۱۳۹۰ آبان ۲۳, دوشنبه

کاش دست‌کم یک «مرد بارانی» بودم!

چند ماه پیش رفته بودم تحلیلِ فیلمِ «مردِ بارانی» که با هزار سانسور و دوبله‌ی گمراه‌کننده اکران شده بود. به‎طبع بیش‌تر برای شنیدنِ سخنانِ محمدِ صنعتی آنجا بودم. دیگران یا پرت و پلا سخن گفتند یا آنچنان واژگانِ تخصصیِ روان‌پزشکی در گفتارِشان به‌کار بردند که نمی‌دانستی بخندی یا گریه کنی. حتی جمله‌های عادی را هم به زبانِ انگلیسی بیان می‌کردند. به‌عنوانِ نمونه یکی‌شان (دکتر جواد علاقبندراد) چنین فرمود: «این کِیس میس می‌شود اگر شما آنرا سایکولوژیک آندرستند نکنید».
فیلم درباره‌ی دو برادر است که یکی (چارلی) به‌شدت خودخواه و خشن اما به‌لحاظِ نشانه‌های ظاهری نُرمالِ روان‌شناختی ست و برادرِ بزرگ‌تر (ریموند) که دچارِ بیماریِ مغزی/روانیِ اندر-ماندگی (autism) یا چیزی شبیه به نمودگانِ دانشمندِ کوچک (Savant Syndrome) هست؛ نوعی از نارساییِ سلول‌های مغزی که بر کنُشِ اجتماعی و پیوندهای فرد با جامعه اثرِ ویرانگر و فلج‌کننده‌ای دارد. فردِ مبتلا می‌تواند عددهای نجومی را ضرب و تقسیم کند یا با یک نگاه به جعبه‌ی خلال‌دندان بگوید که به‌درستی و با دقت چند دانه خلال در آن هست، اما نمی‌تواند فرقِ دستِ پرستار را با دستگیره‌ی در بفهمد و اگر پرستاری که نُه سال تیمارداریِ او کرده به‌ناگاه از آنجا برود، او هرگز نبودِ پرستار را حس نمی‌کند. فردِ مبتلا به اندر-خویشی دارای رفتارهای محدود و تکرارشونده هست.
با اینهمه در روندِ داستان روشن می‌شود که ریموندِ بیمار به‌مراتب دارای احساسِ نیرومندتر و انسانی‌تری هست تا چارلیِ سالم. در واقع، چارلی که از پسِ جستجویِ وارثِ ثروتِ نجومیِ پدرش ناگهان می‌فهمد که برادرِ بزرگ‌تر و عقب‌مانده‌ای دارد، به‌واسطه‌ی زندگیِ چندین‌ماهه با ریموند یکسره دگرگون و آدمِ دیگری می‌شود.
همه‌ی اینها را گفتم تا برسم به سخنی درخشان از دکتر صنعتی. این را هم بگویم که در زمانِ دیدنِ فیلم چه بسیار همانندی‌ها که میانِ خودم و ریموند و حالت‌های خودم با بیماریِ اندر-خویشی ندیدم! [1] آدم‌های پیرامونِ من (حتی نزدیک‌ترین‌های‌شان) اگر ناپدید شوند یا اگر پیوندم را با آنان بگسلم، چندان اثری بر من نمی‌گذارد؛ گویا بود و نبودِ هیچ‌کس برای من مهم نیست. همه‌ی آن همانندی‌ها کم بود که ناگهان سخنِ پایانیِ محمدِ صنعتی مانندِ سیلی بر صورت‌م نواخته شد:  
«دوست‌داشته‌شدن آنقدر به زندگی معنا نمی‌دهد که رشدِ ظرفیتِ دوست‌داشتن. از این‌رو، موضوعِ بنیادیِ فیلمِ «مردِ بارانی» زندگی و عشق است». راست می‌گفت؛ در همه‌ی زندگی‌ام (مگر تنها یک موردِ استثنایی که مانندِ بیش‌ترینه‌ی نمونه‌ها البته هرگز به فرجام نرسید و فردِ مقابلِ من کمابیش دارای نشانه‌های بیماریِ خودم بود با این فرق که عشقِ یگانه، واقعی و باورپذیری به خانواده‌ی خودش داشت) ندیدم که ظرفیتِ دوست‌داشتنِ کسی را داشته باشم یا بتوانم چنین استعدادی را به‌راستی و درستی هست‌پذیر کنم. محمدِ صنعتی آن جمله را با یک دردمندی و دلسوزی بر زبان آورد؛ گویی در آنِ گفتن‌ش به حاضران آنان را به‌مثابه‌ی نمایندگانِ جامعه‌ای می‌نگریست که به‌گونه‌ای همه‌گیر و گسترده دچارِ این ناتوانی ست و نبودِ این توان را هر چه بیش‌تر در مناسباتِ درونیِ خود پرورش می‌دهد و فزونی می‌بخشد.

