آنچه مینویسم دیدههای من از ده و ربعِ صبح تا دوازده و نیمِ پس از ظهر است:
از میدانِ فردوسی تا میدانِ سپاه در خیابان و میانِ مردمِ رهگذر و در کوچهها و خیابانهای فرعی، نیروهای لباسشخصی و گاردیها پراکنده بودند و ماشینهایشان را میشد در پیرامون دید. از میدانِ سپاه حضورِ سرکوبگران بیشتر بود و در میدانِ ابنِسینا (پس از پلِ چوبی) مانعِ گذرِ هر وسیلهی نقلیه چه موتور چه ماشین میشدند. کمکم انبوهیِ جمعیت را میشد حس کرد. در بوستانِ مصطفی خمینی (پیش از میدانِ بهارستان) آرایشِ سرکوبگران و حضورشان در لابهلای مردم بهشدت فزونی گرفته بود. بسیاری از کسانی که بینِ جمعیت بودند بهگونهای خندهدار چیزی زیرِ پیرهنِشان قلمبه شده بود و گاهی نیز آوایی از آن در میآمد. نزدیکیِ ده و سی دقیقه به میدانِ بهارستان رسیدم. در اینجا اوجِ حضورِ لباسشخصیها در کنارِ گاردیها را میشد سراغ گرفت. به هیچکس اجازهی یک ثانیه ایستادن را نمیدادند و تنها و تنها باید به راه رفتن ادامه میدادی. بر سرِ مردم دمادم نعره میکشیدند که «حرکت کن!» یا «واینستا!». سرکوبگران اجازهی هیچ گردهمایی و شعاردادنی را به معترضان نمیدادند و تلاش میکردند با فریاد و تهدید و پدیدآوردنِ فضای ترس مردم را پراکنده سازند.
از آنجا که این روزها تمامیِ رخدادهای ارزشمندِ تاریخِ معاصرِ ایران همچون مفاهیمِ ارزشمندِ این ملت به مصادرهی کودتاچیان درآمده است، بر دیوارهای مجلس سخنی از خامنهایِ خنزیر بر پارچه نقش بسته بود که «مشروطه فصلی مهم از تاریخِ ملتِ ایران است». آری! در روزهای یادآورِ نخستین خیزشِ ملتِ ایران ضدِ استبدادِ قجری، دستنشاندهی ولیِفقیهِ کودتاچی در مجلسی که بنا بود صدای ملت باشد، به ریشخندِ ملت پرداخته و در حضورِ مشتی دستنشاندهی دیگر سوگندِ ریاستجمهوری بر زبان میآورد.
مردمانِ دادخواه که اکنون فزونیشان را میشد ستایش کرد، ناگزیر به خیابانِ جمهوریِ اسلامی (میانهی میدانِ بهارستان و میدانِ استقلال) وارد شدند. در این لحظات میشد نگرانی و هراسِ سرکوبگران را از انبوهیِ مردمِ روان در پیادهرو دید. با وارد شدن به خیابانِ سعدی، اوجِ دستپاچگیِ لباسشخصیها و بسیجیهای خزیده در یونیفورمهای رنگارنگِ نظامی فرا رسید. نزدیکیهای ساعتِ یازده بود که یک موتورِ نظامی با دو سرنشین در خیابان و از کنارِ جمعیت بهآرامی رد میشد و نفرِ دومی از ما فیلم میگرفت. یکی از مردان پیشنهاد کرد «هو»شان کنیم و چیزی نگذشت که فریادِ یکصدای «هو» از جمعیتِ دستِکم پانزدههزارنفریِ معترضان بهسوی سرکوبگران به هوا برخاست (این تنها فریادِ اعتراضیِ امروز بود که من شاهدش بودم) و ناگهان یورشِ همهی سرکوبگران از هر گونهای به مردمانِ بیدفاع. فریادِ جیغ و نالهی مردم و فحش و ناسزای بسیجیها همراه با ضرب و شتم، سراسرِ خیابانِ سعدی را فرا گرفت. یکی از گاردیها اسلحهی پرتابِ گازِ اشکآور را بهنشانهی تهدید بهسمتِ معترضان هدف گرفته بود و نعره میکشید. سیلِ جمعیت از هر سو میدویدند. من و یک مردِ میانسال به یک خیاطی در یکی از فرعیهای خیابانِ سعدی پناه بردیم. از پنجرهی آنجا روندِ رخدادها را پی گرفتیم. یکی از خیاطهای هم سن و سالِ خودم جوانی را نشان داد که سر و صورتش پر از خون شده بود و با ناامیدی میگفت حتماً خواهد مُرد اما در همان لحظه رو کرد به من و با خنده گفت: «اینها کِی میخواهند بفهمند که ما موسوی را میخواهیم؟»
