آنچه مینویسم دیدههای من از دوازده و نیم تا چهارِ پس از ظهر است:
در تاکسی بحث بود که امروز چه میشود و رادیو نیز در حالِ پخشِ سخنانِ پیش از خطبهها بود که پیامِ مکارمِ شیرازی که نه سرِ پیاز است نه تهِ پیاز خوانده شد. مرجعِ زنباره به سفارشِ دربارِ خامنهای که مواجبش را از همانجا میگیرد، پند داده بود که نمازگزاران هشیار باشند و سخن از «منافقانِ داخلی» بهمیان آورده بود. از نظرِ حضرتِ ایشان تربیتِ اسلامی و ادبِ ایرانی (که این ایرانیت و اسلامیتِ اینان کشته است ما را!) با طرحِ شعارهای تفرقهافکنانه ناسازگار است. اما من ندیدم بسیاری از مراجع و از جمله خودِ این آقا نسبت به خیانت در آرای ملت و کشتارِ خونین این یک ماه بیانیهای صادر کنند. لابد تربیتِ اسلامی نزدِ اینان با کودتای ننگینِ ولیِفقیه و کشتارِ مردمِ بیگناه سراسر سازگار است.
نزدیک دوازده و چهل دقیقه به سرِ خیابانِ حافظ رسیدیم. از آنجا به بعد را با ماشینهای پلیس بسته بودند. ناگزیر از تاکسی پیاده شدم و باقیماندهی راه را پیاده رفتم. جمعیتِ مردم بهسمتِ دانشگاهِ تهران روان بود. در درازای راه و پس از گذر از میدانِ ولیعصر، میتوانستی بهروشنی معترضان را ببینی که کنارِ خیابان نشسته بودند و نوارِ سبز بسته بودند. بهنشانهی پیروزی برایشان دست بالا میبردم و به راه ادامه میدادم. ساعتِ ده دقیقه به یک به سرِ خیابانِ قدس رسیدم که تا همانجا مردم جانماز انداخته بودند و نشسته بودند. پس میانِ دو خیابانِ وصالِ شیرازی و قدس در پلههای یک شرکت همراه با دیگران نشستم.
هاشمیِ رفسنجانی خطبهی اول را چندی پیش آغاز کرده بود. با زیرکی داستانِ پیامبرِ اسلام و جداییِ اصحابِ او را روایت کرد و بهگونهای معنادار به داستانِ انقلابِ اسلامی و یارانِ خمینی پیوند زد و گفت ایدهی «جمهوریِ اسلامی» نوآوریِ رسولِ خدا بوده و ادامهی همان راه است! بر اسلامیت و جمهوریتِ آن نیز پافشاری کرد. در خطبهی دوم اندکی به چین و ماچین (امامِ کاظمِشون) پرداخت و سپس واردِ اصلِ ماجرا شد. چکیدهی سخنانش این بود که مردم خوب آمدند ولی ما گند زدیم. اعتمادِ مردم به نظام تا حدی خدشهدار شده است و برای بازگرداندنِ آن باید فکری کرد. گفت مراجع رنجیدهخاطر هستند و تمدیدِ نمایشیِ یک هفتهای برای ماستمالیِ بیشترِ دستکاریِ گسترده در آرای ملت از سوی رهبر را فرصتِ مناسبی برای جبران دانست که از دست رفت و او الان نمیخواهد بگوید که کوتاهی از کدام سو بوده است. پس (حال که کار از کار گذشته) باید راهِ برونرفتی برای این مساله یافت، صدا و سیما باید بحثِ منطقی میانِ دو طرف برگزار کند و بسیار بر این «منطق» تاکید کرد (گلوله را با منطق چه کار؟). مطبوعات از حقِ قانونیِ خود برخوردار شوند و همهی اعتراضها در چهارچوبِ قانون باشد و بسیار بر این «قانونگرایی» و اهمیتِ آن پافشاری کرد (کدام قانون؟ قانونی که تنها کودتا را تثبیت میکند؟). زندانیانِ این روزها نیز آزاد شوند چرا که به این خاطر زبانِ بیگانگان بر ما دراز شده است و از خانوادهی کشتهشدگان باید دلجویی شود. گفت ما امروز بیش از هر زمانِ دیگر به وحدت نیاز داریم (وحدت با چه کسی؟ خامنهایِ جنایتکار یا احمدینژادِ مزدور؟) و اینکه با چیزی روبروییم که نامش را میتوان «بحران» گذاشت. سخنانش نسبت به آن هاشمیِ محافظهکار و گاه کینهتوزِ پیشین (خصوصاً در هشت سالِ دورانِ ناکام و فرصتسوزِ اصلاحات) بهتر شده بود اما بههرحال تاکید کرد که فراجناحی است و طرفِ هیچیک از دو گروه را نمیگیرد. نزدِ من در چنین شرایطی گفتنِ این سخن بیمعنا است. میانِ مردم و دیکتاتور هیچ حدِ وسطی وجود ندارد. در کل نیز سخنانش از انتظارِ عمومی بسیار دور بود. اما چهبسا هاشمی ناگزیر بود تا چنین بازی کند، به این امید که ماندن بر این باریکهراهِ میانه بتواند بهانههای موردِ نیاز برای بیرون کردنِ او از حاکمیت را از دستانِ همرزمِ پیشین و کودتاچیِ کنونی و نیز سگِ هارِ او که بهزودی بر خونِ ملتِ ایران کابینه تشکیل خواهد داد، بهدر آورد. در فهمِ تفاوتِ خامنهای و هاشمی همین بس که رهبرِ احمق بیست و نهمِ خرداد در همین جایگاه سخن از اعتمادِ مردم به نظام راند و هاشمی امروز درست وارونه نسبت به واقعیتِ جداییِ مردم از نظام هشدار داد (آن عوامفریبیِ خندهدارِ خامنهای در پایانِ پارسکردنهایاش نیز البته هم نشانِ سستیِ شخصیتِ او و هم افشاگرِ خویِ مزدورپرورش بود).
در خلالِ سخنرانیِ هاشمی مردمانِ معترض برای او کف میزدند. یکبار هم خودش گفت شعار ندهید من هم همین سخنانِ شما را دارم میگویم و از شما هم بهتر میگویم (هاشمی است دیگر! خودشیفتگیِ بدخیم دارد!).
