۱۳۸۸ آبان ۴, دوشنبه

درباره‌ی جنبش سبز: تحلیلی در دو سطح

1. آنچه دوشنبه به من آموخت

دوشنبه بیست و پنجم خرداد روزی تاریخی بود. «تاریخی» بدین معنا که سرنوشتِ ایران پیش و پس از آن روز به‌هیچ رو یکسان نیست. به‌راستی دوشنبه رخدادی بود که آینده‌ی کشور را دگرگون ساخت.
ناگهانی و تکان‌دهنده بودنِ آن روز تنها برای حکومت نبود، بلکه برای من و چه‌بسا کسانی چون من هم چنین بود. گذشته از سرگشتگیِ حکومت در مواجهه با آن خروشِ میلیونی و شگفتیِ خودِ مردم از دیدنِ آنهمه همصدا، شوکِ بزرگِ دوشنبه برای من از جهتی دیگر بود؛ پیش از آن برجِ عاجی داشتم که از فرازش ملتِ ایران را می‌نگریستم اما در آن روز از برجِ عاجِ خود با سر به زمین خوردم. گاه روزهایی در زندگیِ آدمی پیش می‌آید که اندازه‌ی سال‌ها زیستن آبستنِ آگاهی و حقیقت است. دوشنبه‌ی تاریخی نیز حقایقی بس بزرگ و اساسی را در جانِ من کاشت.

1.1 اسلام و ایرانیان:

