چندین سال پیش بود. همان شبی که بیضایی در آنجا سخنرانی داشت. همان شبی که گفت «من تنها در کافه سر میز همیشگیمان منتظر رادی بودم تا با هم دربارهی نمایشنامهی «از پشت شیشهها» گفتگو کنیم و جلال و جمعی در میز کناری نشسته بودند. رادی به جلال بسیار ارادت داشت و تحت تاثیر او بود. بهمحض ورودش جلال بلند شد و گفت «این مرد نمایشنامهی تو چرا اینقدر اخته است؟» و من اندیشناکی را در چهرهی رادی دیدم. از پس همان نهیب بود که رادی در نمایشنامه دست برد و نسخهی دومی را نگاشت که از بزرگی و نیرومندی نسخهی نخست چندان نشانی نداشت. از جمله تفاوتهای دو نسخه آن بود که زن در دستنویس نخستین کنشگرانهتر رفتار میکرد و در نسخهی دوم منفعلتر شده بود. بازنویسی «از پشت شیشهها» زیر نفوذ معنوی جلال انجام شد». البته همسر رادی (حمیده عنقا) با بیضایی هماواز نبود و کنایهی مهربانانه و لطیفی نیز نثار او کرد.
من آن شب آنجا بودم و دیدم که بیضایی تک و تنها با کیفی به دست و با گامهایی آرام و متین وارد مجموعه شد و پس از لَختی به سالن آمفیتئاتر رفت. همان شب دوستی نازنین را در فضای باز آنجا دیدم. لذت همصحبتی با او در اوج اعتراضات خیابانی چنان بود که از نصف سخنرانی بیضایی بازماندم. آنقدر از دیدار ناگهانی او هیجانزده بودم که پولنوشتههایم را تک تک از کیف درآوردم و نشانش دادم. شعارهای نوشتهشده را برایش میخواندم و هر دو با سودای امیدی رویایی که مرزهای واقعیت را در نوردیده بود به یکدیگر نگاه میکردیم و از آینده حرف میزدیم.
به سالن که وارد شدم دیدم بیضایی دارد سخن میراند و از رادی میگوید. اما مهمتر از آنچه در آغاز نوشتارم نقل به مضمون کردم، سخن دیگری بود. او پس از اشاره به جلال و با یادآوری شخصیت قوی و اثرگذارش در ادامهی توضیح چرایی رفتار تند جلال با رادی و تصمیم نویسنده بر بازنویسی نمایشنامهاش چنین گفت «آن دوره ترجیعبند «تعهد» بر همه چیز از جمله هنر سایه انداخته بود. اینکه هنرمندان باید متعهد و سیاسی باشند. من درست خلاف این جریان و سلطهگریاش راه خود را رفتم. آگاهانه و عامدانه در همان دوران تعهدمدار، کارهای عروسکی به روی صحنه بردم».
راستش از دست دادن پارهی نخست سخنرانی بیضایی چندان هم بیدلیل نبود. افزون بر زیبایی و حضور گیرای آن نازنیندوست، من از بیضایی بهخاطر سکوتش دربارهی جنبش سبز عمیقاً دلخور بودم. گویی دوست نداشتم به سالن بروم. او در آن روزها بهنظرم در «برجعاجی بدبینانه» خزیده بود که اجازه نمیداد با معترضان همنوایی کند (و این بیکموکاست قضاوتی است که امروز بسیاری از دوستانم دربارهی من از جهت رویکردم به موج بنفش دارند). من نسبت به بیضایی دچار حالتی از شوق و اکراه توامان شده بودم. دوست داشتم با او سخن بگویم اما نمیخواستم چنین کنم.
بیضایی بسیار هم حاضر جواب است. در پایان مراسم اندکی میان او، همسر رادی و مجری برنامه (که خاطرم نیست چه کسی بود) گفتگو و خوش و پش همراه با خنده در جریان بود. دخترکی از ردیف نخست شیرینزبانی کرد و با صدایی کمابیش رسا گفت «بلند بگید ما هم بخندیم» و (اگر درست یادم مانده باشد) بیضایی بیدرنگ با مهربانی پاسخ داد «شما قبلتر خندههاتون رو کردید» یا چیزی نزدیک به این مضمون. من که زودتر از سالن بیرون آمده بودم باز هم درست مانند ورود بیضایی به مجموعه، شاهد خروج تک و تنهای او از آنجا بودم. کسی دور و برش نبود که سوالی بپرسد یا چیزی بگوید. چقدر انگیزه داشتم بروم با او حرف بزنم و چقدر انگیزه نداشتم که چنین کنم!
