آنچه مینویسم دیدههای من از ده و چهل دقیقهی صبح تا سه و سی دقیقهی پس از ظهر است:
ده و پانزده دقیقه با جمعی از دوستان بهسمتِ میدانِ هفتِ تیر رفتم. در خیابانِ بهشتی از ماشینهای اندکی که بهسمتِ مفتح میپیچیدند گمان کردیم که جمعیت کم باشد و هر چه جلوتر میرفتیم بیشتر ناامید میشدیم. این حسِ دلهرهآور از ناکامیِ بیش از یک ماه فراخوان همچنان با ما بود تا زمانی که از میدانِ هفتِ تیر بهسمتِ خیابانِ کریمخان راه افتادیم و ناگهان با سیلِ جمعیتِ معترضان روبرو شدیم. بهراستی نمیتوانم شور و شادیِ خودم را از دیدنِ آنهمه همراه و از میان رفتنِ تمامِ آن هراسها بیان کنم (گمان میکنم این دلنگرانی را تمامِ کسانی که اکنون سیلِ خروشانِ سبزها را تشکیل داده بودند پیش از رسیدنِ به یکدیگر بههمراه داشتهاند، درست مانندِ آن دوشنبهی تاریخی). از همان ابتدا (متروی هفتِ تیر) اندک پشتیبانانِ حکومت نیز بودند. در همانجا هم دوستِ من شعارِ «مرگ بر دیکتاتور» سر داد و دخترکِ نوجوانِ چادریِ پرچمبهدستی نیز در پاسخ گفت «مرگ بر منافق». اما خیابانِ کریمخان دیگر تکلیفِ نسبتِ سبزها و حکومتیها را یکسره روشن کرد. ما بیشمار بودیم و آنها هر از سیصد متری با یک وانت که ده تا پانزده جوانِ ریشو درونش جا خوش کرده بودند، با یک بلندگو شعارِ رسمیِ حکومت را عربده میکشیدند و البته پاسخِ مردم نیز واقعاً شنیدنی بود. از زمرهی این تک و پاتکهای کلامی این موردها از همه گفتنیتر است:
بلندگو چی: «شعارِ ملتِ ما»
مردم: «مرگ بر روسیه»
بلندگو چی: «شعارِ امتِ ما»
مردم: «مرگ بر دیکتاتور»
(در این دو مورد بلندگو چی ناخواسته در عمل به یاریِ معترضان برای تمهیدِ شعارِ اصلیشان میپرداخت.)
بلندگو چی: «الله اکبر، جانم فدای رهبر»
مردم: «جانم فدای ایران»
بلندگو چی: «ما اهلِ کوفه نیستیم علی تنها بماند»
مردم: «ما اهلِ کوفه نیستیم پشتِ یزید بایستیم»
و شما نمیدانید که این پاسخها چه شادی و خندهای بر چهرهی یکایکِ ما مینشاند. جداسازیِ ما و آنها تا جایی بود که معترضان حتی با شعارِ «اللهاکبر» ِ بلندگو چی نیز همراهی نمیکردند و شعارِ دیگری میدادند و در بسیاری موارد که این بلندگو چیها در نهایتِ پررویی همچنان در محاصرهی سبزها به چرند و پرندهای خود ادامه میداند با هو کردنِ ما روبرو میشدند.
این را هم همینجا بگویم که جمعیتِ جمعه را من آخرین بار تنها در تجمعِ پنجشنبهی توپخانه (بیست و هشتمِ خرداد) دیده بودم و برخلافِ گفتهی بیبیسی شمارِ معترضان نه دهها هزار نفر که بهتمامی میلیونی بود.
ساعتِ ده و پنجاه دقیقه و نزدیکیهای پلِ کریمخان شور و شوقِ جمعیت به هوا برخاست و از شنیدهها فهمیدم که مهدیِ کروبی به راهپیمایانِ سبز پیوسته است.
روی پلِ کریمخان با حضورِ سبزها سنگفرش شده بود و از نوارِ سبزِ مچها و نشانهی پیروزیِ دستها تا بادکنکهای سبز و شعارهای نگاشته روی کاغذ بهخوبی میشد پیروزیِ معترضان را در روزِ قدسِ حکومتی و تبدیلِ آن به روزِ اعتراض ضدِ خیانت و جنایتِ رژیم دید. در سراسرِ مسیر نیروهای لباسشخصی و گاردیها حضور داشتند و همچون مشتی کر و کور ما را نظاره میکردند و میشنیدند.
از روی پلِ کریمخان بهسمتِ میدانِ ولیعصر رفتیم. گاهی بالگردهای حکومتی بر فرازِ سیلِ خروشانِ معترضان بهپرواز درمیآمد و واکنشِ مردم یا نشان دادنِ دستهای پیروزی بهسمتِ آنان بود یا فریادِ «ننگِ ما ننگِ ما صدا و سیمای ما» و هو کردن.
جمعیتِ میلیونیِ سبزها در درازای مسیر گاهی با دستهای کشیده بهسوی آسمان دست میزدند و میگفتند: «موسوی» و البته نوبتِ «کروبی» و «خاتمی» نیز بههمین شیوه میرسید.
شعارهای معترضان در پشتیبانی از دو نامزدِ پیروز نیز چنین بود:
«یا حسین، مرحسین» (که بهفراوانی از سوی معترضان سر داده میشد.)
«موسوی، موسوی حمایتت میکنیم»
«کروبی زنده باد، موسوی پاینده باد»
در راه پلاکاردهایی آراسته به تصویرِ ندا آقا سلطان در دستانِ سبزها دیده میشد و شعارهای معترضان در موردِ او چنین بود:
«ندای ما نمرده، این دولته که مرده»
«ندای ما نمرده، ولایته که مرده» (در بلوارِ کشاورز چندین بار سر داده شد.)
ضلعِ شرقیِ میدانِ ولیعصر جایگاهِ حکومتی درست کرده بودند و یک جوجه آخوند با بلندگو هوار میکشید ولی صدایش در میانِ شعارِ یکپارچهی «یاحسین میرحسین» ِ سبزها گم و گور میشد. (راستش گاهی که این بلندگوها زیاد سر و صدا میکردند، سبزها سکوت میکردند و تنها دستهای سبزِ پیروزی را بالا میگرفتند. اما ناگهان و زمانی که تصمیم میگرفتند شعار بدهند دیگر هیچ بلندگویی نمیتوانست طنینِ «یاحسین میرحسین» را از خیابان بزداید). در کنارهی میدان نیروهای حکومتی شاملِ لباسشخصیها، گاردیها و نیروهای انتظامی ایستاده بودند.
ساعتِ یازده و بیست دقیقه و از میدانِ ولیعصر بهسمتِ بلوارِ کشاورز کمکم برخوردهای گاه و بیگاهِ تندِ کلامی یا فیزیکی آغازیدن گرفت. از جمله یک لباسشخصیِ تابلو که ماسکِ سبز بسته بود و یک زنجیر را در غلاف پنهان ساخته بود در میانهی جمعیت هل میداد و میگفت «حرکت کن!».
