۱۳۸۸ مرداد ۹, جمعه

روز چهل و هشتم: خروش پایتخت در چهلم شهیدان

1) گزارش:
آنچه می‌نویسم دیده‌های من از ساعتِ یک ربع به ششِ پس ا ز ظهر تا یک ربع به هشت است:
خیابانِ مفتح (منتهی به مصلای تهران) ترافیکِ زیادی داشت و ما ناگزیر نزدیکی‌های مسیر پیاده شدیم. ابتدا گمان کردیم شمارِ مردم کم است. اما نزدیکِ ساعتِ ششِ پس از ظهر و هنگامی که به درهای مصلا (سمتِ ایستگاهِ مترو) رسیدیم، جمعیت پراکنده و چندصد نفریِ معترضان را دیدیم. ویژگیِ مهم اما آن بود که در خیابانِ بهشتی ماشین‌ها به‌نشانه‌ی پشتیبانی بوق‌های اعتراضی می‌زدند و پلیسِ مجهز به کلاه، سپر و باتوم در وسطِ خیابان ایستاده بودند و چندین ماشین را به‌همین خاطر با باتوم تخریب کردند و شیشه‌های بسیاری از آنها را شکستند. یکی از ماشین‌ها (پرایدِ سفید) را نیز ایست دادند و نگذاشتند برود. یک واکنشِ دلیرانه از سوی مردمِ ماشین‌دار آن بود که برای مدتی راهِ ماشین‌های گاردی‌ها را به‌سمتِ مصلا بستند. افزون بر اینها، بسیاری از سرنشینان دست‌های خود را به‌نشانه‌ی پیروزی به مردمِ معترض در خیابان نشان می‌دادند و از این راه نیز با آنان همراهی می‌کردند. نزدیکِ ساعتِ شش و ربع بود که در کمالِ ناباوری توده‌ی هزاران‌نفریِ معترضان را دیدیم که در برابرِ مصلا به‌هم پیوسته بودند و با فریادهای دادخواهی، بزرگیِ خود را به رخِ مزدورانِ حکومت می‌کشیدند. معترضانِ پراکنده نیز شعارِ «برادرِ شهیدم، رای‌ات را پس می‌گیرم» سر می‌دادند. در همان زمان دیدیم که بسیاری از موتورهای گاردی به‌سوی بلوارِ مدرس روان شدند. چیزی به درازا نکشید که گاردی‌ها به جمعیتِ پانصد نفریِ معترضان که از جمعیتِ اصلیِ تازه‌شکل‌گرفته دور بودند، یورش بردند و ما ناگزیر به‌سوی خیابانِ مفتح فرار کردیم. در همان زمان دیدیم که چندین ماشینِ پر از گاردی و موتورسوارهای‌شان به‌سوی انبوهِ معترضان در برابرِ مصلا روان شده بودند. صدای تیر شنیده شد و گازِ اشک‌آور نیز به‌مشام رسید. باتوم بر سرِ خانومِ کمابیش مسنی زده بودند و چند نفر از مردم او را به کناری برده بودند تا اگر می‌توانند کمکی کنند. بسیاری از زنان و مردان سر و دستِ خود را با ناله گرفته بودند که نشان از ضرب و شتم از سوی گاردی‌ها داشت. نزدیکِ ساعتِ شش و سی دقیقه و پس از آنکه از خیابان‌های فرعی دوباره به خیابانِ بهشتی وارد شدیم دیگر از جمعیت خبری نبود. ما مسیر را از همان‌جا به‌سوی خیابانِ ولیعصر پی گرفتیم. در خیابان معترضان به‌نحوِ پراکنده و در گروه‌های پنجاه نفری شعار می‌دادند «تا احمدی‌نژاده، هر روز همین بساطه». نزدیکِ ساعتِ یک ربع به هفت سرِ تختِ‌طاووس جمعیتی هزارنفری و به‌هم پیوسته در سمتِ راستِ خیابانِ ولیعصر، روبروی خبرگزاریِ ایرنا، شعارهای «ننگِ ما، ننگِ ما صدا و سیمای ما» و «مرگ بر دیکتاتور» سر می‌دادند. در پیرامون اما مردمانِ معترض به‌گونه‌ای پراکنده اما پرشمار حضور داشتند. گاهی جمعیتِ پراکنده به‌سوی بالا فرار می‌کردند و گاه پیش می‌رفتند. حضورِ لباس‌شخصی‌ها همراه با بی‌سیم یا بر روی موتور و در حالِ تصویربرداری از معترضان در سراسرِ خیابانِ ولیعصر محسوس بود. چون جمعیتِ مردم زیاد بود و یک لباس‌شخصی که معترضان را شناسایی می‌کرد نیز نشان شده بود، چند جوان به‌دنبالِ او افتادند و مزدورِ مربوطه نیز فرار کرد. نزدیکِ ساعتِ هفت و ده دقیقه و کمی که از سرِ تختِ‌طاووس پایین رفتیم باز در شگفتیِ تام جمعیتی هزارنفری را در پشتِ سرِ خود دیدیم. چه‌بسا همان معترضانِ روبروی خبرگزاریِ جمهوریِ اسلامی با جمعیتِ پراکنده به‌هم پیوسته بودند و چنین شکوهی را آفریده بودند. ما به سیلِ معترضان پیوستیم. شعارها در پشتیبانی از میرحسینِ موسوی و به‌ويژه «مرگ بر دیکتاتور» با طنینی کوبنده در فضای خیابانِ ولیعصر فریاد می‌شد. در پیاده‌روی سمتِ چپ ردیفِ لباس‌شخصی‌ها همراه با ماسک و مجهز به ابزارِ سرکوب دیده می‌شد. یک ونِ سفید نیز در یکی از فرعی‌های همان سوی خیابان پارک کرده بودند. در این زمان پیش‌روهای معترضان تصمیم گرفتند به‌سوی لباس‌شخصی‌ها بروند و مسیرِ جمعیت به‌سمتِ چپِ خیابانِ ولیعصر تغییر کرد. اینجا صحنه‌ای کمیک دیدم که هرگز فراموش نمی‌کنم. یک لباس‌شخصیِ میان‌سال در میانِ آنها با دیدنِ این وضع عقب‌گرد کرد و به‌گونه‌ای بسیار خنده‌دار و خفت‌بار فرار کرد (من البته به مردم گفتم که شعارمان را بدهیم و به‌سوی آنها نرویم بلکه مسیرِ خودمان را پی بگیریم. اما تصمیمِ معترضان چیزِ دیگری بود و چه‌بسا پیشامدی را که به‌هرحال برای ما رخ می‌داد تنها جلو انداختند. چرا که دستورِ یورش به ما دیر یا زود به مزدوران می‌رسید). هنوز جمعیت به وسطِ خیابانِ ولیعصر نرسیده بود که ناگهان از سوی لباس‌شخصی‌ها سنگ و گازِ اشک‌آور به‌سمتِ ما پرتاب شد و پس از آن شیلکِ پشتِ سرِ همِ گلوله به‌سوی معترضان (مشقی، پلاستیکی یا جنگی‌اش را نمی‌دانم). وحشتِ بدی در میانِ جمعیت افتاد و همه فرار می‌کردند. ما به‌سوی یک خیابانِ فرعی دویدیم که انتهای‌اش را پلیس بسته بود و یکی از مجتمع‌های مسکونی در را باز کرد و ما همراه با ده نفرِ دیگر به آنجا پناه بردیم. صدای لباس‌شخصی‌ها و برخوردِ باتوم همراه با فحش و ناسزا و جیغ و فریادِ زنان و مردانِ معترض را می‌شد شنید و ده دقیقه همین سرکوب از بیرون شنیده می‌شد. از شنیده‌ها گمانِ این می‌رفت که کسانی را در همین زمان بازداشت کرده باشند.
نزدیکِ ساعتِ هفت و نیم و پس از آنکه فضا به‌ظاهر آرام شد از آنجا بیرون رفتیم و به خیابانِ ولیعصر بازگشتیم. نزدیکی‌های تقاطعِ ولیعصر و خیابانِ زرتشت باز هم هزاران نفر از مردمِ معترض به‌هم پیوسته بودند و شعارِ «مرگ بر دیکتاتور» را یکصدا فریاد می‌کردند. در همین زمان یک رخدادِ بسیار زیبا پیش آمد. چند نفر از معترضان قرقره‌ی چوبیِ بسیار بزرگِ مربوط به کابل‌های برق را چرخاندند و در وسطِ خیابانِ ولیعصر قرار دادند تا راهِ سرکوبگران را تا اندازه‌ای سد کنند (این صحنه و شکلِ آن حجمِ چوبی مرا یادِ مبارزانِ سده‌های میانه‌ی اروپا ضدِ حکامِ مستبدِ آن زمان انداخت که مثلاً چرخِ آسیابِ آبی را وسطِ راه بیندازند تا اسب‌سوارانِ حکومتی برای سرکوبِ مردم ناکام بمانند). چیزی به درازا نکشید که گاردی‌ها به معترضان یورش بردند و بسیاری (از جمله ما) به‌سوی خیابانِ زرتشت فرار کردیم و باز هم توانستیم به یکی از مجتمع‌ها که در را به روی مردم گشوده بود وارد شویم.
نزدیکی‌های ساعتِ هفت و چهل و پنج دقیقه از آنجا بیرون آمدیم و به‌سوی خانه روان شدیم.
2) تحلیل:
دیروز یک روزِ تاریخی در جنبشِ سبزِ ملتِ ما بود!
اعتراضِ دیروز توانست روحیه، انرژی و امیدِ بی‌نظیری به ملت ارزانی دارد و پس از اعتراض‌های پراکنده‌ی چند روزِ گذشته جانِ تازه‌ای به جنبشِ دادخواهیِ ملتِ ایران ببخشد.
معترضان فراوان بودند و همه جا هم بودند. مردمانِ دادخواه پراکنده بودند اما در هر جا که به‌هم پیوسته بودند از هزار گذشته بودند.
گاردی‌ها درست به‌خاطرِ همین دو ویژگیِ پراکندگی و فراوانیِ معترضان، به‌تمامی سرگردان شده بودند و پیاپی با موتور از این سوی شهر به آن سو می‌رفتند. پس از آنکه به خانه بازگشتم دوستان با تلفن خبر دادند که در اتوبانِ رسالت، تجریش، میدانِ ونک و سیدخندان نیز اعتراض‌های هزارنفریِ مردم شکل گرفته است و شعارهای پرشور و کوبنده‌ی معترضان را از آن سوی گوشی می‌توانستم بشنوم. تا ساعتِ ده و ربعِ شب نیز صدای شعارهای مردم در همدلی با مادرِ سهرابِ اعرابی از آن سوی گوشی (در شهرکِ آپادانا) به‌گوش می‌رسید.
من روزِ سی‌امِ تیرماه (میدانِ هفتِ تیر) و سومِ مردادماه (میدانِ ونک) نتوانستم در اعتراض‌ها حضور داشته باشم اما خروشِ امروز هشتمِ مرداد از جهتِ وسعت و گستردگیِ معترضان صدبار از جمعه‌ی بیست و ششمِ تیر (سخنرانیِ هاشمی) بیش‌تر بود.
مردم در این روزهای سخت (درست مانندِ روزهای پیش از انتخابات) با یکدیگر مهربان شده‌اند و افزون بر آن، پس از جنایت‌های رژیم با یکدیگر همدردی نیز می‌کنند و به همدیگر یاری می‌رسانند. در یکی از مجتمع‌های مسکونی که به ما پناه داد پیرزنی آبِ خنک نیز برای معترضان آورد. ساکنانِ واحدها نیز از ما می‌خواستند در حیاط نمانیم و برای حفظِ جانِ‌مان به خانه‌های خود دعوت‌ِ‌مان می‌کردند.
این روزها در عینِ هراسِ انکارناپذیرِ هر کسی که در این شرایط به معترضانِ پایتخت می‌پیوندد، حسی باشکوه از امید، شور و شوق در میانِ مردمانِ آزاده‌ی کشورم می‌بینم که تا کنون نشانی از آن سراغ نداشتم؛ شوری عصیانگر که همه‌گیر شده و همبستگیِ همگانی میانِ شهروندانِ این سرزمین را رقم زده است. چیزی هست به‌نامِ «وجدانِ ملی» که برای مردمِ ایران در رخدادهای اخیر با گستره‌ای بی‌سابقه زخم برداشته است و این صحنه‌های باشکوهِ همبستگیِ ملی سرچشمه‌ای جز این ندارد.
طلسمِ ترسِ سی‌ساله‌ی مردم باطل شده است و بی‌باکیِ این روزهای زنان و مردانِ ایران سبب شده تا سردرگمیِ ولیِ‌فقیهِ کودتاچی و مزدورانِ جنایتکارش روز به روز بیش‌تر شود.
امیدوارم برخی خارج‌نشین‌های ساده‌انگار که از خیالاتِ شیرینِ سی‌ساله و به‌دست نیامده‌ی خود در این روزها سراغ می‌گیرند و استدلال می‌کنند که معترضانِ درونِ کشور محدودیت و ترس دارند ولی ما که آزادی داریم چرا به مردمِ آگاهی ندهیم و با پرچمِ شیر و خورشید به دلِ جمعیتِ سبزهای بیرونِ ایران نرویم و شعارِ سرنگونیِ رژیم سر ندهیم، به خود بیایند و کمی از این خودخواهی و خودبزرگ‌بینیِ کودکانه دست بردارند و باور کنند که مردمانِ این کشور خود آگاه هستند و در این شرابط خواست‌های محدود اما روشنی دارند که بر سرِ آن هیچ سازشی نخواهند کرد و در صورتِ تن ندادنِ کودتاچیان به همان حقوقِ پذیرفته شده برای ملت در قانونِ اساسیِ جمهوریِ اسلامی، زمانش که فرا برسد خود می‌دانند چه کنند و چه شعاری سر دهند! ترس را هم کسی دارد که کشور را به هر دلیل، درست یا نادرست، ترک کرده است نه آنکه مانده است و در اندوهِ این سه دهه با ملتِ خود شریک و در کنارِ آنان بوده است. پس همچنانکه داریوشِ اقبالیِ عزیز در صدای آمریکا می‌گفت، خردمندانه است که ایرانیانِ خارج‌نشین اگر می‌خواهند از خیزشِ ملتِ ایران پشتیبانی کنند، آن را تنها و تنها در قالبِ پیروی از خواست‌های ملت پیگیری کنند و بپذیرند که در شرایطِ کنونی موج‌سواری بر اعتراض‌های جنبشِ سبز، مصادره‌ به‌مطلوبِ آن و سازِ خود را کوک کردن جز زیان در بر ندارد.