کمی که گذشت از آنجا بیرون آمدم و دوباره واردِ خیابانِ سعدی شدم. یک زنِ میانسال گریه میکرد و در همان حال میگفت «اینها بیشرف هستند» و زنِ میانسالِ دیگری که گریهی دخترِ جوانی را میدید با خندهی آمیخته با مهربانی و همدردی به او گفت «گریه نکن بابا! مردم کتک میخورند و عینِ خیالِشان نیست.» این روزها زیاد به نقشِ زنان در جنبشِ اعتراضیِ ایرانیان میاندیشم. باور دارم که پارهی بزرگی از این شور و امید و شادیِ رقصان در میانِ تودهی معترضان را مدیونِ حضورِ زنان هستیم. آنان در وضعیتِ هراس و رنج، با رویِ خندان و سخنانِ دلگرمکننده بیشترین آرامش و خوشی را به مردمِ بیپناه ارزانی میدارند؛ آنان جانِ جهان اند و هیچ مرگی را در برابرِشان یارای پایداری نیست.
از میدانِ فردوسی تا میدانِ سپاه در خیابان و میانِ مردمِ رهگذر و در کوچهها و خیابانهای فرعی، نیروهای لباسشخصی و گاردیها پراکنده بودند و ماشینهایشان را میشد در پیرامون دید. از میدانِ سپاه حضورِ سرکوبگران بیشتر بود و در میدانِ ابنِسینا (پس از پلِ چوبی) مانعِ گذرِ هر وسیلهی نقلیه چه موتور چه ماشین میشدند. کمکم انبوهیِ جمعیت را میشد حس کرد. در بوستانِ مصطفی خمینی (پیش از میدانِ بهارستان) آرایشِ سرکوبگران و حضورشان در لابهلای مردم بهشدت فزونی گرفته بود. بسیاری از کسانی که بینِ جمعیت بودند بهگونهای خندهدار چیزی زیرِ پیرهنِشان قلمبه شده بود و گاهی نیز آوایی از آن در میآمد. نزدیکیِ ده و سی دقیقه به میدانِ بهارستان رسیدم. در اینجا اوجِ حضورِ لباسشخصیها در کنارِ گاردیها را میشد سراغ گرفت. به هیچکس اجازهی یک ثانیه ایستادن را نمیدادند و تنها و تنها باید به راه رفتن ادامه میدادی. بر سرِ مردم دمادم نعره میکشیدند که «حرکت کن!» یا «واینستا!». سرکوبگران اجازهی هیچ گردهمایی و شعاردادنی را به معترضان نمیدادند و تلاش میکردند با فریاد و تهدید و پدیدآوردنِ فضای ترس مردم را پراکنده سازند.
از آنجا که این روزها تمامیِ رخدادهای ارزشمندِ تاریخِ معاصرِ ایران همچون مفاهیمِ ارزشمندِ این ملت به مصادرهی کودتاچیان درآمده است، بر دیوارهای مجلس سخنی از خامنهایِ خنزیر بر پارچه نقش بسته بود که «مشروطه فصلی مهم از تاریخِ ملتِ ایران است». آری! در روزهای یادآورِ نخستین خیزشِ ملتِ ایران ضدِ استبدادِ قجری، دستنشاندهی ولیِفقیهِ کودتاچی در مجلسی که بنا بود صدای ملت باشد، به ریشخندِ ملت پرداخته و در حضورِ مشتی دستنشاندهی دیگر سوگندِ ریاستجمهوری بر زبان میآورد.