از دوشنبه آموختم که دین‌داریِ ایرانیان یا صریح‌تر بگویم مسلمانیِ مردمانِ این سرزمین نه تنها سدی در برابرِ آزادی‌خواهی نیست که قابلیت‌های ناشناخته‌ای نیز در استبدادستیزی دارد. گرچه شعارِ من سال‌ها پیش در همین سرا این بود که «اسلام به خطا رفته است نه مسلمانی» اما آنچه را که تنها به زبان تکرار می‌کردم در آن دوشنبه به چشمِ خود دیدم. چرا که به‌هرروی تا پیش از این نگاهی منفی به احساس‌های دینیِ ایرانیان داشتم و بروزِ این احساس‌ها در مناسبت‌های مذهبی همیشه با حسی از نفرت و تحقیرِ دین‌داران نزدِ من همراه بود. در آن دوشنبه اما آموختم که چگونه می‌توانم با این احساس‌های دینی کنار بیایم، نگاهِ مثبتی به آن داشته باشم و لزوماً آن را نامطلوب نبینم. آن روز به من بختِ آشتی با مردمِ کشورم را ارزانی داشت. آن روز ظرفیتِ همچنان زنده‌ی اسلامِ موجود در متنِ جامعه برای ستیز با استبداد را با تمامِ وجودم درک کردم؛ اسلامِ رواداری که ملت در برابرِ اسلامِ سرکوبگرِ رژیم پرورانده است. گرچه باز هم پافشاری می‌کنم که «نقدِ اسلام» از سوی آنانکه سرشتِ این دین را نیک می‌شناسند بسیار ضروری است اما با وسواسی بسیار بیش از گذشته می‌پایم که «نقدِ اسلام» به «ستیز با مسلمانی» نینجامد. اسلام‌ستیزی در این شرایط معنایی جز نادیده گرفتنِ این اسلامِ روادار ندارد. به‌گفته‌ی نیکفر واقعیتِ «اسلامِ رنگارنگ» را در این جنبش می‌توان به‌روشنی سراغ گرفت و «به‌طور کلی باید گفت این تصور تباه است که می‌توان در ایران بدون بهره‌گیری از ظرفیت‌های دموکراتیک یک اسلام کثرت‌گرا (اسلامی که اسلام‌هاست و به این نکته اذعان دارد) به یک دموکراسی پایدار دست یافت». پس شایسته است در اینجا بگویم که اسلام‌ستیزیِ رادیکال یعنی دور بودن از واقعیت‌های جامعه‌ی ایران، یعنی عدمِ درکِ شعارِ «الله‌اکبر» برای مبارزه با حکومتِ الله. آن گونه اسلام‌ستیزی که به ستیز با باورهای روزمره‌ی مردم بینجامد رویکردی نادرست است. برای درکِ نادرستی‌اش تنها نیم‌نگاهی به این حقیقت بسنده است که «اسلام» آنگاه که به جامه‌ی «فرهنگ» و «سنت» درآید دیگر تنها چند گزاره‌ی خشک و انتزاعی از سنخِ صدق و کذب نیست بلکه با جان و روانِ مردمانِ آن سرزمین پیوند خورده است؛ مواجهه با فرآورده‌ی آمیزشِ اسلامِ جزیرة‌العرب و فرهنگِ ایران می‌بایست با سرانگشتانی هنرمند و نازک‌بین صورت گیرد. ما در ایران با اسلام‌آوردنِ فرهنگ و پس از دو قرن سکوت با فرهنگی‌شدنِ اسلام روبرو هستیم. پس اسلام چیزی از سنخِ سنگ و چوبِ کعبه نیست که بتوان نابودش ساخت. اینجا ما با پیوندی پیچیده از باورهای سامی و کهن‌الگوهای ایرانی رویارو هستیم. باز باید بگویم که این پیچیدگی به‌هیچ رو نمی‌تواند بهانه‌ای برای بستنِ بابِ نقدِ دین از منظرهای گوناگونِ فلسفی، تاریخی یا هنری باشد. اما هیچ نقدی نباید به تحقیر یا به ستیزه‌جویی کشاندنِ شهروندانِ جامعه بینجامد. ما تا زمانی که نتوانیم آستانه‌ی واکنشِ دین‌داران را پایین بیاوریم، در راستای بهبود بخشیدن به «گسستِ اجتماعی» ناشی از سیاست‌های سی‌ساله‌ی رژیم از هرگونه کنشِ اسلام‌ستیزانه باید پرهیز کنیم. چنین رویکردی از جهتِ بزرگ‌داشتِ اسلامِ روادارِ ملت و خوشامدگویی به آن در برابرِ اسلامِ سرکوبگرِ حاکمیت از ارزش و ضرورتِ دوچندانی نیز برخوردار می‌گردد. ما به این «همبستگیِ اجتماعی» برای پایداریِ خیزشِ عمومی و گسترشِ آن نیازمندیم. باز