئاترِ چهارپردهای را با امکاناتی ساده اما استادانه بر روی صحنه آفرید.
ریتمِ «مرغِ دریایی» آرام، واقعی و البته سرد و ناامیدانه است. آینههای دو سمتِ صحنه چهبسا ابتکاری ست که برای نخستین بار بهنامِ دکتر خاکی ثبت خواهد شد. این شگرد توانست صحنه را از دو بُعدِ دیگر نیز به تماشاگر نشان دهد. بازیگرانی که پشت به تماشاگر داشتند میتوانستی رویشان را (از سمتِ چپ و راست) ببینی و برعکس.
با خواندنِ متنِ نمایشنامه دانستم که بسیاری از توضیحاتِ صحنهی خودِ چخوف در اجرا حذف شده است. وقتی که نینا دستِ تروپلف را میبوسد، وقتی آن دو یکدیگر را میبوسند، هنگامی که آرکادینا زانوهای تریگورین را در آغوش میگیرد، وقتی آرکادینا دستِ او را میبوسد، وقتی پولینا آندرییونا دستِ خود را به موهای مدودنکو میکشد، هنگامی که ماشا به آهنگِ والس، بیصدا دو سه بار میچرخد، وقتی ترپلف هنگامِ عبور از کنارِ آرکادینا سرِ او را میبوسد و هنگامی که نینای ویران سر بر سینهی ترپلف میگذارد و به آرامی گریه میکند.
همه میدانیم که سببِ حذفِ این موارد (که خودِ نویسنده در نمایشنامه آورده) چیست. بازیگرانِ ما (در سینما و تئاتر) پس از انقلاب نباید به یکدیگر نزدیک شوند. سوسنِ تسلیمی میگفت تا زمانی که در ایران بوده از سوی مسؤولان مدام توصیه به «تئاترِ اسلامی» میشده است حال آنکه او و همکارانش هیچگاه نفهمیدند مقصود از این ترکیبِ ناموزون چیست. اکنون اما روشن شده است که مراد چیست؛ همانندِ معلولانِ عاطفی بازی کنید چرا که در دینِ مبین برای نشاندادنِ احساسات (آن هم به نحوِ فرمال/صوری در ابداعاتِ دنیای کفر همچون تئاتر) جایی نیست.
اضطرارِ کارگردان بهحذفِ این موارد گاه سبب شده تا یک دیالوگ بهطورِ کامل از نمایش بیرون آورده شود. نمونهاش آخرین لحظاتِ دیدارِ تریگورین و نینا پیش از سفرِ نویسنده به مسکو (در پایانِ پردهی سوم) است:
نینا: فقط یک دقیقهی دیگر!..
تریگورین: (آهسته) شما آنقدر زیبا هستید... اوه، از فکرِ این که بهزودی همدیگر را میبینیم احساسِ خوشبختیِ فراوان میکنم!
نینا بهطرفِ سینهی او خم میشود.
من این چشمهای شگفتانگیز و این لبخندِ ظریف و فوقالعاده دلنشین را... این خطوطِ ملایم و این نمودِ پاکیزگیِ فرشتهآسا را، باز هم میبینم... عزیزِ من...
بوسهی ممتد.
کارگردان با خود گفته وقتی حالاتِ دیالوگها باید حذف شود همان بهتر که از این سخنانِ عاشقانه نیز خبری نباشد.
با تمامِ این محدودیتها، نمایشِ «مرغِ دریایی» بسیار خوب و زیرکانه کارگردانی شده بود.
داستانِ نمایش پر است از عشقهای ناممکن، زجرآور و گاه بدفرجام. پولینا (همسرِ شامرایف) عاشقِ مدودنکوی پزشک است و نینا عاشقِ تریگورینِ نویسنده (همسرِ آرکادینا)، ترپلفِ جوان عاشقِ نینا است و ماشا عاشقِ ترپلف. از این عشقهای پیچ در پیچ تنها نینا به تریگورین میرسد و پس از مدتی زندگیِ پنهانی و همراه با تحقیر، او نینا را رها کرده و به نزدِ آرکادینا بازمیگردد.
نمایش نشان میدهد که چگونه هنرمندانِ مشهور و بهظاهر بزرگ گرفتارِ مسائلِ بسیار کوچکِ زندگی و حتی هوسباز و بیمسؤولیت میتوانند باشند.