مردمانِ دادخواه که اکنون فزونیشان را میشد ستایش کرد، ناگزیر به خیابانِ جمهوریِ اسلامی (میانهی میدانِ بهارستان و میدانِ استقلال) وارد شدند. در این لحظات میشد نگرانی و هراسِ سرکوبگران را از انبوهیِ مردمِ روان در پیادهرو دید. با وارد شدن به خیابانِ سعدی، اوجِ دستپاچگیِ لباسشخصیها و بسیجیهای خزیده در یونیفورمهای رنگارنگِ نظامی فرا رسید. نزدیکیهای ساعتِ یازده بود که یک موتورِ نظامی با دو سرنشین در خیابان و از کنارِ جمعیت بهآرامی رد میشد و نفرِ دومی از ما فیلم میگرفت. یکی از مردان پیشنهاد کرد «هو»شان کنیم و چیزی نگذشت که فریادِ یکصدای «هو» از جمعیتِ دستِکم پانزدههزارنفریِ معترضان بهسوی سرکوبگران به هوا برخاست (این تنها فریادِ اعتراضیِ امروز بود که من شاهدش بودم) و ناگهان یورشِ همهی سرکوبگران از هر گونهای به مردمانِ بیدفاع. فریادِ جیغ و نالهی مردم و فحش و ناسزای بسیجیها همراه با ضرب و شتم، سراسرِ خیابانِ سعدی را فرا گرفت. یکی از گاردیها اسلحهی پرتابِ گازِ اشکآور را بهنشانهی تهدید بهسمتِ معترضان هدف گرفته بود و نعره میکشید. سیلِ جمعیت از هر سو میدویدند. من و یک مردِ میانسال به یک خیاطی در یکی از فرعیهای خیابانِ سعدی پناه بردیم. از پنجرهی آنجا روندِ رخدادها را پی گرفتیم. یکی از خیاطهای هم سن و سالِ خودم جوانی را نشان داد که سر و صورتش پر از خون شده بود و با ناامیدی میگفت حتماً خواهد مُرد اما در همان لحظه رو کرد به من و با خنده گفت: «اینها کِی میخواهند بفهمند که ما موسوی را میخواهیم؟»
کمی که گذشت از آنجا بیرون آمدم و دوباره واردِ خیابانِ سعدی شدم. یک زنِ میانسال گریه میکرد و در همان حال میگفت «اینها بیشرف هستند» و زنِ میانسالِ دیگری که گریهی دخترِ جوانی را میدید با خندهی آمیخته با مهربانی و همدردی به او گفت «گریه نکن بابا! مردم کتک میخورند و عینِ خیالِشان نیست.» این روزها زیاد به نقشِ زنان در جنبشِ اعتراضیِ ایرانیان میاندیشم. باور دارم که پارهی بزرگی از این شور و امید و شادیِ رقصان در میانِ تودهی معترضان را مدیونِ حضورِ زنان هستیم. آنان در وضعیتِ هراس و رنج، با رویِ خندان و سخنانِ دلگرمکننده بیشترین آرامش و خوشی را به مردمِ بیپناه ارزانی میدارند؛ آنان جانِ جهان اند و هیچ مرگی را در برابرِشان یارای پایداری نیست.
نزدیکیهای ساعتِ یازده و بیست دقیقه چند موتورِ لباسشخصی در برابرِ یک پاساژ ایستادند و یکی از آنها که گویا با جوانی درونِ این پاساژ مشکلِ شخصی پیدا کرده بود، همدستانِ جنایتکارش را به یاری خواند تا واردِ آنجا شوند و از دوستش چیزی را درخواست کرد تا به او بدهد. آن همدست هم دکمههای لباسش را باز کرد و چیزی را از توی پیرهنش به او داد. من نفهمیدم این ابزار چه چیزی بود اما بهآسانی میشد حدس زد که برای ضرب و شتم و جنایت است. لباسشخصیِ ریشو و چاق با عصبانیت بر سرِ جوانکی که درهای فلزیِ پاساژ را قفل کرده بود فریاد کشید و تهدید کرد. او در را باز کرد و لباسشخصیِ پیشگفته همراه با چند نفرِ دیگر به درونِ پاساژ ریختند. من کمی درونِ آنجا را دید زدم اما چیزی جز پرس و جو، فحاشی و مشاجرهی آنان با کسبه و مردمِ درونِ پاساژ ندیدم. بیشتر نتوانستم بمانم چرا که سرکوبگران بهزور مردم را از پیرامونِ پاساژ پراکنده ساختند.