در همین زمینه:
درگیری و خشونت در چهلمِ جان‌باختگان / زمانه
گزارش از مراسمِ چهلمِ شهدای سبز / موجِ سبزِ آزادی
پس‌نوشتِ اول:
طبعاً در گردهماییِ بهشتِ زهرا نبودم و از آنجا جز برخی شنیده‌ها از سوی معترضان چیزی نمی‌دانم.
پس‌نوشتِ دوم:
بازتابِ نوشته در
بالاترین
پس‌نوشتِ سوم:
دو نکته را فراموش کردم بگویم:
1. بینِ ساعتِ شش تا شش و ربع که ما شاهدِ تخریب و شکستنِ شیشه‌های ماشین‌ها توسطِ مزدورهای رژیمِ کودتا در خیابانِ بهشتی بودیم، با گوشِ خودم شنیدم که یکی از همین پلیس‌های مجهز به کلاه، سپر و باتوم به یکی از همکارانش که شیشه‌های ماشین‌ها را خورد می‌کرد گفت که «فلانی پلاکِ‌شان را حتماً بکن!».
2. بینِ ساعتِ هفت تا یک ربع به هشت در خیابانِ ولیعصر (تقاطعِ تخت‌ِطاووس تا زرتشت) بسیاری از سطلِ آشغال‌ها آتش گرفته بود.
پس‌نوشتِ چهارم:
خروشِ دیگر شهرهای بزرگ و شهرستان‌ها در روزِ چهلمِ شهیدان بسیار مهم و ارزشمند بود! دستِ‌کم چنین اعتراضِ سراسری روشن‌ترین گواه بر دروغ‌گوییِ کودتاچیان در موردِ انحصارِ رایِ بالای موسوی در تهران و پیش‌دستیِ احمدی‌نژاد در دیگر شهرها است. گزارش‌های «موجِ سبزِ آزادی» از
اصفهان، شیراز، مشهد، ارومیه، رشت و گرگان به‌خوبی نشان می‌دهد که پرنفوذترین شخصیتِ سیاسی در کشور و رئیس‌جمهورِ قانونی و منتخبِ ملت چه کسی است.

۱۳۸۸ مرداد ۱, پنجشنبه

سرزمین کابوس‌ها

ای خاکِ خونین!
می‌شنوی؟
ناله‌ی واپسینِ جوانانت را.
می بینی؟
قلب‌های شکافته
و
تن‌های تجاوزشده را.
ای نفرینِ زمین!
بر ما مردمان چه می‌رود؟
این تاوانِ کدامین اشتباه است؟
و پادافرهِ کدامین بدی؟
ای سرزمینِ سختی‌ها!
آیا در پیشانیِ تو دورانِ آسایشی ننوشته‌اند؟
این حرام‌زادگان از کدامین دوزخ آمده‌اند؟
که اینچنین فرزندانت را می‌بلعند،
مغزِ جوانان می‌خورند
و
خونِ پاکِ مردمان می‌ریزند.
ای میهنِ نیمه‌جان!
رنجِ ساکنانِ خود را چگونه تاب می‌آوری؟
انبوهه‌ی ناراستی و رذالتِ حاکمان را؟
فریادِ دادخواهیِ مردان و زنان را؟
آهِ مادرانِ داغ‌دار را؟
و تنِ دلبندانِ‌شان را در قبرها؟
ای ویران‌وطن!
پس چه زمان
بر تنِ رنجورِ ما مردمان
دستِ نوازش خواهی کشید؟
ای ایران!
ای سرزمینِ خون‌های به‌ناحق‌ریخته!
و اندیشه‌های در گور خفته!
آیا از پسِ این سیه‌روزگار،
روشنای زندگی سر بر خواهد کشید؟
ای اقلیمِ خواب‌های آشفته!
هر بار از پسِ کابوس‌های این ملت
نیمه‌بیداریِ ما مردمان فرا می‌رسید.
این بار اما
ای جانِ وطن!
سرپناهِ جان‌های سراسر بیدار باش!