در همین زمان بود که شعارهایی در پشتیبانی از دو مرجعِ تقلیدِ معترض سر داده شد:
«منتظری زنده باد، صانعی پاینده باد»
و مردم گاهی نیز از حضورِ نیروهای انتظامی بدین وسیله همدلی میطلبیدند:
«نیروی انتظامی، حمایت حمایت»
نزدیکیِ ساعتِ یازده و نیم سخنرانیِ ا.ن شروع شده بود و ما میشنیدیم که از ظلمِ اسرائیل میگوید. شعارهای مردم در اینجا بسیار گویا و پرمعنا بود. از زمرهی آنها:
«نه غزه نه لبنان، جانم فدای ایران» (که دستِ بالا را در شعارهای مربوط به روزِ قدس داشت)
«چه غزه چه ایران، مرگ بر ظالمان»
«چه غزه چه ایران، مرگ بر غاصبان» (خودم آنجا ساختماش و تنها چند باری سر داده شد)
«مردم چرا نشستین، ایران شده فلسطین»
اما بهترین و گویاترین شعار این بود:
«مردمِ ما رو میکشن، دم از فلسطین میزنن»
که با شور و یکپارچگیِ ویژهای از سوی معترضان سر داده میشد.
در موردِ شخصِ ا.ن نیز این شعارها شنیدنی بود:
«دروغگو، دروغگو شصت و سه درصدت کو؟»
«محمودِ خائن، آواره گردی...»
«خس و خاشاک تویی، دشمنِ این خاک تویی»
«دولتِ کودتا، استعفا استعفا»
چندین بار نیز با شور و یکپارچگیِ خاصی شعارِ لذتبخشِ «مجتبی بمیری، رهبری رو نبینی» از سوی معترضان به آسمان برخاست.
در کل شعارهایی که همچنان در اعتراض به کودتای انتخاباتی سر داده میشد نشان میداد که بهسخرهگرفتنِ حقِ ملت هیچگاه فراموش نمیشود و کشتار و تجاوز و اعتراف برخلافِ پیشبینیِ نادرستِ حاکمیت، تنها ملت را در پیگیریِ خواستههایشان پایدارتر ساخته است. یکی از بهترین شعارها در این مورد همانا خروشِ یکصدای مردم بود که فریاد میزدند:
«دیکتاتورِ بیچاره، بازی ادامه داره»
در این زمان بهسببِ زیادهرویام در فریاد زدنِ شعارها دیگر حنجره و گلویی نداشتم تا با جمعیت همزبانی کنم و صدایام از تهِ چاه در میآمد.
یک پارچهی سبزِ کمابیش بزرگ نیز در میانِ معترضان وجود داشت که چندین و چند نفر از سبزها آن را به پیش میبردند.
از آنجا که بهفاصلههای چندصدمتری یک وانت با مشتی جوجه بسیجی راه انداخته بودند، میانِ سیلِ یکپارچهی سبزها بههمین وسیله جدایی میانداختند و هر چه بیشتر بهسمتِ محلِ برگزاریِ نمازِ جمعه نزدیک میشدیم همراهانِ پیادهی این وانتها نیز بیشتر میشدند. کمکم میشد دید که تصمیم گرفتهاند جلو بیفتند و نگذارند سبزها با شروعِ سخنرانیِ ا.ن پیشاپیشِ آنها راهپیمایی کنند. این شد که ناگهان میدیدید جمعیتِ معترضان کنار میروند و اولبار که این شدتِ عمل را بهخرج دادند گمان کردم گاردیها یورش بردهاند اما این بلندگو چیها و همراهانِ پیادهنظامِشان بودند که با پرروییِ تمام خود را به سیلِ سبزها میزدند و یورتمه میرفتند (یکی از همین نوجوانانِ بسیجیِ پیادهنظام چوبِ بلندی نیز بهنشانهی تهدید در دست داشت). معترضان هم گاهی شکیبایی پیشه میکردند تا آنها رد شوند و گاهی نیز به چمنهای وسطِ بلوارِ کشاورز میرفتند و اینگونه آنها را پشتِ سر میگذاشتند. با رو در رو شدنِ پشتیبانانِ حکومت و سبزها گاهی مشاجرههای کلامی و البته تهدیدهای حکومتیها دیده و شنیده میشد. آنها در بلندگو میگفتند «مرگ بر منافق» و مردم یکصدا پاسخ میدادند «مرگ بر دیکتاتور» و چند شعارِ دیگر هم بود که در این وضعیت و با مشاهدهی پرروییِ نیروهای تبلیغاتیِ حکومتی از سوی معترضان سر داده میشد:
«توپ، تانک، بسیجی دیگر اثر ندارد»
«بسیجی شام نمیدن وانستا»
«بسیجیِ واقعی همت بود و باکری»
«ما اهلِ کوفه نیستیم، پول بگیریم بایستیم»
«مرگ بر جیرهخوار»
در همین حال و هوا بود که برخی جوانانِ سبز نشانهها و علامتهایی را با دست به بلندگو چیها و مزدورانِ پیادهنظام حواله میدادند که بههرحال مایهی خنده و دلخنکی بود (البته آنها هم نشانِ پیروزیِ ما را بهتمسخر با دست بهشکلِ وارونه نمایش میدادند). ناگفته نماند که گاهی که میدیدم پیادهنظامِ سادهلوحِ رژیم از مشاجرهها و انبوهیِ جمعیتِ سبزها درمانده و ناراحت شدهاند، انگشتانِ پیروزینمای خود را بهنشانهی «سلام» بهسمتِ آنها تکان میدادم که گاهی با لبخند و گاهی با سر تکان دادن از سوی آنها پاسخ میگرفت (بههر روی باور دارم که این طیف را باید از قربانیانِ ایدئولوژیِ رژیم بهشمار آورد و نسبت به آنها دلسوز بود).
در همین زمان یک پرچمِ بسیار بزرگِ فلسطین را راهپیمایانِ حکومتی گرفته بودند و بهتقلید از ما در بلوارِ کشاورز با خود به پیش میبردند. اما رخدادِ چشمنواز آن بود که بهخاطرِ اندک بودنِ شمارِ آنها پرچم را تنها از چهار طرف (و یکی دو نفر نیز از وسط) گرفته بودند و میکشیدند تا روی زمین نیفتد و درست در همین حال بود که سبزها یکصدا و با تیزبینیِ شیطنتآمیزی شعار دادند: «زیرِ پرچم خالیه!»
یکی از جوانانِ مذهبی که یکی از تکههای این پرچم را گرفته بود تا روی زمین نیفتد بهسمتِ ما سر چرخاند و با خنده و شادی همان زیرِ پرچم شروع کرد به رقصیدن. این صحنه برای من بسیار جالب و بااهمیت بود چرا که گمان نمیکنم اگر آن روز همچون مراسمِ هر سالهی رسمیِ حکومت برگزار میشد، در چهرهی این جوانِ پشتیبانِ حکومت هرگز چنین شادی و شوری میشد دید. در واقع تحلیل (یا بهتر بگویم حسِ) من آن است که او از رویاروییِ مسالمتآمیز با سبزهای هموطنِ خود و دیدنِ این تنوع و گوناگونیِ متنِ جامعه به رقص درآمده بود.
یکی از مهمترین نمودهای مدنیتِ معترضان همزیستیِ مسالمتآمیزی بود که در مجموع با راهپیمایانِ هرسالهی قدس و پشتیبانانِ حکومت داشتند. آنها که از مردمِ عادی بودند گاهی با تصاویرِ خامنهای و شعارهای حکومتی در میانهی سبزها راه میرفتند اما ما و آنها هیچ مشکلی با هم نداشتیم و کوچکترین درگیری میانِ مردم با هم روی نداد (بهطبع حسابِ مزدوران و لباسشخصیها جداست).
