۱۳۹۰ بهمن ۲۶, چهارشنبه

سالگرد بیست و پنج بهمن برای ما چه پیامی داشت؟

این گزارش‌های مسخره‌ی مخلوق باید خیلی پیش‌تر متوقف می‌شد. اینکه سرِ فلان چهار راه و فلان خیابان نیرو زیاد بود و ساعتِ فلان سرِ فلان‌جا یک نفر را دستگیر کردند (البته ساعتِ پنج و نیمِ عصر در سوی راستِ بلوارِ نواب یک جوانِ بیست و پنج ساله را که ژاکتِ سبز پوشیده بود با خشونت دستگیر کردند و در یک ماشینِ قفس‌دار انداختند) و مردم چه متلک‌هایی می‌گفتند و سرکوبگران چقدر شلخته بودند و ... خب! که چه؟ بعدش؟ ما به کجا می‌خواهیم برویم؟ با چه وسیله‌ای؟ با کدامین نقشه‌ی راه؟ خیلی صریح بگویم؛ شُمارِ انبوهِ مردم در پیاده‌روهای انقلاب (به‌ویژه از چهار راهِ ولیعصر تا سرِ خیابانِ دکتر قریب) به‌راستی چشمگیر بود (شاید در قد و قامتِ اعتراضِ اولِ اسفندِ هشتاد و نه) ولی شوربختانه «شورای هماهنگی» با پافشاری بر «سکوت»، این جمعیتِ معترض را از بیخ و بُن اخته کرد. تجربه‌ی من که در بیش‌ترینه‌ی راه‌پیمایی‌های اعتراضی بوده‌ام چنین می‌گوید که شعار سر دادن یا سکوت کردن هیچ اثرِ متفاوتی در گستره‌ی دستگیری‌ها ندارد. چنانکه در دومین سالگردِ کودتا (که بسیار پُر شورتر از دیروز بود) در پایانِ مسیر (میدانِ ونک) مانندِ مور و ملخ مردم را بازداشت می‌کردند تا شیرینیِ آن روز را تلخ کنند. وقتی بنا باشد راه‌پیماییِ اعتراضی با شعار/ابرازِ عقیده همراه شود، همگان فریاد سر می‌دهند و هنگامی که قطعه‌های بی‌شُمارِ پازلِ شعاردهندگان کامل شود، هیچ مامورِ امنیتی‌ای نمی‌تواند به همبستگیِ این اجزاء آسیبی بزند. وقتی همه شعار می‌دهند، هیچ‌کس متهم نیست. نهایت آن است که دستگیری‌ها باز هم بر اساسِ سلیقه و بخت خواهد بود چنانکه در راه‌پیمایی‌های سکوت نیز چنین است. به‌گمانِ من «شورای هماهنگی» بزرگ‌ترین اشتباهِ خود را با «ساکت‌کردنِ معترضان» انجام داد؛ این سکوت بیش از هر چیز ترس‌خوردگیِ مردم را فزون‌تر می‌کند. آمدن و نیامدنِ ما به خیابان با چنین وضعی آنقدرها هم فرقی ندارد.
دوستان! ما داریم درست مانندِ اسبِ عصاری دورِ خودمان می‌چرخیم. این روش به هیچ‌کجا نمی‌رسد. «شورای هماهنگی» گویا در این پندار است که می‌تواند با صرفِ بیانیه مسوولیت‌های سنگینِ خود را انجام دهد و هر از شش ماه یکبار با همین چند خط، مردم را به خیابان بکشد. از دومین سالگردِ کودتا تا امروز درست هشت ماه گذشته است. در این هشت ماه چه کردیم؟ شورای به‌اصطلاح هماهنگی چه کرد؟ چه باید می‌کرد؟ با هم رودربایستی نداریم؛ همان زمان که رهبران آزاد بودند و دیدارهای هفتگی هم داشتند، هیچ برنامه‌ی مدونی برای پیش‌بُردِ جنبش و هیچ عزمِ راسخی برای فلج‌کردنِ ارکانِ حکومت در آنان وجود نداشت. موسوی هر از گاهی به‌مناسبتی یک دیدارِ عمومی داشت و رهنورد هم پاشنه‌ی کفش را کشیده بود و به‌دیدارِ خانواده‌های جان‌باختگانِ پس از کودتا می‌شتافت. اما آیا اینها بسنده بود؟ آیا به این می‌گویند سازماندهی و برنامه‌ی سیاسی برای دست‌یابی به هدف‌های یک جنبشِ ملی؟ هرگز! تازه این که روزگارِ آزادیِ رهبران در میهن بود، وای به حالِ یک «شورا»ی بی‌نام و نشان که در بیرونِ مرزهاست!