با پایانِ خطبهها و شروعِ نماز به یکی از صندلیهای پارکِ وسطِ بلوارِ کشاورز رفتم. ساعتِ دو و ده دقیقه نماز شروع شد و درست در همان زمان از میانِ اتوبوسهای پارک شده برای بازگرداندنِ نمازگزاران میشد گاردِ ضدِ شورش را دید که بهسمتِ خیابانِ کارگر روان بودند. در میانهی نمازِ اول و دوم یک جوانکِ آستینکوتاهِ سهتیغ از برابرِمان رد شد که ناگهان بیسیمِ مربوطه به صدا درآمد و بدبخت سرش را انداخت پایین و هرولهی خود را به یورتمه بدل ساخته، بهشتاب دور شد و البته مردمانِ کنارِ من نیز از فحشِ زیرِ زبانی بینصیبش نساختند. در همین زمان نخستین جمعیتِ معترض در پشتِ سرِ ما و با «یاحسین میرحسین» ابرازِ وجود کرد. با پایانِ نمازِ دوم در ساعتِ دو و سی دقیقه، سرِ خیابانِ قدس گاردیها آرایش یافته بودند و من به پلههای همان شرکت (ایران تکنو؟) بازگشتم تا نمازگزاران بروند خانه و ما هم اعتراضِ خود را شروع کنیم. پس از پایانِ نماز، وزیرِ جدیدِ شعار از بلندگو فریاد برآورد که نمازگزارانِ محترم به هیچ اطلاعیه و تجمعِ غیرِقانونی توجه نکرده و بهسمتِ خانههای خود روان شوند. پس از این شروع کرد به شعار دادن از پشتِ بلندگو و من شاهدِ یکی از خندهدارترین و لذتبخشترین رخدادهای اخیر بودم. وزیرِ شعار میگفت «مرگ بر آمریکا» و مردم یکصدا میگفتند «مرگ بر روسیه». وزیرِ شعار میگفت «مرگ بر اسرائیل» و مردم باز یکصدا میگفتند «مرگ بر روسیه». حتی نمازگزارانِ جمعه نیز از این وضعیت خندهیشان گرفته بود و برخیشان نیز با معترضان در شعار ضدِ روسیه همراه میشدند.
با جدا شدنِ آنانکه برای عبادت آمده بودند، بهروشنی جمعیتِ معترضان در بلوارِ کشاورز به انبوهی رسید و مردمانی نزدیک به بیست هزارنفر از سرِ خیابانِ قدس بهسمتِ تقاطعِ کارگر و بلوارِ کشاورز روان شدند. اولین شعار نیز «ننگِ ما ننگِ ما، صدا و سیمای ما» بود. گاردیها و لباسشخصیها تماشا میکردند و البته چند لباسشخصی در سرِ خیابانِ قدس با در دست داشتنِ تصاویرِ رهبرِ سفیهِ خود، ضدِ معترضان شعار میدادند.
نزدیکِ ساعتِ یک ربع به سه، معترضان خیابانِ کارگرِ شمالی را بهسمتِ بالا رفتند. با گذر از کنارِ مامورانِ نیروی انتظامی جمعیت یکصدا فریاد زدند «نیروی انتظامی، حمایت حمایت» و این شعار با لبخند و گاه دستتکاندادنِ این ماموران روبرو شد.
شور و هیجانِ وصفناپذیری در میانِ ما حاکم بود. شعارها و فریادِ پشتیبانیِ مردم از رئیسجمهورِ منتخب و قانونی (میرحسینِ موسوی) در سراسرِ خیابان همانندِ بمب صدا میکرد و بسیاری از ساکنینِ ساختمانها از پنجرهها جمعیت را تماشا میکردند و فیلم میگرفتند. در درونِ جمعیتِ معترضان نیز کسانِ بسیاری به فیلمبرداری میپرداختند. شعارهای تازهی این گردهمایی از جمله این بود: «سهرابِ ما نمرده، این دولته که مرده»، «ندای ما نمرده، این دولته که مرده»، «زندانیِ سیاسی آزاد باید گردد»
اما دو شعار بود که جمعیت از ژرفای جان، با استواریِ تمامعیار و خروشِ یگانهای آن را فریاد میزدند؛ یکی «مرگ بر روسیه» و دیگری شعارِ لذتبخشِ «مجتبی بمیری، رهبری رو نبینی» که هر دو بسیار زیاد و بهگونهای معنادار از سوی معترضان فریاد میشد.
اما یکی از مهمترین کاستیهای این تجمع ناهماهنگیِ جمعیت در شعار دادن بود. در بسیاری موارد پایینِ جمعیت یک شعار میدادند و بالای جمعیت یک شعارِ دیگر و ما که میانهی توده بودیم نمیدانستیم کدامیک را فریاد بزنیم. گمان میکنم هماهنگی در فریاد زدنِ یک شعار برای چنین راهپیماییهایی بسیار ضروری و سودمند باشد.
خیابانِ کارگرِ شمالی حدِ فاصلِ بلوارِ کشاوز و خیابانِ فاطمی (میانهی پارکِ لاله) میانِ پیشقراولان بحث شد که به چه سمتی برویم. در نهایت تصمیم بر این شد که بهسوی کوی دانشگاه حرکت کنیم.
نزدیکِ ساعتِ سه و بیست دقیقه بود که از کارگرِ شمالی به تقاطعِ فاطمی رسیدیم. تا پیش از این جمعیتِ ما از چندین هزار نفر فراتر بود. اما از تقاطعِ خیابانِ کارگر و فاطمی وضع دگرگون شد. ماشینها از این جا به بعد در سراسر خیابان حضور داشتند و جمعیتِ معترضان ناگزیر شد از میانِ اتوموبیلها رد شود و همین یکپارچگیِ جمعیت را که تا پیش از آن نگاه داشته شده بود، بر هم زد. ماشینها بهنشانهی پشتیبانی بوق میزدند و دستهایشان را بهنشانهی پیروزی بیرون میآوردند و گاه همراه با ما شعار میدادند. نزدیکِ ساعتِ سه و سی دقیقه و هنگامی که به دانشکدهی اقتصادِ دانشگاهِ تهران رسیدیم، دوباره بحثِ تعیینِ ادامهی مسیر شد اما در نهایت تصمیم بر این شد که بزرگراهِ شهیدِ گمنام را بهسمتِ چپ برویم. چهبسا گمان کردند چون در بزرگراه فضا بازتر است، مسیرِ بهتری خواهد بود. ما با شعارهای خود مسیر را ادامه میدادیم و ماشینهای خطِ برگشت/چپِ بزرگراه نیز با ما همراه میشدند.
