نزدیکیهای نُهِ شب، طبقهی پایینِ اسکان:
نشسته بودیم روی صندلیهای آهنیِ خپل و قدکوتاهِ روبروی فوارهها. پیرامون تهی از همهمهی آدمیان بود؛ سکوت و آرامشی فرمانروا شده بود همراه با آوای آب. ناگهان چند پسر که یکیشان خوش قد و هیکل بود کمی دورتر از ما گذر کردند. ذهنِ بیمار و آلودهی من آغاز کرد به خیالپردازی؛ پسر آمد کنارِ صندلیِ من و با دخترک در همان حالتِ نشستن تنانگی کرد و من باز هم تماشاگر بودم؛ از دیدنِ اوجِ تنخوشیِ دخترک سرشار از خوشی شدم. به خودم آمدم و خیالم را با او در میان گذاشتم. دخترک؟ شگفتزده شده بود؟ در اندیشه فرو رفت؟ قهقهه سر داد؟ با خودش گفت این دیوانه دیگر کیست من باهاش تهرانگردی میکنم؟ نمیدانم. اما دیدم که با چشمانِ دُرشتِ زیبایش (1) اندکی به من خیره شد، جملهام را پرسشگونه بازگو کرد و سپس لبخندِ آرامی بر لبانش نقش بست. آن شب و آن لحظهها از بهترینهای میانِ من و او بود. «اسکان» رویهمرفته توانِ آفرینشِ چنین آناتی را دارد.
پینوشت:
(1) خودم را جای پدرش میگذارم و حس میکنم انگار تنها چیزی که در لحظههای واپسین او را از آغوشِ مرگ گریزان میساخته، دلبستگی به همین چشمهایی بوده که جاندادنش را یکسره (از آغاز تا پایان) مینگریسته است؛ دیدگانی حساس، مبهم، پُرکشاکش و همهنگام آرام.
اون لحظات مشتاق و عمیق رو خیلی خوب نوشتی. با هرکسی نمی شه اونقدر یکی شد
پاسخحذفنایاب و کمند افرادی که از دور تماشاگر اوج لذت یار باشند. چه برسد به اینکه خود خلق کنند چنین آنی را
پاسخحذفیک متن شگفت انگیز...یگ طرح چند بعدی از شیدایی
پاسخحذف