پی‌نوشت:
[1] گرچه گمان کنم واژه‌ی درست‌تر برای وصفِ آنچه در خود می‌یابم خودشیفتگی (narcissim) باشد. فهرستی از نشانه‌های خودشیفتگی همچون یک بیماریِ فرهنگی در جهانِ معاصر را می‌توان چنین بیان کرد (نیازی به گفتن نیست که افزون بر خودم، انبوهی از این نشانه‌ها را در انبوهی از پیرامونیان‌ام نیز به‌روشنی می‌بینم): خودانگاریِ طردکننده‌ی دیگران همراه با دیگرشیفتگیِ آرزومند به برقراریِ رابطه‌ی گسترده با دیگران/ نیاز به تاییدشدن از سوی دیگران همراه با ارزش‌زدایی از آنان (مشتاقِ ستایشِ دیگران بودن همراه با تحقیرِ ستایش‌کنندگان؛ نوعی از خودبودگی که وابسته به تاییدِ دیگرانی ست که نارسیسیت آنان را خوار می‌شُمارد)/ نیاز به دیگری همراه با بی‌اعتنایی به او/ اثرگذاری بر زندگیِ دیگران همراه با نابودسازیِ حسِ کنجکاوی درباره‌ی زندگیِ آنان و در نتیجه تهی‌ساختنِ زندگیِ خویش/ هراس از وابستگیِ عاطفی همراه با اشتیاق به «صمیمیتِ آنی و هیجان بدونِ وابستگی و تعهد»/ گرایش به اینکه روابط را پوچ، مصنوعی و غیرارضاکننده سازیم/ سکس-بنیادانگار بودن (pansexual)/ همزادی با غریزه‌ی «صیانت از ذات» از لحاظِ بی‌تفاوتی به لذتِ جسم و آرزومند بودن برای رهایی از نیازِ تن/ فراموشیِ جداییِ خویشتن از جهانِ پیرامون و در مرحله‎ی سپسین کوشش در نابودیِ آگاهی از جدایی/ دم را غنیمت شمردن، در لحظه و برای خود زندگی کردن (نه برای پیشینیان یا پسینیان) و در نتیجه از دست دادنِ حسِ تداومِ تاریخی و تعلق به زنجیره‌ی نسلی (ابتلا به گسست و انقطاعِ تاریخی)/ فربگیِ اگوی خودبزرگ‌بین، خودشیفته و کودکانه با از دست دادنِ پیوندِ عاطفی با خانواده/ فزونیِ نفرت از خود بر عشق به خود/ نارضایتی‌های مبهم و پراکنده از زندگی‌ای که آنرا بی‌شکل، عبث و بی‌هدف می‌یابیم/ به‌نمایش گذاشتنِ تعارض‌ها به‌جای سرکوب یا والایشِ آنها/ ناکامی در لذت‌بردن از زندگیِ خویش به‌واسطه‌ی «هم‌هویت شدن و مشارکتِ فزاینده با خوشبختی و دستاوردهای دیگران»/ ترس از پیری و مرگ/ هم‌هویت شدن تنها در صورتِ دیدنِ دیگری به‌مثابه‌ی ادامه‌ی خود و محوِ هویتِ دیگری/ نفیِ خودبزرگ‌سازی و تعالیِ روحی و تقویتِ خواستِ آرامشِ ذهنی/ اثرپذیری از ایدئولوژیِ درمان‌گرایانه (آیینِ «چک آپ» و باور به ضرورتِ «سلامتِ ذهن» همچون برابرنهاده‌ی مدرنِ «رستگاری»)/ اضطراب/ افسردگی/ حسی از خلاءِ درونی/ جوهرزدایی از دیگری با داشتنِ رابطه‌ای خنثی (و نه خصومت‌آمیز یا رقابتی) با اشخاص/ دوری از تظاهر به احساسات یا در مرحله‌ی سپسین نفیِ احساسات و ... [همه‌ی این موردها برگرفته شده از مقاله‌ی «فرهنگِ خودشیفتگی» از دکتر عبدالکریمِ رشیدیان در شماره‌ی 49 «پژوهشنامه‌ی علومِ انسانی»، بهارِ 1385، صفحه‌های 215 تا 234 است].