نزدیکیهای ساعتِ یازده و نیم از آنجا که بسیاری از فرعیهای منتهی به بهارستان را بسته بودند، از میانهی خیابانِ سعدی بهسمتِ میدانِ استقلال و بهسوی میدانِ بهارستان و خیابانِ منتهی به آن (سپاه؟) بازگشتم. چون نزدیکِ ظهر شده بود بسیاری از گاردیها و لباسشخصیها سوارِ ماشینهای خود شده و به لانههای خود باز میگشتند اما هنوز هم شمارِ سرکوبگران بسیار زیاد بود. در لبههای بوستانِ مصطفی خمینی بسیاری از مردمِ معترض نشسته بودند و کمابیش به هشدارهای سرکوبگران برای بلندشدن بیاعتنایی میکردند. در این زمان یکی از جوانکهای لباسشخصی با حالتی از پرسش و عجز به زنی میانسال که مشخص بود از معترضان است و همانجا نشسته بود رو کرد و گفت «چرا نمیروید و چقدر باید شما را تحمل کنیم؟» زن هم با لبخندِ سرزنشگونهای پاسخ داد: «اینهمه سال ما شما را تحمل کردیم. اکنون نیز شما ما را تحمل کنید.»
ساعت از یازده و سی و پنج دقیقه گذشته بود که بدترین رخدادِ امروز پیش آمد. یک لباسشخصیِ حرامزاده که سنی نزدیک به سی سال داشت با هیکلی متوسط دستِ جوانی لاغراندام را گرفته بود و از آن سوی خیابان بهسمتِ چپ و این سو میآورد. میانِ بوستانِ مصطفی خمینی و بیمارستانِ طرفه یک خرابهای وجود داشت که پیرامونش را گونی کشیده بودند و تنها یک راهِ رفت و آمد در آن باز گذاشته بودند. اینجا پر بود از ماشینهای گاردیها و پاتوقِ لباسشخصیها نیز بود. جوانک کیفی متوسط بر دوش داشت همراه با تیشرتِ سیاه و عینکِ طبی. مردم هر چه درخواست کردند رهایش کند او اعتنایی نکرد و جوانک را به درونِ خرابه و پشتِ دیوارهای گونیمانند برد و شروع کرد به ضرب و شتمِ او. چیزی نگذشت که همدستانش جوانِ دیگری را نیز که لباسِ مردانهی روشنی بر تن داشت و کیفی متوسط بر دوش به او تحویل دادند. گمان کنم این دومی به بازداشتِ اولی اعتراض کرده بود. شرایطِ تحقیرکننده و فلجسازی بود. صدای لگد، ضربهی باتوم، فحش و در برابر نالهی آن دو جوان به گوش میرسید. بسیجیهایی که برخیشان چهارده سال هم نداشتند، جلوی این جنایتگاه به صف ایستاده بودند و از مردم میخواستند آنجا نمانند و گاهی هم با خنده از درزهای دیوارِ پارچهای به درون نگاه میکردند تا لابد ببینند استادشان چگونه جوانانِ بیگناهِ این مملکت را به خاک و خون میکشد. صحنههای احمقانه اما دردآور در این روزها کم نیست. بهعنوانِ نمونه یک بسیجیِ نوجوان به میانِ جمعیتِ نگران آمد و به زنی که جای مادرش بود با پررویی گفت: «مشکلی پیش اومده خانوم؟».