دیگر مطالب را «میخک» به بهترین زبان و استوارترین بیان نگاشته است و نیازی نیست که من با زیاده‌گویی چیزی به تحلیل‌های ارزشمندِ او بیفزایم:
پس‌نوشتِ اول:
موسوی و کروبی با بیست و پنجِ بهمنِ واقعیِ پارسال (نه کاریکاتورِ امسالش) نشان دادند که اگر بخواهند، سرنوشتِ ایران را می‌توانند تغییر بدهند اما افسوس که تا پیش از این تظاهراتِ به‌راستی باشکوه، هیچ طرحی جز «سیاستِ صبر و انتظار» نداشتند! موسوی (که به‌راستی در قد و قامتِ یک رهبرِ ملی ست) شاید تنها کسی بود که به خواسته‌های جنبشِ کارگری بها می‌داد و کوشش داشت به بدنه‌ی جنبشِ سبز بفهماند که گرانیگاهِ دگرگونیِ اوضاع گاه تنها در دستانِ خسته‌ی این گروه از جامعه‌ی ایران است. اما باز هم کار تنها به «پیامِ روزِ کارگر» و «بیانیه‌» ختم می‌شد. می‌توان پرسید که مگر موسوی (به‌لحاظِ تشکیلاتی) چه می‌توانست بکند؟ مگر همان دیدارهای عمومی و دفترِ کارش را اندک اندک از او نگرفتند تا اینکه بهانه‌ی بسنده پیدا شد و به‌کل از دیدگانِ ملت ناپدیدش کردند؟ صد البته که محدودیت‌ها روز به روز بیش‌تر شد اما مساله بر سرِ مسوولیتِ رهبری ست و همه می‌دانیم که موسوی به‌لحاظِ کارکردِ سیاسی هرگز صرفِ یک «همراهِ جنبش» نبود بلکه کاریزمای یک راه‌برِ سیاسی را داشت که هرگز نخواست به‌طور سیستماتیک از این نفوذِ ملیِ خود بهره‌ی سرنوشت‌سازی ببرد. اما همان موسویِ عزیز هم نسبت به اقلیت‌های قومی و به‌ویژه دینی گاه با لکنتِ زبان سخن می‌گفت. این سرامدانِ بیرونِ مرز که دیگر شاهکارند! امیرارجمند در تمامیِ گفتگوهایش رفسنجانی‌گریِ آغازِ دهه‌ی هفتاد را از نو زنده کرده و هیچ پرسشی نیست که او سرراست پاسخی به آن داده باشد. بدبختانه از صداقتِ انقلابیِ موسوی نشانی در این دوستان نیست. به‌گفته‌ی درستِ «میخک» آیا خنده‌دار نیست که پس از یکسال فعالیتِ «شورای هماهنگی» این آقایان هیچ توجهی به شهرستان‌ها ندارند تا جایی که مانندِ افلیجانِ سیاسی‌ای که بخواهند نقصِ حرکتیِ خود را پنهان کنند، کلِ راه‌پیماییِ دیگر شهرهای بزرگ و کوچک را به چیزی مجعول با نامِ «فعالانِ محلی» واگذار می‌کنند؟ من جان‌م آتش می‌گیرد وقتی که آنهمه شور، انرژی و امیدِ مردم را در سالِ سیاهِ هشتاد و هشت به‌یاد می‌آورم! ما داریم در-جا می‌زنیم و گویا در نهایت سرنوشتِ این کشور را خامنه‌ای، نتانیاهو و اوباما تعیین خواهند کرد نه جنبشی که با ندانم‌کاری‌های گاه آگاهانه به فرسودگی و سرگردانی کشانده شده است.

پس‌نوشتِ دوم:
آری! «مردم همین آدم‌هایی هستند که» به دختران و پسرانِ‌شان در زندان‌ها تجاوز کردند، بر کفِ خیابان‌های تهران عزیزانِ‌شان را به خاک و خون کشیدند، بچه‌های بی‌گناهِ‌شان را به چوبه‌ی دار سپردند، آزادی‌های فردی و بنیادینِ‌شان را لگدمال کردند و به‌نامِ خداوند هر گونه تاراج، چپاول و دست‌درازی را به جان و مال و ناموس‌ِشان روا دانستند. صد البته که «این مردم... خوبی‌های زیادی دارند» و دیر یا زود بزرگ‌ترین نیکوکاریِ خود را در پالودنِ عرصه‌ی سیاست و فرهنگ از اصحابِ پانزدهِ خرداد به‌سرانجام خواهند رساند. آرزو دارم که آن روز به‌جای این آسوده‌خیالی و ریشخند، گردِ پشیمانی و افسوس بر چهره نداشته باشی!