ساعتِ دوازده و پانزده دقیقه بود که بهسببِ بدحالیِ یکی از همراهان و اصرارِ آنها مبنی بر پرهیزِ من از تکروی از میانهی بلوارِ کشاورز همگی برگشتیم. در راهِ برگشت نیز جمعیتِ معترضان در هر دو سو (رفت و برگشت) بسیار زیاد بود. هنگامِ بازگشت چون همچنان سبز بسته بودم و دستانام بالا بود یکی از نمازگزارانِ جوانِ چوبدستی زیرِ بغل که لنگ لنگان بهسمتِ دانشگاهِ تهران میرفت با طعنه و تلخی گفت: «واسه نماز هم بمونید! ثواب داره!» اما چندی بعد عوضِ این طعنه با قربان صدقههای دو تن از مادرانِ سبزِ ایرانزمین جبران شد.
در درازای راهِ برگشت بسیاری از ماشینها در خیابانِ کریمخان با بوقهای پیاپی به همراهی با معترضان میپرداختند. نزدیکیِ ساعتِ یکِ پس از ظهر بود که ناباورانه پلِ کریمخان را همچنان پوشیده از معترضانِ سبز دیدیم و در واقع با نزدیک شدنِ زمانِ خطبهها و هجومِ نمازگزاران بهسوی خیابانهای پیرامونِ دانشگاه، بخشی از سبزها همچون ما برگشته بودند و خیابانِ کریمخان و میدانِ هفتِ تیر را به مکانِ اختصاصیِ اعتراضِ خود بدل ساخته بودند. من این پل را تنها روزِ چهارشنبه بیست و هفتمِ خرداد چنین سبزپوش دیده بودم. نزدیکیِ ساعتِ یک و پانزده دقیقه دوستان خداحافظی کردند و من که به میدانِ هفتِ تیر رسیدم دیدم که سمتِ راستِ میدان را لباسشخصیها پر کردهاند (مسجدِ الجواد نیز از همان صبح به پاتوق و مرکزِ سازماندهیِ آنها بدل شده بود) و جمعیتِ سبزها را بهسوی اتوبانِ مدرس و سمتِ چپ هدایت میکردند (در سمتِ راست البته یک تجمعِ ده نفره هم با بلندگو و پرچم راه انداخته بودند تا بهخیالِ خود با آن حضورِ پرشکوهِ معترضان رویارویی کنند). میانِ مردم شایع شده بود که این تقسیمِ سبزها و لباسشخصیها به راست و چپِ میدان برای آن است که هنگامِ فرارسیدنِ دستور، از سمتِ راست به ما یورش ببرند.
نزدیکیِ ساعتِ یک و نیمِ پس از ظهر بهخیالِ آنکه بهسوی بلوارِ کشاورز و میدانِ انقلاب بروم بلکه با پیوستن به سبزهای آنجا بتوانم وضعیتِ آن بخش را نیز رصد کنم از تقاطعِ خیابانِ کریمخان و مفتح بهسمتِ خیابانِ انقلاب راه افتادم و حضورِ پرشکوهِ معترضان روی پلِ کریمخان را برای آخرین بار دیدم و رها کردم. اما این اشتباهِ بزرگی بود چرا که (افزون بر خستگی، سردرد و پادردِ فراوان) بیش از یکساعت و پانزده دقیقه از زمانِ من را بدونِ هیچ سودی از بین برد. همینجا بهعنوانِ یک تجربه پیشنهاد میکنم که در این روزهای تکرارناشدنی هر مکانی که هستید همانجا بمانید و سیرِ رخدادهای همان محل را پیگیری کنید و اینگونه خود را آواره و سرگردان نکنید!
نزدیکیِ ساعتِ دو و پانزده دقیقه به چهار راهِ ولیعصر رسیدم و با کمالِ تاسف به جمعیتِ نمازگزارانِ جمعه که به خانه برمیگشتند برخوردم؛ درست انگار حسِ غریبهای را داشته باشم که به محدودهی یک قبیلهی بیگانه قدم گذاشته باشد. در درازای مسیر یک مشاجره میانِ نمازگزاری میانسال و جوانکی امروزی را شاهد بودم که اولی با استفهامی انکاری به دومی پرخاش میکرد که: «من گفتم مرگ بر منافق، مگر تو منافقی؟» و در میانهی راه نیز یک سبز را دیدم و با شادیِ بسیار دستان ام را بهنشانهی پیروزی به او نشان دادم که پاسخِ مشابه دریافت کردم و گویی در میانِ بیگانگان یک آشنا دیده باشم، بسیار دلگرم شدم. خواستم از میدانِ ولیعصر بهسوی بلوارِ کشاورز بروم بلکه به سبزهای آنجا بپیوندم اما از دختری سبز پرسیدم و او گفت که معترضان با شماری فراوان بهسمتِ امیرآباد میرفتهاند که لباسشخصیها سنگ و چوب پرتاب کردهاند و با حمله به آنها جمعیت را پراکنده ساختهاند. این شد که از تصمیمِ خود منصرف شدم.
ساعت نزدیکِ دو و نیم بود که از میدانِ ولیعصر بهسوی خیابانِ هفتِ تیر بازگشتم. فضای خیابان ملتهب بود و هیچ نشانی از جمعیتِ بیشمارِ معترضان روی پلِ کریمخان و پیرامون وجود نداشت. از چند تن پرسیدم و گفتند که مردم را بهشدت کتک زدهاند و همه را پراکنده ساختهاند. شیشهی یکی از بانکهای خیابانِ کریمخان نیز شکسته بود.
