۱۳۹۲ آبان ۴, شنبه

افسوس دارم / افسوس ندارم

چندین سال پیش بود. همان شبی که بیضایی در آنجا سخنرانی داشت. همان شبی که گفت «من تنها در کافه سر میز همیشگی‌مان منتظر رادی بودم تا با هم درباره‌ی نمایشنامه‌ی «از پشت شیشه‌ها» گفتگو کنیم و جلال و جمعی در میز کناری نشسته بودند. رادی به جلال بسیار ارادت داشت و تحت تاثیر او بود. به‌محض ورودش جلال بلند شد و گفت «این مرد نمایشنامه‌ی تو چرا اینقدر اخته است؟» و من اندیشناکی را در چهره‌ی رادی دیدم. از پس همان نهیب بود که رادی در نمایشنامه دست برد و نسخه‌ی دومی را نگاشت که از بزرگی و نیرومندی نسخه‌ی نخست چندان نشانی نداشت. از جمله تفاوت‌های دو نسخه آن بود که زن در دست‌نویس نخستین کنشگرانه‌تر رفتار می‌کرد و در نسخه‌ی دوم منفعل‌تر شده بود. بازنویسی «از پشت شیشه‌ها» زیر نفوذ معنوی جلال انجام شد». البته همسر رادی (حمیده عنقا) با بیضایی هماواز نبود و کنایه‌ی مهربانانه و لطیفی نیز نثار او کرد.
من آن شب آنجا بودم و دیدم که بیضایی تک و تنها با کیفی به دست و با گام‌هایی آرام و متین وارد مجموعه شد و پس از لَختی به سالن آمفی‌تئاتر رفت. همان شب دوستی نازنین را در فضای باز آنجا دیدم. لذت هم‌صحبتی با او در اوج اعتراضات خیابانی چنان بود که از نصف سخنرانی بیضایی بازماندم. آنقدر از دیدار ناگهانی او هیجان‌زده بودم که پول‌نوشته‌های‌م را تک تک از کیف درآوردم و نشان‌ش دادم. شعارهای نوشته‌شده را برایش می‌خواندم و هر دو با سودای امیدی رویایی که مرزهای واقعیت را در نوردیده بود به یکدیگر نگاه می‌کردیم و از آینده حرف می‌زدیم.
به سالن که وارد شدم دیدم بیضایی دارد سخن می‌راند و از رادی می‌گوید. اما مهم‌تر از آنچه در آغاز نوشتارم نقل به مضمون کردم، سخن دیگری بود. او پس از اشاره به جلال و با یادآوری شخصیت قوی و اثرگذارش در ادامه‌ی توضیح چرایی رفتار تند جلال با رادی و تصمیم نویسنده بر بازنویسی نمایشنامه‌اش چنین گفت «آن دوره ترجیع‌بند «تعهد» بر همه چیز از جمله هنر سایه انداخته بود. اینکه هنرمندان باید متعهد و سیاسی باشند. من درست خلاف این جریان و سلطه‌گری‌اش راه خود را رفتم. آگاهانه و عامدانه در همان دوران تعهدمدار، کارهای عروسکی به روی صحنه بردم».
راستش از دست دادن پاره‌ی نخست سخنرانی بیضایی چندان هم بی‌دلیل نبود. افزون بر زیبایی و حضور گیرای آن نازنین‌دوست، من از بیضایی به‌خاطر سکوت‌ش درباره‌ی جنبش سبز عمیقاً دلخور بودم. گویی دوست نداشتم به سالن بروم. او در آن روزها به‌نظرم در «برج‌عاجی بدبینانه» خزیده بود که اجازه نمی‌داد با معترضان هم‌نوایی کند (و این بی‌کم‌وکاست قضاوتی است که امروز بسیاری از دوستان‌م درباره‌ی من از جهت رویکردم به موج بنفش دارند). من نسبت به بیضایی دچار حالتی از شوق و اکراه توامان شده بودم. دوست داشتم با او سخن بگویم اما نمی‌خواستم چنین کنم.
بیضایی بسیار هم حاضر جواب است. در پایان مراسم اندکی میان او، همسر رادی و مجری برنامه (که خاطرم نیست چه کسی بود)‌ گفتگو و خوش و پش همراه با خنده در جریان بود. دخترکی از ردیف نخست شیرین‌زبانی کرد و با صدایی کمابیش رسا گفت «بلند بگید ما هم بخندیم» و (اگر درست یادم مانده باشد)‌ بیضایی بی‌درنگ با مهربانی پاسخ داد «شما قبل‌تر خنده‌هاتون رو کردید» یا چیزی نزدیک به این مضمون. من که زودتر از سالن بیرون آمده بودم باز هم درست مانند ورود بیضایی به مجموعه، شاهد خروج تک و تنهای او از آنجا بودم. کسی دور و برش نبود که سوالی بپرسد یا چیزی بگوید. چقدر انگیزه داشتم بروم با او حرف بزنم و چقدر انگیزه نداشتم که چنین کنم!
می‌خواستم بپرسم که تصویر هولناک مردمان این خطه در نمایشنامه‌ی «ساحل نجات» از کجا می‌آید؟ این دید سیاه چقدر واقعی و دارای شواهد تاریخی است؟ «ساحل نجات» درست مانند خیانتکاری است که خنده‌ی پر مهری بر صورتکش حک شده و هنگامی که چند سیاه‌پوش ناشناس دشنه را تا دسته در سینه‌ی شما فرو می‌کنند، دست نوازش بر سرتان می‌کشد و لبخند منقش بر نقاب‌ش به قهقهه بدل می‌شود، همان‌قدر سورئال، همان‌قدر وحشتناک و همان‌قدر تراژیک. با پذیرش درونمایه‌ی آن اثر ما ناگزیریم بپذیریم که ملتی فرشته‌رو و هم‌هنگام دیوسیرتیم، که عزاداری می‌کنیم و شیون سر می‌دهیم برای هر کس و هر چه که خود باعث و بانی نیستی و مرگش بوده‌ایم. در همان حال که یاری رساندن به یکدیگر را وانمود می‌کنیم سرگرم حفظ موقعیتی هستیم که دیگری را به نابودی می‌کشد. به‌جای یک ملت در معنای دقیق کلمه یک فاجعه‌ی ملی هستیم. می‌خواستم بپرسم هزارتوی پرمعما و فرسایشگر «دنیای مطبوعاتی آقای اسراری» از کدامین نهان‌خانه‌ی روح نویسنده برآمده است؟ چرا پایان نمایشنامه تا بدین‌حد ناامیدکننده و تلخ است؟ آیا ما ایرانیان به این اندازه اخلاق‌ستیز و دلال‌منش هستیم؟ این دروغ‌های چند لایه و دزدی‌های شرافتمندانه تا چه حد در بی‌شرافتی و دون‌گهری مردمان این مرز و بوم ریشه دارد؟ آیا در جامعه‌ای تا بدین پایه غیر اخلاقی از اساس می‌توان اخلاقی زیست؟ وقتی همه دروغ می‌گویند آیا حقیقت هیچ معنایی دارد؟ من می‌خواستم بپرسم بیضایی با چنین نگاهی چگونه توانسته است تا به آن روز در میان این مردم زندگی کند؟ نترسیده؟ ملتی که به کابوس می‌ماند چگونه خواب را از چشمان او نربوده است؟ من می‌خواستم همه‌ی اینها را بپرسم اما هیچ‌یک را نپرسیدم. حتی نزدیک بیضایی هم نرفتم. تا جایی که خاطرم مانده او داشت از آن سرا دور می‌شد و من در حالی که سیگاری بر لب داشتم نظاره‌گر ناپدید شدنش از دیدگان‌م بودم.