۱۳۸۸ تیر ۲۷, شنبه

روز سی و پنجم: معترضان در نماز جمعه

آنچه می‌نویسم دیده‌های من از دوازده و نیم تا چهارِ پس از ظهر است:
در تاکسی بحث بود که امروز چه می‌شود و رادیو نیز در حالِ پخشِ سخنانِ پیش از خطبه‌ها بود که پیامِ مکارمِ شیرازی که نه سرِ پیاز است نه تهِ پیاز خوانده شد. مرجعِ زن‌باره به سفارشِ دربارِ خامنه‌ای که مواجبش را از همان‌جا می‌گیرد، پند داده بود که نمازگزاران هشیار باشند و سخن از «منافقانِ داخلی» به‌میان آورده بود. از نظرِ حضرتِ ایشان تربیتِ اسلامی و ادبِ ایرانی (که این ایرانیت و اسلامیتِ اینان کشته است ما را!) با طرحِ شعارهای تفرقه‌افکنانه ناسازگار است. اما من ندیدم بسیاری از مراجع و از جمله خودِ این آقا نسبت به خیانت در آرای ملت و کشتارِ خونین این یک ماه بیانیه‌ای صادر کنند. لابد تربیتِ اسلامی نزدِ اینان با کودتای ننگینِ ولی‌ِفقیه و کشتارِ مردمِ بی‌گناه سراسر سازگار است.
نزدیک دوازده و چهل دقیقه به سرِ خیابانِ حافظ رسیدیم. از آنجا به بعد را با ماشین‌های پلیس بسته بودند. ناگزیر از تاکسی پیاده شدم و باقیمانده‌ی راه را پیاده رفتم. جمعیتِ مردم به‌سمتِ دانشگاهِ تهران روان بود. در درازای راه و پس از گذر از میدانِ ولیعصر، می‌توانستی به‌روشنی معترضان را ببینی که کنارِ خیابان نشسته بودند و نوارِ سبز بسته بودند. به‌نشانه‌ی پیروزی برای‌شان دست بالا می‌بردم و به راه ادامه می‌دادم. ساعتِ ده دقیقه به یک به سرِ خیابانِ قدس رسیدم که تا همانجا مردم جانماز انداخته بودند و نشسته بودند. پس میانِ دو خیابانِ وصالِ شیرازی و قدس در پله‌های یک شرکت همراه با دیگران نشستم.
هاشمیِ رفسنجانی خطبه‌ی اول را چندی پیش آغاز کرده بود. با زیرکی داستانِ پیامبرِ اسلام و جداییِ اصحابِ او را روایت کرد و به‌گونه‌ای معنادار به داستانِ انقلابِ اسلامی و یارانِ خمینی پیوند زد و گفت ایده‌ی «جمهوریِ اسلامی» نوآوریِ رسولِ خدا بوده و ادامه‌ی همان راه است! بر اسلامیت و جمهوریتِ آن نیز پافشاری کرد. در خطبه‌ی دوم اندکی به چین و ماچین (امامِ کاظمِ‌شون) پرداخت و سپس واردِ اصلِ ماجرا شد. چکیده‌ی سخنانش این بود که مردم خوب آمدند ولی ما گند زدیم. اعتمادِ مردم به نظام تا حدی خدشه‌دار شده است و برای بازگرداندنِ آن باید فکری کرد. گفت مراجع رنجیده‌خاطر هستند و تمدیدِ نمایشیِ یک هفته‌ای برای ماست‌مالیِ بیش‌ترِ دستکاریِ گسترده در آرای ملت از سوی رهبر را فرصتِ مناسبی برای جبران دانست که از دست رفت و او الان نمی‌خواهد بگوید که کوتاهی از کدام سو بوده است. پس (حال که کار از کار گذشته) باید راهِ برون‌رفتی برای این مساله یافت، صدا و سیما باید بحثِ منطقی میانِ دو طرف برگزار کند و بسیار بر این «منطق» تاکید کرد (گلوله را با منطق چه کار؟). مطبوعات از حقِ قانونیِ خود برخوردار شوند و همه‌ی اعتراض‌ها در چهارچوبِ قانون باشد و بسیار بر این «قانون‌گرایی» و اهمیتِ آن پافشاری کرد (کدام قانون؟ قانونی که تنها کودتا را تثبیت می‌کند؟). زندانیانِ این روزها نیز آزاد شوند چرا که به این خاطر زبانِ بیگانگان بر ما دراز شده است و از خانواده‌ی کشته‌شدگان باید دلجویی شود. گفت ما امروز بیش از هر زمانِ دیگر به وحدت نیاز داریم (وحدت با چه کسی؟ خامنه‌ایِ جنایتکار یا احمدی‌نژادِ مزدور؟) و اینکه با چیزی روبروییم که نام‌ش را می‌توان «بحران» گذاشت. سخنانش نسبت به آن هاشمیِ محافظه‌کار و گاه کینه‌توزِ پیشین (خصوصاً در هشت سالِ دورانِ ناکام و فرصت‌سوزِ اصلاحات) بهتر شده بود اما به‌هرحال تاکید کرد که فراجناحی است و طرفِ هیچ‌یک از دو گروه را نمی‌گیرد. نزدِ من در چنین شرایطی گفتنِ این سخن بی‌معنا است. میانِ مردم و دیکتاتور هیچ حدِ وسطی وجود ندارد. در کل نیز سخنانش از انتظارِ عمومی بسیار دور بود. اما چه‌بسا هاشمی ناگزیر بود تا چنین بازی کند، به این امید که ماندن بر این باریکه‌راهِ میانه بتواند بهانه‌های موردِ نیاز برای بیرون کردنِ او از حاکمیت را از دستانِ هم‌رزمِ پیشین و کودتاچیِ کنونی و نیز سگِ هارِ او که به‌زودی بر خونِ ملتِ ایران کابینه تشکیل خواهد داد، به‌در آورد. در فهمِ تفاوتِ خامنه‌ای و هاشمی همین بس که رهبرِ احمق بیست و نهمِ خرداد در همین جایگاه سخن از اعتمادِ مردم به نظام راند و هاشمی امروز درست وارونه نسبت به واقعیتِ جداییِ مردم از نظام هشدار داد (آن عوام‌فریبیِ خنده‌دارِ خامنه‌ای در پایانِ پارس‌کردن‌های‌اش نیز البته هم نشانِ سستیِ شخصیتِ او و هم افشاگرِ خویِ مزدورپرورش بود).
در خلالِ سخنرانیِ هاشمی مردمانِ معترض برای او کف می‌زدند. یکبار هم خودش گفت شعار ندهید من هم همین سخنانِ شما را دارم می‌گویم و از شما هم بهتر می‌گویم (هاشمی است دیگر! خودشیفتگیِ بدخیم دارد!).
با پایانِ خطبه‌ها و شروعِ نماز به یکی از صندلی‌های پارکِ وسطِ بلوارِ کشاورز رفتم. ساعتِ دو و ده دقیقه نماز شروع شد و درست در همان زمان از میانِ اتوبوس‌های پارک شده برای بازگرداندنِ نمازگزاران می‌شد گاردِ ضدِ شورش را دید که به‌سمتِ خیابانِ کارگر روان بودند. در میانه‌ی نمازِ اول و دوم یک جوانکِ آستین‌کوتاهِ سه‌تیغ از برابرِمان رد شد که ناگهان بی‌سیمِ مربوطه به صدا درآمد و بدبخت سرش را انداخت پایین و هروله‌ی خود را به یورتمه بدل ساخته، به‌شتاب دور شد و البته مردمانِ کنارِ من نیز از فحشِ زیرِ زبانی بی‌نصیبش نساختند. در همین زمان نخستین جمعیتِ معترض در پشتِ سرِ ما و با «یاحسین میرحسین» ابرازِ وجود کرد. با پایانِ نمازِ دوم در ساعتِ دو و سی دقیقه، سرِ خیابانِ قدس گاردی‌ها آرایش یافته بودند و من به پله‌های همان شرکت (ایران تکنو؟) بازگشتم تا نمازگزاران بروند خانه و ما هم اعتراضِ خود را شروع کنیم. پس از پایانِ نماز، وزیرِ جدیدِ شعار از بلندگو فریاد برآورد که نمازگزارانِ محترم به هیچ اطلاعیه و تجمعِ غیرِقانونی توجه نکرده و به‌سمتِ خانه‌های خود روان شوند. پس از این شروع کرد به شعار دادن از پشتِ بلندگو و من شاهدِ یکی از خنده‌دارترین و لذت‌بخش‌ترین رخدادهای اخیر بودم. وزیرِ شعار می‌گفت «مرگ بر آمریکا» و مردم یک‌صدا می‌گفتند «مرگ بر روسیه». وزیرِ شعار می‌گفت «مرگ بر اسرائیل» و مردم باز یک‌صدا می‌گفتند «مرگ بر روسیه». حتی نمازگزارانِ جمعه نیز از این وضعیت خنده‌ی‌شان گرفته بود و برخی‌شان نیز با معترضان در شعار ضدِ روسیه همراه می‌شدند.
با جدا شدنِ آنانکه برای عبادت آمده بودند، به‌روشنی جمعیتِ معترضان در بلوارِ کشاورز به انبوهی رسید و مردمانی نزدیک به بیست هزارنفر از سرِ خیابانِ قدس به‌سمتِ تقاطعِ کارگر و بلوارِ کشاورز روان شدند. اولین شعار نیز «ننگِ ما ننگِ ما، صدا و سیمای ما» بود. گاردی‌ها و لباس‌شخصی‌ها تماشا می‌کردند و البته چند لباس‌شخصی در سرِ خیابانِ قدس با در دست داشتنِ تصاویرِ رهبرِ سفیهِ خود، ضدِ معترضان شعار می‌دادند.
نزدیکِ ساعتِ یک ربع به سه، معترضان خیابانِ کارگرِ شمالی را به‌سمتِ بالا رفتند. با گذر از کنارِ مامورانِ نیروی انتظامی جمعیت یکصدا فریاد زدند «نیروی انتظامی، حمایت حمایت» و این شعار با لبخند و گاه دست‌تکان‌دادنِ این ماموران روبرو شد.
شور و هیجانِ وصف‌ناپذیری در میانِ ما حاکم بود. شعارها و فریادِ پشتیبانیِ مردم از رئیس‌جمهورِ منتخب و قانونی (میرحسینِ موسوی) در سراسرِ خیابان همانندِ بمب صدا می‌کرد و بسیاری از ساکنینِ ساختمان‌ها از پنجره‌ها جمعیت را تماشا می‌کردند و فیلم می‌گرفتند. در درونِ جمعیتِ معترضان نیز کسانِ بسیاری به فیلم‌برداری می‌پرداختند. شعارهای تازه‌ی این گردهمایی از جمله این بود: «سهرابِ ما نمرده، این دولته که مرده»، «ندای ما نمرده، این دولته که مرده»، «زندانیِ سیاسی آزاد باید گردد»
اما دو شعار بود که جمعیت از ژرفای جان، با استواریِ تمام‌عیار و خروشِ یگانه‌ای آن را فریاد می‌زدند؛ یکی «مرگ بر روسیه» و دیگری شعارِ لذت‌بخشِ «مجتبی بمیری، رهبری رو نبینی» که هر دو بسیار زیاد و به‌گونه‌ای معنادار از سوی معترضان فریاد می‌شد.
اما یکی از مهم‌ترین کاستی‌های این تجمع ناهماهنگیِ جمعیت در شعار دادن بود. در بسیاری موارد پایینِ جمعیت یک شعار می‌دادند و بالای جمعیت یک شعارِ دیگر و ما که میانه‌ی توده بودیم نمی‌دانستیم کدامیک را فریاد بزنیم. گمان می‌کنم هماهنگی در فریاد زدنِ یک شعار برای چنین راه‌پیمایی‌هایی بسیار ضروری و سودمند باشد.
خیابانِ کارگرِ شمالی حدِ فاصلِ بلوارِ کشاوز و خیابانِ فاطمی (میانه‌ی پارکِ لاله) میانِ پیش‌قراولان بحث شد که به چه سمتی برویم. در نهایت تصمیم بر این شد که به‌سوی کوی دانشگاه حرکت کنیم.
نزدیکِ ساعتِ سه و بیست دقیقه بود که از کارگرِ شمالی به تقاطعِ فاطمی رسیدیم. تا پیش از این جمعیتِ ما از چندین هزار نفر فراتر بود. اما از تقاطعِ خیابانِ کارگر و فاطمی وضع دگرگون شد. ماشین‌ها از این جا به بعد در سراسر خیابان حضور داشتند و جمعیتِ معترضان ناگزیر شد از میانِ اتوموبیل‌ها رد شود و همین یکپارچگیِ جمعیت را که تا پیش از آن نگاه داشته شده بود، بر هم زد. ماشین‌ها به‌نشانه‌ی پشتیبانی بوق می‌زدند و دست‌های‌شان را به‌نشانه‌ی پیروزی بیرون می‌آوردند و گاه همراه با ما شعار می‌دادند. نزدیکِ ساعتِ سه و سی دقیقه و هنگامی که به دانشکده‌ی اقتصادِ دانشگاهِ تهران رسیدیم، دوباره بحثِ تعیینِ ادامه‌ی مسیر شد اما در نهایت تصمیم بر این شد که بزرگراهِ شهیدِ گمنام را به‌سمتِ چپ برویم. چه‌بسا گمان کردند چون در بزرگراه فضا بازتر است، مسیرِ بهتری خواهد بود. ما با شعارهای خود مسیر را ادامه می‌دادیم و ماشین‌های خطِ برگشت/چپِ بزرگراه نیز با ما همراه می‌شدند.
نزدیکِ ساعتِ سه و چهل دقیقه به ابتدای پلِ گیشا رسیدیم و بحثِ بسیاری شد که از زیرِ پل برویم یا روی پل که بسیاری باور داشتند روی پل بهتر است و به‌هرحال باید به‌سمتِ غربِ شهر برویم. این شد که حلقه‌ای تشکیل شد تا جمعیت را روی پل هدایت کند. پل را که بالا رفتیم پس از مدتِ زیادی که به پشتِ سر برنگشته بودم، نگاهی انداختم و در کمالِ ناباوری دیدم که جمعیتِ ما به حدودِ پانصد نفر کاهش یافته است. نمی‌دانم آنهمه زن و مردِ معترض چگونه ناپدید شدند. کمی نگران شدم و یکی دیگر هم کنارِ من بود که گفت روی پل به‌آسانی می‌توانند ما را هدف بگیرند. ساعتِ یک ربع به چهار و در حالی که هنوز به میانه‌ی پلِ گیشا نرسیده بودیم، ناگهان دیدیم جمعیتِ پشتِ سر به‌سمتِ ما فرار می‌کنند و چند نفر از کناری‌های من می‌گفتند «ندوید! چرا فرار می‌کنید؟». اما پاسخِ این پرسش در کسری از ثانیه روشن شد. چرا که بزرگراهِ غُرق‌شده‌ی شهیدِ گمنام توسطِ ما، از پشتِ سر به‌وسیله‌ی گاردِ ضدِ شورش پر شده بود و تا آمدم به خودم بجنبم دیدم که موتورهای گاردی‌ها به‌سمتِ ما یورش می‌برند. همه می‌دویدند و من هم تا جایی که در توان داشتم دویدم. من و بسیاری از معترضان به‌سمتِ خروجیِ پلِ گیشا رفتیم و یک موتورِ گاردی هم دنبالِ ما آمد و در کناره‌ی پل گیرمان انداخت و بسیاری را در حالِ فرار با کابل نواخت. اما بدتر از همه آن بود که بسیاری از موتورهای گاردی به‌سمتِ بالای پل رفتند؛ جایی که بر خروجیِ پل تیررسِ سراسری داشتند و از همان‌جا بود که دیدم اسلحه به‌سمتِ ما نشانه رفته و صدای شلیکِ بم و گنگ اما پشتِ سرِ هم تیرهایی را شنیدم و البته هیچ‌کدام راهی جز دویدن نداشتیم. بدترین چیز در چنین شرایطی هراس و نگرانیِ وحشتناکِ همگان است.
تقاطعِ خیابانِ فرعیِ البرز بود که من واردِ یک میوه‌فروشی شدم و آنها هاج و واج پرسیدند چه شده و من تنها درخواست کردم که پناه دهند. چیزی نکشید که نزدیک به پنج نفرِ دیگر هم از معترضان به همینجا پناه بردند. تعقیب و گریز بینِ گاردی‌ها و معترضان را از لابلای مغازه می‌شد دید و این نگرانی وجود داشت که گاردی‌ها به اینجا بریزند. پسری آنجا بود که دستش از همین تیرهای عجیب و غریب خورده بود و می‌گفت پشتش هم می‌سوزد. ما از او خواستیم پیرهنش را بالا بزند و با این کار صحنه‌ای بسیار دلخراش دیدیم؛ سراسرِ پشت و کمرِ او به‌همین صورت کوفته شده بود و خون‌ریزی داشت اما خودش متوجه نشده بود. دختری هم بود که دستش از همین تیرهای ناشناخته خورده بود و خون‌ریزی داشت و بسیار ناله می‌کرد. دو دستمال داشتم که هر دو را به آن پسر دادم اما دختری که آنجا بود به من گفت «دستِ خودت هم همینجور است» و من تازه نگاه کردم و دانستم که خودم نیز به‌همین بلا دچار شده‌ام. یکی به پای من شلیک شده بود که چون شلوارِ جین تن‌ام بود تنها خون‌مرده شده بود اما دیگری به پشتِ آرنج‌ام برخورد کرده بود که چون آستین‌کوتاه به تن داشتم، درست به گوشت خورده بود (البته پیرهن رویش پوشیده بودم. ولی روی پلِ گیشا هوا چنان گرم و خورشید چنان داغ بود که پیرهن را درآوردم و به‌دورِ کمرم بستم؛ انگار رفته باشم پیک نیک در سواحلِ استوایی!) ویژگیِ این تیرها چنین بود که مکانِ برخورد را به‌اندازه‌ی یک دو تومانیِ قدیم متلاشی می‌کرد. ژرفای فرو رفتنش در بدن البته به سوزاندنِ پوستِ رویین و دولایه‌ی پس از آن محدود می‌شد. اما منظره‌ی بسیار چندش‌آوری ایجاد می‌کرد و خون‌ریزی، سوزش و دردِ بسیار بدی هم داشت و اگر به چشم برخورد می‌کرد به‌خاطرِ شدتِ اصابتی که داشت، به‌یقین کور می‌کرد (تصاویرش را در حاشیه‌های مخلوق می‌توانید ببینید). تیرهایی هم شلیک شده بود که به هر جا اصابت کرده بود آنجا را سبز ساخته بود. موی پسری سراسر سبز رنگ شده بود و پیراهنِ پسری دیگر نیز و پای من هم. برخی از آنان که در میوه‌فروشی پناه گرفته بودند می‌گفتند که اینها تیرِ پینت‌بال است. گمان می‌کنم شیلکِ اینها برای شناساییِ معترضان پس از پراکنده شدن بود.
نزدیکِ ساعتِ چهار و پس از گذشتنِ پانزده دقیقه از ماجرا، میوه‌فروش از ما خواهش کرد که آنجا را ترک کنیم و گفت می‌خواهد تعطیل کند. گاردی‌ها به‌ظاهر رفته بودند. ما از آنجا خارج و پراکنده شدیم. اکنون ساعت از چهارِ پس از ظهر گذشته بود و من از شدتِ خستگی و درد برای رسیدن به خانه دربست گرفتم. راننده‌ی ماشین که وضعِ من را دید تا خودِ مقصد به کودتاچیان دشنام می‌داد که بسی مایه‌ی سرور شد! می‌گفت دخترش را با باتوم زده‌اند و این هوا باد کرده اما باز هم به راهپیمایی‌ها می‌رود و می‌گفت پسرِ همسایه‌ی پایینی‌شان از بیست و پنجمِ خرداد که از خانه بیرون رفته دیگر برنگشته است و هیچ اثری از او نیست.
من به‌راستی باور دارم که همگام شدن با مردمانی که خواستارِ بازپس‌گیریِ حقِ خود هستند با تمامِ پیامدهایی که ممکن است داشته باشد، از خانه ماندن بهتر است. این بیش از آنکه یک باور باشد یک حسِ درونی است. در واقع مشکل آن است که جز این نمی‌توانم رفتار کنم. بهت و ناباوریِ من نسبت به حماقتی که رژیم در این ماجرا به آن دست یازید، هنوز که هنوز است نه تنها از بین نرفته که همانندِ روزِ اول تازه و گرم است. بدونِ کوچک‌ترین زیاده‌نمایی باید بگویم که از شبِ بیست و سومِ خرداد تا کنون هیچ حالِ درست و حسابی و طبیعی ندارم. تابِ این دردهای فیزیکی هزاران بار از تابِ دردِ خیانت و جنایتِ رژیم آسان‌تر است. من اگر در خانه بمانم دق خواهم کرد. دست‌ِ‌کم با حضورم در میانِ معترضان و فریادِ دادخواهی سر دادن، اندکی از این توده‌ی خفه‌کننده‌ای که رژیم در روح‌ام شلیک کرده است را بیرون می‌ریزم و کمی آرامش می‌یابم.
به امیدِ ذلتِ خامنه‌ای! یعنی همان ترسویی که در این سال‌ها برای خود اندکی شجاعت انباشت تا اینکه در این انتخابات توانست بزرگ‌ترین اشتباهِ عمرِ خود را انجام دهد. اما من باز هم او را در قد و قواره‌ی یک دیکتاتور نمی‌بینم و مدام صحنه‌ی گریه و زاری‌اش در روزِ پس از هجدهم تیرِ هفتاد و هشت و درست همین حالتش در بیست و نهمِ خردادِ هشتاد و هشت روبروی‌ام رژه می‌رود. خامنه‌ای موجودِ حقیر و ضعیفی است. می‌توانیم با ایستادگی بر حقِ خودمان او را به عقب برانیم و به غلط کردن بیندازیم.
اکنون (دستِ‌کم برای من) زمانِ تحلیل‌های روشنفکرانه نیست. سرنوشتِ ایران در خیابان‌های تهران تعیین می‌شود.

