این گزارشهای مسخرهی مخلوق باید خیلی پیشتر متوقف میشد. اینکه سرِ فلان چهار راه و فلان خیابان نیرو زیاد بود و ساعتِ فلان سرِ فلانجا یک نفر را دستگیر کردند (البته ساعتِ پنج و نیمِ عصر در سوی راستِ بلوارِ نواب یک جوانِ بیست و پنج ساله را که ژاکتِ سبز پوشیده بود با خشونت دستگیر کردند و در یک ماشینِ قفسدار انداختند) و مردم چه متلکهایی میگفتند و سرکوبگران چقدر شلخته بودند و ... خب! که چه؟ بعدش؟ ما به کجا میخواهیم برویم؟ با چه وسیلهای؟ با کدامین نقشهی راه؟ خیلی صریح بگویم؛ شُمارِ انبوهِ مردم در پیادهروهای انقلاب (بهویژه از چهار راهِ ولیعصر تا سرِ خیابانِ دکتر قریب) بهراستی چشمگیر بود (شاید در قد و قامتِ اعتراضِ اولِ اسفندِ هشتاد و نه) ولی شوربختانه «شورای هماهنگی» با پافشاری بر «سکوت»، این جمعیتِ معترض را از بیخ و بُن اخته کرد. تجربهی من که در بیشترینهی راهپیماییهای اعتراضی بودهام چنین میگوید که شعار سر دادن یا سکوت کردن هیچ اثرِ متفاوتی در گسترهی دستگیریها ندارد. چنانکه در دومین سالگردِ کودتا (که بسیار پُر شورتر از دیروز بود) در پایانِ مسیر (میدانِ ونک) مانندِ مور و ملخ مردم را بازداشت میکردند تا شیرینیِ آن روز را تلخ کنند. وقتی بنا باشد راهپیماییِ اعتراضی با شعار/ابرازِ عقیده همراه شود، همگان فریاد سر میدهند و هنگامی که قطعههای بیشُمارِ پازلِ شعاردهندگان کامل شود، هیچ مامورِ امنیتیای نمیتواند به همبستگیِ این اجزاء آسیبی بزند. وقتی همه شعار میدهند، هیچکس متهم نیست. نهایت آن است که دستگیریها باز هم بر اساسِ سلیقه و بخت خواهد بود چنانکه در راهپیماییهای سکوت نیز چنین است. بهگمانِ من «شورای هماهنگی» بزرگترین اشتباهِ خود را با «ساکتکردنِ معترضان» انجام داد؛ این سکوت بیش از هر چیز ترسخوردگیِ مردم را فزونتر میکند. آمدن و نیامدنِ ما به خیابان با چنین وضعی آنقدرها هم فرقی ندارد.
دوستان! ما داریم درست مانندِ اسبِ عصاری دورِ خودمان میچرخیم. این روش به هیچکجا نمیرسد. «شورای هماهنگی» گویا در این پندار است که میتواند با صرفِ بیانیه مسوولیتهای سنگینِ خود را انجام دهد و هر از شش ماه یکبار با همین چند خط، مردم را به خیابان بکشد. از دومین سالگردِ کودتا تا امروز درست هشت ماه گذشته است. در این هشت ماه چه کردیم؟ شورای بهاصطلاح هماهنگی چه کرد؟ چه باید میکرد؟ با هم رودربایستی نداریم؛ همان زمان که رهبران آزاد بودند و دیدارهای هفتگی هم داشتند، هیچ برنامهی مدونی برای پیشبُردِ جنبش و هیچ عزمِ راسخی برای فلجکردنِ ارکانِ حکومت در آنان وجود نداشت. موسوی هر از گاهی بهمناسبتی یک دیدارِ عمومی داشت و رهنورد هم پاشنهی کفش را کشیده بود و بهدیدارِ خانوادههای جانباختگانِ پس از کودتا میشتافت. اما آیا اینها بسنده بود؟ آیا به این میگویند سازماندهی و برنامهی سیاسی برای دستیابی به هدفهای یک جنبشِ ملی؟ هرگز! تازه این که روزگارِ آزادیِ رهبران در میهن بود، وای به حالِ یک «شورا»ی بینام و نشان که در بیرونِ مرزهاست!