نزدیکِ ساعتِ سه و چهل دقیقه به ابتدای پلِ گیشا رسیدیم و بحثِ بسیاری شد که از زیرِ پل برویم یا روی پل که بسیاری باور داشتند روی پل بهتر است و بههرحال باید بهسمتِ غربِ شهر برویم. این شد که حلقهای تشکیل شد تا جمعیت را روی پل هدایت کند. پل را که بالا رفتیم پس از مدتِ زیادی که به پشتِ سر برنگشته بودم، نگاهی انداختم و در کمالِ ناباوری دیدم که جمعیتِ ما به حدودِ پانصد نفر کاهش یافته است. نمیدانم آنهمه زن و مردِ معترض چگونه ناپدید شدند. کمی نگران شدم و یکی دیگر هم کنارِ من بود که گفت روی پل بهآسانی میتوانند ما را هدف بگیرند. ساعتِ یک ربع به چهار و در حالی که هنوز به میانهی پلِ گیشا نرسیده بودیم، ناگهان دیدیم جمعیتِ پشتِ سر بهسمتِ ما فرار میکنند و چند نفر از کناریهای من میگفتند «ندوید! چرا فرار میکنید؟». اما پاسخِ این پرسش در کسری از ثانیه روشن شد. چرا که بزرگراهِ غُرقشدهی شهیدِ گمنام توسطِ ما، از پشتِ سر بهوسیلهی گاردِ ضدِ شورش پر شده بود و تا آمدم به خودم بجنبم دیدم که موتورهای گاردیها بهسمتِ ما یورش میبرند. همه میدویدند و من هم تا جایی که در توان داشتم دویدم. من و بسیاری از معترضان بهسمتِ خروجیِ پلِ گیشا رفتیم و یک موتورِ گاردی هم دنبالِ ما آمد و در کنارهی پل گیرمان انداخت و بسیاری را در حالِ فرار با کابل نواخت. اما بدتر از همه آن بود که بسیاری از موتورهای گاردی بهسمتِ بالای پل رفتند؛ جایی که بر خروجیِ پل تیررسِ سراسری داشتند و از همانجا بود که دیدم اسلحه بهسمتِ ما نشانه رفته و صدای شلیکِ بم و گنگ اما پشتِ سرِ هم تیرهایی را شنیدم و البته هیچکدام راهی جز دویدن نداشتیم. بدترین چیز در چنین شرایطی هراس و نگرانیِ وحشتناکِ همگان است.
تقاطعِ خیابانِ فرعیِ البرز بود که من واردِ یک میوهفروشی شدم و آنها هاج و واج پرسیدند چه شده و من تنها درخواست کردم که پناه دهند. چیزی نکشید که نزدیک به پنج نفرِ دیگر هم از معترضان به همینجا پناه بردند. تعقیب و گریز بینِ گاردیها و معترضان را از لابلای مغازه میشد دید و این نگرانی وجود داشت که گاردیها به اینجا بریزند. پسری آنجا بود که دستش از همین تیرهای عجیب و غریب خورده بود و میگفت پشتش هم میسوزد. ما از او خواستیم پیرهنش را بالا بزند و با این کار صحنهای بسیار دلخراش دیدیم؛ سراسرِ پشت و کمرِ او بههمین صورت کوفته شده بود و خونریزی داشت اما خودش متوجه نشده بود. دختری هم بود که دستش از همین تیرهای ناشناخته خورده بود و خونریزی داشت و بسیار ناله میکرد. دو دستمال داشتم که هر دو را به آن پسر دادم اما دختری که آنجا بود به من گفت «دستِ خودت هم همینجور است» و من تازه نگاه کردم و دانستم که خودم نیز بههمین بلا دچار شدهام. یکی به پای من شلیک شده بود که چون شلوارِ جین تنام بود تنها خونمرده شده بود اما دیگری به پشتِ آرنجام برخورد کرده بود که چون آستینکوتاه به تن داشتم، درست به گوشت خورده بود (البته پیرهن رویش پوشیده بودم. ولی روی پلِ گیشا هوا چنان گرم و خورشید چنان داغ بود که پیرهن را درآوردم و بهدورِ کمرم بستم؛ انگار رفته باشم پیک نیک در سواحلِ استوایی!) ویژگیِ این تیرها چنین بود که مکانِ برخورد را بهاندازهی یک دو تومانیِ قدیم متلاشی میکرد. ژرفای فرو رفتنش در بدن البته به سوزاندنِ پوستِ رویین و دولایهی پس از آن محدود میشد. اما منظرهی بسیار چندشآوری ایجاد میکرد و خونریزی، سوزش و دردِ بسیار بدی هم داشت و اگر به چشم برخورد میکرد بهخاطرِ شدتِ اصابتی که داشت، بهیقین کور میکرد (تصاویرش را در حاشیههای مخلوق میتوانید ببینید). تیرهایی هم شلیک شده بود که به هر جا اصابت کرده بود آنجا را سبز ساخته بود. موی پسری سراسر سبز رنگ شده بود و پیراهنِ پسری دیگر نیز و پای من هم. برخی از آنان که در میوهفروشی پناه گرفته بودند میگفتند که اینها تیرِ پینتبال است. گمان میکنم شیلکِ اینها برای شناساییِ معترضان پس از پراکنده شدن بود.
نزدیکِ ساعتِ چهار و پس از گذشتنِ پانزده دقیقه از ماجرا، میوهفروش از ما خواهش کرد که آنجا را ترک کنیم و گفت میخواهد تعطیل کند. گاردیها بهظاهر رفته بودند. ما از آنجا خارج و پراکنده شدیم. اکنون ساعت از چهارِ پس از ظهر گذشته بود و من از شدتِ خستگی و درد برای رسیدن به خانه دربست گرفتم. رانندهی ماشین که وضعِ من را دید تا خودِ مقصد به کودتاچیان دشنام میداد که بسی مایهی سرور شد! میگفت دخترش را با باتوم زدهاند و این هوا باد کرده اما باز هم به راهپیماییها میرود و میگفت پسرِ همسایهی پایینیشان از بیست و پنجمِ خرداد که از خانه بیرون رفته دیگر برنگشته است و هیچ اثری از او نیست.
