دیگر هیچ چیز همانندِ گذشته نیست. هیچ چیز حسِ پیشیناش را ندارد. همه چیز رنگ گرفته است؛ رنگِ روزهای همبستگیِ شادیِ بیستِ خرداد و سپس همبستگیِ بهتِ بیست و پنجمِ خرداد و از آن پس رنگِ جنایتها و اخبارِ کشتهها و تجاوزشدهها. همه چیز سرد و سیاه است. تئاترها دیگر خوب یا بد بودنِشان مهم نیست چرا که من دیگر تئاتر نمیروم تا تئاتر ببینم، بلکه تئاتر میروم تا به خیالِ خودم فراموش کنم انبوهِ اجسادِ عزیزانی را که در ذهنم تلنبار شده و بینام و نشان در قطعهی 302 آرمیدهاند و گمان کنم هنوز جایی، فراموشخانهای هست که از جنسِ ما باشد.
با خودم فکر میکنم که این گذر از حسِ بهت به حسِ نفرت چه دهلیزهای تاریک و نفسگیری دارد! از شنبهی بهت تا شنبهی نفرت چه گذشت بر ما؟ از شوکِ غریبانهی خیابانهای بیست و سومِ خرداد تا نفرتِ لخته بر سنگفرشِ سیامِ خرداد هزار سال بر ما رفت. پس از آن دیگر هیچکس خودش نبود. بسیجیها درست مانندِ زامبیها در شهر آدم میخوردند و ما خودخوری میکردیم. نمیخواستیم باور کنیم آنچه را میبینیم و آنچه میشنیدیم را پس میزدیم. بیست و پنجمِ خرداد که زن و مرد به سمتِ من فرار میکردند و میگفتند «کشتند! کشتند!» هم نمیخواستم باور کنم و تا زمانی که آنهمه کشتهی بیست و پنجم خبرش نیامد، هنوز هم باور نمیکردم. وقتی باور کردم دیگر آدمِ پیشین نبودم. این روزها در شهر انگار همه چیز عادی شده و این روزمرگیِ بیحافظه بیشتر آزار میدهد. هر یک از ما میتوانستیم بهجای آنان باشیم که حرمتِ روح و تنِشان در هم کوبیده شد.
ترانه موسوی تا هفتهها انکارِ آرزومندانهی ذهنِ من بود. هنگامی که فهمیدم چنین جنایتی رخ داده دوست داشتم همه چیز را رها کنم، حتی بروم گوشهای که این سرزمین را از یاد ببرم؛ جایی که هیچ نشانی از ایران نباشد، که فراموش کنم وطنام جایی ست که وحشیگری و رذالتِ حاکمان را نهایتی نیست.
جنایتگرِ اصلی که سخنانِ این روزهایش تنها نشانهی فلجِ مغزی است، با نقابِ خونخواهی به میدان آمده است انگار نه انگار که ملت در خطبههای کودتای او توانست یکبار برای همیشه چهرهی خونخوارِ پشتِ نقاب را به عریانترین صورتِ ممکن ببیند.
از آن بدتر امپراتوریِ دروغِ ولیِفقیه است که حتی پس از تجاوز و کشتارِ فرزندانِ ایرانزمین به شخصیتِ آنان نیز تجاوز میکند؛ حسینِ اخترزند معتاد بوده است و سعیده پورآقایی دخترِ فراری.
شرم بر شما دروغزنانِ تبهکار!
شرم بر تمامیِ شما خزیدگان در این لانهی فسادی که بیتِ رهبریاش نام نهادهاید!
دلنگرانیِ روزها و کابوسهای سیاسیِ شبها را پایانی نیست! هنوز باورم نمیشود که جمهوریِ اسلامی توانسته در روزِ روشن ملت را ریشخند و راهیِ قبرستان کند. بهت و شوکِ آغازین هنوز هم با من است.
با خودم فکر میکنم که این گذر از حسِ بهت به حسِ نفرت چه دهلیزهای تاریک و نفسگیری دارد! از شنبهی بهت تا شنبهی نفرت چه گذشت بر ما؟ از شوکِ غریبانهی خیابانهای بیست و سومِ خرداد تا نفرتِ لخته بر سنگفرشِ سیامِ خرداد هزار سال بر ما رفت. پس از آن دیگر هیچکس خودش نبود. بسیجیها درست مانندِ زامبیها در شهر آدم میخوردند و ما خودخوری میکردیم. نمیخواستیم باور کنیم آنچه را میبینیم و آنچه میشنیدیم را پس میزدیم. بیست و پنجمِ خرداد که زن و مرد به سمتِ من فرار میکردند و میگفتند «کشتند! کشتند!» هم نمیخواستم باور کنم و تا زمانی که آنهمه کشتهی بیست و پنجم خبرش نیامد، هنوز هم باور نمیکردم. وقتی باور کردم دیگر آدمِ پیشین نبودم. این روزها در شهر انگار همه چیز عادی شده و این روزمرگیِ بیحافظه بیشتر آزار میدهد. هر یک از ما میتوانستیم بهجای آنان باشیم که حرمتِ روح و تنِشان در هم کوبیده شد.
ترانه موسوی تا هفتهها انکارِ آرزومندانهی ذهنِ من بود. هنگامی که فهمیدم چنین جنایتی رخ داده دوست داشتم همه چیز را رها کنم، حتی بروم گوشهای که این سرزمین را از یاد ببرم؛ جایی که هیچ نشانی از ایران نباشد، که فراموش کنم وطنام جایی ست که وحشیگری و رذالتِ حاکمان را نهایتی نیست.
جنایتگرِ اصلی که سخنانِ این روزهایش تنها نشانهی فلجِ مغزی است، با نقابِ خونخواهی به میدان آمده است انگار نه انگار که ملت در خطبههای کودتای او توانست یکبار برای همیشه چهرهی خونخوارِ پشتِ نقاب را به عریانترین صورتِ ممکن ببیند.
از آن بدتر امپراتوریِ دروغِ ولیِفقیه است که حتی پس از تجاوز و کشتارِ فرزندانِ ایرانزمین به شخصیتِ آنان نیز تجاوز میکند؛ حسینِ اخترزند معتاد بوده است و سعیده پورآقایی دخترِ فراری.
شرم بر شما دروغزنانِ تبهکار!
شرم بر تمامیِ شما خزیدگان در این لانهی فسادی که بیتِ رهبریاش نام نهادهاید!
دلنگرانیِ روزها و کابوسهای سیاسیِ شبها را پایانی نیست! هنوز باورم نمیشود که جمهوریِ اسلامی توانسته در روزِ روشن ملت را ریشخند و راهیِ قبرستان کند. بهت و شوکِ آغازین هنوز هم با من است.
رفیق! حال همه مان همین است. پس از این وقایع بوف نیز دیگر بوف پیشین نیست، نمیتواند، و نباید باشد. گه گاه برای این که دمی آرامش یابم به موسیقیها، اشعار و فیلمها پناه میبرم. حال همه مان همین است. اما نخواهیم شکست. ما ایستاده ایم.
پاسخحذف