پس‌نوشت:
۱. چقدر شادمان شدم که چندی پیش از او تقدیر شد!‌ و چقدر غمگین بودم از اینکه در میهن خودش قدر ندید! بیضایی تا زمانی که ایران بود یا به لطف حکومت نتوانست کار کند یا اگر کاری کرد به لطف دوستانش متهم به همکاری با حکومت شد.
۲. از شوربختی من همین بس که نه آن دوست نازنین و نه بیضایی هیچ یک دیگر در ایران نیستند!
۳. گزارش‌های سخنرانی آن روز (خبرگزاری مهر، خبرآنلاین، فرارو و خبرگزاری کتاب ایران) با آنچه در خاطر من ثبت شده در برخی فرازها فرق دارد. به طبع در موارد اختلافی ترجیح می‌دهم بگویم که گزارش‌ها درست است و من اشتباه کرده‌ام.

۱۳۹۲ آبان ۱, چهارشنبه

شاهد غایب

مردم عادی و شخصیت‌های مهم یا مسئول همگی اغلب در توجیه کارهای خود خدا را شاهد می‌گیرند. اما خداوند کجاست تا به راستی پندار و درستی کردار آنان شهادت دهد؟ پس چه‌بسا مقصود از «خدا را شاهد می‌گیرم» چیز دیگری باشد. سنجش گفتار نخست ما را به جمله‌ی دیگری می‌ٰرساند: «ایمان خود به خداوند را شاهد می‌گیرم». اما ایمان یک فرد چگونه می‌تواند برای دیگران حجت باشد؟ ایمان او بیشینه برای خودش حجیت دارد (اگر داشته باشد)‌ و بس!‌ تحلیل ذهنی نشان می‌دهد که اعتبار این جمله دایره‌ی شمولی بسیار ناچیز دارد و تجربه‌ی عینی (دروغ‌گویی بسیاری از کسانی که خداوند یا ایمان‌شان به او/آن را به یاری خود می‌طلبند)‌ همان اعتبار فردی/غیر همگانی را نیز متزلزل می‌کند. در کل، از آنجا که هم خداوند و هم ایمان به او در سده‌های پیاپی بی‌آبرویی فراوان به بار آورده است، گمان می‌کنم که پرهیز از به میان کشیدن پای هر یک از این دو راه‌گشاتر و شرافتمندانه‌تر باشد.