باید بگویم که چنین پرهیزی به‌هیچ رو به‌معنای عقب‌نشینی در برابرِ فزونی‌خواهی‌های در این سه دهه فزون‌ترشده‌ی قشرِ متعصبِ جامعه‌ی ایران نیست. اما اگر قرار است همه با هم کامیاب شویم، باید جایی میانه یافت. البته نباید فراموش کنیم که در سراسرِ این سه دهه بی‌دین‌ها، نامسلمان‌ها و مسلمان‌های غیرِمذهبیِ ناملتزم به شریعت طرد و تحقیر شده‌اند. برای کامیابیِ همگانی ابتدا باید از آنان اعاده‌ی حیثیت کرد. اگر به‌رسمیت شناختنِ حقِ این سه دسته به جریحه‌دار شدنِ احساساتِ قشرِ مذهبی منجر شود (که آنهایی که موسوی در راه‌پیماییِ روزِ قدس از چهره‌های‌شان خوشش آمده بود، از زمره‌ی همین قشر هستند. گرچه این قشر منحصر به آنان نیست و از اصلاح‌طلب تا ضدِ رژیم را در بر می‌گیرد) آنگاه دیگر نمی‌توانیم همه با هم کامیاب باشیم و به‌ناچار باید راهِ دیگری یافت (به زبانِ ساده در روزِ عاشورا همان اندازه که مذهبی‌ها حق دارند عزادار باشند ما هم حق داریم شاد باشیم. در ماهِ رمضان همان اندازه که آنان حق دارند روزه‌دار باشند ما هم حق داریم روزه‌خوار باشیم و نیز در موردِ آزادیِ پوشش. به‌فرجام چنانکه سبکِ زندگی، پسند و ناپسند، نشانه‌ها و ارزش‌های آنان به‌رسمیت شناخته می‌شود، دورانِ تحقیرِ سبکِ زندگی، پسند و ناپسند، نشانه‌ها و ارزش‌های ما نیز باید به پایان رسد. موسوی در موردِ آنان چنانکه خود گفته همدلی دارد. امیدوارم در موردِ ما نیز چنین باشد!).
در همین زمینه دو حقیقتِ دیگر را نیز باید فاش گفت:
اول: تصمیم‌گیری در سیاستِ روز بر اساسِ نگرشِ منفی به دین و دین‌داران نابخردانه‌ترین رفتاری ست که به‌ويژه از سوی نخبگانِ جامعه پذیرفتنی نیست. پاره‌ای از بدبینی‌ها و ناسازگاری‌های اپوزوسیونِ خارج‌نشین نسبت به بهره‌گیری از برخی نمادهای دینی در جنبشِ سبز و خصوصاً ناخوشایندی از قدرتِ مردمیِ میرحسینِ موسوی چنین سرچشمه‌ای داشت. بدبختانه تصورِ برخی از سکولاریزم، در حدِ داروی تزریقیِ سریع و بدونِ درد است.
دوم: من پذیرفته‌ام که در آینده‌ی ایران و با وجودِ حکومتی دموکراتیک در حاشیه‌ی جامعه باقی خواهم ماند. ما ناقدانِ اسلام یا اسلام‌ستیزان باید این حقیقت را دریابیم که در نهایت و حداکثر می‌توانیم حاشیه‌ای نیرومند از جامعه‌ی ایران باشیم نه چیزی بیش از آن. برای تبیینِ این حاشیه‌نشینیِ محتوم بسنده است به این نکته اشاره کنم که نقدِ اسلام، تمامِ مساله‌ی جامعه‌ی ایران و حتی چه‌بسا نخستین بایسته‌ی آن نیست. ما با کلیتِ استبداد، زن‌ستیزی، تعصب، سلطه و ستم باید مبارزه کنیم و این مبارزه گرچه باید سرچشمه‌های اسلامیِ چنین ناراستی‌هایی را روشن سازد اما نباید در هیاتِ اسلام‌ستیزی محدود گردد. پس از منظرِ کل‌گرایانه ما تنها با یکی از چندین سرچشمه‌ی ماجرا درگیر هستیم و طبیعی ست که این جزیی‌نگری ما را در حاشیه قرار دهد. بر این بیفزایید دلبستگیِ مردمانِ این کشور را به اسلام همچون دینی ایرانی‌شده.
در پایان و برای روشن شدنِ کلیتِ نگرشِ من باید بگویم که جنبشِ مدرن و دموکراتیکِ ملتِ ایران هم دینی است و هم دینی نیست و درکِ این بود و نبود و فهمِ این دوگانه‌ی زیبا تنها در آن دوشنبه برای من ممکن گردید. اگر آنِ نگریستن به جنبشِ سبز زیرِ پای خود را بنگریم، خواهیم دید که در جایی فراسوی دین‌داری و بی‌دینی ایستاده‌ایم و درست از همین روست که دلبستگی یا دلزدگی نسبت به دین تناسبی با سرشتِ جنبش ندارد.