بدترین رخدادِ امروز اما در آخرین ساعتهای حضورِ من در آنجا پیش آمده بود. نزدیکِ ساعتِ یک ربع به سهی پس از ظهر به میدانِ هفتِ تیر رسیدم و خواستم که سوارِ تاکسی بشوم اما با ازدحامِ غیرعادیِ بیست تا سی موتورِ لباسشخصی و مردمِ نگران و معترض روبرو شدم. چند لباسشخصی روبرویِ درِ «مجتمع تجاری اداریِ بیبی» (درست پایینِ میدانِ هفتِ تیر) ایستاده بودند و دیگر نیروهایشان نیز مردم را با فحش و زور از آنجا پراکنده میساختند. یک زنِ چادریِ مسن به آن لباسشخصی که آنجا ایستاده بود تا جایی که میتوانست با فریاد اعتراض میکرد و او را سرزنش مینمود و آن لباسشخصی نیز در کمالِ بیشرمی به زنی که همسنِ مادرش بود با توهین پاسخ میداد. آن فرد و دو نفرِ دیگر هر از گاهی از پنجرههای کوچکِ مربعیشکلِ درِ پاساژ، درون را نگاه میکردند و میخندیدند. از چند نفر پرسیدم چه شده و پاسخ شنیدم که لباسشخصیها جمعِ پرشماری از سبزها را به درونِ این پاساژ بردهاند و آنجا بهشدت آنان را میزنند و یکی یکی بیرون میفرستند. من در چهل و پنج دقیقهای که آنجا ایستاده بودم دیدم که چندین بار درِ پاساژ تا نصفه باز شد و در میانِ ازدحامِ لباسشخصیها چیزی جابهجا گردید اما نتوانستم پیکرِ هیچ یک از معترضان را ببینم. دو تن از شاهدان گفتند که بهچشمِ خود دیدهاند دو جوان را آش و لاش با چهرهای خونین و کبود بیرون فرستادهاند. شرایط درست مانندِ بهارستانِ سوگندِ دستنشانده بود (نمیدانم چرا من باز باید در معرضِ چنین آزمونی قرار گیرم و هر بار نیز شرمسار و ناکام آن را پشتِ سر گذارم). از ما هیچ کاری برنمیآمد در حالی که میدانستیم مزدورانِ خامنهای درونِ پاساژ در حالِ جنایت هستند. دو دخترِ جوان به لباسشخصیها اعتراض کردند و یکی از آنها با گریه و حالتی آرزومندانه به دوستش میگفت «اگر بخواهیم میتوانیم نجاتِشان بدهیم». دو تن از مادرانِ پا به سن گذاشته با یکی از لباسشخصیها بحث میکردند و یکیشان که مهربانتر بود میگفت: «جوانِ ایرانی طلاست، تاجِ سرِ من و شماست. نباید چنین برخوردی با او کنید!» و آن لباسشخصیِ بیشرم نیز با پررویی پاسخ داد که: «من جوان نیستم؟» اما مادرِ دیگر عصبانی بود و با جدیت او را سرزنش میکرد. بههرحال من باور دارم وقتی طرفِ مقابل با چوب و چماق سرکوب میکند، هیچ جایی برای گفتگو نیست. در چنین لحظههایی تنها راه آن است که مردم با همبستگی جوانان را از دستِ این جنایتکاران نجات دهند که متاسفانه شمارِ معترضان در آنجا بسیار اندک و حضورِ لباسشخصیها بسیار زیاد بود. سرکوبگرانِ حکومت درست همانندِ کفتار و آن هنگام که شمارِ معترضان میلیونی بود در لانههای خود خزیده بودند و بهمجردِ پراکندگیِ مردم، سر از کمینگاه بیرون آورده و شروع به انتقامگیری و تلخساختنِ کامِ مردمانِ دادخواه کرده بودند. نزدیکیِ ساعتِ سه و نیمِ پس از ظهر درِ پاساژ بالا رفت و هیچ نشانهای از جوانانِ گرفتار در آن نبود و همان زمان همان لباسشخصیِ وحشی که نگهبانی میداد رو به جمعیت با طعنه و خوشحالی گفت: «صلوات بفرستید!». گمانِ من آن است که جوانان را پس از ضرب و شتم از درِ پشتی یا جایی دیگر از آنجا بردهاند. همان زمان بود که تاکسی گرفتم و به خانه برگشتم.
در ازدحامِ لباسشخصیها در میدانِ هفتِ تیر بدونِ هیچ زیادهگویی بچههای ده یا یازده ساله دیدم. یعنی کسانی که بهراستی باید در کوچه بازی کنند و اکنون با چفیه و لباسِ بسیجی به رویارویی و سرکوبِ هموطنانِ خود فراخوانده شدهاند. باور دارم که این یکی از بزرگترین جنایتهای حاکمیت است که بچهها و نوجوانانِ این سرزمین را از همین سن به مزدوریِ حکومت میگمارد و بهتعبیرِ بهتر از شور، سادگی و معصومیتِ کودکیِ آنها در راستای هدفهای شومِ خود بهرهی ناجوانمردانه میبرد.
بیست و هفتمِ شهریور و روزِ قدسِ سالِ هشتاد و هشت روزی ماندگار در تاریخِ مبارزههای آزادیخواهانهی ملتِ ایران خواهد بود. پس از نزدیک به یک ماه خاموشیِ ظاهریِ جنبش، این روز توانست شور و امیدِ بیمانندی به تک تکِ ما ارزانی دارد.
تا سپاهِ پاسدارانِ انقلابِ اسلامی باشد که دیگر بیانیهی تهدیدآمیز صادر نکند و خود را دستمایهی خندهی ایرانیان نسازد!
و آن جسمِ ناقص باشد تا مغزِ پوسیدهاش درک کند که کسی دیگر برای باید/نبایدهای آقا تره هم خرد نخواهد کرد!
ملتِ ایران روزِ قدس را در سراسرِ کشور به روزِ دادخواهی ضدِ خامنهای و احمدینژاد تبدیل کردند!
بیداریِ ملیِ ما خواب و خیالهای سردمدارانِ جمهوریِ اسلامی را آشفته ساخته است و دیر نیست که پیروزیِ ملت بر اینهمه دروغ و رذالت، دورانِ پایانِ استبداد را در تاریخِ این سرزمین نقش زند.
ده و پانزده دقیقه با جمعی از دوستان بهسمتِ میدانِ هفتِ تیر رفتم. در خیابانِ بهشتی از ماشینهای اندکی که بهسمتِ مفتح میپیچیدند گمان کردیم که جمعیت کم باشد و هر چه جلوتر میرفتیم بیشتر ناامید میشدیم. این حسِ دلهرهآور از ناکامیِ بیش از یک ماه فراخوان همچنان با ما بود تا زمانی که از میدانِ هفتِ تیر بهسمتِ خیابانِ کریمخان راه افتادیم و ناگهان با سیلِ جمعیتِ معترضان روبرو شدیم. بهراستی نمیتوانم شور و شادیِ خودم را از دیدنِ آنهمه همراه و از میان رفتنِ تمامِ آن هراسها بیان کنم (گمان میکنم این دلنگرانی را تمامِ کسانی که اکنون سیلِ خروشانِ سبزها را تشکیل داده بودند پیش از رسیدنِ به یکدیگر بههمراه داشتهاند، درست مانندِ آن دوشنبهی تاریخی). از همان ابتدا (متروی هفتِ تیر) اندک پشتیبانانِ حکومت نیز بودند. در همانجا هم دوستِ من شعارِ «مرگ بر دیکتاتور» سر داد و دخترکِ نوجوانِ چادریِ پرچمبهدستی نیز در پاسخ گفت «مرگ بر منافق». اما خیابانِ کریمخان دیگر تکلیفِ نسبتِ سبزها و حکومتیها را یکسره روشن کرد. ما بیشمار بودیم و آنها هر از سیصد متری با یک وانت که ده تا پانزده جوانِ ریشو درونش جا خوش کرده بودند، با یک بلندگو شعارِ رسمیِ حکومت را عربده میکشیدند و البته پاسخِ مردم نیز واقعاً شنیدنی بود. از زمرهی این تک و پاتکهای کلامی این موردها از همه گفتنیتر است:
بلندگو چی: «شعارِ ملتِ ما»
مردم: «مرگ بر روسیه»
بلندگو چی: «شعارِ امتِ ما»
مردم: «مرگ بر دیکتاتور»
(در این دو مورد بلندگو چی ناخواسته در عمل به یاریِ معترضان برای تمهیدِ شعارِ اصلیشان میپرداخت.)
بلندگو چی: «الله اکبر، جانم فدای رهبر»
مردم: «جانم فدای ایران»
بلندگو چی: «ما اهلِ کوفه نیستیم علی تنها بماند»
مردم: «ما اهلِ کوفه نیستیم پشتِ یزید بایستیم»
و شما نمیدانید که این پاسخها چه شادی و خندهای بر چهرهی یکایکِ ما مینشاند. جداسازیِ ما و آنها تا جایی بود که معترضان حتی با شعارِ «اللهاکبر» ِ بلندگو چی نیز همراهی نمیکردند و شعارِ دیگری میدادند و در بسیاری موارد که این بلندگو چیها در نهایتِ پررویی همچنان در محاصرهی سبزها به چرند و پرندهای خود ادامه میداند با هو کردنِ ما روبرو میشدند.