۱۳۹۲ مهر ۱۸, پنجشنبه

دوزخ ایرانی

از وضعیت این روزها به‌خوبی می‌توان فهمید که چرا «جنبش سبز» (فارغ از شیوه‌ی مدیریت و سرکوب‌ش به‌ترتیب توسط اصلاح‌طلبان و حاکمیت)‌ از بن و بنیاد امکان پیروزی نداشت. شکافی که این روزها میان ما افتاده همان زمان هم میان «ما» وجود داشت اما به برکت احمدی‌نژاد و خامنه‌ای مجال بروز نیافت. امروز که اولی به زباله‌دان تاریخ افتاده و دومی از زباله‌دان تاریخ بازیافت شده دیگر از آن وحدت کلمه (به‌قول امام قاتل)‌ خبری نیست. به‌هرحال مردم پساانقلابی دست‌کم اینقدر شعور پیدا کرده‌اند که مفهوم نازا و ایستایی را که از «زباله‌دان تاریخ» برای شاه‌شان ساختند امروز به مفهومی زاینده و پویا برای ولی‌فقیه‌شان بدل کنند. اما به‌گمان‌م این میان یک بدفهمی رخ داده است: شما یک تنواره‌ی اصیل و دیرینه‌ی سیاسی را متلاشی می‌کنید و با وجدان معذب دهه‌های متمادی جسد متورمی را که از گنداب ذهن ملت به عرصه‌ی واقعیت تاریخی بر کشیده بودید هر بار جامه‌ای نو می‌پوشانید و می‌گویید «دیگر درست شد»، در حالی که خودتان هم می‌دانید درست‌شدنی نیست. به‌نظرم پاره‌ای از بختک امروزین ما ناشی از دروغ بزرگ یک نسل است: «ملت دیکتاتوری نمی‌خواست. پس هدف درست بود و تنها روش نابه‌جا بود». شگفت‌آور اما انتقال این دروغ به نسل بعد است! اکنون ما با افتخار می‌پنداریم که از تجربه‌ی نسل پیشین درس گرفته‌ایم در حالی که حتی نمی‌دانیم حقیقت آن تجربه چه بود. نتیجه؟ رژیمی که باید اصلاح می‌شد سرنگون شد و رژیمی که اصلاح‌پذیر نبود ماند. این را به زبان آیندگان بخوانید، یعنی دخترکانی که بیست سال بعد در ایرانی به‌وسعت تهران و قم و کاشان سرخوشانه و با گیسوان افشان به مدرسه می‌روند و در کتاب‌های تاریخ می‌خوانند که زمانی کشورشان اندکی بزرگ‌تر بود اما با سلطه‌ی نظامی الاهی (که عمرش از واپسین نظام سلطنتی هم بیش‌تر شد) تا ویرانی و تجزیه پیش رفت. رژیم فاسد اسلامی ماند تا هیچ چیز نماند. به‌بیان صادقانه‌تر، ملت رژیم فاسد اسلامی را حفظ کرد تا همه چیز بر باد برود. چرا؟ چون یک‌بار همه چیز را بر باد داد تا رژیم فاسد اسلامی را بر سر کار بیاورد و برای جبران این خطای بزرگ دروغ بزرگ‌تری ساخت با نام «دزدی انقلاب» در حالی که نیک می‌دانست یگانه مشکل‌ش با زیست نوینی بود که سیاست دموکراتیک تنها یک سویه‌ی آن به‌شمار می‌آمد. خیلی صریح بگویم: ملتی که علیه «جشن هنر شیراز» قیام کند و بعد بگوید ضد استبداد به پا خاسته است باید هم «جشن بزرگ شیرخوارگان حسینی» را در سراسر کشور بر پا کند و مدعیانه از اصلاح استبداد دم بزند.