بازتاب در آزادگی ، دنباله و بالاترین

۱۳۹۰ بهمن ۲۵, سه‌شنبه

حسن کچل

علیِ حاتمی در فیلمِ شبهِ موزیکالِ «حسن کچل» (1349) توانمندیِ خودش را در داستان‌گویی به‌زیبایی نشان داده است. دیالوگ‌ها همه مینیمال/شعرگونه اما سرشار از استعاره/تمثیل است؛ قصه‌ی آرزوهایی که برآوردنِ هیچ‌کدام‌ش برای ما خرسندی به‌بار نمی‌آورد و قصه‌ی رویاروییِ ناگزیر و فرجامین با دیوِ درون.

به‌یاد آن نام پاک که غصب شد

صانعِ ژاله از همه غریب‌تر بود؛ وقتی کسی را بکُشند و سپس قطره قطره‌ی خون‌ش را بدزدند، از همه غریب‌تر است...

۱۳۹۰ بهمن ۲۴, دوشنبه

آب توبه

سینمای ما آنگاه که به‌راستی اسلامی شود، به‌جای «فاحشه‌خانه» لابد آنرا  «حرم‌سرا» خواهند نامید.

دو شیوه‌ی خواب‌نگاری

تجربه‌ی من چنین می‌گوید که اگر خواب را همان‌روز بنویسید جزییاتِ بسیار زیادی را به‌یاد دارید و چند ماه سپس‌تر که آنرا بازخوانی کنید شگفت‌زده می‌شوید از آنچه در رویا/کابوس دیده‌اید و از اینهمه نکته‌های تصویری/گفتاریِ ریز و درشت که به‌قلم آورده‌اید. اما اگر خواب را چند هفته دیرتر بنویسید شاید بسیار جزییات از ذهنِ‌تان رفته باشد. با اینهمه، یک احساسِ کلی و یک دیدِ فرادستانه نسبت به تجربه‌ی خواب پیدا کرده‌اید که در نگارشِ آن بسیار اثرگذار است! به‌گمانِ من نگارشِ بی‌درنگِ خواب چون زیرِ نفوذِ اثرِ احساسی/ذهنیِ خواب بر ما قرار دارد، چندان نمی‌تواند از تجربه‌ی از-سر-گذارنده‌شده فراتر برود اما فاصله‌ی زمانیِ چشم‌گیر میانِ خواب و نگارشِ آن این برتری را دارد که دیدِ کل‌نگرانه/درجه‌ی دوم/از بالا به نگارنده می‌دهد؛ در این‌زمان شما دیگر از تاثراتِ آنیِ خواب فارغ شده‌اید پس می‌توانید آن حسِ ته‌نشین‌شده و آن جوهره‌ی به‌جامانده از تجربه در درونِ خودتان را به روی کاغذ بیاورید. گرچه خودِ من در نهایت روشِ نخست را برتری می‌دهم چرا که به جزییاتِ آن کاخِ باشکوهِ سورئالِ خواب‌های‌م در حدِ مرگ مشتاق و دلبسته‌ام!

۱۳۹۰ بهمن ۱۹, چهارشنبه

پرواز در ناکجا

[یک نا-تک‌گویی]
اشخاص: دیوار/ رنگین‌چشم/ قالیچه/پنجره
صحنه: یک مکانِ کوچک با دیوارهای ضخیمِ بتونی، یک لامپِ توری‌دار در سقف و یک پنجره‌ی میله‌دار در انتها. قالیچه‌ی کهنه و پوسیده‌ای بر کفِ آنجاست.