میخواستم بپرسم که تصویر هولناک مردمان این خطه در نمایشنامهی «ساحل نجات» از کجا میآید؟ این دید سیاه چقدر واقعی و دارای شواهد تاریخی است؟ «ساحل نجات» درست مانند خیانتکاری است که خندهی پر مهری بر صورتکش حک شده و هنگامی که چند سیاهپوش ناشناس دشنه را تا دسته در سینهی شما فرو میکنند، دست نوازش بر سرتان میکشد و لبخند منقش بر نقابش به قهقهه بدل میشود، همانقدر سورئال، همانقدر وحشتناک و همانقدر تراژیک. با پذیرش درونمایهی آن اثر ما ناگزیریم بپذیریم که ملتی فرشتهرو و همهنگام دیوسیرتیم، که عزاداری میکنیم و شیون سر میدهیم برای هر کس و هر چه که خود باعث و بانی نیستی و مرگش بودهایم. در همان حال که یاری رساندن به یکدیگر را وانمود میکنیم سرگرم حفظ موقعیتی هستیم که دیگری را به نابودی میکشد. بهجای یک ملت در معنای دقیق کلمه یک فاجعهی ملی هستیم. میخواستم بپرسم هزارتوی پرمعما و فرسایشگر «دنیای مطبوعاتی آقای اسراری» از کدامین نهانخانهی روح نویسنده برآمده است؟ چرا پایان نمایشنامه تا بدینحد ناامیدکننده و تلخ است؟ آیا ما ایرانیان به این اندازه اخلاقستیز و دلالمنش هستیم؟ این دروغهای چند لایه و دزدیهای شرافتمندانه تا چه حد در بیشرافتی و دونگهری مردمان این مرز و بوم ریشه دارد؟ آیا در جامعهای تا بدین پایه غیر اخلاقی از اساس میتوان اخلاقی زیست؟ وقتی همه دروغ میگویند آیا حقیقت هیچ معنایی دارد؟ من میخواستم بپرسم بیضایی با چنین نگاهی چگونه توانسته است تا به آن روز در میان این مردم زندگی کند؟ نترسیده؟ ملتی که به کابوس میماند چگونه خواب را از چشمان او نربوده است؟ من میخواستم همهی اینها را بپرسم اما هیچیک را نپرسیدم. حتی نزدیک بیضایی هم نرفتم. تا جایی که خاطرم مانده او داشت از آن سرا دور میشد و من در حالی که سیگاری بر لب داشتم نظارهگر ناپدید شدنش از دیدگانم بودم.
پسنوشت:
۱. چقدر شادمان شدم که چندی پیش از او تقدیر شد! و چقدر غمگین بودم از اینکه در میهن خودش قدر ندید! بیضایی تا زمانی که ایران بود یا به لطف حکومت نتوانست کار کند یا اگر کاری کرد به لطف دوستانش متهم به همکاری با حکومت شد.
۲. از شوربختی من همین بس که نه آن دوست نازنین و نه بیضایی هیچ یک دیگر در ایران نیستند!
۳. گزارشهای سخنرانی آن روز (خبرگزاری مهر، خبرآنلاین، فرارو و خبرگزاری کتاب ایران) با آنچه در خاطر من ثبت شده در برخی فرازها فرق دارد. به طبع در موارد اختلافی ترجیح میدهم بگویم که گزارشها درست است و من اشتباه کردهام.
من آن شب آنجا بودم و دیدم که بیضایی تک و تنها با کیفی به دست و با گامهایی آرام و متین وارد مجموعه شد و پس از لَختی به سالن آمفیتئاتر رفت. همان شب دوستی نازنین را در فضای باز آنجا دیدم. لذت همصحبتی با او در اوج اعتراضات خیابانی چنان بود که از نصف سخنرانی بیضایی بازماندم. آنقدر از دیدار ناگهانی او هیجانزده بودم که پولنوشتههایم را تک تک از کیف درآوردم و نشانش دادم. شعارهای نوشتهشده را برایش میخواندم و هر دو با سودای امیدی رویایی که مرزهای واقعیت را در نوردیده بود به یکدیگر نگاه میکردیم و از آینده حرف میزدیم.
به سالن که وارد شدم دیدم بیضایی دارد سخن میراند و از رادی میگوید. اما مهمتر از آنچه در آغاز نوشتارم نقل به مضمون کردم، سخن دیگری بود. او پس از اشاره به جلال و با یادآوری شخصیت قوی و اثرگذارش در ادامهی توضیح چرایی رفتار تند جلال با رادی و تصمیم نویسنده بر بازنویسی نمایشنامهاش چنین گفت «آن دوره ترجیعبند «تعهد» بر همه چیز از جمله هنر سایه انداخته بود. اینکه هنرمندان باید متعهد و سیاسی باشند. من درست خلاف این جریان و سلطهگریاش راه خود را رفتم. آگاهانه و عامدانه در همان دوران تعهدمدار، کارهای عروسکی به روی صحنه بردم».