من بهراستی باور دارم که همگام شدن با مردمانی که خواستارِ بازپسگیریِ حقِ خود هستند با تمامِ پیامدهایی که ممکن است داشته باشد، از خانه ماندن بهتر است. این بیش از آنکه یک باور باشد یک حسِ درونی است. در واقع مشکل آن است که جز این نمیتوانم رفتار کنم. بهت و ناباوریِ من نسبت به حماقتی که رژیم در این ماجرا به آن دست یازید، هنوز که هنوز است نه تنها از بین نرفته که همانندِ روزِ اول تازه و گرم است. بدونِ کوچکترین زیادهنمایی باید بگویم که از شبِ بیست و سومِ خرداد تا کنون هیچ حالِ درست و حسابی و طبیعی ندارم. تابِ این دردهای فیزیکی هزاران بار از تابِ دردِ خیانت و جنایتِ رژیم آسانتر است. من اگر در خانه بمانم دق خواهم کرد. دستِکم با حضورم در میانِ معترضان و فریادِ دادخواهی سر دادن، اندکی از این تودهی خفهکنندهای که رژیم در روحام شلیک کرده است را بیرون میریزم و کمی آرامش مییابم.
به امیدِ ذلتِ خامنهای! یعنی همان ترسویی که در این سالها برای خود اندکی شجاعت انباشت تا اینکه در این انتخابات توانست بزرگترین اشتباهِ عمرِ خود را انجام دهد. اما من باز هم او را در قد و قوارهی یک دیکتاتور نمیبینم و مدام صحنهی گریه و زاریاش در روزِ پس از هجدهم تیرِ هفتاد و هشت و درست همین حالتش در بیست و نهمِ خردادِ هشتاد و هشت روبرویام رژه میرود. خامنهای موجودِ حقیر و ضعیفی است. میتوانیم با ایستادگی بر حقِ خودمان او را به عقب برانیم و به غلط کردن بیندازیم.
اکنون (دستِکم برای من) زمانِ تحلیلهای روشنفکرانه نیست. سرنوشتِ ایران در خیابانهای تهران تعیین میشود.
در همین زمینه:
گزارشِ نمازجمعهی امروزِ تهران / شراگیم
درگیریِ پلیس و معترضان در نمازِ جمعهی تهران / زمانه
دستگیریِ دهها نفر از شرکتکنندگان در نمازِ جمعه / زمانه
پسنوشتِ اول:
بسیار شادمان شدم که از بیبیسی شنیدم و دیدم که میرحسین در میانِ مردمِ عادی نشسته است و به جایگاهِ ویژهی آدمهای نظام نیامده است! این رفتارش زیرکانه و شایستهی سپاس است! در کل هم بیست سال بود که در نمازِ جمعه شرکت نکرده بود.
پسنوشتِ دوم:
شبِ جمعه چندین بار خواب دیدم که از راهپیمایی جا ماندهام و از خواب پریدم و باز خوابیدم و دوباره همان کابوسِ جا ماندن از راهپیمایی را دیدم.
پسنوشتِ سوم:
شعارهای مردم در جمعه بیست و ششمِ تیرماه بدین گونه بود:
در تاکسی بحث بود که امروز چه میشود و رادیو نیز در حالِ پخشِ سخنانِ پیش از خطبهها بود که پیامِ مکارمِ شیرازی که نه سرِ پیاز است نه تهِ پیاز خوانده شد. مرجعِ زنباره به سفارشِ دربارِ خامنهای که مواجبش را از همانجا میگیرد، پند داده بود که نمازگزاران هشیار باشند و سخن از «منافقانِ داخلی» بهمیان آورده بود. از نظرِ حضرتِ ایشان تربیتِ اسلامی و ادبِ ایرانی (که این ایرانیت و اسلامیتِ اینان کشته است ما را!) با طرحِ شعارهای تفرقهافکنانه ناسازگار است. اما من ندیدم بسیاری از مراجع و از جمله خودِ این آقا نسبت به خیانت در آرای ملت و کشتارِ خونین این یک ماه بیانیهای صادر کنند. لابد تربیتِ اسلامی نزدِ اینان با کودتای ننگینِ ولیِفقیه و کشتارِ مردمِ بیگناه سراسر سازگار است.
نزدیک دوازده و چهل دقیقه به سرِ خیابانِ حافظ رسیدیم. از آنجا به بعد را با ماشینهای پلیس بسته بودند. ناگزیر از تاکسی پیاده شدم و باقیماندهی راه را پیاده رفتم. جمعیتِ مردم بهسمتِ دانشگاهِ تهران روان بود. در درازای راه و پس از گذر از میدانِ ولیعصر، میتوانستی بهروشنی معترضان را ببینی که کنارِ خیابان نشسته بودند و نوارِ سبز بسته بودند. بهنشانهی پیروزی برایشان دست بالا میبردم و به راه ادامه میدادم. ساعتِ ده دقیقه به یک به سرِ خیابانِ قدس رسیدم که تا همانجا مردم جانماز انداخته بودند و نشسته بودند. پس میانِ دو خیابانِ وصالِ شیرازی و قدس در پلههای یک شرکت همراه با دیگران نشستم.