در همین زمینه:
گزارشِ نمازجمعه‌ی امروزِ تهران / شراگیم
درگیریِ پلیس و معترضان در نمازِ جمعه‌ی تهران / زمانه
دستگیریِ ده‌ها نفر از شرکت‌کنندگان در نمازِ جمعه / زمانه

پس‌نوشتِ اول:
بسیار شادمان شدم که از بی‌بی‌سی شنیدم و دیدم که میرحسین در میانِ مردمِ عادی نشسته است و به جایگاهِ ویژه‌ی آدم‌های نظام نیامده است! این رفتارش زیرکانه و شایسته‌ی سپاس است! در کل هم بیست سال بود که در نمازِ جمعه شرکت نکرده بود.
پس‌نوشتِ دوم:
شبِ جمعه چندین بار خواب دیدم که از راهپیمایی جا مانده‌ام و از خواب پریدم و باز خوابیدم و دوباره همان کابوسِ جا ماندن از راهپیمایی را دیدم.
پس‌نوشتِ سوم:
شعارهای مردم در جمعه بیست و ششمِ تیرماه بدین گونه بود:
دولتِ بی‌کفایت، بسه دیگه جنایت
مجتبی بمیری، رهبری رو نبینی
سهرابِ ما نمرده، این دولته که مرده
ندای ما نمرده، این دولته که مرده
هاشمی هاشمی، حمایتت می‌کنیم
هاشمی زنده باد، موسوی پاینده باد
دولتِ کودتا، استعفا استعفا
رایِ ما یک کلام، نخست‌وزیرِ امام
برادرِ شهیدم، رای‌ات را پس می‌گیرم
زندانیِ سیاسی آزاد باید گردد
مرگ بر دیکتاتور
سرودِ یارِ دبستانی
سرودِ ای ایران
محمودِ خائن آواره گردی، خاکِ وطن را ویرانه کردی کشتی جوانانِ وطن الله‌اکبر، کردی هزاران در کفن الله‌اکبر مرگ بر تو، مرگ بر تو، مرگ بر تو، مرگ بر تو (بلند)
مرگ بر دیکتاتور، چه شاه باشه چه دکتر
خونی که در رگِ ماست، هدیه به جنبشِ ماست
ما همه سربازِ توییم موسوی، گوش به فرمانِ توییم موسوی
حتی اگر بمیرم، رای‌ام رو پس می‌گیرم
مرگ بر روسیه
رایِ ما را دزدیدن، دارن باهاش پز میدن
مرگ بر چین
اون شصت و سه درصدت کو، دروغگو
ننگِ ما ننگِ ما، صدا و سیمای ما
موسوی موسوی حمایتت می‌کنیم
یاحسین، میرحسین
نترسید نترسید، ما همه با هم هستیم
حسین حسین شعارِ ماست، موسوی افتخارِ ماست
ایرانی می‌میرد، ذلت نمی‌پذیرد
تا احمدی‌نژاده، هر روز همین بساطه
دست زدن و گفتنِ «موسوی»
دست زدن و گفتنِ «استعفا»
نه غزه نه لبنان، فقط مردمِ ایران
نصر من الله و فتح قریب، مرگ بر این دولتِ مردم‌فریب
بسیجیِ واقعی، همت بود و باکری
ما بچه‌های جنگیم، بجنگ تا بجنگیم

۱۳۸۸ تیر ۲۵, پنجشنبه

شجاع‌الدین که تویی!

استادِ عزیز!
نامه‌ی هوشیارانه‌ات را که به ولیِ‌وقیح خواندم از ژرفای جان بر تیزبینی‌ات درود فرستادم!
اسلام‌ستیزی سیاست‌آگاه‌تر از تو ندیده‌ام. اینجا و اکنون را از فرسنگ‌ها دورتر استادانه و به‌درستی رصد کردی و در روزهای سیاهِ مردمانِ سرزمین‌ات، با رادمردی نسبت به خیانت در آرای ملت و جنایتِ خونینِ پس از آن فریادِ دادخواهی سر دادی.
نامه‌ات به حقیرترین خلیفه‌ی تاریخ و به‌کار بردنِ زبانِ اسلام برای رویارویی با اسلام‌پناهانِ حاکم، نشان داد که می‌دانی چه زمان و چگونه سخن بگویی و از دانشِ خود بهره ببری.
تمامیِ شبیه‌سازی‌های تاریخیِ برساخته توسطِ رهبرِ روباه‌صفتِ جمهوریِ اسلامی را در این سالیان با بیانی رسا و استوار به خودش بازگرداندی. آری! سیاستِ خامنه‌ای بی‌کم و کاست اموی است.
استناد به قانونِ اساسیِ جمهوریِ اسلامی از سوی تو برای آفتابی‌ساختنِ بی‌کفایتی و تجاوزِ رهبرِ ایران به همان حقوقِ پذیرفته شده در این پیمانِ ملی، نشان داد که میهن‌پرستی‌ات مرزهای ایدئولوژیک نمی‌شناسد.
چه کسی ست که نداند تو تمامیِ عمرِ خود را به پای کنار زدنِ نقاب از چهره‌ی قدرت‌مدارِ میراث‌برانِ ابراهیمی گذاشته‌ای؟ اما هنگامی که دیدم چون تویی در این روزهای سرنوشت‌ساز با زبانِ سامی از بارگاهِ بی‌بر و پر ز نکبتِ فقیهِ جنایتکار آبرو برده‌ است، یقین کردم که سیاستمداریِ فروغی و روشنگریِ کسروی را توامان دارا هستی.
افسوس که ایران، ایران نیست و دشمنِ دیرینه در خانه داریم وگرنه جای تو در غربت نبود!
بازتابِ نوشته در بالاترین و دنباله