دیوار: چرا چیزی نمی‌گی؟
رنگین‌چشم: چی بگم؟
دیوار: یه چیزی بگو! دل‌م می‌خواد یه چیزی بگی!
[پاهایش را در بغل می‌گیرد و سرش را روی زانوهایش می‌گذارد]
رنگین‌چشم: دوست داشتم الان اینجا نبودم... هیچ‌جا نبودم.
دیوار: ...
رنگین‌چشم: [دلگیر] چی شد؟ تو که می‌گفتی یه چیزی بگم. حالا که گفتم لال شدی؟
دیوار: با من مهربون باش! اگه بدونی اینجا چی کشیدم...
پنجره: بگذار هوا بیاید! بگذار هوا بیاید! این است راهِ فراموشی.
رنگین‌چشم: نمی‌خواد برام دلسوزی کنی... برای من و همه‌ی اونایی که پیش از من اینجا بودن.
دیوار: من جنس‌م از بُتونه ولی در این سال‌ها اونقدر آدما بهم تکیه دادن، باهام حرف زدن و گاهی اشک ریختن که نرمِ نرم شدم.
رنگین‌چشم: اونا با تو حرف نمی‌زدن خنگول! داشتن با خودِشون حرف می‌زدن.
دیوار: مثه تو؟
رنگین‌چشم: من؟
دیوار: آره تو! داری با کی حرف می‌زنی؟
رنگین‌چشم: نمی‌دونم. نمی‌خوام اینجا باشم... نمی‌خوام هیچ‌جا باشم.
دیوار: چرا؟
قالیچه: بر من بیاسا! من بیاسا! این است رمزِ آسودگی.
رنگین‌چشم: چرا چی؟
دیوار: چرا نمی‌خوای هیچ‌جا باشی؟
رنگین‌چشم: اینجا رو دوس ندارم...
دیوار: من که اینو نپرسیدم.
رنگین‌چشم: [گیج و مات] پس چی پرسیدی؟
دیوار: نمی‌خوای بگی نگو خب!
رنگین‌چشم: می‌خوام بگم ولی نمی‌دونم...
دیوار: می‌تونی!
رنگین‌چشم: تو اینجا تنها افتادی دنبالِ هم‌زبون می‌گردی که من نیستم.
دیوار: با کی حرف می‌زنی؟
رنگین‌چشم: [خسته] با خودم... چقدر اینجا سرده!
دیوار: بیا به من پشت بزن تا گرم بشی!
رنگین‌چشم: تو که از من‌م سردتری!
دیوار: [ناامیدانه] خب تو بهم تکیه کنی گرم می‌شم...
رنگین‌چشم: [در حالی که خودش را بغل کرده] نمی‌خوام گرم بشی... سردمه!
[مکثِ طولانی]
دیوار: تو چرا همیشه یه لبخندِ آروم روی لبات هست؟
رنگین‌چشم: نمی‌دونم.
دیوار: چرا همیشه غش غش می‌خندی؟
رنگین‌چشم: من؟
دیوار: آره تو!
رنگین‌چشم: [به نقطه‌ای خیره شده] می‌خندم چون غصه‌هام مالِ خودمه و خودم مالِ هیچ‌جا نیستم.
دیوار: واقعاً؟
رنگین‌چشم: نمی‌دونم.
دیوار: کسی که نمی‌خواد هیچ‌جا باشه هیچ وقت حضورش اینهمه شادی نمی‌یاره.
رنگین‌چشم: [هیجان‌زده] من از صندوقِ غم‌هام شکلک واسه‌شون بیرون می‌کشم.
دیوار: اون بیرون چشم‌انتظارت هستن.
رنگین‌چشم: کیا؟ کی می‌خواد من برم از اینجا به...؟
دیوار: نه! اینهمه جا... اونا منتظرِ تو هستن.
رنگین‌چشم: یادم نمی‌یاد.
پنجره: بگذار باد بیاید! بگذار باد بیاید! این است راهِ فراموش‌شدن.
دیوار: چی؟
رنگین‌چشم: [با چشمانِ تر] چهره‌ش رو... می‌خوام تصورش کنم ولی نمی‌تونم.
دیوار: می‌خوای از اینجا بری بیرون؟
رنگین‌چشم: می‌خوام از اینجا برم یه جایی که هیچ‌جا نباشه.
دیوار: اینهمه جا...
رنگین‌چشم: می‌خوام نباشم.
دیوار: که چی بشه؟
قالیچه: بر من بیارام! من بیارام! این است رمزِ آرامش.
رنگین‌چشم: هیچی... هیچی... دقیقاً می‌خوام نباشم که هیچی نشه.
دیوار: تصورش نکن! بذار اونقدر نبودِش عادی بشه که دیگه نخوای با ذهن زنده‌ش کنی.
رنگین‌چشم: [رنجیده‌خاطر] تو چی می‌فهمی؟ تو یه دیوارِ لعنتیِ بُتونی چه می‌فهمی که من چی می‌گم؟
دیوار: چی می‌گی که من بفهمم؟