هاشمیِ رفسنجانی خطبهی اول را چندی پیش آغاز کرده بود. با زیرکی داستانِ پیامبرِ اسلام و جداییِ اصحابِ او را روایت کرد و بهگونهای معنادار به داستانِ انقلابِ اسلامی و یارانِ خمینی پیوند زد و گفت ایدهی «جمهوریِ اسلامی» نوآوریِ رسولِ خدا بوده و ادامهی همان راه است! بر اسلامیت و جمهوریتِ آن نیز پافشاری کرد. در خطبهی دوم اندکی به چین و ماچین (امامِ کاظمِشون) پرداخت و سپس واردِ اصلِ ماجرا شد. چکیدهی سخنانش این بود که مردم خوب آمدند ولی ما گند زدیم. اعتمادِ مردم به نظام تا حدی خدشهدار شده است و برای بازگرداندنِ آن باید فکری کرد. گفت مراجع رنجیدهخاطر هستند و تمدیدِ نمایشیِ یک هفتهای برای ماستمالیِ بیشترِ دستکاریِ گسترده در آرای ملت از سوی رهبر را فرصتِ مناسبی برای جبران دانست که از دست رفت و او الان نمیخواهد بگوید که کوتاهی از کدام سو بوده است. پس (حال که کار از کار گذشته) باید راهِ برونرفتی برای این مساله یافت، صدا و سیما باید بحثِ منطقی میانِ دو طرف برگزار کند و بسیار بر این «منطق» تاکید کرد (گلوله را با منطق چه کار؟). مطبوعات از حقِ قانونیِ خود برخوردار شوند و همهی اعتراضها در چهارچوبِ قانون باشد و بسیار بر این «قانونگرایی» و اهمیتِ آن پافشاری کرد (کدام قانون؟ قانونی که تنها کودتا را تثبیت میکند؟). زندانیانِ این روزها نیز آزاد شوند چرا که به این خاطر زبانِ بیگانگان بر ما دراز شده است و از خانوادهی کشتهشدگان باید دلجویی شود. گفت ما امروز بیش از هر زمانِ دیگر به وحدت نیاز داریم (وحدت با چه کسی؟ خامنهایِ جنایتکار یا احمدینژادِ مزدور؟) و اینکه با چیزی روبروییم که نامش را میتوان «بحران» گذاشت. سخنانش نسبت به آن هاشمیِ محافظهکار و گاه کینهتوزِ پیشین (خصوصاً در هشت سالِ دورانِ ناکام و فرصتسوزِ اصلاحات) بهتر شده بود اما بههرحال تاکید کرد که فراجناحی است و طرفِ هیچیک از دو گروه را نمیگیرد. نزدِ من در چنین شرایطی گفتنِ این سخن بیمعنا است. میانِ مردم و دیکتاتور هیچ حدِ وسطی وجود ندارد. در کل نیز سخنانش از انتظارِ عمومی بسیار دور بود. اما چهبسا هاشمی ناگزیر بود تا چنین بازی کند، به این امید که ماندن بر این باریکهراهِ میانه بتواند بهانههای موردِ نیاز برای بیرون کردنِ او از حاکمیت را از دستانِ همرزمِ پیشین و کودتاچیِ کنونی و نیز سگِ هارِ او که بهزودی بر خونِ ملتِ ایران کابینه تشکیل خواهد داد، بهدر آورد. در فهمِ تفاوتِ خامنهای و هاشمی همین بس که رهبرِ احمق بیست و نهمِ خرداد در همین جایگاه سخن از اعتمادِ مردم به نظام راند و هاشمی امروز درست وارونه نسبت به واقعیتِ جداییِ مردم از نظام هشدار داد (آن عوامفریبیِ خندهدارِ خامنهای در پایانِ پارسکردنهایاش نیز البته هم نشانِ سستیِ شخصیتِ او و هم افشاگرِ خویِ مزدورپرورش بود).
در خلالِ سخنرانیِ هاشمی مردمانِ معترض برای او کف میزدند. یکبار هم خودش گفت شعار ندهید من هم همین سخنانِ شما را دارم میگویم و از شما هم بهتر میگویم (هاشمی است دیگر! خودشیفتگیِ بدخیم دارد!).
با پایانِ خطبهها و شروعِ نماز به یکی از صندلیهای پارکِ وسطِ بلوارِ کشاورز رفتم. ساعتِ دو و ده دقیقه نماز شروع شد و درست در همان زمان از میانِ اتوبوسهای پارک شده برای بازگرداندنِ نمازگزاران میشد گاردِ ضدِ شورش را دید که بهسمتِ خیابانِ کارگر روان بودند. در میانهی نمازِ اول و دوم یک جوانکِ آستینکوتاهِ سهتیغ از برابرِمان رد شد که ناگهان بیسیمِ مربوطه به صدا درآمد و بدبخت سرش را انداخت پایین و هرولهی خود را به یورتمه بدل ساخته، بهشتاب دور شد و البته مردمانِ کنارِ من نیز از فحشِ زیرِ زبانی بینصیبش نساختند. در همین زمان نخستین جمعیتِ معترض در پشتِ سرِ ما و با «یاحسین میرحسین» ابرازِ وجود کرد. با پایانِ نمازِ دوم در ساعتِ دو و سی دقیقه، سرِ خیابانِ قدس گاردیها آرایش یافته بودند و من به پلههای همان شرکت (ایران تکنو؟) بازگشتم تا نمازگزاران بروند خانه و ما هم اعتراضِ خود را شروع کنیم. پس از پایانِ نماز، وزیرِ جدیدِ شعار از بلندگو فریاد برآورد که نمازگزارانِ محترم به هیچ اطلاعیه و تجمعِ غیرِقانونی توجه نکرده و بهسمتِ خانههای خود روان شوند. پس از این شروع کرد به شعار دادن از پشتِ بلندگو و من شاهدِ یکی از خندهدارترین و لذتبخشترین رخدادهای اخیر بودم. وزیرِ شعار میگفت «مرگ بر آمریکا» و مردم یکصدا میگفتند «مرگ بر روسیه». وزیرِ شعار میگفت «مرگ بر اسرائیل» و مردم باز یکصدا میگفتند «مرگ بر روسیه». حتی نمازگزارانِ جمعه نیز از این وضعیت خندهیشان گرفته بود و برخیشان نیز با معترضان در شعار ضدِ روسیه همراه میشدند.
با جدا شدنِ آنانکه برای عبادت آمده بودند، بهروشنی جمعیتِ معترضان در بلوارِ کشاورز به انبوهی رسید و مردمانی نزدیک به بیست هزارنفر از سرِ خیابانِ قدس بهسمتِ تقاطعِ کارگر و بلوارِ کشاورز روان شدند. اولین شعار نیز «ننگِ ما ننگِ ما، صدا و سیمای ما» بود. گاردیها و لباسشخصیها تماشا میکردند و البته چند لباسشخصی در سرِ خیابانِ قدس با در دست داشتنِ تصاویرِ رهبرِ سفیهِ خود، ضدِ معترضان شعار میدادند.