۱۳۸۸ تیر ۲۳, سه‌شنبه

تنهایی تبعید و انباشتگی نفرت: من از سبز بیزارم

نمی‌خواستم دیگر از کسی در این سرا اسم بیاورم و بر او خرده‌گیری کنم. اما حساسیتِ این روزها و انبوهِ تخریب‌های ساده‌انگارانه و مطلق‌نگرِ مهستیِ شاهرخی نسبت به جنبشِ سبز وادارم ساخت تا چنین کنم.
در ابتدا بگویم که این خرده‌گیری‌های تند هیچ به‌معنای نفیِ شخصیتِ فرهنگی و حضورِ بسیار مفیدِ مهستیِ شاهرخی در فضای مجازی نیست. او با راه‌اندازی چند وبلاگ و چاپِ نوشتارهای آگاهی‌بخش و قراردادنِ پیوندهای ارزشمند به دیگر سایت‌ها به خوانندگانِ خود (که من یکی از آنها هستم) خدمتِ بزرگی کرده است! نیز این خرده‌گیری‌ها به‌معنای نفیِ انسان‌دوستیِ آشکارِ او نیست. اما داستانِ رویکردِ سیاسیِ او، به‌ويژه نسبت به انتخاباتِ دهمِ ریاست‌جمهوری و رخدادهای پیش و پس از آن همچون نمونه‌ای از موضع‌گیریِ پارادوکسیکال و حاکمیتِ احساس بر عقل (آنهم در یکی از سرنوشت‌سازترین فرازهای تاریخیِ این مرز و بوم) شایسته‌ی سنجش است.
پیش از هر چیز برای آشناییِ بیش‌تر با نوعِ مواجهه‌ی خانمِ شاهرخی با باورها، رویدادها و اشخاص، به چند نمونه از داوری‌های گذشته‌ی او اشاره می‌کنم:
1. «برایِ لجن‌مال کردنِ دیگران به سخنانِ چماقدارانِ گذشته و اکنونِ ولایت ایمانِ کامل دارم.» این اصلی ست که خانمِ شاهرخی با چنگ زدن به آن، برای محسنِ مخملباف (با استناد به چماقدارِ نسوز ده‌نمکی) و برای ابراهیمِ نبوی (با استناد به چماقدارِ نیم‌سوز امیرفرشادِ ابراهیمی) پرونده‌سازی می‌کند. این مورد نشان می‌دهد که نفرتِ متورم در وجودِ او ناگزیر به‌شیوه‌ی غیرِانسانیِ «توسل به هر وسیله برای رسیدن به هدف» انجامیده است.
2. تنفرِ مهستیِ شاهرخی از رژیمِ اسلامی سببِ توهمِ مزمنِ توطئه و بدبینیِ بیمارگونه نسبت به همه‌چیز و همه‌کس شده است، تا جایی که این حالت به رویدادهای هنری نیز سرایت کرده است. تقدیر از دو هنرمندِ ایرانی توسطِ دو کشورِ غربی به زد و بندِ آن کشورها با رژیم بازگردانده می‌شود؛ خرسِ برلینیِ اصغرِ فرهادی برای او مرتبط با جنایتِ میکونوسِ جمهوریِ اسلامی است. این مورد نشان می‌دهد که خانمِ شاهرخی در داوری بسیار بر خود آسان می‌گیرد و بیگانه‌ترین چیزها در جهان را نیز به‌سادگی با یکدیگر هماغوش می‌سازد.
3. توهمِ توطئه و همه‌مزدوربینی تا جایی پیش می‌رود که نوشتارِ البته بی‌ارزشِ اکبرِ گنجی (که در بهترین حالت رونویسیِ ناشیانه‌ای از آرای نیکفر و دیگران است) سبب می‌شود تا خانمِ شاهرخی کلِ نوشته را در جهتِ پشتیبانی از جمهوریِ اسلامی بداند (که صدالبته چنین نیست و جهتِ نوشته درست وارونه است) و حتی از کرده‌ی پیشینِ خود در پشتیبانی از اکبرِ گنجیِ زندانی پشیمان شود. این مورد نشان می‌دهد که خانمِ شاهرخی در تحلیلِ اندیشه‌ها بسیار سست‌ذهن است چرا که به نتیجه‌هایی سراسر بیگانه با منطقِ نوشته می‌رسد و در شناختی که نسبت به دیگران دارد نیز بسی متزلزل است چرا که یک گفتگوی تلفنی سبب می‌شود تا «معترض» نزدِ او به «مزدور» بدل گردد.
اکنون و با در نظر داشتنِ این سه نمونه، به بررسیِ روندِ جهت‌گیریِ پرنوسان و ناسازگارِ مهستیِ شاهرخی نسبت به رخدادهای پیش و پس از انتخاباتِ اخیر می‌پردازم:
او پیش از انتخابات کسانی را که از موسوی پشتیبانی کردند به انواع و اقسامِ برچسب‌های غیرِاخلاقی نواخت و به‌عنوانِ نمونه رضا کیانیان را طیِ یک عملیاتِ تروریستی (از نوعِ ترورِ شخصیت) قدرت‌طلب معرفی کرد. البته در همان «متن به‌مثابه‌ی گلوله» مناظره‌های انتخاباتی را نمایشی ساختگی دانست و با نسبت دادنِ صفاتی چون «جاهل، سطحی و ظاهرپست» به مردمانِ ایران، نهایتِ احترام و باورِ خود را نسبت به هموطنانش ابراز داشت (تنها نمی‌دانم ناگهان چگونه این مردمِ نادان نزدِ او به هوشیار ارتقای رتبه یافتند؟!).
تمسخرِ مردمِ ایران به‌خاطرِ شرکت در انتخابات تا شبِ اعلامِ نتایجِ آرا نیز از سوی ایشان پیگیری شد. وانگهی رخدادهای پس از انتخابات نیز نتوانست ذهنیتِ به تبعید رفته‌ی او را دگرگون سازد. از این رو دادخواهیِ ملتِ ایران پس از کودتای انتخاباتی نیز به بدترین و زننده‌ترین شکلِ ممکن از سوی مهستیِ شاهرخی به‌سخره گرفته شد. دو روز پس از کودتا، او ناآرامی‌های تهران را با تصویری تمسخرآمیز دروغ خواند. دوشنبه‌شب و پس از راهپیماییِ باشکوهِ مردمِ سرزمین‌اش در اعتراض به کودتا و سرکوب، هم‌صدا با همان رژیمی که از مهستیِ شاهرخی «حجمی از نفرت» ساخته است، مدعی شد که درخواست از دولتِ فرانسه برای به‌رسمیت نشناختنِ کودتای انتخاباتیِ ولیِ‌فقیه یعنی دخالتِ آشکار در مسایلِ داخلیِ ایران. و به‌فرجام در شرم‌آورترین موضع‌گیری، او بزرگ‌ترین راهپیماییِ دادخواهانه و هم‌هنگام مدنیِ ملتِ ایران را به‌طعنه «بیعت با میرحسینِ موسوی» نام نهاد و این‌بار دیگر از هم‌نوایی نیز فراتر رفت و با پیشی گرفتن از رهبرِ جنایتکارِ جمهوریِ اسلامی، خونِ ریخته شده در آن روز را به گردنِ هموطنانش انداخت.
اما آرام آرام مهستیِ شاهرخی از جنبشِ شکل‌گرفته متوقع می‌شود و این چشم‌داشت در اولین نمودهای خود به شکلِ بغض و حسرت خود را آشکار می‌سازد. او از پیرزنِ چادریِ پیوسته به جمعیتِ معترضان، شورِ جوانی، آرزوهای بر باد رفته و روزهای در به دری‌اش در کوچه‌های غربت را طلبکار است (گویی پیرزن با آن ظاهر، نزدِ مهستی به نمادی از ارزش‌های رژیم بدل شده باشد).
یک هفته پس از آنکه او راهپیماییِ تاریخیِ بیست و پنجم خرداد را به‌سخره گرفته بود، در تظاهراتِ اعتراض‌آمیزِ پاریس شرکت می‌کند و پندهایی را خطاب به برگزارکنندگانِ مراسم می‌نویسد. این نوشته اولین موضع‌گیری‌های خانمِ شاهرخی نسبت به روشِ برگزاریِ اعتراضات و در واقع سیاهه‌ی توقع‌های او از برگزارکنندگان است. نزدِ او بدونِ هیچ دلیلی، پارچه‌ی سبز صفتِ «سیدی» به‌خود گرفته و باز هم بدونِ هیچ وجهی جایگزینِ پرچمِ ایران معرفی شده است! چیزی به درازا نمی‌کشد که مهستیِ شاهرخی شروع می‌کند به تعیینِ مختصاتِ انقلابِ نوینِ ایران (1، 2، 3)
او در همین لیستِ توقع‌ها گله می‌کند که طرحِ تنهای «برکناریِ خامنه‌ای و مترسکانش» شورِ آزادی‌خواهی و خواست‌های مردم را نادیده گرفته است چرا که از دیگر جنایتکارانِ دوره‌ی سی‌ساله‌ی رژیم هیچ خبری نیست؛ گویی خانمِ شاهرخی از خواست‌های مردم آگاهیِ دقیق دارد و گویی این اعتراض‌ها اصلاً و ابداً به‌خاطرِ خیانت در آرای مردم و سرکوبِ پس از آن شکل نگرفته است. مهستیِ شاهرخی همه‌چیز را یکجا می‌خواهد. انگار نه انگار که شرایطِ سیاسیِ کنونی رفتارِ متناسب با آن را می‌طلبد. نفرتِ لبریز در وجودِ او مانعِ هرگونه خردورزی در تحلیلِ وضعیتِ امروزین و موقعیت‌سنجی در جهتِ ساماندهیِ متناسبِ رفتار و کردارِ سیاسی گردیده است. در واقع او در شناختِ ماهیتِ جنبش‌های اعتراضیِ این یک ماه یکسره به وادیِ بدفهمی و فرافکنی درافتاده است. مهستیِ شاهرخی در درونِ خود نگران است؛ نگرانِ کوچک‌ترین هم‌نوایی با کلیتی به‌نامِ جمهوریِ اسلامی. چنین هماوازی‌ای او را به پارادوکس دچار می‌سازد و با نفرتی که سراسرِ وجودش را فراگرفته سازگار نمی‌افتد. اما آیا دل‌بستنِ ناگهانی (پس از دوره‌ای بدبینی) و متوقع شدنِ یکباره (پس از دوره‌ای تمسخر) از جنبشی که دستِ‌کم در شرایطِ کنونی هیچ مصلحتی جز مشروطه‌خواهی ندارد، رویکردی سازگار است؟ مهستیِ شاهرخی از «جنبشِ سبز» چیزی را می‌طلبد و زمان – مکانِ سیاست چیزی دیگر؛ او می‌خواهد چنین جنبشی برانداز باشد، حال آنکه این جنبش از اساس خود را درونِ چهارچوب‌های جمهوریِ اسلامی تعریف کرد و تا زمانی که کوشش برای تحققِ شعارِ «برکناریِ خامنه‌ای» ناکام نگردد، ناگزیر همچنان در همان چهارچوب‌ها باقی خواهد ماند. عقلانیتِ «شعارِ محدود، مقاومتِ نامحدود» هیچ جایی در احساسِ حاکم بر ذهنِ خانمِ شاهرخی ندارد. او رژیم را نمی‌خواهد و برایش نیز مهم نیست که جنبشِ اعتراضیِ شکل‌گرفته چه خواست‌های روشنی دارد. نفرتِ او از رژیمِ اسلامی به جهت‌گیری‌اش نسبت به جنبشِ سبز نیز سرایت کرده است. از تمسخرِ جنبش به توقع‌گری نسبت به آن رسیده و دور نیست که در نهایت همه و همه را نمایشِ ساختگیِ رژیم بنامد و فرجامِ این رفتارهای متناقض و فرافکنیِ آرزوهای بربادرفته به گردنِ جنبشی یکسره متفاوت، سرخوردگی باشد و بس! واقعیت آن است که ترک‌کنندگانِ وطن در دهه‌ی شصت چنان نفرتی از میرحسینِ موسوی دارند که هرگز چشمِ دیدنِ کامیابیِ او را در جذبِ طبقه‌ی متوسط و جوانان پس از بیست سال دوری از سیاست نداشتند. بخشی از آنان از پیروزیِ ساختگیِ احمدی‌نژاد بسی خرسندند چرا که نزدِ آنان بازجوی پستی چون او نسبت به دولتمردِ شاخصی چون میرحسینِ موسوی برتری دارد! آنان در دهه‌ی سیاهِ شصت مانده‌اند و نفرتِ خود را به‌تمامی بازتولید کرده‌اند. پس چندان هم نباید شگفت‌آور باشد که مهستیِ شاهرخی «جنبشِ سبز» را با صفاتی چون «اسلامی، سیدی، حزبِ قمرِبنی‌هاشم، دسته‌ی سینه‌زنیِ سیار و دارای پرچمِ اسلامِ عربستانِ سعودی» معرفی کند.
مهستیِ شاهرخی پافشاری دارد که بگوید «ما با مردم هستیم» اما مشکلِ بنیادین آن است که مردم با ایشان نیستند و رویاهای این جماعت هیچ هماغوشی با خواسته‌های اینجایی و اکنونیِ مردم در شرایطِ سیاسیِ پس از کودتا ندارد. به‌کار بردنِ واژه‌ی احمقانه‌ی «مردمِ حقیقیِ ایران» من را به‌یادِ تعبیرِ «اسلامِ حقیقی» می‌اندازد. خانمِ شاهرخی برای انکارِ واقعیتِ مردمِ ایران، نزدِ خود حقیقتی برای مردم در خیالاتش پرورانده تا بتواند به‌آسانی از «ایرانیانی مثالی» دم بزند و آنچه از سوی همین ایرانیان در جهانِ ماده روی می‌دهد را انکار کند. او سپس برای مردمِ ایران شروع به مرثیه‌سرایی می‌کند. اما اگر مردمِ ایران به‌گفته‌ی او «بینوا» هستند و «رنگ به چهره ندارند» با اینحال به‌خوبی می‌دانند در چه شرایطِ سیاسی به‌سر می‌برند و نیازی ندارند تا مهستیِ شاهرخی از جانبِ آنان اشک بریزد و نسخه بپیچد. مردمِ بینوای ایران به‌مراتب آگاه‌تر از او هستند و رژیم را بهتر می‌شناسند. پس رفتار و کنشِ سیاسیِ‌شان نیز با ماهیتِ همین رژیم تناسب دارد و گام به گام به‌پیش می‌رود. گلایه در این مورد که چرا (برای آویزان ساختن از برجِ ایفل) به‌جای طومارِ سبزِ «احمدی‌نژاد رییس‌جمهورِ ما نیست» ننوشته‌اند «ما جمهوریِ اسلامی نمی‌خواهیم» به‌خوبی نشانگرِ بیگانگیِ گوینده نسبت به فهمِ ماهیتِ اعتراض‌های درون و بیرونِ کشور و چشم‌داشتِ نابجای مهستیِ شاهرخی از جنبشی ست که خواسته‌هایش با آرزوهای او فاصله‌ی بسیار دارد! خانمِ شاهرخی خسته شده است و چنانکه خود گفته، جنبشِ اعتراضی او را از رخوتِ چندین و چند ساله‌اش در غربتِ غرب بیرون آورده و سبب شده تا او باز جسارتِ داشتنِ رویا را به‌دست آورد و اکنون با شتابی فراوان، تمامِ آرزوهای بر باد رفته و رویاهای انباشته‌‌اش را از این جنبش طلب می‌کند. اما «مبارزه با رژیمِ اسلامی راهِ میان‌بر ندارد» و این همان چیزی ست که مهستیِ شاهرخی نمی‌تواند یا نمی‌خواهد بپذیرد. در واقع این جنبش هنوز نیز اهدافِ درون‌رژیمیِ مشخصی دارد و راهِ درازی در پیش است تا خواسته‌ی جنبشِ کنونی به مرزِ سرنگونیِ رژیم برسد.
مهستیِ شاهرخی حتی شعارِ نمادینِ «رایِ من کو؟» را تاب نمی‌آورد. او اساساً از فهمِ معنای ژرفِ نهفته در این شعار ناتوان است. و می‌توان پرسید که اگر هم می‌فهمید، آیا از بن و بنیاد دلنگرانی‌های اساسیِ جنبشِ اعتراضی هیچ اهمیتی برای همانندهای او دارد؟
اگر کسانی جرات می‌کنند که از به‌انحراف کشاندنِ جنبشِ کنونی سخن به میان آورند، در برابر ما نیز چنین حقی داریم تا بگوییم طرحِ شعارهای نامحدود با این مقاومتِ خنده‌دارِ پشتیبانانش در پاریس و لس‌آنجلس، در شرایطِ این روزها تنها ایستادگیِ کنونیِ ملت را بر سرِ شعارهای محدودِ خود به‌ناکامی می‌کشاند.
و اما نزدِ من هیچ تحریفی بدتر و توهین‌آمیزتر از تعابیرِ مهستیِ شاهرخی نسبت به جنبشِ سبز نیست. تنها به حجمِ مهملات و تصاویرِ مذهبیِ تعزیه در این یادداشت بنگرید! هر کس نداند گمان می‌کند که معترضان به کودتای انتخاباتی و کشتارِ پس از آن، با همین هیات در پاریس ظاهر شده‌اند. خانمِ شاهرخی آگاهانه و از روی قصد، «سبز» را هزاران‌بار مذهبی‌تر از آنچه موسوی می‌خواست معنا می‌کند، بدونِ کوچک‌ترین توجه به این حقیقت که رنگِ سبز اکنون دیگر نمادِ دادخواهی و خیزشِ ملتِ ایران ضدِ حقیرترین آخوندِ تاریخ است. او با این کار کوشش می‌کند تا این «جنبشِ نیمه‌مذهبی و پیش‌رو» را یک جنبشِ سراسر مذهبی و واپس‌گرا جلوه دهد. چنین کاری توهین به شعور و خواسته‌ی تک تکِ ایرانیانی ست که در سراسرِ جهان به کودتای ولیِ‌فقیه با شیوه‌های گوناگون اعتراض کرده‌اند. این‌چنین غیرِمسوولانه قلم زدن از گونه‌ای عافیت‌طلبی و خودخواهیِ محض سرچشمه می‌گیرد؛ من از خمودگیِ چندین دهه‌ای در غربت بیدار شده‌ام، آنان که مرا بیدار کرده‌اند یا باید تمامیِ آرزوهای از دست رفته‌ی مرا محقق سازند و یا از اساس ناکام بمانند. اما هزینه‌ی این ناکامی را مهستیِ شاهرخی نمی‌پردازد بلکه هموطنانش در ایرانِ کودتازده از جان و زندگیِ خود غرامتِ این شکست را پرداخت خواهند کرد.
در همین زمینه:
پس‌نوشت:
بازتابِ این نوشته را در بالاترین و بلاگ‌نیوز می‌توانید ببینید.