این را هم همینجا بگویم که جمعیتِ جمعه را من آخرین بار تنها در تجمعِ پنجشنبهی توپخانه (بیست و هشتمِ خرداد) دیده بودم و برخلافِ گفتهی بیبیسی شمارِ معترضان نه دهها هزار نفر که بهتمامی میلیونی بود.
ساعتِ ده و پنجاه دقیقه و نزدیکیهای پلِ کریمخان شور و شوقِ جمعیت به هوا برخاست و از شنیدهها فهمیدم که مهدیِ کروبی به راهپیمایانِ سبز پیوسته است.
روی پلِ کریمخان با حضورِ سبزها سنگفرش شده بود و از نوارِ سبزِ مچها و نشانهی پیروزیِ دستها تا بادکنکهای سبز و شعارهای نگاشته روی کاغذ بهخوبی میشد پیروزیِ معترضان را در روزِ قدسِ حکومتی و تبدیلِ آن به روزِ اعتراض ضدِ خیانت و جنایتِ رژیم دید. در سراسرِ مسیر نیروهای لباسشخصی و گاردیها حضور داشتند و همچون مشتی کر و کور ما را نظاره میکردند و میشنیدند.
از روی پلِ کریمخان بهسمتِ میدانِ ولیعصر رفتیم. گاهی بالگردهای حکومتی بر فرازِ سیلِ خروشانِ معترضان بهپرواز درمیآمد و واکنشِ مردم یا نشان دادنِ دستهای پیروزی بهسمتِ آنان بود یا فریادِ «ننگِ ما ننگِ ما صدا و سیمای ما» و هو کردن.
جمعیتِ میلیونیِ سبزها در درازای مسیر گاهی با دستهای کشیده بهسوی آسمان دست میزدند و میگفتند: «موسوی» و البته نوبتِ «کروبی» و «خاتمی» نیز بههمین شیوه میرسید.
شعارهای معترضان در پشتیبانی از دو نامزدِ پیروز نیز چنین بود:
«یا حسین، مرحسین» (که بهفراوانی از سوی معترضان سر داده میشد.)
«موسوی، موسوی حمایتت میکنیم»
«کروبی زنده باد، موسوی پاینده باد»
در راه پلاکاردهایی آراسته به تصویرِ ندا آقا سلطان در دستانِ سبزها دیده میشد و شعارهای معترضان در موردِ او چنین بود:
«ندای ما نمرده، این دولته که مرده»
«ندای ما نمرده، ولایته که مرده» (در بلوارِ کشاورز چندین بار سر داده شد.)
ضلعِ شرقیِ میدانِ ولیعصر جایگاهِ حکومتی درست کرده بودند و یک جوجه آخوند با بلندگو هوار میکشید ولی صدایش در میانِ شعارِ یکپارچهی «یاحسین میرحسین» ِ سبزها گم و گور میشد. (راستش گاهی که این بلندگوها زیاد سر و صدا میکردند، سبزها سکوت میکردند و تنها دستهای سبزِ پیروزی را بالا میگرفتند. اما ناگهان و زمانی که تصمیم میگرفتند شعار بدهند دیگر هیچ بلندگویی نمیتوانست طنینِ «یاحسین میرحسین» را از خیابان بزداید). در کنارهی میدان نیروهای حکومتی شاملِ لباسشخصیها، گاردیها و نیروهای انتظامی ایستاده بودند.
ساعتِ یازده و بیست دقیقه و از میدانِ ولیعصر بهسمتِ بلوارِ کشاورز کمکم برخوردهای گاه و بیگاهِ تندِ کلامی یا فیزیکی آغازیدن گرفت. از جمله یک لباسشخصیِ تابلو که ماسکِ سبز بسته بود و یک زنجیر را در غلاف پنهان ساخته بود در میانهی جمعیت هل میداد و میگفت «حرکت کن!».
در همین زمان بود که شعارهایی در پشتیبانی از دو مرجعِ تقلیدِ معترض سر داده شد:
«منتظری زنده باد، صانعی پاینده باد»
و مردم گاهی نیز از حضورِ نیروهای انتظامی بدین وسیله همدلی میطلبیدند:
«نیروی انتظامی، حمایت حمایت»
نزدیکیِ ساعتِ یازده و نیم سخنرانیِ ا.ن شروع شده بود و ما میشنیدیم که از ظلمِ اسرائیل میگوید. شعارهای مردم در اینجا بسیار گویا و پرمعنا بود. از زمرهی آنها:
«نه غزه نه لبنان، جانم فدای ایران» (که دستِ بالا را در شعارهای مربوط به روزِ قدس داشت)
«چه غزه چه ایران، مرگ بر ظالمان»
«چه غزه چه ایران، مرگ بر غاصبان» (خودم آنجا ساختماش و تنها چند باری سر داده شد)
«مردم چرا نشستین، ایران شده فلسطین»
اما بهترین و گویاترین شعار این بود:
«مردمِ ما رو میکشن، دم از فلسطین میزنن»
که با شور و یکپارچگیِ ویژهای از سوی معترضان سر داده میشد.
در موردِ شخصِ ا.ن نیز این شعارها شنیدنی بود:
«دروغگو، دروغگو شصت و سه درصدت کو؟»
«محمودِ خائن، آواره گردی...»
«خس و خاشاک تویی، دشمنِ این خاک تویی»
«دولتِ کودتا، استعفا استعفا»
چندین بار نیز با شور و یکپارچگیِ خاصی شعارِ لذتبخشِ «مجتبی بمیری، رهبری رو نبینی» از سوی معترضان به آسمان برخاست.
در کل شعارهایی که همچنان در اعتراض به کودتای انتخاباتی سر داده میشد نشان میداد که بهسخرهگرفتنِ حقِ ملت هیچگاه فراموش نمیشود و کشتار و تجاوز و اعتراف برخلافِ پیشبینیِ نادرستِ حاکمیت، تنها ملت را در پیگیریِ خواستههایشان پایدارتر ساخته است. یکی از بهترین شعارها در این مورد همانا خروشِ یکصدای مردم بود که فریاد میزدند:
«دیکتاتورِ بیچاره، بازی ادامه داره»
در این زمان بهسببِ زیادهرویام در فریاد زدنِ شعارها دیگر حنجره و گلویی نداشتم تا با جمعیت همزبانی کنم و صدایام از تهِ چاه در میآمد.
یک پارچهی سبزِ کمابیش بزرگ نیز در میانِ معترضان وجود داشت که چندین و چند نفر از سبزها آن را به پیش میبردند.