1.2 نظریه و پراکسیس:

از دوشنبه آموختم که همیشه پراکسیس/عمل از تئوری/نظر پیش‌تر است، به‌تعبیری همیشه اراده‌ی ملت گویِ سبقت را از اندیشه‌ی نخبگان می‌رباید و آن را پشتِ سر می‌گذارد. همیشه کنشِ واقعی از تفکرِ مفهومی پیشی می‌گیرد. حتی شعارهای شکل‌گرفته در این جنبش نیز خود به‌تنهایی گویای ویژگیِ روشن‌گر و پیش‌رویِ آن است. خلاقیتِ آنچه در خیابان روی داد، هر نظریه‌ی تا پیش از آن بدیعی را به گزاره‌هایی کهنه و ناتوان بدل ساخت.
پس باید اعتراف کنم که سخنِ خود در فرازهای پایانیِ نوشتارِ «روشنفکریِ لائیک: بنیان‌های نظری و چالش‌های عملی» را پس از آن دوشنبه‌ی تاریخی، نارسا و بیش از اندازه خیالی می‌یابم. از این رو باید آن را چنین بازنویسی کنم: «روشنفکران در انتظارِ دگرگونیِ جامعه نمی‌مانند بلکه با تلاشِ اندیشه‌ورزانه‌ی خویش، جامعه را به آستانه‌ی تحول می‌رسانند و در برابر روزهایی در تاریخِ یک سرزمین فرا می‌رسد که مردم در انتظارِ دگرگونيِ روشنفکران نمی‌مانند بلكه با نوآوریِ عمل‌گرایانه‌ی خويش، روشنفکران را به همراهی با جامعه وادار می‌کنند.»
دیالکتیکِ مردم و روشنفکران چه‌بسا نگرشِ واقع‌گرایانه‌ای باشد که بتواند تاثیرِ هر یک از این دو بر دیگری را تبیین کند و حقِ هر کدام را بی کم و کاست ادا نماید. اگر ریشه‌های جنبشِ سبزِ ملتِ ایران را در همگانی‌شدنِ بحث‌هایی سرنوشت‌ساز همچون نسبتِ دین و سیاست، جامعه‌ی مدنی و حقوقِ شهروندی در میانه‌ی دهه‌ی هفتاد بدانیم، آنگاه می‌توان پی برد چرا کودتاگرانِ کنونی از فتنه‌ی دومِ خرداد در ریشه‌یابیِ جنبشِ سبز یاد می‌کنند.

2. نسبتِ «من» با «دیگران»

آنچه در ادامه می‌نویسم چکیده‌ی گفتگویی کوتاه اما سازنده با یکی از اساتیدِ فرهیخته و تیزبین است:
خودشیفتگی در رویارویی با مردم همان اندازه نادرست است که شیفتگی نسبت به مردم در فرازهایی همچون خیزشِ همگانی. آرمیدن در برجِ عاجِ روشنفکرانه در مواجهه با مردم همان اندازه نادرست است که قرار دادنِ مردم در برجِ عاج. نمی‌بایست برجِ عاجِ فردیِ خود را رها کنیم و یک برجِ عاجِ توده‌ای به‌جای آن بنا کنیم. ایستادن جایی میانه‌ی خودشیفتگی و ملت‌شیفتگی بزرگ‌ترین هنر و دشوارترین وظیفه است.
در زمانه‌ی رخدادهایی همچون آن دوشنبه‌ی تاریخی، گرایش به ستایشِ «عملِ پیش‌رو» در برابرِ «واماندگیِ نظر» بیش‌تر می‌شود. اما همان‌قدر که نباید به نظریه‌پردازیِ صرف و فرو رفتن در تفکرِ انتزاعی و صرفاً مفهومی انس پیدا کرد، درست به‌همان میزان نیز نباید نسبت به عمل‌گراییِ مردمی و خیزش‌های عمومی دچارِ خوش‌بینیِ ناموجه شد. ایستادن جایی میانه‌ی عمل و نظر یا پراکسیس و تئوری بزرگ‌ترین هنر و دشوارترین وظیفه است.
در کل همیشه باید در حالِ برآورد و سنجشِ نسبتِ خود با مردم باشیم. این برآورد البته باید تا حدِ امکان واقعی و درست باشد. اما منحل شدن در خود یا در مردم چیزی جز فرو افتادن در وادیِ رادیکالیزم نیست؛ جایی که خیال و توهم فرد را به‌سوی خودستایی یا ملت‌ستایی می‌کشاند. دوریِ بیشینه از مردم به انزوا می‌انجامد و نزدیکیِ بیشینه به مردم فرجامی جز انفعال ندارد.
پس‌نوشت:
بازتابِ نوشتار در
بالاترین