ما هیچ غلطی نکردیم. مردم به بسیجیهای حاضر در آنجا میگفتند که بروند وساطت کنند تا آن جنایتکار دست از سرِ این دو جوان بردارد. چند نفر از زنان به یکی از افرادِ نیروی انتظامی گفتند که دو جوان را بردند در آن خرابه و دارند میزنند. اما او نیز کاری نمیکرد. حسِ ویرانگری بود؛ حسِ اینکه کسانی در آن سوی دیوار موردِ وحشیگری قرار گرفتهاند و همزمان هیچ کاری از دستِ ما ساخته نیست (در آنجا شمارِ مردم کم بود و در برابر سراسرِ پیرامون در کنترل و سلطهی سرکوبگران). زنِ مسنی رو به یکی از لباسشخصیها خواهش کرد که بروند و جلوی آن جنایتکار را بگیرند اما آنان تنها وعدهی سرِخرمن میدادند یا میگفتند چیزی نیست و اتفاقی نمیافتد. زنِ مسن هم در پاسخ گفت: «مگر روحالامینی [همینجور] نبود؟» چیزی نگذشت که لباسشخصیها از ازدحامِ اندکِ شکلگرفته در آنجا به خشم آمدند و همه را پراکنده ساختند. بهسمتِ بالا که میرفتم دیدم یک لباسشخصیِ دیگر (لاغراندام و میانسال) جوانِ دیگری را (بیست و پنج ساله، کممو، کیفی بر دوش) به دبیرستانی که پیش از «بیمارستانِ طرفه» قرار داشت میبرد. در کل گفتنِ این نکته اهمیت دارد که دبیرستانها و مدرسههای پیرامونِ بهارستان به خانههای تیمیِ آدمخوارانِ خامنهای تبدیل شده بود؛ یک «دبیرستانِ علمیه» بود در میانهی میدانِ بهارستان و میدانِ استقلال (اگر مکانش را درست گفته باشم) و دبیرستانِ دیگری که پیش از این از آن سخن گفتم و نامش را متاسفانه به یاد ندارم. البته در خیابانِ سپاه و پس از پلِ چوبی بسیجِ مسجدِ مقداد و پیش از میدانِ استقلال نیز یک کلانتری به یاریِ سرکوبگران میشتافت. بههرحال لباسشخصیِ پیشگفته زنگِ دبیرستان را زد. در را باز کردند و آن جوان را با خود به درونِ دبیرستان برد. من از ساعتِ یازده و چهل و پنج دقیقه تا نزدیکیِ ساعتِ دوازده در بیمارستانِ طرفه نشستم و سپس که بیرون آمدم دیگر از آن دو جوان در خرابه خبری نبود و نمیدانم چه بر سرشان آمد. در پشتِ درِ همان دبیرستان اما چندین زنِ چادری ایستاده بودند تا در را برایشان باز کنند. شاید همکارانِ سرکوبگران بودند. بهسمتِ میدانِ بهارستان رفتم. کمی کنارهی بوستانِ مصطفی خمینی نشستم تا آنکه لباسشخصیها همه را پراکنده ساختند. در این زمان زنی مسن به سرکوبگران اعتراض میکرد و یک لباسشخصیِ میانسال با فریاد میگفت: «میگم برو! اگه وایسی یه وقت دیدی دیگه نذاشتم بریها!».
نزدیکیهای ساعتِ دوازده و ربع بود و همان اندازه که از جمعیتِ سرکوبگران کاسته میشد از شمارِ معترضان نیز کم میگردید. پس از چندی سوارِ یک تاکسی بهمقصدِ خیابانِ حافظ شدم و از آنجا رفتم.
پیشتر هم گفتم که بهارستان از جهتِ موقعیتِ شهری بههیچرو جای مناسبی برای گردهماییِ اعتراضآمیز نیست و اکنون میگویم که صبح بدترین زمان برای گردهمایی است و البته عصر بهترین است. اما امروز البته ناگزیر بودیم برویم و دو هفتهی دیگر (روزِ معرفیِ کابینهی کودتا) هم باز ناگزیریم برویم.
افسوس که مردم با آن شمارِ فراوارن نتواستند در برابرِ بهارستان گردهمایی کنند و اعتراضِ خود را فریاد بزنند! هر چند که فضای امنیتی و ناآرامِ پیرامونِ مجلس بهتنهایی برای کنار زدنِ نقابِ دستنشاندهی خامنهای با ادعای انتخاب شدن از سوی اکثریتِ ملت، کفایت میکرد.
نزدیکیهای ساعتِ یازده و نیم از آنجا که بسیاری از فرعیهای منتهی به بهارستان را بسته بودند، از میانهی خیابانِ سعدی بهسمتِ میدانِ استقلال و بهسوی میدانِ بهارستان و خیابانِ منتهی به آن (سپاه؟) بازگشتم. چون نزدیکِ ظهر شده بود بسیاری از گاردیها و لباسشخصیها سوارِ ماشینهای خود شده و به لانههای خود باز میگشتند اما هنوز هم شمارِ سرکوبگران بسیار زیاد بود. در لبههای بوستانِ مصطفی خمینی بسیاری از مردمِ معترض نشسته بودند و کمابیش به هشدارهای سرکوبگران برای بلندشدن بیاعتنایی میکردند. در این زمان یکی از جوانکهای لباسشخصی با حالتی از پرسش و عجز به زنی میانسال که مشخص بود از معترضان است و همانجا نشسته بود رو کرد و گفت «چرا نمیروید و چقدر باید شما را تحمل کنیم؟» زن هم با لبخندِ سرزنشگونهای پاسخ داد: «اینهمه سال ما شما را تحمل کردیم. اکنون نیز شما ما را تحمل کنید.»