از آنجا که بهفاصلههای چندصدمتری یک وانت با مشتی جوجه بسیجی راه انداخته بودند، میانِ سیلِ یکپارچهی سبزها بههمین وسیله جدایی میانداختند و هر چه بیشتر بهسمتِ محلِ برگزاریِ نمازِ جمعه نزدیک میشدیم همراهانِ پیادهی این وانتها نیز بیشتر میشدند. کمکم میشد دید که تصمیم گرفتهاند جلو بیفتند و نگذارند سبزها با شروعِ سخنرانیِ ا.ن پیشاپیشِ آنها راهپیمایی کنند. این شد که ناگهان میدیدید جمعیتِ معترضان کنار میروند و اولبار که این شدتِ عمل را بهخرج دادند گمان کردم گاردیها یورش بردهاند اما این بلندگو چیها و همراهانِ پیادهنظامِشان بودند که با پرروییِ تمام خود را به سیلِ سبزها میزدند و یورتمه میرفتند (یکی از همین نوجوانانِ بسیجیِ پیادهنظام چوبِ بلندی نیز بهنشانهی تهدید در دست داشت). معترضان هم گاهی شکیبایی پیشه میکردند تا آنها رد شوند و گاهی نیز به چمنهای وسطِ بلوارِ کشاورز میرفتند و اینگونه آنها را پشتِ سر میگذاشتند. با رو در رو شدنِ پشتیبانانِ حکومت و سبزها گاهی مشاجرههای کلامی و البته تهدیدهای حکومتیها دیده و شنیده میشد. آنها در بلندگو میگفتند «مرگ بر منافق» و مردم یکصدا پاسخ میدادند «مرگ بر دیکتاتور» و چند شعارِ دیگر هم بود که در این وضعیت و با مشاهدهی پرروییِ نیروهای تبلیغاتیِ حکومتی از سوی معترضان سر داده میشد:
«توپ، تانک، بسیجی دیگر اثر ندارد»
«بسیجی شام نمیدن وانستا»
«بسیجیِ واقعی همت بود و باکری»
«ما اهلِ کوفه نیستیم، پول بگیریم بایستیم»
«مرگ بر جیرهخوار»
در همین حال و هوا بود که برخی جوانانِ سبز نشانهها و علامتهایی را با دست به بلندگو چیها و مزدورانِ پیادهنظام حواله میدادند که بههرحال مایهی خنده و دلخنکی بود (البته آنها هم نشانِ پیروزیِ ما را بهتمسخر با دست بهشکلِ وارونه نمایش میدادند). ناگفته نماند که گاهی که میدیدم پیادهنظامِ سادهلوحِ رژیم از مشاجرهها و انبوهیِ جمعیتِ سبزها درمانده و ناراحت شدهاند، انگشتانِ پیروزینمای خود را بهنشانهی «سلام» بهسمتِ آنها تکان میدادم که گاهی با لبخند و گاهی با سر تکان دادن از سوی آنها پاسخ میگرفت (بههر روی باور دارم که این طیف را باید از قربانیانِ ایدئولوژیِ رژیم بهشمار آورد و نسبت به آنها دلسوز بود).
در همین زمان یک پرچمِ بسیار بزرگِ فلسطین را راهپیمایانِ حکومتی گرفته بودند و بهتقلید از ما در بلوارِ کشاورز با خود به پیش میبردند. اما رخدادِ چشمنواز آن بود که بهخاطرِ اندک بودنِ شمارِ آنها پرچم را تنها از چهار طرف (و یکی دو نفر نیز از وسط) گرفته بودند و میکشیدند تا روی زمین نیفتد و درست در همین حال بود که سبزها یکصدا و با تیزبینیِ شیطنتآمیزی شعار دادند: «زیرِ پرچم خالیه!»
یکی از جوانانِ مذهبی که یکی از تکههای این پرچم را گرفته بود تا روی زمین نیفتد بهسمتِ ما سر چرخاند و با خنده و شادی همان زیرِ پرچم شروع کرد به رقصیدن. این صحنه برای من بسیار جالب و بااهمیت بود چرا که گمان نمیکنم اگر آن روز همچون مراسمِ هر سالهی رسمیِ حکومت برگزار میشد، در چهرهی این جوانِ پشتیبانِ حکومت هرگز چنین شادی و شوری میشد دید. در واقع تحلیل (یا بهتر بگویم حسِ) من آن است که او از رویاروییِ مسالمتآمیز با سبزهای هموطنِ خود و دیدنِ این تنوع و گوناگونیِ متنِ جامعه به رقص درآمده بود.
یکی از مهمترین نمودهای مدنیتِ معترضان همزیستیِ مسالمتآمیزی بود که در مجموع با راهپیمایانِ هرسالهی قدس و پشتیبانانِ حکومت داشتند. آنها که از مردمِ عادی بودند گاهی با تصاویرِ خامنهای و شعارهای حکومتی در میانهی سبزها راه میرفتند اما ما و آنها هیچ مشکلی با هم نداشتیم و کوچکترین درگیری میانِ مردم با هم روی نداد (بهطبع حسابِ مزدوران و لباسشخصیها جداست).
ساعتِ دوازده و پانزده دقیقه بود که بهسببِ بدحالیِ یکی از همراهان و اصرارِ آنها مبنی بر پرهیزِ من از تکروی از میانهی بلوارِ کشاورز همگی برگشتیم. در راهِ برگشت نیز جمعیتِ معترضان در هر دو سو (رفت و برگشت) بسیار زیاد بود. هنگامِ بازگشت چون همچنان سبز بسته بودم و دستانام بالا بود یکی از نمازگزارانِ جوانِ چوبدستی زیرِ بغل که لنگ لنگان بهسمتِ دانشگاهِ تهران میرفت با طعنه و تلخی گفت: «واسه نماز هم بمونید! ثواب داره!» اما چندی بعد عوضِ این طعنه با قربان صدقههای دو تن از مادرانِ سبزِ ایرانزمین جبران شد.
در درازای راهِ برگشت بسیاری از ماشینها در خیابانِ کریمخان با بوقهای پیاپی به همراهی با معترضان میپرداختند. نزدیکیِ ساعتِ یکِ پس از ظهر بود که ناباورانه پلِ کریمخان را همچنان پوشیده از معترضانِ سبز دیدیم و در واقع با نزدیک شدنِ زمانِ خطبهها و هجومِ نمازگزاران بهسوی خیابانهای پیرامونِ دانشگاه، بخشی از سبزها همچون ما برگشته بودند و خیابانِ کریمخان و میدانِ هفتِ تیر را به مکانِ اختصاصیِ اعتراضِ خود بدل ساخته بودند. من این پل را تنها روزِ چهارشنبه بیست و هفتمِ خرداد چنین سبزپوش دیده بودم. نزدیکیِ ساعتِ یک و پانزده دقیقه دوستان خداحافظی کردند و من که به میدانِ هفتِ تیر رسیدم دیدم که سمتِ راستِ میدان را لباسشخصیها پر کردهاند (مسجدِ الجواد نیز از همان صبح به پاتوق و مرکزِ سازماندهیِ آنها بدل شده بود) و جمعیتِ سبزها را بهسوی اتوبانِ مدرس و سمتِ چپ هدایت میکردند (در سمتِ راست البته یک تجمعِ ده نفره هم با بلندگو و پرچم راه انداخته بودند تا بهخیالِ خود با آن حضورِ پرشکوهِ معترضان رویارویی کنند). میانِ مردم شایع شده بود که این تقسیمِ سبزها و لباسشخصیها به راست و چپِ میدان برای آن است که هنگامِ فرارسیدنِ دستور، از سمتِ راست به ما یورش ببرند.