رنگین‌چشم: [بکباره در خودش جمع می‌شود] ول کن! الان سر و کله‌شون پیدا می‌شه می‌گن با کی حرف می‌زدی؟ به کجا پیغام می‌فرستادی؟
دیوار: دیدی جاسوسی؟
رنگین‌چشم: آره! دیدی جاسوسی؟ تو هم خوب بلدِشون شدی...
دیوار: من با این آدما قد کشیدم.
رنگین‌چشم: و اونقدر ضخیم شدی که من هر چی مُشت بکوبم بهت هیچ‌کس نمی‌شنوه...
دیوار: بیا بازی کنیم!
پنجره: بگذار طوفان بیاید! بگذار طوفان بیاید! این است راهِ نابودکردن.
رنگین‌چشم: چه بازی‌ای؟
دیوار: کلاغ پَر!
رنگین‌چشم: [در حالی که رویش را بر می‌گرداند] من بلد نیستم.
دیوار: انگشتت رو بچسبون به من!
رنگین‌چشم: خب؟ بعدش؟
دیوار: حالا هر چی توی ذهن‌ِت هست پَرش بده!
رنگین‌چشم: [با همان لبخندِ مُدام] بابا پَر!
دیوار: ...
رنگین‌چشم: [دلتنگ] دیدی گفتم بلد نیستم؟
دیوار: [شرمگین] درست گفتی که!
رنگین‌چشم: نمی‌خوام باشم.
دیوار: به‌خواستِ تو نیست. همونطور که نبودنِ او هم به‌خواستِ تو نبود.
رنگین‌چشم: ولی من دیدم... دیدم که ذره ذره و هی بیش‌تر نبود.
دیوار: تو محکومی که ادامه بدی... باید که باشی!
رنگین‌چشم: می‌خوام نباشم.
قالیچه: بر من تمام کن! بر من تمام کن! این است رمزِ پایان‌یافتگی.
دیوار: از اینجا برو!
رنگین‌چشم: می‌خوام از اینجا برم به جایی که هیچ‌جا نباشه.
دیوار: کسی اینجا نیست.
[بهت و سکوت]
رنگین‌چشم: من کجام؟
دیوار: هیچ‌کس اینجا نیست.
رنگین‌چشم: [متعجب] دیگه نمیان سراغ‌م؟ پرس و جو تموم شد؟
دیوار: همه‌شون مُردن.
رنگین‌چشم: [کنجکاو] انقلاب شد باز؟
دیوار: نه! یهو همه‌شون تموم کردن.
رنگین‌چشم: کودتا؟
دیوار: نه! خودِشون خواستن بمیرن... دیگه بیش از این نمی‌کشیدن... تحملِ خودِشونو نداشتن.
پنجره: بگذار گردباد بیاید! بگذار گردباد بیاید! این است راهِ نابودشدن.
رنگین‌چشم: [سرگشته] چی دارم می‌گم؟
دیوار: من گفتم... گفتم دیگه اینجا کسی نیست.
رنگین‌چشم: دیگه هیچ‌جا کسی نیست؟
دیوار: نمی‌دونم.
رنگین‌چشم: [مبهوت] می‌خوای لبخند بزنم برات؟
دیوار: بخند! بخند!
رنگین‌چشم: می‌خندم... می‌خندم...
دیوار: بهم تکیه می‌دی؟
رنگین‌چشم: می‌خوام بخوابم یه کم...
دیوار: [مشتاق] همینجوری تکیه‌داده بخواب!
رنگین‌چشم: من چند هفته‌س دارم به‌زور بازی می‌کنم... از اول هم حال و حوصله‌ی این بازی‌ها رو نداشتم... خسته‌مه... می‌خوام دراز بکشم.
قالیچه: بر من دست‌افشان شو! بر من پایکوبان شو! این است رمزِ جاودانگی.
دیوار: [دلشکسته ولی خرسند] باشه! هر جور که تو راحتی... بخواب! من مراقب‌م که مرده‌ها نیان.
رنگین‌چشم: نه! اگه اومد ملاقات‌م بگو من اینجام... بگو بیاد منو ببره جایی که هیچ‌جا نباشه...
دیوار: [بغض‌کرده] باشه... باشه... اگه اومد می‌گم بهش... اگه اومد ذره ذره نگاه‌ِت می‌کنه تا خواب ببرتت.
رنگین‌چشم: [رخوتناک] ببرتم جایی که...
دیوار: ... هیچ‌جا نباشه
[رنگین‌چشم در حالی که لبخندِ محو اما زیبایی بر لب دارد رنگین‌کمانِ چشمانش را می‌بندد]
دیوار: خوابیدی؟
قالیچه: بر من رویا می‌بیند! بر من کابوس می‌بیند! این است رمزِ پر گشودن در هیچ کجا.
دیوار: می‌تونم منتظرت بشم تا بیدار بشی؟ شاید خواستی بهم تکیه کنی...
پنجره: بگذار او بیاید! بگذار او بیاید! این است راهِ وصال.
[...]
دیوار: سلام! رنگین‌چشم را خواب بُرد. گفت اگر شما آمدید بگویم...