دیگر مطالب را «میخک» به بهترین زبان و استوارترین بیان نگاشته است و نیازی نیست که من با زیادهگویی چیزی به تحلیلهای ارزشمندِ او بیفزایم:
دیگر مطالب را «میخک» به بهترین زبان و استوارترین بیان نگاشته است و نیازی نیست که من با زیادهگویی چیزی به تحلیلهای ارزشمندِ او بیفزایم:
پسنوشتِ اول:
موسوی و کروبی با بیست و پنجِ بهمنِ واقعیِ پارسال (نه کاریکاتورِ امسالش) نشان دادند که اگر بخواهند، سرنوشتِ ایران را میتوانند تغییر بدهند اما افسوس که تا پیش از این تظاهراتِ بهراستی باشکوه، هیچ طرحی جز «سیاستِ صبر و انتظار» نداشتند! موسوی (که بهراستی در قد و قامتِ یک رهبرِ ملی ست) شاید تنها کسی بود که به خواستههای جنبشِ کارگری بها میداد و کوشش داشت به بدنهی جنبشِ سبز بفهماند که گرانیگاهِ دگرگونیِ اوضاع گاه تنها در دستانِ خستهی این گروه از جامعهی ایران است. اما باز هم کار تنها به «پیامِ روزِ کارگر» و «بیانیه» ختم میشد. میتوان پرسید که مگر موسوی (بهلحاظِ تشکیلاتی) چه میتوانست بکند؟ مگر همان دیدارهای عمومی و دفترِ کارش را اندک اندک از او نگرفتند تا اینکه بهانهی بسنده پیدا شد و بهکل از دیدگانِ ملت ناپدیدش کردند؟ صد البته که محدودیتها روز به روز بیشتر شد اما مساله بر سرِ مسوولیتِ رهبری ست و همه میدانیم که موسوی بهلحاظِ کارکردِ سیاسی هرگز صرفِ یک «همراهِ جنبش» نبود بلکه کاریزمای یک راهبرِ سیاسی را داشت که هرگز نخواست بهطور سیستماتیک از این نفوذِ ملیِ خود بهرهی سرنوشتسازی ببرد. اما همان موسویِ عزیز هم نسبت به اقلیتهای قومی و بهویژه دینی گاه با لکنتِ زبان سخن میگفت. این سرامدانِ بیرونِ مرز که دیگر شاهکارند! امیرارجمند در تمامیِ گفتگوهایش رفسنجانیگریِ آغازِ دههی هفتاد را از نو زنده کرده و هیچ پرسشی نیست که او سرراست پاسخی به آن داده باشد. بدبختانه از صداقتِ انقلابیِ موسوی نشانی در این دوستان نیست. بهگفتهی درستِ «میخک» آیا خندهدار نیست که پس از یکسال فعالیتِ «شورای هماهنگی» این آقایان هیچ توجهی به شهرستانها ندارند تا جایی که مانندِ افلیجانِ سیاسیای که بخواهند نقصِ حرکتیِ خود را پنهان کنند، کلِ راهپیماییِ دیگر شهرهای بزرگ و کوچک را به چیزی مجعول با نامِ «فعالانِ محلی» واگذار میکنند؟ من جانم آتش میگیرد وقتی که آنهمه شور، انرژی و امیدِ مردم را در سالِ سیاهِ هشتاد و هشت بهیاد میآورم! ما داریم در-جا میزنیم و گویا در نهایت سرنوشتِ این کشور را خامنهای، نتانیاهو و اوباما تعیین خواهند کرد نه جنبشی که با ندانمکاریهای گاه آگاهانه به فرسودگی و سرگردانی کشانده شده است.
پسنوشتِ دوم:
آری! «مردم همین آدمهایی هستند که» به دختران و پسرانِشان در زندانها تجاوز کردند، بر کفِ خیابانهای تهران عزیزانِشان را به خاک و خون کشیدند، بچههای بیگناهِشان را به چوبهی دار سپردند، آزادیهای فردی و بنیادینِشان را لگدمال کردند و بهنامِ خداوند هر گونه تاراج، چپاول و دستدرازی را به جان و مال و ناموسِشان روا دانستند. صد البته که «این مردم... خوبیهای زیادی دارند» و دیر یا زود بزرگترین نیکوکاریِ خود را در پالودنِ عرصهی سیاست و فرهنگ از اصحابِ پانزدهِ خرداد بهسرانجام خواهند رساند. آرزو دارم که آن روز بهجای این آسودهخیالی و ریشخند، گردِ پشیمانی و افسوس بر چهره نداشته باشی!
بازتاب در آزادگی ، دنباله و بالاترین
آری! «مردم همین آدمهایی هستند که» به دختران و پسرانِشان در زندانها تجاوز کردند، بر کفِ خیابانهای تهران عزیزانِشان را به خاک و خون کشیدند، بچههای بیگناهِشان را به چوبهی دار سپردند، آزادیهای فردی و بنیادینِشان را لگدمال کردند و بهنامِ خداوند هر گونه تاراج، چپاول و دستدرازی را به جان و مال و ناموسِشان روا دانستند. صد البته که «این مردم... خوبیهای زیادی دارند» و دیر یا زود بزرگترین نیکوکاریِ خود را در پالودنِ عرصهی سیاست و فرهنگ از اصحابِ پانزدهِ خرداد بهسرانجام خواهند رساند. آرزو دارم که آن روز بهجای این آسودهخیالی و ریشخند، گردِ پشیمانی و افسوس بر چهره نداشته باشی!
بازتاب در آزادگی ، دنباله و بالاترین