نزدیکیِ ساعتِ یک و نیمِ پس از ظهر بهخیالِ آنکه بهسوی بلوارِ کشاورز و میدانِ انقلاب بروم بلکه با پیوستن به سبزهای آنجا بتوانم وضعیتِ آن بخش را نیز رصد کنم از تقاطعِ خیابانِ کریمخان و مفتح بهسمتِ خیابانِ انقلاب راه افتادم و حضورِ پرشکوهِ معترضان روی پلِ کریمخان را برای آخرین بار دیدم و رها کردم. اما این اشتباهِ بزرگی بود چرا که (افزون بر خستگی، سردرد و پادردِ فراوان) بیش از یکساعت و پانزده دقیقه از زمانِ من را بدونِ هیچ سودی از بین برد. همینجا بهعنوانِ یک تجربه پیشنهاد میکنم که در این روزهای تکرارناشدنی هر مکانی که هستید همانجا بمانید و سیرِ رخدادهای همان محل را پیگیری کنید و اینگونه خود را آواره و سرگردان نکنید!
نزدیکیِ ساعتِ دو و پانزده دقیقه به چهار راهِ ولیعصر رسیدم و با کمالِ تاسف به جمعیتِ نمازگزارانِ جمعه که به خانه برمیگشتند برخوردم؛ درست انگار حسِ غریبهای را داشته باشم که به محدودهی یک قبیلهی بیگانه قدم گذاشته باشد. در درازای مسیر یک مشاجره میانِ نمازگزاری میانسال و جوانکی امروزی را شاهد بودم که اولی با استفهامی انکاری به دومی پرخاش میکرد که: «من گفتم مرگ بر منافق، مگر تو منافقی؟» و در میانهی راه نیز یک سبز را دیدم و با شادیِ بسیار دستان ام را بهنشانهی پیروزی به او نشان دادم که پاسخِ مشابه دریافت کردم و گویی در میانِ بیگانگان یک آشنا دیده باشم، بسیار دلگرم شدم. خواستم از میدانِ ولیعصر بهسوی بلوارِ کشاورز بروم بلکه به سبزهای آنجا بپیوندم اما از دختری سبز پرسیدم و او گفت که معترضان با شماری فراوان بهسمتِ امیرآباد میرفتهاند که لباسشخصیها سنگ و چوب پرتاب کردهاند و با حمله به آنها جمعیت را پراکنده ساختهاند. این شد که از تصمیمِ خود منصرف شدم.
ساعت نزدیکِ دو و نیم بود که از میدانِ ولیعصر بهسوی خیابانِ هفتِ تیر بازگشتم. فضای خیابان ملتهب بود و هیچ نشانی از جمعیتِ بیشمارِ معترضان روی پلِ کریمخان و پیرامون وجود نداشت. از چند تن پرسیدم و گفتند که مردم را بهشدت کتک زدهاند و همه را پراکنده ساختهاند. شیشهی یکی از بانکهای خیابانِ کریمخان نیز شکسته بود.
بدترین رخدادِ امروز اما در آخرین ساعتهای حضورِ من در آنجا پیش آمده بود. نزدیکِ ساعتِ یک ربع به سهی پس از ظهر به میدانِ هفتِ تیر رسیدم و خواستم که سوارِ تاکسی بشوم اما با ازدحامِ غیرعادیِ بیست تا سی موتورِ لباسشخصی و مردمِ نگران و معترض روبرو شدم. چند لباسشخصی روبرویِ درِ «مجتمع تجاری اداریِ بیبی» (درست پایینِ میدانِ هفتِ تیر) ایستاده بودند و دیگر نیروهایشان نیز مردم را با فحش و زور از آنجا پراکنده میساختند. یک زنِ چادریِ مسن به آن لباسشخصی که آنجا ایستاده بود تا جایی که میتوانست با فریاد اعتراض میکرد و او را سرزنش مینمود و آن لباسشخصی نیز در کمالِ بیشرمی به زنی که همسنِ مادرش بود با توهین پاسخ میداد. آن فرد و دو نفرِ دیگر هر از گاهی از پنجرههای کوچکِ مربعیشکلِ درِ پاساژ، درون را نگاه میکردند و میخندیدند. از چند نفر پرسیدم چه شده و پاسخ شنیدم که لباسشخصیها جمعِ پرشماری از سبزها را به درونِ این پاساژ بردهاند و آنجا بهشدت آنان را میزنند و یکی یکی بیرون میفرستند. من در چهل و پنج دقیقهای که آنجا ایستاده بودم دیدم که چندین بار درِ پاساژ تا نصفه باز شد و در میانِ ازدحامِ لباسشخصیها چیزی جابهجا گردید اما نتوانستم پیکرِ هیچ یک از معترضان را ببینم. دو تن از شاهدان گفتند که بهچشمِ خود دیدهاند دو جوان را آش و لاش با چهرهای خونین و کبود بیرون فرستادهاند. شرایط درست مانندِ بهارستانِ سوگندِ دستنشانده بود (نمیدانم چرا من باز باید در معرضِ چنین آزمونی قرار گیرم و هر بار نیز شرمسار و ناکام آن را پشتِ سر گذارم). از ما هیچ کاری برنمیآمد در حالی که میدانستیم مزدورانِ خامنهای درونِ پاساژ در حالِ جنایت هستند. دو دخترِ جوان به لباسشخصیها اعتراض کردند و یکی از آنها با گریه و حالتی آرزومندانه به دوستش میگفت «اگر بخواهیم میتوانیم نجاتِشان بدهیم». دو تن از مادرانِ پا به سن گذاشته با یکی از لباسشخصیها بحث میکردند و یکیشان که مهربانتر بود میگفت: «جوانِ ایرانی طلاست، تاجِ سرِ من و شماست. نباید چنین برخوردی با او کنید!» و آن لباسشخصیِ بیشرم نیز با پررویی پاسخ داد که: «من جوان نیستم؟» اما مادرِ دیگر عصبانی بود و با جدیت او را سرزنش میکرد. بههرحال من باور دارم وقتی طرفِ مقابل با چوب و چماق سرکوب میکند، هیچ جایی برای گفتگو نیست. در چنین لحظههایی تنها راه آن است که مردم با همبستگی جوانان را از دستِ این جنایتکاران نجات دهند که متاسفانه شمارِ معترضان در آنجا بسیار اندک و حضورِ لباسشخصیها بسیار زیاد بود. سرکوبگرانِ حکومت درست همانندِ کفتار و آن هنگام که شمارِ معترضان میلیونی بود در لانههای خود خزیده بودند و بهمجردِ پراکندگیِ مردم، سر از کمینگاه بیرون آورده و شروع به انتقامگیری و تلخساختنِ کامِ مردمانِ دادخواه کرده بودند. نزدیکیِ ساعتِ سه و نیمِ پس از ظهر درِ پاساژ بالا رفت و هیچ نشانهای از جوانانِ گرفتار در آن نبود و همان زمان همان لباسشخصیِ وحشی که نگهبانی میداد رو به جمعیت با طعنه و خوشحالی گفت: «صلوات بفرستید!». گمانِ من آن است که جوانان را پس از ضرب و شتم از درِ پشتی یا جایی دیگر از آنجا بردهاند. همان زمان بود که تاکسی گرفتم و به خانه برگشتم.
در ازدحامِ لباسشخصیها در میدانِ هفتِ تیر بدونِ هیچ زیادهگویی بچههای ده یا یازده ساله دیدم. یعنی کسانی که بهراستی باید در کوچه بازی کنند و اکنون با چفیه و لباسِ بسیجی به رویارویی و سرکوبِ هموطنانِ خود فراخوانده شدهاند. باور دارم که این یکی از بزرگترین جنایتهای حاکمیت است که بچهها و نوجوانانِ این سرزمین را از همین سن به مزدوریِ حکومت میگمارد و بهتعبیرِ بهتر از شور، سادگی و معصومیتِ کودکیِ آنها در راستای هدفهای شومِ خود بهرهی ناجوانمردانه میبرد.