نزدیکِ ساعتِ یک ربع به سه، معترضان خیابانِ کارگرِ شمالی را بهسمتِ بالا رفتند. با گذر از کنارِ مامورانِ نیروی انتظامی جمعیت یکصدا فریاد زدند «نیروی انتظامی، حمایت حمایت» و این شعار با لبخند و گاه دستتکاندادنِ این ماموران روبرو شد.
شور و هیجانِ وصفناپذیری در میانِ ما حاکم بود. شعارها و فریادِ پشتیبانیِ مردم از رئیسجمهورِ منتخب و قانونی (میرحسینِ موسوی) در سراسرِ خیابان همانندِ بمب صدا میکرد و بسیاری از ساکنینِ ساختمانها از پنجرهها جمعیت را تماشا میکردند و فیلم میگرفتند. در درونِ جمعیتِ معترضان نیز کسانِ بسیاری به فیلمبرداری میپرداختند. شعارهای تازهی این گردهمایی از جمله این بود: «سهرابِ ما نمرده، این دولته که مرده»، «ندای ما نمرده، این دولته که مرده»، «زندانیِ سیاسی آزاد باید گردد»
اما دو شعار بود که جمعیت از ژرفای جان، با استواریِ تمامعیار و خروشِ یگانهای آن را فریاد میزدند؛ یکی «مرگ بر روسیه» و دیگری شعارِ لذتبخشِ «مجتبی بمیری، رهبری رو نبینی» که هر دو بسیار زیاد و بهگونهای معنادار از سوی معترضان فریاد میشد.
اما یکی از مهمترین کاستیهای این تجمع ناهماهنگیِ جمعیت در شعار دادن بود. در بسیاری موارد پایینِ جمعیت یک شعار میدادند و بالای جمعیت یک شعارِ دیگر و ما که میانهی توده بودیم نمیدانستیم کدامیک را فریاد بزنیم. گمان میکنم هماهنگی در فریاد زدنِ یک شعار برای چنین راهپیماییهایی بسیار ضروری و سودمند باشد.
خیابانِ کارگرِ شمالی حدِ فاصلِ بلوارِ کشاوز و خیابانِ فاطمی (میانهی پارکِ لاله) میانِ پیشقراولان بحث شد که به چه سمتی برویم. در نهایت تصمیم بر این شد که بهسوی کوی دانشگاه حرکت کنیم.
نزدیکِ ساعتِ سه و بیست دقیقه بود که از کارگرِ شمالی به تقاطعِ فاطمی رسیدیم. تا پیش از این جمعیتِ ما از چندین هزار نفر فراتر بود. اما از تقاطعِ خیابانِ کارگر و فاطمی وضع دگرگون شد. ماشینها از این جا به بعد در سراسر خیابان حضور داشتند و جمعیتِ معترضان ناگزیر شد از میانِ اتوموبیلها رد شود و همین یکپارچگیِ جمعیت را که تا پیش از آن نگاه داشته شده بود، بر هم زد. ماشینها بهنشانهی پشتیبانی بوق میزدند و دستهایشان را بهنشانهی پیروزی بیرون میآوردند و گاه همراه با ما شعار میدادند. نزدیکِ ساعتِ سه و سی دقیقه و هنگامی که به دانشکدهی اقتصادِ دانشگاهِ تهران رسیدیم، دوباره بحثِ تعیینِ ادامهی مسیر شد اما در نهایت تصمیم بر این شد که بزرگراهِ شهیدِ گمنام را بهسمتِ چپ برویم. چهبسا گمان کردند چون در بزرگراه فضا بازتر است، مسیرِ بهتری خواهد بود. ما با شعارهای خود مسیر را ادامه میدادیم و ماشینهای خطِ برگشت/چپِ بزرگراه نیز با ما همراه میشدند.
نزدیکِ ساعتِ سه و چهل دقیقه به ابتدای پلِ گیشا رسیدیم و بحثِ بسیاری شد که از زیرِ پل برویم یا روی پل که بسیاری باور داشتند روی پل بهتر است و بههرحال باید بهسمتِ غربِ شهر برویم. این شد که حلقهای تشکیل شد تا جمعیت را روی پل هدایت کند. پل را که بالا رفتیم پس از مدتِ زیادی که به پشتِ سر برنگشته بودم، نگاهی انداختم و در کمالِ ناباوری دیدم که جمعیتِ ما به حدودِ پانصد نفر کاهش یافته است. نمیدانم آنهمه زن و مردِ معترض چگونه ناپدید شدند. کمی نگران شدم و یکی دیگر هم کنارِ من بود که گفت روی پل بهآسانی میتوانند ما را هدف بگیرند. ساعتِ یک ربع به چهار و در حالی که هنوز به میانهی پلِ گیشا نرسیده بودیم، ناگهان دیدیم جمعیتِ پشتِ سر بهسمتِ ما فرار میکنند و چند نفر از کناریهای من میگفتند «ندوید! چرا فرار میکنید؟». اما پاسخِ این پرسش در کسری از ثانیه روشن شد. چرا که بزرگراهِ غُرقشدهی شهیدِ گمنام توسطِ ما، از پشتِ سر بهوسیلهی گاردِ ضدِ شورش پر شده بود و تا آمدم به خودم بجنبم دیدم که موتورهای گاردیها بهسمتِ ما یورش میبرند. همه میدویدند و من هم تا جایی که در توان داشتم دویدم. من و بسیاری از معترضان بهسمتِ خروجیِ پلِ گیشا رفتیم و یک موتورِ گاردی هم دنبالِ ما آمد و در کنارهی پل گیرمان انداخت و بسیاری را در حالِ فرار با کابل نواخت. اما بدتر از همه آن بود که بسیاری از موتورهای گاردی بهسمتِ بالای پل رفتند؛ جایی که بر خروجیِ پل تیررسِ سراسری داشتند و از همانجا بود که دیدم اسلحه بهسمتِ ما نشانه رفته و صدای شلیکِ بم و گنگ اما پشتِ سرِ هم تیرهایی را شنیدم و البته هیچکدام راهی جز دویدن نداشتیم. بدترین چیز در چنین شرایطی هراس و نگرانیِ وحشتناکِ همگان است.