ساعت از یازده و سی و پنج دقیقه گذشته بود که بدترین رخدادِ امروز پیش آمد. یک لباسشخصیِ حرامزاده که سنی نزدیک به سی سال داشت با هیکلی متوسط دستِ جوانی لاغراندام را گرفته بود و از آن سوی خیابان بهسمتِ چپ و این سو میآورد. میانِ بوستانِ مصطفی خمینی و بیمارستانِ طرفه یک خرابهای وجود داشت که پیرامونش را گونی کشیده بودند و تنها یک راهِ رفت و آمد در آن باز گذاشته بودند. اینجا پر بود از ماشینهای گاردیها و پاتوقِ لباسشخصیها نیز بود. جوانک کیفی متوسط بر دوش داشت همراه با تیشرتِ سیاه و عینکِ طبی. مردم هر چه درخواست کردند رهایش کند او اعتنایی نکرد و جوانک را به درونِ خرابه و پشتِ دیوارهای گونیمانند برد و شروع کرد به ضرب و شتمِ او. چیزی نگذشت که همدستانش جوانِ دیگری را نیز که لباسِ مردانهی روشنی بر تن داشت و کیفی متوسط بر دوش به او تحویل دادند. گمان کنم این دومی به بازداشتِ اولی اعتراض کرده بود. شرایطِ تحقیرکننده و فلجسازی بود. صدای لگد، ضربهی باتوم، فحش و در برابر نالهی آن دو جوان به گوش میرسید. بسیجیهایی که برخیشان چهارده سال هم نداشتند، جلوی این جنایتگاه به صف ایستاده بودند و از مردم میخواستند آنجا نمانند و گاهی هم با خنده از درزهای دیوارِ پارچهای به درون نگاه میکردند تا لابد ببینند استادشان چگونه جوانانِ بیگناهِ این مملکت را به خاک و خون میکشد. صحنههای احمقانه اما دردآور در این روزها کم نیست. بهعنوانِ نمونه یک بسیجیِ نوجوان به میانِ جمعیتِ نگران آمد و به زنی که جای مادرش بود با پررویی گفت: «مشکلی پیش اومده خانوم؟».
ما هیچ غلطی نکردیم. مردم به بسیجیهای حاضر در آنجا میگفتند که بروند وساطت کنند تا آن جنایتکار دست از سرِ این دو جوان بردارد. چند نفر از زنان به یکی از افرادِ نیروی انتظامی گفتند که دو جوان را بردند در آن خرابه و دارند میزنند. اما او نیز کاری نمیکرد. حسِ ویرانگری بود؛ حسِ اینکه کسانی در آن سوی دیوار موردِ وحشیگری قرار گرفتهاند و همزمان هیچ کاری از دستِ ما ساخته نیست (در آنجا شمارِ مردم کم بود و در برابر سراسرِ پیرامون در کنترل و سلطهی سرکوبگران). زنِ مسنی رو به یکی از لباسشخصیها خواهش کرد که بروند و جلوی آن جنایتکار را بگیرند اما آنان تنها وعدهی سرِخرمن میدادند یا میگفتند چیزی نیست و اتفاقی نمیافتد. زنِ مسن هم در پاسخ گفت: «مگر روحالامینی [همینجور] نبود؟» چیزی نگذشت که لباسشخصیها از ازدحامِ اندکِ شکلگرفته در آنجا به خشم آمدند و همه را پراکنده ساختند. بهسمتِ بالا که میرفتم دیدم یک لباسشخصیِ دیگر (لاغراندام و میانسال) جوانِ دیگری را (بیست و پنج ساله، کممو، کیفی بر دوش) به دبیرستانی که پیش از «بیمارستانِ طرفه» قرار داشت میبرد. در کل گفتنِ این نکته اهمیت دارد که دبیرستانها و مدرسههای پیرامونِ بهارستان به خانههای تیمیِ آدمخوارانِ خامنهای تبدیل شده بود؛ یک «دبیرستانِ علمیه» بود در میانهی میدانِ بهارستان و میدانِ استقلال (اگر مکانش را درست