بیست و هفتمِ شهریور و روزِ قدسِ سالِ هشتاد و هشت روزی ماندگار در تاریخِ مبارزههای آزادیخواهانهی ملتِ ایران خواهد بود. پس از نزدیک به یک ماه خاموشیِ ظاهریِ جنبش، این روز توانست شور و امیدِ بیمانندی به تک تکِ ما ارزانی دارد.
تا سپاهِ پاسدارانِ انقلابِ اسلامی باشد که دیگر بیانیهی تهدیدآمیز صادر نکند و خود را دستمایهی خندهی ایرانیان نسازد!
و آن جسمِ ناقص باشد تا مغزِ پوسیدهاش درک کند که کسی دیگر برای باید/نبایدهای آقا تره هم خرد نخواهد کرد!
ملتِ ایران روزِ قدس را در سراسرِ کشور به روزِ دادخواهی ضدِ خامنهای و احمدینژاد تبدیل کردند!
بیداریِ ملیِ ما خواب و خیالهای سردمدارانِ جمهوریِ اسلامی را آشفته ساخته است و دیر نیست که پیروزیِ ملت بر اینهمه دروغ و رذالت، دورانِ پایانِ استبداد را در تاریخِ این سرزمین نقش زند.
در همین زمینه:
اخبارِ روزِ قدس / آقبهمن
اخبارِ روزِ قدس / آقبهمن
روز ایران / شراگیم
معترضان راهپیمایی خود را آغاز کردند / زمانه
درگیریهای خیابانی در مناطقِ مرکزیِ تهران / زمانه
تهران جمعهی ناآرامی را پشتِ سر گذاشت / زمانه
حضورِ معترضان در راهپیماییِ شهرهای ایران / زمانه
روزِ قدس سی و پنج نفر در تهران دستگیر شدند / زمانه
گزارشِ تصویری: معترضان در راهپیماییِ روزِ قدس / زمانه
معترضانِ انتخابات در راهپیماییِ روزِ قدس / زمانه
تهران – روزِ قدس / Carpe Diem
معترضان راهپیمایی خود را آغاز کردند / زمانه
درگیریهای خیابانی در مناطقِ مرکزیِ تهران / زمانه
تهران جمعهی ناآرامی را پشتِ سر گذاشت / زمانه
حضورِ معترضان در راهپیماییِ شهرهای ایران / زمانه
روزِ قدس سی و پنج نفر در تهران دستگیر شدند / زمانه
گزارشِ تصویری: معترضان در راهپیماییِ روزِ قدس / زمانه
معترضانِ انتخابات در راهپیماییِ روزِ قدس / زمانه
تهران – روزِ قدس / Carpe Diem
پسنوشتِ اول:
حضورِ میلیونیِ سبزها در روزِ قدس نخستین ثمرهاش را در نمازِ عیدِ فطرِ حکومت نشان داد. جمعهی پیش از روزِ قدس ولیِفقیهِ کودتاچی آمد و از قلع و قمعِ مخالفان همچون زمانِ علی و خمینی دم زد. یک ماه سکوتِ ظاهریِ جنبش بر توهمهای رهبر افزوده بود. اما پس از شوکِ ناشی از به هیچ گرفتنِ تهدیدهای خودش و سپاهِ فاسدش از سوی مردم، در یک پسنشینیِ آشکار قسمِ حضرتِ عباس خورد که از فضای سوءِ ظن در جامعه دلخوش نبوده و سخنِ متهمان نسبت به دیگران در دادگاهها شرعاً حجت نیست! (البته در همان حال اعترافهای بازداشتشدگانِ ضدِ خودشان را که در شرایطِ انفرادی، شکنجهی روحی و جسمی و با انواع و اقسامِ شگردهای غیرِقانونی گرفته شده بود، نافذ و حجت دانست تا یکبارِ دیگر اثبات کند چه کسی آمرِ اصلیِ پشتِ صحنهی دادگاههای نمایشی است.)
پسنوشتِ دوم:
از دیگر شعارهای روزِ قدسِ سبزها میتوان به این موردها اشاره کرد:
زندانیِ سیاسی آزاد باید گردد
الله اکبر (البته جز در زمانی که بلندگو چیها میگفتند)
ضرغامی ضرغامی، استعفا استعفا
سرودِ یارِ دبستانی
سرودِ ای ایران
دادگاههای دروغین دیگر اثر ندارد
شکنجه، تجاوز دیگر اثر ندارد
یا حجة ابن الحسن، ریشهی ظلمو بکن (من نگفتم چون قرار نیست دیگر هر چه گفتند بگویم)
نترسید نترسید ما همه با هم هستیم (که من هیچ دلیلی برای این شعار نمیدیدم چون ترسی نبود)
ضرغامی یالا نشون بده! (یا چیزی شبیه به این)
مرگ بر چین
استعفا استعفا استعفـــــــــــــــــــــا
بازتاب در دنباله
حضورِ میلیونیِ سبزها در روزِ قدس نخستین ثمرهاش را در نمازِ عیدِ فطرِ حکومت نشان داد. جمعهی پیش از روزِ قدس ولیِفقیهِ کودتاچی آمد و از قلع و قمعِ مخالفان همچون زمانِ علی و خمینی دم زد. یک ماه سکوتِ ظاهریِ جنبش بر توهمهای رهبر افزوده بود. اما پس از شوکِ ناشی از به هیچ گرفتنِ تهدیدهای خودش و سپاهِ فاسدش از سوی مردم، در یک پسنشینیِ آشکار قسمِ حضرتِ عباس خورد که از فضای سوءِ ظن در جامعه دلخوش نبوده و سخنِ متهمان نسبت به دیگران در دادگاهها شرعاً حجت نیست! (البته در همان حال اعترافهای بازداشتشدگانِ ضدِ خودشان را که در شرایطِ انفرادی، شکنجهی روحی و جسمی و با انواع و اقسامِ شگردهای غیرِقانونی گرفته شده بود، نافذ و حجت دانست تا یکبارِ دیگر اثبات کند چه کسی آمرِ اصلیِ پشتِ صحنهی دادگاههای نمایشی است.)
پسنوشتِ دوم:
از دیگر شعارهای روزِ قدسِ سبزها میتوان به این موردها اشاره کرد:
زندانیِ سیاسی آزاد باید گردد
الله اکبر (البته جز در زمانی که بلندگو چیها میگفتند)
ضرغامی ضرغامی، استعفا استعفا
سرودِ یارِ دبستانی
سرودِ ای ایران
دادگاههای دروغین دیگر اثر ندارد
شکنجه، تجاوز دیگر اثر ندارد
یا حجة ابن الحسن، ریشهی ظلمو بکن (من نگفتم چون قرار نیست دیگر هر چه گفتند بگویم)
نترسید نترسید ما همه با هم هستیم (که من هیچ دلیلی برای این شعار نمیدیدم چون ترسی نبود)
ضرغامی یالا نشون بده! (یا چیزی شبیه به این)
مرگ بر چین
استعفا استعفا استعفـــــــــــــــــــــا
بازتاب در دنباله