اسطورهی «شهرت» همان چیزی ست که در نهایت برای نینا میشکند و او را نسبت به آدمها و جایگاهِ آنها واقعبین میسازد:
«... کوستیا، حالا دیگر میدانم که در حرفهی ما – اعم از اینکه بازی کنیم یا بنویسیم – مهم، افتخار و شهرت و آن چیزی نیست که من آرزویش را میکردم بلکه مهم داشتنِ تحمل و شکیبایی است. در کارِ ما انسان باید بلد باشد صلیبِ خود را بر دوش بکشد و ایمان داشته باشد. من ایمان دارم، از این رو زیاد درد نمیکشم و موقعی که به رسالتم فکر میکنم دیگر از زندگی نمیترسم.»
حسینِ محب اهری در نقشِ سورینِ پیر و شبنمِ خزلی در نقشِ نینا بسیار خوش درخشیدند!
در همین زمینه:
آدمها آیینهی یکدیگرند (تحلیلِ ساختار و محتوای نمایش)
تریگورین: در آن چه چیزِ خاصی هست که خوب باشد؟ (به ساعت نگاه میکند.) من باید الآن راه بیفتم و مشغولِ نوشتن شوم. ببخشید، وقت ندارم... (میخندد) شما، بهقولِ معروف روی محبوبترین میخچهام پا گذاشتهاید، از این رو من رفته رفته مضطرب و کمی هم عصبانی میشوم. باری، بیایید حرف بزنیم. از زندگیِ روشن و زیبای من حرف بزنیم... بسیار خوب! از کجا شروع کنیم؟ (کمی فکر میکند.) گاهی اوقات انسان در تصورهای جبریِ خود، شب و روز فقط و فقط مثلاً به ماه فکر میکند، من هم برای خودم چنین ماهی دارم. اندیشهای پر وسوسه، شب و روز مرا به تنگ میآورد: من باید بنویسم، من باید بنویسم، من باید... نمیدانم سبب چیست که هنوز از نوشتنِ داستانی فارغ نشده، باید داستانِ دیگری شروع کنم و بعد، داستانِ سومی و بعد هم چهارمی... نوشتنم آنقدر بیوقفه است که به انجامِ سفرِ بیاتراق با اسبهای چاپاری میماند؛ طورِ دیگری هم نمیتوانم باشم. حالا از شما میپرسم: کجای این زندگی روشن و زیباست؟ آه، چه زندگیِ پوچی! مثلاً الآن که با شما هستم، بههیجان آمدهام با اینهمه در هر لحظهای که میگذرد به یاد میآورم که داستانی ناتمام در انتظارِ من است. آن ابری که در آسمان پیداست بهنظرِ من شبیه به یک پیانوی بزرگ است، با خودم فکر میکنم که جائی در داستانم باید بنویسم که ابری شبیه به پیانویی بزرگ در سینهی آسمان شناور بود. یا مثلاً همین که بوی گلِ آفتابگردان به دماغم میخورد، فوراً به ذهنم تداعی میشود که هنگامِ توصیفِ یک غروبِ تابستانی، از بوی زننده و از رنگِ بیجلا یاد کنم. هر عبارت و هر کلمهی شما و خودم را میقاپم و سعی میکنم آنها را هر چه زودتر توی پستوی ادبیام، زندانی کنم که شاید روزی به کار آید! وقتی کارم را تمام میکنم یا به تئاتر میروم یا به ماهیگیری تا مگر کمی بیاسایم و از خود فارغ شوم اما نه، فایده ندارد زیرا موضوعِ تازهای مانندِ گلولهی چدنیِ سنگینی تویِ مغزم وول میخورد و بارِ دیگر مرا به سمتِ میز میکشاند و وادارم میکند که بنشینم و بنویسم و باز هم بنویسم. و همیشه و همیشه بههمین نحو است و هیچ وقت از دستِ خودم آرام ندارم، حس میکنم که زندگیام را دارم تباه میکنم و در ازای عسلی که در فضا به این و آن میدهم، گردههای بهترین گلهای زندگیام را مصرف میکنم و خودِ گلها را پرپر کرده و ریشههایشان را زیر پایم له میکنم. آیا من دیوانه نیستم؟ مگر دوستان و نزدیکانم با من همانطوری سلوک میکنند که با یک عاقل؟ مدام میپرسند: «چه مینویسید؟ چه دارید به ما هدیه کنید؟» همهاش تکرارِ مکررات، و چنین بهنظر میرسد که این همه توجه و تمجید و تحسینِ دوستان، فقط یک فریب است؛ مرا مثلِ آدمهای مریض فریب میدهند و گاهی اوقات از ترسِ آنکه از پشتِ سرم دزدانه به من نزدیک شوند و دستهایم را بگیرند و مرا مانندِ پوپرشچین (1) به تیمارستان ببرند، به لزره میافتم. در آن سالها، در بهترین سالهای جوانی که تازه شروع به کار کرده بودم، نویسندگی برایم عذابی الیم بود. یک نویسندهی تازهکار، بهخصوص در اوانِ بدبیاریاش خویشتن را آدم دست و پا چلفتی و ناشی و زیادی میانگارد و اعصابش مدام کشیده و متشنج است؛ و بیآنکه موردِ توجه قرار بگیرد، مدام دور و برِ وابستگان به عالمِ ادب و هنر پرسه میزند و مانندِ قمارباز قهاری که جیبش خالی باشد میترسد شجاعانه چشم در چشمِ کسی بدوزد. من خوانندهی آثارم را ندیدهام اما نمیدانم سبب چیست که او را در خیالم موجودی بدخواه و بدگمان میانگارم؛ از تماشاچی میترسم و همیشه از او وحشت داشتم و هر بار که نمایشنامهی تازهای از من روی صحنه میرفت خیال میکردم که تمامِ موسیاهها با خصومت و تمامِ موبورها با بیعلاقگی، از آن استقبال میکنند. وای که چقدر وحشتناک است! وای که چه عذابی بود!
(1) Poprichtchin شخصیتِ اصلیِ «یادداشتهای یک دیوانه» اثرِ گوگول - مترجم
مرغِ دریایی، جلدِ هفتم از مجموعهی آثارِ چخوف، ترجمهی شادروان سروژ استپانیان
محمدرضا خاکی در سالنِ اصلیِ تالارِ مولوی سه ساعتِ تمام، تماشاگر را بر صندلی میخکوب کرد و یک تئاترِ چهارپردهای را با امکاناتی ساده اما استادانه بر روی صحنه آفرید.
ریتمِ «مرغِ دریایی» آرام، واقعی و البته سرد و ناامیدانه است. آینههای دو سمتِ صحنه چهبسا ابتکاری ست که برای نخستین بار بهنامِ دکتر خاکی ثبت خواهد شد. این شگرد توانست صحنه را از دو بُعدِ دیگر نیز به تماشاگر نشان دهد. بازیگرانی که پشت به تماشاگر داشتند میتوانستی رویشان را (از سمتِ چپ و راست) ببینی و برعکس.
با خواندنِ متنِ نمایشنامه دانستم که بسیاری از توضیحاتِ صحنهی خودِ چخوف در اجرا حذف شده است. وقتی که نینا دستِ تروپلف را میبوسد، وقتی آن دو یکدیگر را میبوسند، هنگامی که آرکادینا زانوهای تریگورین را در آغوش میگیرد، وقتی آرکادینا دستِ او را میبوسد، وقتی پولینا آندرییونا دستِ خود را به موهای مدودنکو میکشد، هنگامی که ماشا به آهنگِ والس، بیصدا دو سه بار میچرخد، وقتی ترپلف هنگامِ عبور از کنارِ آرکادینا سرِ او را میبوسد و هنگامی که نینای ویران سر بر سینهی ترپلف میگذارد و به آرامی گریه میکند.
همه میدانیم که سببِ حذفِ این موارد (که خودِ نویسنده در نمایشنامه آورده) چیست. بازیگرانِ ما (در سینما و تئاتر) پس از انقلاب نباید به یکدیگر نزدیک شوند. سوسنِ تسلیمی میگفت تا زمانی که در ایران بوده از سوی مسؤولان مدام توصیه به «تئاترِ اسلامی» میشده است حال آنکه او و همکارانش هیچگاه نفهمیدند مقصود از این ترکیبِ ناموزون چیست. اکنون اما روشن شده است که مراد چیست؛ همانندِ معلولانِ عاطفی بازی کنید چرا که در دینِ مبین برای نشاندادنِ احساسات (آن هم به نحوِ فرمال/صوری در ابداعاتِ دنیای کفر همچون تئاتر) جایی نیست.