تقاطعِ خیابانِ فرعیِ البرز بود که من واردِ یک میوهفروشی شدم و آنها هاج و واج پرسیدند چه شده و من تنها درخواست کردم که پناه دهند. چیزی نکشید که نزدیک به پنج نفرِ دیگر هم از معترضان به همینجا پناه بردند. تعقیب و گریز بینِ گاردیها و معترضان را از لابلای مغازه میشد دید و این نگرانی وجود داشت که گاردیها به اینجا بریزند. پسری آنجا بود که دستش از همین تیرهای عجیب و غریب خورده بود و میگفت پشتش هم میسوزد. ما از او خواستیم پیرهنش را بالا بزند و با این کار صحنهای بسیار دلخراش دیدیم؛ سراسرِ پشت و کمرِ او بههمین صورت کوفته شده بود و خونریزی داشت اما خودش متوجه نشده بود. دختری هم بود که دستش از همین تیرهای ناشناخته خورده بود و خونریزی داشت و بسیار ناله میکرد. دو دستمال داشتم که هر دو را به آن پسر دادم اما دختری که آنجا بود به من گفت «دستِ خودت هم همینجور است» و من تازه نگاه کردم و دانستم که خودم نیز بههمین بلا دچار شدهام. یکی به پای من شلیک شده بود که چون شلوارِ جین تنام بود تنها خونمرده شده بود اما دیگری به پشتِ آرنجام برخورد کرده بود که چون آستینکوتاه به تن داشتم، درست به گوشت خورده بود (البته پیرهن رویش پوشیده بودم. ولی روی پلِ گیشا هوا چنان گرم و خورشید چنان داغ بود که پیرهن را درآوردم و بهدورِ کمرم بستم؛ انگار رفته باشم پیک نیک در سواحلِ استوایی!) ویژگیِ این تیرها چنین بود که مکانِ برخورد را بهاندازهی یک دو تومانیِ قدیم متلاشی میکرد. ژرفای فرو رفتنش در بدن البته به سوزاندنِ پوستِ رویین و دولایهی پس از آن محدود میشد. اما منظرهی بسیار چندشآوری ایجاد میکرد و خونریزی، سوزش و دردِ بسیار بدی هم داشت و اگر به چشم برخورد میکرد بهخاطرِ شدتِ اصابتی که داشت، بهیقین کور میکرد (تصاویرش را در حاشیههای مخلوق میتوانید ببینید). تیرهایی هم شلیک شده بود که به هر جا اصابت کرده بود آنجا را سبز ساخته بود. موی پسری سراسر سبز رنگ شده بود و پیراهنِ پسری دیگر نیز و پای من هم. برخی از آنان که در میوهفروشی پناه گرفته بودند میگفتند که اینها تیرِ پینتبال است. گمان میکنم شیلکِ اینها برای شناساییِ معترضان پس از پراکنده شدن بود.
نزدیکِ ساعتِ چهار و پس از گذشتنِ پانزده دقیقه از ماجرا، میوهفروش از ما خواهش کرد که آنجا را ترک کنیم و گفت میخواهد تعطیل کند. گاردیها بهظاهر رفته بودند. ما از آنجا خارج و پراکنده شدیم. اکنون ساعت از چهارِ پس از ظهر گذشته بود و من از شدتِ خستگی و درد برای رسیدن به خانه دربست گرفتم. رانندهی ماشین که وضعِ من را دید تا خودِ مقصد به کودتاچیان دشنام میداد که بسی مایهی سرور شد! میگفت دخترش را با باتوم زدهاند و این هوا باد کرده اما باز هم به راهپیماییها میرود و میگفت پسرِ همسایهی پایینیشان از بیست و پنجمِ خرداد که از خانه بیرون رفته دیگر برنگشته است و هیچ اثری از او نیست.
من بهراستی باور دارم که همگام شدن با مردمانی که خواستارِ بازپسگیریِ حقِ خود هستند با تمامِ پیامدهایی که ممکن است داشته باشد، از خانه ماندن بهتر است. این بیش از آنکه یک باور باشد یک حسِ درونی است. در واقع مشکل آن است که جز این نمیتوانم رفتار کنم. بهت و ناباوریِ من نسبت به حماقتی که رژیم در این ماجرا به آن دست یازید، هنوز که هنوز است نه تنها از بین نرفته که همانندِ روزِ اول تازه و گرم است. بدونِ کوچکترین زیادهنمایی باید بگویم که از شبِ بیست و سومِ خرداد تا کنون هیچ حالِ درست و حسابی و طبیعی ندارم. تابِ این دردهای فیزیکی هزاران بار از تابِ دردِ خیانت و جنایتِ رژیم آسانتر است. من اگر در خانه بمانم دق خواهم کرد. دستِکم با حضورم در میانِ معترضان و فریادِ دادخواهی سر دادن، اندکی از این تودهی خفهکنندهای که رژیم در روحام شلیک کرده است را بیرون میریزم و کمی آرامش مییابم.
به امیدِ ذلتِ خامنهای! یعنی همان ترسویی که در این سالها برای خود اندکی شجاعت انباشت تا اینکه در این انتخابات توانست بزرگترین اشتباهِ عمرِ خود را انجام دهد. اما من باز هم او را در قد و قوارهی یک دیکتاتور نمیبینم و مدام صحنهی گریه و زاریاش در روزِ پس از هجدهم تیرِ هفتاد و هشت و درست همین حالتش در بیست و نهمِ خردادِ هشتاد و هشت روبرویام رژه میرود. خامنهای موجودِ حقیر و ضعیفی است. میتوانیم با ایستادگی بر حقِ خودمان او را به عقب برانیم و به غلط کردن بیندازیم.
اکنون (دستِکم برای من) زمانِ تحلیلهای روشنفکرانه نیست. سرنوشتِ ایران در خیابانهای تهران تعیین میشود.
در همین زمینه:
گزارشِ نمازجمعهی امروزِ تهران / شراگیم
درگیریِ پلیس و معترضان در نمازِ جمعهی تهران / زمانه
دستگیریِ دهها نفر از شرکتکنندگان در نمازِ جمعه / زمانه
پسنوشتِ اول:
بسیار شادمان شدم که از بیبیسی شنیدم و دیدم که میرحسین در میانِ مردمِ عادی نشسته است و به جایگاهِ ویژهی آدمهای نظام نیامده است! این رفتارش زیرکانه و شایستهی سپاس است! در کل هم بیست سال بود که در نمازِ جمعه شرکت نکرده بود.