پس‌نوشت:
از پسِ گفتگویی با دوستان بهتر دیدم که یک خرده‌گیریِ به‌جا را اندکی روشن سازم و آنرا اینجا (با اندک تغییرهایی) بازنشر دهم:
من این متن را که چاپ کردم بی‌درنگ یادِ این یادداشتِ پیشین افتادم. کمی با خودم و درون‌م تنها شدم و درنگ کردم. اما افزون بر این حقیقت که وبلاگ پهنه‌ی بازنُماییِ دوگانگی‌ها و ناسازنُماهاست، حس کردم چندان هم میانِ این دو یادداشت ناسازگاری نیست؛ آنچه من با عنوانِ Loose Emotion در وصفِ خود گفته‌ام به‌روشنی با نشانه‌های خودشیفتگی هماغوش است؛ کسی که احساسِ آزاد، لغزان و هرزه‌ای دارد و نمی‌تواند حسِ خود را تنها به یک نفر اختصاص دهد بی‌تردید هیچ‌کس برای‌ش حضورِ ماندگاری ندارد. اویی که همه را می‌خواهد داشته باشد، هیچ‌کدام را نخواهد داشت. از اینها گذشته، یک گنده‌گویی هم در یادداشتِ پیشین بود که من تنها چند روز سپس‌تر با یک «پس‌نوشت» آنرا بازبینی کردم. در نهایت باید بپذیرم که بیماریِ من اندر-ماندگی نیست و اینگونه نیست که اگر دوستی را از دست بدهم هیچ آگاهی به نبودِ او نداشته باشم یا نبودش هیچ اثری بر من نداشته باشد. اما این را می‌توانم بگویم که بیشینه‌ی نشانه‌های خودشیفتگی را در خود یافته‌ام و از دست دادنِ دیگری هرگز آن اثری را که باید بر من نداشت؛ تنها حضورکی از او درونِ من ته‌نشین می‌شود و گویی شخصیتِ بلعنده‌ی من خاطره‌ی حضورِ او را در خود هضم می‌کند و او را به جزیی از خودِ من بدل می‌سازد.

۴ نظر:

  1. چه غمگین که آدم نتونه دوست داشته باشه
    یا نخواد دوست داشته باشه
    یا...
    غمگینه
    این خیلی غمگینه

    پاسخحذف
  2. آقا؟ خانم؟
    نمی‌دونم
    از یه لینک رسیدم این‌جا
    آقا، خانم، نمی‌دونم. مخلوق بگم. مخلوق. من الآن به مرحله‌ی انفجار رسیدم از این پست. چی‌کار باید بکنم؟ می‌تونم بیشتر باهاتون صحبت کنم؟ اینترنت یا رو-در-رو زیاد فرقی نمی‌کنه. اگرچه شدیدن علاقه‌مند شدم ببینم‌تون اما فعلن در مورد این نوشته خیلی بیشتر حرف دارم. یعنی اصلن به چشم بیماری تا حالا به‌اش نگاه نمی‌کردم. فکر می کردم خب من این‌جوری‌ام. و تازه چقدر هم فکر می‌کردم خوب و مدرن‌ئه. البته هنوز هم سر این‌که تمام اون موارد ِ نام‌برده رو مایل باشم که تغییر بدم تصمیمی ندارم. بعضی‌هاش رو بیماری نمی‌دونم یا لااقل علاقه‌ای ندارم عوض شون کنم. اما برای بعضی‌هاش، با شنیدن این‌که این‌ها بیماری‌ئه، اولین واژه‌ای که به ذهنم رسید «درمان» بود. بیشتر راجع به همین می‌خوام حرف بزنم.

    تقریبن تردیدی ندارم که سن‌تون بیشتر از من‌ئه. برای همین انگار جواب خیلی از سوال‌هام رو فکر می کنم می‌تونم ازتون بگیرم یا راهنمایی بشنوم دست‌کم. هرکجا که شما گفتید، اگه امکان داره لطفن

    پاسخحذف
  3. سلام دوستِ گرامی!
    سپاس‌گزارم که نوشته را خواندید و نظرِ خود را نگاشتید!
    راستش اگر موردهایی را که در «پی‌نوشت» آورده‌ام منظورِتان هست، باید بگویم آری! اصلِ آن مقاله را که بخوانید البته بیش‌تر نگران می‌شوید و راستش من که خواندم اشک‌م درآمد و [حتی در بازخوانی] زار زار گریستم چون [دوباره] حس کردم انگار درست درباره‌ی خودم نوشته شده است. پس گمان کنم که این شوریدگی و پریشانیِ اکنونِ شما را کمابیش می‌فهمم.
    این موردها البته می‌توانند نشانه‌های بالینیِ «خودشیفتگی» به‌شمار بیایند یا نیایند (در این مورد یک روان‌پزشکِ چیره‌دست باید نظر بدهد و من نمی‌دانم) اما آن مقاله و موردهایی که من از آن بیرون کشیدم و اینجا آوردم، به «خودشیفتگی» به‌عنوانِ گونه‌ای بیماریِ فرهنگی نگریسته که از ساز و کارهای سرمایه‌داری و مناسباتِ جمعیِ دنیای مدرن سرچشمه گرفته است. این است که من اندکی تردید دارم بتوان همه‌ی این موارد را به‌عنوانِ بیماریِ بالینی/پزشکی به‌شمار آورد.
    برای ارتباط/گفتگو هم می‌توانید از ای‌میلِ آغازِ صفحه بهره ببرید!
    ارادتمند
    [آقای] مخلوق

    پاسخحذف
  4. آقای مخلوق
    خوشحالم که افتخار آشنایی‌تون نصیب‌ام شده و بله، همون پی‌نوشت.
    اون ایمیل رو دیدم ولی فکر کردم شوخی‌ئه! پس تا دو-سه روز دیگه حتمن ایمیل می‌فرستم براتون.
    خیلی خیلی ممنون

    پاسخحذف