اضطرارِ کارگردان بهحذفِ این موارد گاه سبب شده تا یک دیالوگ بهطورِ کامل از نمایش بیرون آورده شود. نمونهاش آخرین لحظاتِ دیدارِ تریگورین و نینا پیش از سفرِ نویسنده به مسکو (در پایانِ پردهی سوم) است:
نینا: فقط یک دقیقهی دیگر!..
تریگورین: (آهسته) شما آنقدر زیبا هستید... اوه، از فکرِ این که بهزودی همدیگر را میبینیم احساسِ خوشبختیِ فراوان میکنم!
نینا بهطرفِ سینهی او خم میشود.
من این چشمهای شگفتانگیز و این لبخندِ ظریف و فوقالعاده دلنشین را... این خطوطِ ملایم و این نمودِ پاکیزگیِ فرشتهآسا را، باز هم میبینم... عزیزِ من...
بوسهی ممتد.
کارگردان با خود گفته وقتی حالاتِ دیالوگها باید حذف شود همان بهتر که از این سخنانِ عاشقانه نیز خبری نباشد.
با تمامِ این محدودیتها، نمایشِ «مرغِ دریایی» بسیار خوب و زیرکانه کارگردانی شده بود.
داستانِ نمایش پر است از عشقهای ناممکن، زجرآور و گاه بدفرجام. پولینا (همسرِ شامرایف) عاشقِ مدودنکوی پزشک است و نینا عاشقِ تریگورینِ نویسنده (همسرِ آرکادینا)، ترپلفِ جوان عاشقِ نینا است و ماشا عاشقِ ترپلف. از این عشقهای پیچ در پیچ تنها نینا به تریگورین میرسد و پس از مدتی زندگیِ پنهانی و همراه با تحقیر، او نینا را رها کرده و به نزدِ آرکادینا بازمیگردد.
نمایش نشان میدهد که چگونه هنرمندانِ مشهور و بهظاهر بزرگ گرفتارِ مسائلِ بسیار کوچکِ زندگی و حتی هوسباز و بیمسؤولیت میتوانند باشند.
اسطورهی «شهرت» همان چیزی ست که در نهایت برای نینا میشکند و او را نسبت به آدمها و جایگاهِ آنها واقعبین میسازد:
«... کوستیا، حالا دیگر میدانم که در حرفهی ما – اعم از اینکه بازی کنیم یا بنویسیم – مهم، افتخار و شهرت و آن چیزی نیست که من آرزویش را میکردم بلکه مهم داشتنِ تحمل و شکیبایی است. در کارِ ما انسان باید بلد باشد صلیبِ خود را بر دوش بکشد و ایمان داشته باشد. من ایمان دارم، از این رو زیاد درد نمیکشم و موقعی که به رسالتم فکر میکنم دیگر از زندگی نمیترسم.»
حسینِ محب اهری در نقشِ سورینِ پیر و شبنمِ خزلی در نقشِ نینا بسیار خوش درخشیدند!
در همین زمینه:
آدمها آیینهی یکدیگرند (تحلیلِ ساختار و محتوای نمایش)
نگاهی به نمایشِ مرغِ دریایی (تحلیلِ صحنه بر اساس نزدیکی به فضای چخوفی)
پینوشت:
تالارِ مولوی را دوست دارم! یک جورهایی آدمهایش گزیدهتر و حسابیترند و سالنِ اصلیاش نیز همراه و همسطحِ تماشاگر است، جوری که انگار تو نیز در بازی نقش داری.
پینوشت:
تالارِ مولوی را دوست دارم! یک جورهایی آدمهایش گزیدهتر و حسابیترند و سالنِ اصلیاش نیز همراه و همسطحِ تماشاگر است، جوری که انگار تو نیز در بازی نقش داری.
عشق های ِ نافرجام ؛ چه عنوان ِ مناسبی !
پاسخحذفچخوف به خوبی نشان می دهد که بسیاری از ما در زندگی یک معشوق/معشوقه ی ِ جفاکار داریم که هرچه کوشش می کنیم نمی توانیم آن را به دست بیاوریم . معشوق/معشوقه ی ِ جفاکار ،همواره چونان افقی دور ، دژی تسخیرناپذیر و شبحی سرگردان در زندگی ِ ما حضور دارد و چه بسا سبب ِبسیاری از تصمیم ها و حرکات ِ ماست . زخمی که از او خورده ایم ما را به جنبش وامی دارد تا همیشه .