راستش از دست دادن پارهی نخست سخنرانی بیضایی چندان هم بیدلیل نبود. افزون بر زیبایی و حضور گیرای آن نازنیندوست، من از بیضایی بهخاطر سکوتش دربارهی جنبش سبز عمیقاً دلخور بودم. گویی دوست نداشتم به سالن بروم. او در آن روزها بهنظرم در «برجعاجی بدبینانه» خزیده بود که اجازه نمیداد با معترضان همنوایی کند (و این بیکموکاست قضاوتی است که امروز بسیاری از دوستانم دربارهی من از جهت رویکردم به موج بنفش دارند). من نسبت به بیضایی دچار حالتی از شوق و اکراه توامان شده بودم. دوست داشتم با او سخن بگویم اما نمیخواستم چنین کنم.
بیضایی بسیار هم حاضر جواب است. در پایان مراسم اندکی میان او، همسر رادی و مجری برنامه (که خاطرم نیست چه کسی بود) گفتگو و خوش و پش همراه با خنده در جریان بود. دخترکی از ردیف نخست شیرینزبانی کرد و با صدایی کمابیش رسا گفت «بلند بگید ما هم بخندیم» و (اگر درست یادم مانده باشد) بیضایی بیدرنگ با مهربانی پاسخ داد «شما قبلتر خندههاتون رو کردید» یا چیزی نزدیک به این مضمون. من که زودتر از سالن بیرون آمده بودم باز هم درست مانند ورود بیضایی به مجموعه، شاهد خروج تک و تنهای او از آنجا بودم. کسی دور و برش نبود که سوالی بپرسد یا چیزی بگوید. چقدر انگیزه داشتم بروم با او حرف بزنم و چقدر انگیزه نداشتم که چنین کنم!
میخواستم بپرسم که تصویر هولناک مردمان این خطه در نمایشنامهی «ساحل نجات» از کجا میآید؟ این دید سیاه چقدر واقعی و دارای شواهد تاریخی است؟ «ساحل نجات» درست مانند خیانتکاری است که خندهی پر مهری بر صورتکش حک شده و هنگامی که چند سیاهپوش ناشناس دشنه را تا دسته در سینهی شما فرو میکنند، دست نوازش بر سرتان میکشد و لبخند منقش بر نقابش به قهقهه بدل میشود، همانقدر سورئال، همانقدر وحشتناک و همانقدر تراژیک. با پذیرش درونمایهی آن اثر ما ناگزیریم بپذیریم که ملتی فرشتهرو و همهنگام دیوسیرتیم، که عزاداری میکنیم و شیون سر میدهیم برای هر کس و هر چه که خود باعث و بانی نیستی و مرگش بودهایم. در همان حال که یاری رساندن به یکدیگر را وانمود میکنیم سرگرم حفظ موقعیتی هستیم که دیگری را به نابودی میکشد. بهجای یک ملت در معنای دقیق کلمه یک فاجعهی ملی هستیم. میخواستم بپرسم هزارتوی پرمعما و فرسایشگر «دنیای مطبوعاتی آقای اسراری» از کدامین نهانخانهی روح نویسنده برآمده است؟ چرا پایان نمایشنامه تا بدینحد ناامیدکننده و تلخ است؟ آیا ما ایرانیان به این اندازه اخلاقستیز و دلالمنش هستیم؟ این دروغهای چند لایه و دزدیهای شرافتمندانه تا چه حد در بیشرافتی و دونگهری مردمان این مرز و بوم ریشه دارد؟ آیا در جامعهای تا بدین پایه غیر اخلاقی از اساس میتوان اخلاقی زیست؟ وقتی همه دروغ میگویند آیا حقیقت هیچ معنایی دارد؟ من میخواستم بپرسم بیضایی با چنین نگاهی چگونه توانسته است تا به آن روز در میان این مردم زندگی کند؟ نترسیده؟ ملتی که به کابوس میماند چگونه خواب را از چشمان او نربوده است؟ من میخواستم همهی اینها را بپرسم اما هیچیک را نپرسیدم. حتی نزدیک بیضایی هم نرفتم. تا جایی که خاطرم مانده او داشت از آن سرا دور میشد و من در حالی که سیگاری بر لب داشتم نظارهگر ناپدید شدنش از دیدگانم بودم.
پسنوشت:
۱. چقدر شادمان شدم که چندی پیش از او تقدیر شد! و چقدر غمگین بودم از اینکه در میهن خودش قدر ندید! بیضایی تا زمانی که ایران بود یا به لطف حکومت نتوانست کار کند یا اگر کاری کرد به لطف دوستانش متهم به همکاری با حکومت شد.
۲. از شوربختی من همین بس که نه آن دوست نازنین و نه بیضایی هیچ یک دیگر در ایران نیستند!
۳. گزارشهای سخنرانی آن روز (خبرگزاری مهر، خبرآنلاین، فرارو و خبرگزاری کتاب ایران) با آنچه در خاطر من ثبت شده در برخی فرازها فرق دارد. به طبع در موارد اختلافی ترجیح میدهم بگویم که گزارشها درست است و من اشتباه کردهام.