۵ نظر:

  1. نوشته‌ی حکیمانه‌ی تازه‌ی شما را خواندم. موضوع بحثتان چیزی است که مدت‌هاست با دوستی سر آن با هم جر و بحث داریم. ایشان اصرار دارند که روی اسکناس‌ها واژه‌ی اسلامی را خط خطی و سیاه کنند؛ من به ایشان می‌گویم بهتر است به جای این کار جمهوری را هایلایت کنی. بی‌شک، اسلام‌ستیزیِ صریح پایگاه اجتماعی اندکی را که ما «در حاشیه»‌ها داریم، از میان خواهد برد. آن‌چه هم اکنون اولویت دارد، تلاش برای رسیدن به جامعه‌ای است که کسانی که غیر دینی و ضد دینی می‌اندیشند، تنها بتوانند سخن بگویند. اگر زمانی چنین فضایی محقق شد، و تابوی نقد دین و نه مسلمانی شکسته شد،‌ حرکت به سمت جامعه‌ای سکولار«تر» به تدریج رخ خواهد داد.

    پاسخحذف
  2. به جمع بی دینان ِ روادار خوش آمدی، مخلوق عزیز!
    شهلا باورصاد

    پاسخحذف
  3. مخلوق عزیز
    خواندم و استفاده کردم. مطالب زیادی است و من در حاشیه آن چیزی می‌نویسم. من آن روز و روزهای بعدی را در ایران نبودم اما مثل همه، یکسره پشت کامپیوتر نشستم و رفرش کردم و غصه خوردم و امیدوار شدم و غیره. بعد هم که به ایران رفتم از همه در باره آن روزها پرسیدم. آن وقابع در همه ما چیزی را تکان داد. حال شما می گویید پراکسیس پیش افتاد که که درست است اما تحلیل‌های ما هم خیلی عقب بود و من فکر می‌کنم هنوز هم عقب است.
    تو خودت مطلب جالبی نوشته بودی به نام روشنفکران و طیره‌گی عقل یا نزدیک به این که چرا روشنفکران چیزی نمی‌نویسند. خب نمی‌توانستند. تحلیل‌هایشان موافق آن چه رخ داده بود نبود. از ما بدتر در حوادث حیران مانده بودند. نیکفر با تاخیر فراوان چیزی نوشت که باز هم به نظر من خیلی از آن چه در جریان بود دور بود. اصلا خودمان را بگوییم. من به کروبی رای دادم و اعتقادی به موسوی نداشتم. یادم می‌اید که تو هم اعتقادی نداشتی و حتی یک‌بار او را در مقابل احمدی نژاد «اصل جنس» خواندی. اما در مقابل کروبی به خاطرم می‌آید که حتی معتقد بودی ارزش فکر کردن ندارد! مقصود این نیست که گذشته را به چشم بیاورم، میگویم آنچه رخ داد همه را غافلگیر کرد. ما هیچ توقع نداشتیم که این دو با آن همه فشار و تهدید بایستند. هر دو بسیار فراتر از تصور ظاهر شدند و چنان که آورده‌ای ظرفیت‌های خفته‌ای را به جنبش درآوردند که ما اصلا به آن فکر نکرده بودیم. روز قدس و نماز جمعه و مراجع و غیره. اما بزرگترین شگفتی همان مردم بودند که به قول موسوی اصلا آنها راه افتادند و آن دو هم نتوانستند بنشینند. حال آن بحثهایی که آورده‌ای هم درست (اگرچه به نظر من رابطه واژه مردم بسیار کلی است) اما براستی آنچه رخ داد شگفت انگیز بود...

    پاسخحذف
  4. دست مذهب از زندگی مردم کوتاه .آخوند زده بینوا تا کی میخواین دنبال آخوند باشی ؟

    پاسخحذف
  5. در جواب دولت آخوند محور کودتایی که قصد دارد مدارس را به حوزه تبدیل کند (ویدئو):
    http://www.youtube.com/watch?v=5J3RYDV14Lc

    پاسخحذف