معشوق/معشوقه ی ِ جفاکار ، برای ِ برخی جسمانی و برای ِ بعضی غیرجسمانی است .(تو بهتر می دانی که کانت معتقد بود همه ی ِ هستی و توانش را به پای ِ معشوقه ی ِ جفاکاری به نام ِ "متافیزیک" گذارده )
پس به درستی مرغ ِ دریایی داستان ِ "عشق های ِ نافرجام" است . عشق هایی که اگر خوش فرجام بودند و اگر سر ِ جای ِ خود بودند این همه تکان دهنده و برانگیزاننده نبودند . عاشقان ِ نمایش، عشق ِ خود را به معشوقی/معشوقه ای ابراز می کنند که کوچکترین زمینه ی ِ اعتنا و محبتی به آنان ندارند . در این ازدحام ِ عاشقانه فکر می کنم فقط معشوقه ی ِ جفاکار ِ تریگورین (نویسنده) غیر ِ جسمانی می بود . معشوقه ی ِ جفاکار ِ او همانا "ادبیات " است . چیزی که تمام ِ عمر ، هنر و استعدادش را بر سر ِ آن گذارده اما به تمامی فراچنگش نیاورده . نینا(دختر ِ جوان) و ایرینا(هنرپیشه ی ِ میانسال) هیچکدام معشوقه ی ِ واقعی ِ تریگورین نیستند . هردوی ِ آنها دار و ندار ِ خود را تسلیم ِ تریگورین می کنند ولی او خشنود نمی شود و به آنان بی وفایی می کند چراکه هردو زن را به چشم ِ "ابزار" می بیند . نردبانی برای ِ رسیدن به معشوقه ی ِ اصیل ، واقعی و جفاکارش : ادبیات . تریگورین شور و نشاط را از جوانی ِ نینا می گیرد تا آن را در اثری به کار گیرد و هنگامی که مقصودش برآورده شد باز به کنار ِ هنرپیشه ی ِ میانسال برمی گردد تا با استفاده از شهرت و اعتبار ِ او نمایش هایش را در بهترین تماشاخانه های ِ مسکو به روی ِ صحنه ببرد .
تریگورین نویسنده ی ِ نامداری است اما می گوید :
" مردم (نوشته هایم را) می خوانند و می گویند :بله قشنگ نوشته شده ولی خیلی مانده به پای ِ تولستوی برسد یا اثر ِ خیلی قشنگی است اما پدران و فرزندان ِ تورگنیف به مراتب بهتر است و به همین نحو تا روزی که توی ِ تابوتم بگذارند چیزی جز "قشنگ و خوب و جالب نوشته شده است" در کار نخواهد بود . اما بعد از مرگم ، دوستان و آشنایان ، هنگام ِ گذر از کنار ِ مزارم خواهند گفت اینجا آرامگاه ِ تریگورین است . او نویسنده ی ِ خوبی بود اما بدتر از تورگنیف می نوشت "(مجموعه آثارِ چخوف/جلد ِ هفتم/ ترجمه ی سروژ استپانیان/ ص 219 )
بدین ترتیب تریگورین پیوسته نوشته های ِ خود را با بزرگان ِ ادبیات ِ روس مقایسه می کند و از این مقایسه شکست خورده بیرون می آید . او همواره در پیشگاه ِ معشوقه ی ِ جفاکارش سرافکنده است . حالتی که نفی ِ وضعیت ِ فعلی و موجب ِ نوشته شدن ِ آثار ِ بعدی اوست . عذابی الیم و کابوس ِ بزرخی که به پایان نمی رسد .
نقطه ی ِ مقابل ِ تریگورین در نمایشنامه ی ِ مرغ ِ دریایی، کنستانتین (نویسنده ی ِ جوان و تازه کار) است . معشوقه ی ِ جفاکار ِ او برخلاف ِ تریگورین ، مادی و جسمانی است . کنستانتین به راستی عاشق ِ نینا است . او "ادبیات" را به خاطر ِ نینا می خواهد و نمایش نویسی برایش وقتی معنا پیدا می کند که نینا در آن بازی کند . موقعی هم که نینا اعتراف می کند علی رغم ِ تمام ِ ستم های ِ تریگورین هنوز هم عاشق ِ اوست ، کنستانتین راهی به جز خودکشی ندارد . در مورد ِ نینا نکته ی ِ جالب این که عشق ِ غیر ِ جسمانی (عشق به ادبیات) او را به سوی ِ عشق ِ جسمانی (عشق به تریگورین) سوق می دهد و می رساند .