۱۳۸۸ تیر ۱۹, جمعه

روز بیست و هفتم: سالگرد کوی دانشگاه

آنچه می‌نویسم دیده‌های من از ساعتِ چهار و نیمِ عصر تا هشت و نیمِ شب است:
چهار و نیم به میدانِ هفتِ تیر رسیدم. جسته و گریخته نیروهای حکومتی را می‌شد دید. چون گمان می‌کردم مسیرِ راه‌پیمایی به اجتماعِ مردم می‌انجامد از خیابانِ مفتح پیاده به‌سمتِ خیابانِ انقلاب رفتم. ساعتِ پنج و ربع به میدانِ انقلاب رسیدم. در دارازای راه دیدم که تمامیِ کوچه پس‌کوچه‌های خیابانِ مفتح تا میدان پر از گاردی، اتوبوس‌های نظامی و ون‌های حکومتی بود.
چون از چهار راهِ ولیعصر مانعِ گذرِ مردم به‌سمتِ میدان انقلاب می‌شدند، من تا میدانِ انقلاب را از کنارِ خطِ ویژه و ماشین‌ها طی کردم.
جمعیتی که در طولِ مسیر دیدم کم نبود اما بسیار پراکنده بود. چه‌بسا من کمی هم دیر رسیده بودم. در تمامِ مسیر آنتن‌های تلفنِ همراه گرچه تا آخر پر بود اما در عمل قطع گردیده بود و امکانِ برقراریِ هیچ ارتباطی با دیگران وجود نداشت. حضورِ آمبولانس‌ها نیز در سراسرِ خیابانِ انقلاب و خیابان‌های پیرامون مشاهده‌پذیر بود.
نزدیکِ ساعتِ پنج و چهل و پنج دقیقه صدای ضجه‌ی دختری جوان از سمتِ چپِ ابتدای خیابانِ کارگرِ شمالی بلند شد. گاردی‌ها وحشیانه او را می‌زدند و مردم هیچ کار نمی‌کردند جز هو کردن و فریاد زدن که «ولش کن!». از چند تن کاسب‌های پیرامون پرسیدم و گفتند دختر به آنها اعتراض کرده و آنان هم چنان با باتوم زده بودندش که نصفِ صورتش ور آمده بود! یکی از کاسب‌ها می‌گفت چهل و پنج دقیقه پیش همین مکان پر از مردمِ معترض بوده که توسطِ نیروهای حکومتی پراکنده شده بودند.
حساسیت به فیلم‌برداری (که از تجمعِ بهارستان آغاز شده بود) چنان بود که هر کس تلفنِ همراه در دستش بود کتک می‌خورد. کاسب‌ها می‌گفتند دو نفر از پشتِ بام در حالِ فیلم گرفتن بوده‌اند که گاردی‌ها درِ ساختمان را می‌شکنند و هر دو را با خود می‌برند.
در همان زمان نزدیک به بیست گاردی سوار بر موتورِ قرمز همراه با لباس‌شخصی‌ها به‌سمتِ شمال (چه‌بسا امیرآباد) ره‌سپار شدند.
نزدیکِ ساعتِ شش و نیم گاردی‌ها از بالای کارگرِ شمالی بازگشتند و این بار تقاطعِ کارگر و انقلاب دوباره پر از لباس‌شخصی و نیروهای ضدِ شورش شد. من که به پشتِ بام یکی از پاساژها رفته بودم دیدم که چگونه برای ترساندنِ مردم هر رهگذری را با باتوم می‌نواختند و مردم را پراکنده می‌ساختند. ابزارِ سرکوبی که در دستانِ آنان بود (گذشته از سلاحِ گرم) از باتومِ معمولی بود تا کابلی که سرش زایده‌ داشت.
شش و چهل و پنج دقیقه از تقاطعِ کارگرِ شمالی و انقلاب به خیابانِ شانزدهِ آذر رفتم. در آنجا سه تن از معترضان را دیدم و از هم جویای اخبار شدیم. از کمیِ معترضان گلایه کردم و گفتم نزدیک به دو هفته اطلاع‌رسانی کردیم و من انتظارِ جمعیتِ بیش‌تری را داشتم. آن سه اما می‌گفتند همین امروز از تجمع آگاه شده‌اند و حتی اینترنتِ خانه‌ی‌شان هم قطع شده است.
به بلوارِ کشاورز که رسیدم پر بود از لباس‌شخصی و گاردی. تقاطعِ وصالِ شیرازی و بلوار درگیری شدیدتر بود. در همانجا یک لباس‌شخصیِ بسیجی و میانسال با ته‌ریش دیدم که از سمتِ پارکِ لاله بازمی‌گشت و خنجری نظامی (با قوس‌های عجیب و غریب!) را که در دستش بود در غلافِ متصل به بدنش جای داد و همراه با یک لباس‌شخصیِ دیگر که کلاهِ ویژه‌ی جلادهای مامور به اعدامِ متهم بر سر داشت و تنها چشمانش مشخص بود به‌سمتِ وصالِ شیرازی حرکت کردند. جرات نکردم از صورتِ آن خنجر به دست عکس بگیرم چرا که پیرامون خلوت بود و چنین کاری عملی انتحاری به‌حساب می‌آمد.
در همان زمان پارکِ لاله به‌شدت شلوغ شده بود و تعقیب و گریز میانِ معترضان و گاردی‌ها را می‌شد دید. برخی از معترضان از پارک به بیرون فرار می‌کردند و صدای شعارهای مردم از پارک به گوش می‌رسید. پس از چندی گاردی‌ها پارک را غُرُق کرده بودند و سردسته‌ی‌شان با بی‌احترامی و رفتاری توهین‌آمیز حتی خانواده‌هایی را نیز که روی نیمکت‌های پارک نشسته بودند، پراکنده ساخت.‌
در تمامِ مسیر همچون نقل و نبات گازِ اشک‌آور زده بودند و صدای تیرِ هوایی به‌گوش می‌رسید. نزدیکِ ساعتِ هفت و ربع بود که از تقاطعِ وصالِ شیرازی و بلوارِ کشاورز به‌سمتِ کارگر بازگشتم تا این‌بار مسیرِ کارگر را میانِ میدانِ انقلاب و بلوار رصد کنم. مشتی گاردی در حالِ قدم‌رو بودند و سرگردِ نیروی انتظامی با بلندگو به آنها روحیه می‌داد و از جمله تعبیرِ «ماشاالله» را به‌کار برد که موردِ زمزمه‌ی تمسخرآمیزِ معترضانِ رهگذر قرار گرفت. روی سپرِ یکی از گاردی‌ها نوشته شده بود: «حافظانِ امنیتِ مردم، یاورانِ رهبر» (که البته این دو تعبیر با هم ناسازگاری داشت و درست همان دومی بود و اولی را صرفاً از روی رودرباستی حک کرده بودند). چندین سطلِ زباله آتش گرفته بود و در یکی از کوچه‌های کارگرِ شمالی مردم تلاش داشتند تا مردی را که مشکلِ تنفسی پیدا کرده بود به‌هوش بیاورند.
در نیمه‌ی خیابانِ کارگرِ شمالی یک لباس‌شخصی مشغولِ عکس گرفتنِ از مردم بود (تا لابد در سرای ابلهانِ گرداب‌نشین با کشیدنِ دایره‌ای قرمز به‌دورِ هرکدام به‌عنوانِ آشوبگر خواستارِ شناساییِ‌شان توسطِ مردم شود!).
نزدیکِ ساعتِ هفت و نیم از نیمه‌ی راه به‌سمتِ بلوارِ کشاورز بازگشتم. و مسیر را به‌سمتِ میدانِ ولیعصر پی گرفتم. اما از سرِ وصالِ شیرازی به بعد را نمی‌گذاشتند کسی به‌سمتِ میدانِ ولیعصر برود و پافشاریِ من برای گذر تنها باعث شد تا شک کنند و تندیِ بیش‌تر به‌خرج دهند. این شد که به‌ناچار به خیابانِ وصالِ شیرازی رفتم و از طریقِ خیابانِ طالقانی و سپس خیابانِ فلسطین دوباره به انتهای بلوارِ کشاورز رسیدم.
در راه و نزدیکِ ساعتِ هفت و چهل دقیقه، در یک ایستگاهِ اتوبوس متوجهِ ازدحامِ مردم شدم. پسربچه‌ای را دیدم که گازِ اشک‌آور او را به سرفه‌های مدام انداخته بود و جوانان دودِ سیگار در چشمانش فوت می‌کردند. پسرک با گریه به‌سمتِ مادرش رفت و من تازه متوجه شدم که گاردی‌ها گازِ اشک‌آور را در ماشینِ این خانواده انداخته‌اند. چرا که پدر و مادرش هم وضعِ بهتری نداشتند. در این بخشِ شهر شدتِ گازِ اشک‌آور چنان بود که دست به دامانِ یکی از همان جوانان شدم و با فوت کردنِ دودِ سیگار به چشمان‌ام اندکی حال و روزم سرِ جایش آمد.
ساعتِ یک ربع به هشت به «سازمانِ انتقالِ خون»ی رسیدم که سمتِ راستِ بلوارِ کشاورز (منتهی به میدانِ ولیعصر) قرار داشت و چندین صندلی برای نشستن داشت که همراه با دیگر معترضان در همانجا نشستم. فضای پیرامون در این زمان به‌شدت ملتهب، هراسناک و نگران‌کننده بود! از چشمانِ مردمِ رهگذر و ایستاده می‌توانستی ژرفای این دلهره، هراس و البته اندوه را بیابی! حضورِ گاردی‌ها سراسرِ میدانِ ولیعصر را سیاه ساخته بود و انبوهیِ مردم در پیرامون به‌خوبی نشان‌دهنده‌ی وجودِ بسیاری از معترضان بود. ماشین‌ها به‌نشانه‌ی اعتراض دمادم بوق می‌زدند و گاردی‌ها که سرگردان شده بودند و بوق هم کلافه‌ی‌شان کرده بود، نمی‌دانستند چه کنند. ناگهان از سمتِ چپِ بلوار فریادِ ضجه‌ی دخترکی بلند شد و مردم باز هم شروع کردند به هو کردن و فریاد زدن و حتی سواره‌ها نیز از ماشین بیرون آمده و فریاد می‌کشیدند. دخترک اما همچنان جیغ می‌کشید و در آن سوی بلوار مشخص بود که درگیری بسیار شدید است (بعدها کسانی که از آن سو آمدند گفتند که دخترک توانسته است از دستِ آدم‌خوارانِ خامنه‌ای فرار کند). چیزی نگذشته بود که لباس‌شخصی‌ها به‌سمتِ سازمانِ انتقالِ خون (که به‌خاطرِ تجمعِ نزدیک به بیست نفر به سرکوبگران چشمک می‌زد) یورش بردند. دختری چادری که از صحنه‌های ضرب و شتمِ دخترک توسطِ گاردی‌ها فیلم گرفته بود را یافتند و تلفنِ همراهش را خرد کردند و سیم‌کارتش را نیز با خود بردند. سپس پس از چندبار هشدار و ترساندن که «بلند شوید بروید!» و بی‌توجهیِ مردم، در نهایت یکی از همان‌ها آمد و همه را با بی‌ادبی از آنجا پراکنده ساخت (اما ترسِ مردم به‌راستی از میان رفته است. در زمانی که بر روی آن صندلی‌ها نشسته بودم، خانواده‌ای سه نفره و نسبتاً جوان کنارم نشسته بودند که پسرِ کوچکِ‌شان از ترس گریه می‌کرد اما پدرش دلداری‌اش می‌داد و می‌گفت «چیزی نیست پسرم!». آنگاه رو کرد به من و گفت: «می‌بینید آقا ما چه حکومتی داریم؟»).
اکنون ساعت هشت و ربعِ شب بود و من به آن سوی میدانِ ولیعصر آمده بودم. در این زمان یک دسته گاردیِ تازه‌نفس از بالای خیابانِ ولیعصر به‌سمتِ ما آمدند. بدونِ هیچ سببی هر کس را گیر می‌آوردند می‌زدند. یک مسافرکشِ موتورسوار (از همان‌ها که جنتی در نمازِ جمعه برای‌شان سوز و گداز راه انداخت) از سوی گاردی‌ها امر به حرکت کردن شد. بیچاره تا آمد به خودش بیاید و برود با هشدارِ «چرا حرکت نمی‌کنی؟» مواجه شد و ناگهان گاردی‌ها با بدترین توهین‌ها به جانش افتادند. موتورش را خرد کردند و خودش را هم با باتوم زدند. چون این باغِ وحشِ تازه‌نفس تنها چند متر با من فاصله داشتند و به این سمت هم می‌آمدند، خواستم سوارِ ماشین‌های مسافربر شوم اما هیچکس دیگری را سوار نمی‌کرد. تا اینکه در نهایت از یکی مسیرش را پرسیدم و گفت نمی‌داند و من هم سوار شدم و گفتم هر جا برود مساله‌ای نیست. میانِ ماشین‌های در حالِ حرکت یک پرایدِ سیاه رنگ بود که تمامِ شیشه‌ی پشتش خرد شده بود. تاکسی به‌سمتِ ونک رفت. در ابتدای مسیر (خیابانِ ولیعصر به‌سمتِ ونک) جمعی از مرد و زن با شادی و شوری باورنکردنی و جمعیتی نزدیک به صد نفر در پیرامونِ یک ایستگاهِ اتوبوس در حالِ شعار دادن (الله‌اکبر) بودند و این تنها جمعی بود که من دیدم شعار می‌دهند. اما چون ساعت هشت و نیمِ شب شده بود و من هم سوار شده بودم، با وجودِ وسوسه‌ی پیاده شدن و همراه شدن با آنها به مسیر ادامه دادم. از ولیعصر تا خیابانِ فاطمی پر از گاردی بود. در میدانِ ونک هم کمابیش حضور داشتند. راننده می‌گفت یک زنِ چادری ایستاده و تا جایی که جاداشته فحش به گاردی‌ها بسته و البته کتک هم خورده است. همان راننده می‌گفت صورتِ خونیِ زنی جوان را دیده است. یکی از دخترهای مسافر هم از ضرب و شتمِ پیرزنی از سوی اوباشِ حکومتی خبر می‌داد. در تاکسی بحث زیاد شد اما مهم‌ترین جایگاهِ همگرایی را در عزمِ مردم برای رفتنِ احمدی‌نژاد یافتم که حکومت به آن تن نداد. از این رو و در همین جهت هنوز هم مهم‌ترین مساله و خواسته‌ی مردم روشن شدنِ سرنوشتِ رای‌ِ‌شان و اعتقادِشان به پیروزیِ میرحسینِ موسوی است؛ خواسته و باوری که با سرکوبِ خونینِ این یک ماه رنگِ تنفر و دلچرکینیِ مطلق به خود گرفته است.
پس از یازده روز، چنین تجمع و اعتراضی بسیار ضروری بود و دوباره زخمِ خیانت و جنایتِ رژیم را در دلِ مردم گشوده ساخت!
خامنه‌ای و دولتِ کودتایش زین پس خوابِ آسوده نخواهند داشت و روی آرامش به خود نخواهند دید! یخ‌های ترس و رخوتِ سی‌ساله‌ی مردم آب شده است و زین پس به هر بهانه‌ای به خیابان‌ها خواهند ریخت و فریادِ دادخواهی ضدِ دستگاهِ کودتا سر خواهند داد.