گفته باشم) و دبیرستانِ دیگری که پیش از این از آن سخن گفتم و نامش را متاسفانه به یاد ندارم. البته در خیابانِ سپاه و پس از پلِ چوبی بسیجِ مسجدِ مقداد و پیش از میدانِ استقلال نیز یک کلانتری به یاریِ سرکوبگران میشتافت. بههرحال لباسشخصیِ پیشگفته زنگِ دبیرستان را زد. در را باز کردند و آن جوان را با خود به درونِ دبیرستان برد. من از ساعتِ یازده و چهل و پنج دقیقه تا نزدیکیِ ساعتِ دوازده در بیمارستانِ طرفه نشستم و سپس که بیرون آمدم دیگر از آن دو جوان در خرابه خبری نبود و نمیدانم چه بر سرشان آمد. در پشتِ درِ همان دبیرستان اما چندین زنِ چادری ایستاده بودند تا در را برایشان باز کنند. شاید همکارانِ سرکوبگران بودند. بهسمتِ میدانِ بهارستان رفتم. کمی کنارهی بوستانِ مصطفی خمینی نشستم تا آنکه لباسشخصیها همه را پراکنده ساختند. در این زمان زنی مسن به سرکوبگران اعتراض میکرد و یک لباسشخصیِ میانسال با فریاد میگفت: «میگم برو! اگه وایسی یه وقت دیدی دیگه نذاشتم بریها!».
نزدیکیهای ساعتِ دوازده و ربع بود و همان اندازه که از جمعیتِ سرکوبگران کاسته میشد از شمارِ معترضان نیز کم میگردید. پس از چندی سوارِ یک تاکسی بهمقصدِ خیابانِ حافظ شدم و از آنجا رفتم.
پیشتر هم گفتم که بهارستان از جهتِ موقعیتِ شهری بههیچرو جای مناسبی برای گردهماییِ اعتراضآمیز نیست و اکنون میگویم که صبح بدترین زمان برای گردهمایی است و البته عصر بهترین است. اما امروز البته ناگزیر بودیم برویم و دو هفتهی دیگر (روزِ معرفیِ کابینهی کودتا) هم باز ناگزیریم برویم.
افسوس که مردم با آن شمارِ فراوارن نتواستند در برابرِ بهارستان گردهمایی کنند و اعتراضِ خود را فریاد بزنند! هر چند که فضای امنیتی و ناآرامِ پیرامونِ مجلس بهتنهایی برای کنار زدنِ نقابِ دستنشاندهی خامنهای با ادعای انتخاب شدن از سوی اکثریتِ ملت، کفایت میکرد.
پسنوشت:
پیوندِ نوشتار در بالاترین
پیوندِ نوشتار در بالاترین
به دلالت فیس بوک مهدی جامی همچون چند بار دیگر می خوانم این روایت های جزء به جزء را و حسی از افسوس و کنجکاوی و حسرت این که کاش آنجا بودم و نگرانی این که چه خواهد شد مرا فرا می گیرد.
پاسخحذفخوب، دقیق و خواندنی مینویسی این گزارشها را.
پاسخحذفبزار من ادامه شو بگم..
پاسخحذفاز پشت دیوار..
جوونا آزاد شدن..
اونروز خیلی از اون جوونا رو گرفتن..
اونروز خیلیا رو هم گرفتن که جوون نبودن .. ولی جوون مرد بودن..
تعداد بالای دستگیری قدرت زندانیاس..
از حق نگذریم اونقدرا هم مردم بی تاثیر نبودن..
نتونستن اونجور که میخواستن بزنن اون دو تا رو..
چیزی که عصبیشون میکرد ترس از یورش مردم به داخل خرابه بود..
سعی هم کردن فرار کنن اون دوتا و این بیشتر عصبیشون کرد..
مستقیم تو صورتشون اشک آور زدن و روش آب ریختن..
الان که مینویسم اصن اون لحظه ها رو ترسناک نمی دونم..
چیزی که اون لحظه میترسوند حس کردن "قدرت در دستان عقده" بود..
مثل بوی بدی که از دهن یکی یکیشون میومد...