در پایان سپاسگزارم که همیشه ما را با آثار ِ خوب آشنا می کنی .
محشر بود!
پاسخحذفتحلیلِ بسیار عالی از تفاوتِ شخصیتِ تریگورین و کنستانتین بهدست دادی!
بهتر از این نمیشد سببِ خودکشیِ کنستانتین و نیز سرگردانی و بیهدفیِ موجود در نوشتههایِ او را آنالیز کرد!
اما بهنظرم بر اساسِ همین منظرِ تو میتوان گفت که نینا نیز از همان آغاز عشقی غیرجسمانی داشت که همانا نمایش و بازیگری رویِ صحنه است. تمامِ جذابیتِ تریگورین نیز برخاسته از همین قدرتِ آفرینشِ او در ادبیات بود. البته میپذیرم که عشقِ نینا به شخصیتِ ادبیِ تریگورین منجر به عشقِ جسمانیِ او نسبت به این نویسنده شد اما نینا چنانکه در این فراز نقل خواهم کرد در روندِ زندگی با تریگورین از عشقِ اصیل و غیرجسمانیِ خود مدتی محروم ماند و با آن بیگانه شد اما پس از جدایی از تریگورین باز به صحنه بازگشت و اینبار بازیِ او در پختگی و واقعیبودن قابلِ قیاس با نینایِ عاشق و نینایِ شکستخورده نیست:
«چرا میگویید خاکی را که من رویِ آن پا گذشته بودم میبوسیدید؟ من مستحق کشتن هستم. (بهطرفِ میز خم میشود.) خیلی خستهام! کاش بتوانم کمی بیاسایم! (سرِ خود را بلند میکند.) من مرغِ دریاییام... نه این طور نیست. من هنرپیشهام؛ بله، هنرپیشه! (بهصدایِ خندهیِ آرکادینا و تریگورین گوش میدهد، سپس به سمتِ درِ چپ میرود و از سوراخِ کلید نگاه میکند.) او هم اینجاست... (نزدِ ترپلف باز میگردد.) بله... مهم نیست... بله... او به تئاتر اعتقاد نداشت و همهاش به رؤیاهایِ من میخندید، کمکم من هم اعتقادم را از دست دادم و دچارِ یأس شدم... و بعد گرفتاریهایِ ناشی از عشق و حسادت و نگرانیِ دایم از سرنوشتِ بچهام... به موجودی ناچیز مبدل شدم، احمقانه بازی میکردم... نمیدانستم با دستهایم چه کنم، نمیتوانستم رویِ صحنه آن طوری که باید و شاید بایستم، به صدایم تسلط نداشتم. شما نمیتوانید بفهمید که وقتی انسان احساس میکند که رویِ صحنه دارد گند میزند، چه حالی پیدا میکند. من مرغِ دریاییام. نه، این طور نیست... یادتان هست که روزی یک مرغِ دریایی زدید؟ مردی تصادفاً از راه میرسد، آن را میبیند و از سرِ بیکاری نابودش میکند... موضوعی برایِ یک داستانِ کوتاه... نه، منظورم این نیست... (پیشانیِ خود را میمالد.) داشتم چه میگفتم؟... از صحنه حرف میزدم. حالا دیگر مثلِ گذشتهها نیستم... من دیگر یک هنرپیشهیِ واقعی هستم، با احساسِ شور و لذت بازی میکنم، رویِ صحنه از خود بیخود میشوم و حس میکنم که بسیار زیبا شدهام. و اکنون، مادام که اینجا هستم مدام پایِ پیاده قدم میزنم و فکر میکنم... فکر میکنم و احساس میکنم که روحیهام روز به روز قویتر میشود... کوستیا، حالا دیگر میدانم که در حرفهیِ ما ... الخ.»
(مجموعه آثار چخوف، جلدِ هفتم، صفحهیِ 256، ترجمهیِ سروژ استپانیان، انتشاراتِ توس)
ممنون از اینکه نظرِ ارزشمندِ خود را نگاشتی!