در همین زمینه:
درگیری در مرکزِ شهر / زمانه

۱۳۸۸ تیر ۱۵, دوشنبه

گسست درونی

«رژیمی که حتی به قواعدِ بازی در چهارچوبِ تنگ، نابرابر و پرتبعیضِ خود نیز وفادار نماند، تنها سزاوارِ سرنگونی است.»
این البته بیانِ یک باورِ شخصی نیست. دستِ‌کم گفتنِ این سخن از سوی همانندهای من در شمارِ روشن‌سازیِ روشن‌بوده‌ها است.
اما شوربختیِ جمهوریِ اسلامی از فردای کودتایِ خامنه‌ای از این روست که آن سخن از منظرِ درون‌رژیمی نیز موجه و پذیرفتنی گردیده است. اکنون روزشمارِ فروپاشیِ رژیمی که دیگر حتی در میانِ بسیاری از وفادارانِ دیروزِ خود نیز مشروعیت ندارد، آغازیدن گرفته است.

۱۳۸۸ تیر ۱۳, شنبه

گام تاریخی - علیرضا دریا

صورتِ ابتداییِ این متن در نامه‌ای از سوی دوستِ گرامی علیرضا برای من فرستاده شد که پس از خواندنِ آن، درخواست کردم که هر جا می‌تواند چاپش کند و از جمله آمادگیِ خود را برای چاپِ نوشتار در وبلاگ بیان داشتم. او با انتشارِ نوشته‌اش در وبلاگ موافقت کرد و البته موضوعِ موردِ بحثِ خود را گسترش داد و متن را کامل‌تر ساخت. ویرایشِ نگارشی و گاه مفهومیِ متن از مخلوق است اما ایده‌ی اصلیِ نوشتار، اندیشه‌های طرح شده در آن، بسیاری از واژگان و عبارت‌های به‌کار رفته و در نهایت روحِ حاکم بر متن و آنچه از آن برداشت می‌شود همگی و همگی فرآورده‌ی ذهنِ نویسنده و از آنِ اوست. اگر عدمِ انسِ علیرضا با زبانِ فارسی به‌سببِ دوریِ دیرینه از وطن و بدین جهت دشوارشدنِ فهمِ نوشته برای خواننده نبود، طبعاً دست بردنِ مخلوق در این متن نیز به‌هیچ رو موردِ نیاز و درست نمی‌بود. با این‌حال برخی بازبینی‌های او در ویرایش‌های من نشان از شامه‌ی فارسیِ او در رساندنِ بهترِ مقصودش به خواننده داشت.
با سپاس از علیرضای گرامی که امکانِ بهره بردن از این نوشتار را برای دیگران فراهم ساخت!