پسنوشتِ دوم:
شبِ جمعه چندین بار خواب دیدم که از راهپیمایی جا ماندهام و از خواب پریدم و باز خوابیدم و دوباره همان کابوسِ جا ماندن از راهپیمایی را دیدم.
پسنوشتِ سوم:
شعارهای مردم در جمعه بیست و ششمِ تیرماه بدین گونه بود:
دولتِ بیکفایت، بسه دیگه جنایت
مجتبی بمیری، رهبری رو نبینی
سهرابِ ما نمرده، این دولته که مرده
ندای ما نمرده، این دولته که مرده
هاشمی هاشمی، حمایتت میکنیم
هاشمی زنده باد، موسوی پاینده باد
دولتِ کودتا، استعفا استعفا
رایِ ما یک کلام، نخستوزیرِ امام
برادرِ شهیدم، رایات را پس میگیرم
زندانیِ سیاسی آزاد باید گردد
مرگ بر دیکتاتور
سرودِ یارِ دبستانی
سرودِ ای ایران
محمودِ خائن آواره گردی، خاکِ وطن را ویرانه کردی کشتی جوانانِ وطن اللهاکبر، کردی هزاران در کفن اللهاکبر مرگ بر تو، مرگ بر تو، مرگ بر تو، مرگ بر تو (بلند)
مرگ بر دیکتاتور، چه شاه باشه چه دکتر
خونی که در رگِ ماست، هدیه به جنبشِ ماست
ما همه سربازِ توییم موسوی، گوش به فرمانِ توییم موسوی
حتی اگر بمیرم، رایام رو پس میگیرم
مرگ بر روسیه
رایِ ما را دزدیدن، دارن باهاش پز میدن
مرگ بر چین
اون شصت و سه درصدت کو، دروغگو
ننگِ ما ننگِ ما، صدا و سیمای ما
موسوی موسوی حمایتت میکنیم
یاحسین، میرحسین
نترسید نترسید، ما همه با هم هستیم
حسین حسین شعارِ ماست، موسوی افتخارِ ماست
ایرانی میمیرد، ذلت نمیپذیرد
تا احمدینژاده، هر روز همین بساطه
دست زدن و گفتنِ «موسوی»
دست زدن و گفتنِ «استعفا»
نه غزه نه لبنان، فقط مردمِ ایران
نصر من الله و فتح قریب، مرگ بر این دولتِ مردمفریب
بسیجیِ واقعی، همت بود و باکری
ما بچههای جنگیم، بجنگ تا بجنگیم
مجتبی بمیری، رهبری رو نبینی
سهرابِ ما نمرده، این دولته که مرده
ندای ما نمرده، این دولته که مرده
هاشمی هاشمی، حمایتت میکنیم
هاشمی زنده باد، موسوی پاینده باد
دولتِ کودتا، استعفا استعفا
رایِ ما یک کلام، نخستوزیرِ امام
برادرِ شهیدم، رایات را پس میگیرم
زندانیِ سیاسی آزاد باید گردد
مرگ بر دیکتاتور
سرودِ یارِ دبستانی
سرودِ ای ایران
محمودِ خائن آواره گردی، خاکِ وطن را ویرانه کردی کشتی جوانانِ وطن اللهاکبر، کردی هزاران در کفن اللهاکبر مرگ بر تو، مرگ بر تو، مرگ بر تو، مرگ بر تو (بلند)
مرگ بر دیکتاتور، چه شاه باشه چه دکتر
خونی که در رگِ ماست، هدیه به جنبشِ ماست
ما همه سربازِ توییم موسوی، گوش به فرمانِ توییم موسوی
حتی اگر بمیرم، رایام رو پس میگیرم
مرگ بر روسیه
رایِ ما را دزدیدن، دارن باهاش پز میدن
مرگ بر چین
اون شصت و سه درصدت کو، دروغگو
ننگِ ما ننگِ ما، صدا و سیمای ما
موسوی موسوی حمایتت میکنیم
یاحسین، میرحسین
نترسید نترسید، ما همه با هم هستیم
حسین حسین شعارِ ماست، موسوی افتخارِ ماست
ایرانی میمیرد، ذلت نمیپذیرد
تا احمدینژاده، هر روز همین بساطه
دست زدن و گفتنِ «موسوی»
دست زدن و گفتنِ «استعفا»
نه غزه نه لبنان، فقط مردمِ ایران
نصر من الله و فتح قریب، مرگ بر این دولتِ مردمفریب
بسیجیِ واقعی، همت بود و باکری
ما بچههای جنگیم، بجنگ تا بجنگیم
میبینیم که شما نیز مورد عنایت مأموران عزیز قرار گرفته اید. اینها گلولهی پلاستیکی هستند. من تجربه اش را نداشته ام، اما فکر میکنم به بازداشت شدن ترجیحش بدهم...
پاسخحذفاز نظر من صحبتهای هاشمی، به عنوان هاشمی در تریبون نماز جمعه، قابل قبول بود. به هر حال او یک نیروی انقلابی است و بیش از این نباید از او انتظار داشت. در ضمن هرگز فراموش نکن که شعار عمدهی جناب میرحسین نیز بازگشت به آرمانهای خمینی کبیر است.
ظاهراً در نماز دشمنشکن جمعه نزدیک هم بوده ایم
:)
sharmande hastam keh to iran nistam va nemitonam shone be shonat toye tazahorat biam, daste to boosidan dare va be tak take javoonaye keshvaram keh harfe zoor nemipaziran eftekhar mikonam . be omide piroozi
پاسخحذفمخلوق جان کاش منم تهران بودم و در این تجمعات شرکت میکردم. از بابت گلولهی پلاستیکی هم متاسفم.
پاسخحذفضمنا نمیتواند گلولهی پینت بال معمولی باشد چون ضربش خیلی بیشتر از آن است.
Dar morede Entekhab e masir roodast khordid,
پاسخحذفAghayoon khodeshoon hedayat kardan shoma ra be sallakh khane!
از قدیم گفتهاند معما چو حل گشت آسان شود.
پاسخحذفآفرین به هوشِ شما!