گامِ تاریخی – علیرضا دریا

در چند هفته‌ی گذشته همه به هیجان آمده بودند. من فکر می‌کنم این هیجان به‌سببِ امید به رویدادی تغییر دهنده در وضعیتِ ایران نبود. بلکه سببِ این هیجان را می‌توان به گونه‌ای خودآگاهیِ ایرانی‌بودن نسبت داد.
آیا ایرانی‌بودن بدونِ ایران مفهومی دارد؟ مفهومِ «ایرانی‌بودن» حتی می‌تواند بدونِ لحاظِ پدیده‌ی «ملی‌گرایی» دارای هویتِ معناییِ خویش باشد. اما در موردِ عامه‌ی افراد ما بیش‌تر با همراهیِ پدیده‌ی ملی‌گرایی روبرو بودیم. با این‌حال کمرنگ شدنِ رابطه‌ی فرد با انسجامِ عقلانیِ موردِ نیاز برای ساختارِ حکومتِ ایران، از بارِ ملی‌گراییِ ایرانی‌بودن نیز کاست. شاید از دست‌رفتنِ رابطه‌ با کشورِ ایران، مفهوم ایرانی‌بودن را (با هر گرایشی) چه برای آنان که در ایران زندگی می‌کنند و چه کسانی که بیرون از آن هستند، بی‌معنا ساخته بود و ما را به انسان‌هایی بدونِ کشور تبدیل کرده بود؛ ایرانیانی که سال‌ها بود میانِ زندگیِ خودشان و پیش‌رفتِ فرهنگی - سیاسیِ آن مملکت هیچ رابطه‌ای نمی‌دیدند، بلکه برای‌شان تنها دلبستگی به آرزوها مانده بود و افسوس از آنچه در ایران می‌گذشت. بسیاری عوامل در کاهشِ این رابطه نقشِ موثر ایفا کرده‌اند. به‌عنوانِ نمونه زمانی که ایران به‌عنوانِ کشوری اسلامی نمایانده شد، دیگر نمی‌شد از انسانی که به‌هر دلیل به اسلامیت باور نداشت و آن را پاره‌ای از شخصیتِ فردیِ خود نمی‌دید، انتظار داشت تا بتواند رابطه‌ی درستی با ایران داشته باشد. حتی می‌توان این مشکل را در موردِ گرایشِ دیگری نیز جاری دانست و گفت اگر ایران به‌عنوانِ کشوری فارسی‌زبان نیز نمایانده شود، باز ممکن است مانعِ رابطه‌ی مناسبِ فردِ ایرانی (از اقوامِ گوناگونِ ساکن در کشور) با وطنِ خودش شود. حتی بسیاری در بیرونِ کشور برای خود دنیای مجازی ساختند که ایران نام داشت و در درونِ ایران نیز این دنیای مجازی توسطِ افراد به شکل‌های گوناگون ایجاد شد. کدامیک از ما ایرانیان را می‌شد یافت که با این وضعیتِ سی ساله، که برآمده از چنین نادانی‌های متعصبانه‌ای بود، زندگی و کارش را در پیش‌بُردِ فرهنگی و سیاسیِ آن کشور موثر ببیند؟
گرایشِ ثابت در هویت‌ِمان به همراهی با ایرانیان را می‌توان ملی‌گرایی نامید. هویتِ فرهنگیِ عامِ مردم به‌طورِ معمول دارای چنین خصوصیتی است. اما رابطه‌ی شناساییِ خویش با سرزمین همیشه یک رابطه‌ی ملی‌گرایانه نیست. تا این‌جا دیدیم که ایرانی‌بودن بدونِ ملی‌گرایی به‌طورِ عام مفهوم خود را از دست رفته می‌نمایاند. اما همه‌ی این‌ها ضرورتِ ایرانی‌بودنِ همبسته با ملی‌گرایی را برای فرد گریزناپذیر نمی‌کند. به دیگر سخن هر خودآگاهی را نسبت به پدیده‌های رخداده در ایران از فرهنگ و سیاست نمی‌توان به ملی‌گرایی فروکاست یا یک رابطه‌ی علت و معلولی در آن یافت. به‌عنوانِ نمونه ممکن است فردِ روشنفکر (زاده شده و زیسته در غرب) نسبت به کشوری دیگر رویکردِ شناختیِ جدا از ملی‌گرایی در خودآگاهیِ خود داشته باشد. او را نه می‌توان ایرانی دانست و نه می‌توان در نوعِ نگاهش نسبت به پدیده‌ها به‌علتِ ایرانی‌نبودن ارزش‌گذاریِ منفی کرد. این حالت حتی می‌تواند برای فردی زاده و زیسته در همان کشور نیز رخ دهد، اما این‌بار همراه با یک فرآیندِ فکریِ متفاوت و دشوار. هدف از چند جمله‌ی پیشین گفتنِ این سخن بود که عدمِ حضورِ ملی‌گرایی در هویتِ فرد ممکن است حالتِ خاصِ انتخابی در فردیتِ روشنفکرانه‌ی او باشد؛ انتخابی که تواناییِ آن چه‌بسا در عمومِ افراد ایجاد نشده باشد. ولی اگر ملی‌گرایی همیشه یا دستِ‌کم در بیش‌ترِ موارد هماغوش با حسِ ایرانی‌بودن است، پس چه چیزِ دیگر ممکن است فرد را به کشوری پیوند دهد؟
چنین به‌نظر می‌آید که «فرهنگ» پدیده‌ای است که انسان را بدونِ وجودِ عاملِ ملی‌گرایی می‌تواند همچنان ایرانی نگاه دارد یا انسانی از یک فرهنگِ بیگانه را به ایرانی‌بودن نزدیک سازد. می‌توان شاهد آورد که انسانی از فرهنگِ بیگانه با خوی گرفتن به فرهنگِ ایران به ایرانی‌بودن نزدیک می‌شود و از بیگانگی‌اش با آن می‌کاهد. انسانِ ایرانیِ منتقدِ فرهنگِ سرزمینِ زادگاهش با توصیفی روشنفکرانه از فرهنگ، یعنی رابطه‌ی فکریِ انتقادی با آن فرهنگ، خواه ناخواه خود را آن‌فرهنگی ساخته است. بدونِ شک می‌توان فرهنگیتِ هویتِ فرد را برخلافِ ملیتِ هویتِ او همیشه موجود دید. شگفت آنکه حالتِ عامِ ایرانی‌بودن یعنی ملی‌گرایی نیز ریشه در عناصر فرهنگی دارد! البته اهمیتِ فرهنگ در معنابخشی به «ایرانی‌بودن» به‌معنای ضرورتِ اشتراکِ افراد در تمامیِ عناصر تشکیل‌دهنده‌ی فرهنگ نیست. میزانِ اشتراک بستگی به قابلیتِ پرورشِ فردیت در هر فرهنگ دارد. در آنچه در پی می‌آید خواهیم دید که چگونه فرهنگی که به‌سببِ پدیده‌ها و پایه‌های خود گونه‌ای حسِ هم‌فرهنگی و هم‌سانی را در افراد باز می‌نمایاند، در شرایطی می‌تواند توسطِ عاملِ ملی‌گرایی توجهِ افرادِ درونِ توده را به فردیتِ فردِ درونِ توده انعکاس دهد. البته به شرطِ آنکه این انعکاس در افراد بتواند خود را روشن‌تر نشان دهد. در واقع ما در این‌جا با یک خصوصیتِ فرهنگیِ هویتِ خود سر و کار داریم. نگاهِ ما به وضعیتِ سیاسیِ ایران سالهاست که به یک ویژگیِ فرهنگی بدل شده است. از آن‌سو ما می‌دانیم که فرهنگ به‌عنوانِ پدیده‌ای با ریشه‌های سترگِ تاریخی، فقط در هویتِ یک یا چند فرد شکل نگرفته است. از این رو نمی‌توان چندان انتظار داشت که هویتِ فرهنگیِ فرد توسطِ خطابی فردی دستخوشِ تکانِ دگرگون‌کننده‌ای شود. امکانِ بازبینیِ نگاهِ سیاسی (به‌مثابه‌ی یک ویژگیِ‌ فرهنگی) از دو راه محقق تواند شد. یا فرد دارای توانِ برخوردِ فکریِ بازتابی با هویتِ فرهنگی خود است که کاری سخت می‌نماید. یا انعکاسِ تکانِ بحران‌آفرینِ هویتِ فرهنگِ جمعی در فرد چنین بازبینی‌ای را پدید می‌آورد. شرایطِ پس از انتخاباتِ بیست و دومِ خرداد راهِ اخیر را در گستره‌ای ملی بر روی ایرانیان گشود.
شاید به‌درستی نتوان بر رسید که چگونه ایرانی‌بودن واردِ بخشِ خودآگاهِ ذهنِ ایرانی شد. باور دارم که انتخابات را نمی‌توان علتِ آن دانست و نمی‌توان ایرانیانی را که در این انتخابات شرکت نکردند و هنوز نیز اگر زمان برگردد یا انتخاباتی دوباره برگزار شود شرکت نمی کنند، نادیده گرفت. انتخاباتِ ایران تنها به‌وسیله‌ی وضعیتِ بی‌سابقه‌ای که پیش آورده بود، ندایی نافذ بر ناخودآگاهِ ما داشت و آن اینکه «ای مردمِ! شما بی‌اهمیت هستید.» درکِ این بی‌اهمیتی در این‌جا چیزی نیست جز همان صورتِ خودآگاهانه یافتنِ بی‌تفاوتیِ فربه‌شده در ناخودآگاهِ ما نسبت به وضعیتِ ایران. ما سال‌های سال بود که عملاً با انواعِ سیاست‌ها این پیام را تجربه کرده بودیم. اما هیچ‌گاه چنین حماقت‌بار از سوی حاکمانِ ایران مستقیماً موردِ خطاب قرار نگرفته بودیم. ما سال‌های سال در ناخودآگاهِ فربه از عادتِ خود، بی‌اهمیتیِ خویش را نادیده گرفتیم. اما شرایط این بار چنان تکانِ بحران‌آفرینی با خود داشت که ناخودآگاهِ ما را در برابرِ خودآگاهیِ‌مان قرار داد. به‌تعبیرِ دیگر خودآگاهی نسبت به وضعیتِ ایران همان روبرو شدنِ عریان با ناخودآگاهِ خفته‌ی ما و درکِ دگرگون‌سازِ آن بود.
حکومتِ ایران به ما گفت که تا چه حد شایسته‌ی بی‌تفاوتیِ خفته در ناخودآگاه‌ِ خود هستیم. گویی به دختری بگویید «تو خیلی خلقیاتت شبیه به مادرت است!» و او هیچ‌گاه توجهی به آن نکرده باشد در حالی که همیشه با این واقعیت در ناخودآگاهِ خود زیسته است. در بیش‌ترِ موارد واکنش چنین است که «آیا من به‌راستی اینگونه هستم؟» این پرسش (در موردِ بحثِ ما) واکنشِ خودآگاهانه‌ای نبوده است بلکه تنها بیانگرِ بی‌تفاوتی نسبت به وضعیتِ سیاسی است که نمی‌توان مدعی شد فرد با آن به‌گونه‌ای خودآگاهانه زیسته است. اما این‌بار نه تنها یک فرد که توده موردِ خطاب قرار گرفت
پیامدِ چنین شرایطی که می‌تواند خاستگاهِ آن نیز باشد، تبدیلِ افراد به ملت از خلالِ دگرگشتِ این خودآگاهیِ فردی به یک خودآگاهیِ جمعی و سپس مهم‌تر از آن، انعکاسِ این خودآگاهیِ توده‌وار در فرد است. چنین بود که ما خود را در این موقعیتِ زمانی با «هیجانِ ایرانی‌بودن» شناختیم. بسیاری امیدوار به تغییرِ وضعیتِ ایران بودند، بسیاری منتقد و بسیاری نیز منتظر. اما این اختلافِ نظرها هیچ اهمیت و تاثیری در ایرانیتِ ما و همبستگیِ ملیِ بیدارشده در این چند هفته نداشت.
ایرانی به‌طورِ عام در این سه هفته دریافت که ایرانی‌بودن بدونِ همراهیِ ایرانیان با یکدیگر برای وطن ممکن نیست. سرزمین، یعنی همان‌چه که در تمامیِ این سال‌ها ازدست‌رفته پنداشته شده بود، برای‌مان دوباره معنا یافت. فرد می‌توانست توسطِ بازیابیِ این معنا خود را از نو بشناسد؛ خود را ایرانی بداند و این شناختِ نو از خویش، با همراه شدن با ایرانی (دیگری به‌مثابه‌ی هموطن) ممکن شد. این همراهی را اگر میانِ افراد جمع کنیم به مفهوم توده‌ی مرتبط با هم زیرِ چترِ معنای ایرانی می‌رسیم؛ توده‌ی ایرانی.
در این میان مفهومِ «ایرانی‌بودن» نسبتِ خود را با کشورِ ایران بازیافت. انعکاسِ توده‌ای شدنِ این خودآگاهیِ فردی در تک تکِ ما ایرانیان چنان شدید بود که آن را یکسره دگرگون ساخت. فرد فردِ آدم‌ها به یک میزان در ابتدا دچارِ این هیجان نشده بودند. ولی پس از انعکاسِ آن از توده به فرد، فرصت یافتند تا جوهره‌ی این خودآگاهی را با موضوعِ مشترکِ آن در افرادِ دیگر نیز شهود کنند و فرد نیز بتواند به خودآگاهیِ تثبیت‌شده‌ای (آن‌سان که در توده نمود یافته) دست یابد.
بدونِ تردید اکنون ما در گستره‌ی حسِ «ایرانی‌بودن» یک گامِ تاریخی و سرنوشت‌ساز به جلو برداشته‌ایم و آن شکل‌گیریِ توده‌ای با خودآگاهیِ سیاسیِ مشترکِ جدا شده از ناخودآگاهِ تک تکِ ماست. این کامیابی امکانِ فراخواندنِ افراد به اندیشه در بابِ موضوعِ مشترک (ایران و ایرانی‌بودن) و پروراندنِ فرد در دلِ توده را داراست.
(از مخلوقِ عزیز به‌خاطرِ زحمتِ چند باره‌ی ویرایش و انتشار بسیار سپاسگزارم! چرا که بدونِ او متن در اختیارِ خواننده قرار نمی‌گرفت.)

۱۳۸۸ تیر ۱۰, چهارشنبه