در همین زمینه [می‌تواند فهم شود]: برزخ ایرانی

۱۳۹۲ مهر ۱۵, دوشنبه

۱۳۹۲ مهر ۱۴, یکشنبه

«مادر نتانیاهو خرابه»

قطعاً همه‌ی سخنان نتانیاهو مانند ماجرای شلوار جین نمی‌تواند دستمایه‌ی تمسخر قرار گیرد. به‌نظرم زیرکانه‌ترین جمله‌اش درباره‌ی موقعیت روحانی به‌عنوان رئیس‌جمهور برآمده از یک انتخابات درجه‌ی دوم بود. «روحانی نماینده‌ی مردم ایران نیست. او نماینده‌ی اراده‌ای برای تغییر است اما این اراده در یک انتخابات آزاد ابراز نشد». البته که می‌توان گفت روحانی (در هر حال) دست‌کم نماینده‌ی اکثریت کسانی است که ناچار شده‌اند یا از صمیم قلب دوست داشته‌اند به او رای بدهند، اما خوش‌مان بیاید یا نیاید کشور اسرائیل در قیاس با ایران حکومتی به‌مراتب دموکراتیک‌تر و آزادتر دارد. تا زمانی که این فاصله‌ی فاحش وجود دارد نتانیاهو می‌تواند به ما با دیده‌ی ترحم نگاه کند و نثار فحش و ناسزاهای زننده هم هیچ دردی را دوا نمی‌کند جز اینکه نشان می‌دهد غرور ما ساکنان مرز پرگهر تا چه حد جعلی و هدایت‌پذیر است.

۱۳۹۲ مهر ۱۲, جمعه

«یه چیزی بگم؟»

به‌گمان من در رابطه باید از هر کاری که ما را نسبت به طرف مقابل در جایگاه فرد ازخودگذشته،‌ فداکار یا خیلی خوب قرار می‌دهد پرهیز کنیم. قرار گرفتن در چنین جایگاهی به‌مرور ما را از دیگری متوقع و طلبکار خواهد کرد. ازین‌جهت، گفتن گلایه‌ها و آنچه سبب رنجش خاطرمان شده اهمیت حیاتی دارد. پنهان کردن کوچک‌ترین ناخوشایندی موجب خواهد شد که بدون اینکه بخواهیم روزی همین صبر را به‌عنوان لطف ابزار منت‌گذاری قرار دهیم. هرگونه ازخودگذشتگی در روز مبادا جامه‌ی خودخواهی به تن خواهد کرد. برای رعایت دیگری نخست باید خود را رعایت کنیم وگرنه خواستن بی‌چشمداشت او روزی به فروکردن خواستن‌مان در چشمان‌ش می‌انجامد. دادن عذاب وجدان به طرف مقابل برای خطایی که خواسته یا ناخواسته مرتکب شده است بسی اخلاقی‌تر است تا به‌یکباره و بدون هیچ توضیحی یا با نگارش یک مثنوی گلایه و صدور کیفرخواست بلندی از اشتباهات‌ش او را رها کنیم. استثناءً این از مواردی است که زجرکش‌کردن از یکباره‌کشتن به‌مراتب بهتر است. در هر حال، غر زدن و غر شنیدن به سکوت دروغین «همه چی خوبه» برتری تام دارد. سکوت درازمدت اغلب به انفجار ناگهانی ختم خواهد شد.

۱۳۹۲ مهر ۱۰, چهارشنبه

آه ای محتسب!‌ چرا ساقی نمی‌شوی؟

با فزونی‌یافتن بگیر و ببندهای حکومت بر سر پوشش زنان شاهد رویکردی از سوی دوستان‌م هستم که به‌هیچ‌رو پذیرفتنی نیست. از ویژگی‌های این رویکرد می‌توان به محافظه‌کاری نابه‌جا و خودفریبی ناموجه آن اشاره کرد. زبان نوشته‌هایی که در مواجهه با فعالیت دوباره‌ی «گشت ارشاد» در حسب‌حال‌ها دیدم به‌روشنی لحن «خواهش» و «درخواست از سر عجز» داشت. ترجیع‌بند «این وضعیت شایسته‌ی زنان سرزمین من نیست» بر شدت آن ناتوانی بسی افزوده بود. گفتن شعر و نثر برای واقعیتی که ریشه‌های سترگ در بدنه‌ی اجتماعی و سیاسی دارد جز نشانه‌ی استیصال است؟ اینکه باورمندانه یادداشت‌هایی را بازنشر کنیم که از دولت روحانی می‌خواهد امید مردم را ناامید نکند معنایی جز فریب خود و دیگری دارد؟ خوب است دوستان بگویند چرا حکومت می‌بایست با روی کار آمدن دولت مطلوب آنان از ماجرای حجاب اجباری پا پس بکشد!‌ مگر چه اتفاقی افتاده که نظام باید خود را ناگزیر از جمع‌کردن بساط بازداشت و تحقیر مردم ببیند؟ وانمود کردن تغییر چیزی که ثبات خود را هر روزه در چشمان ما فرو می‌کند چه منطقی دارد؟ با این اوصاف، دستور حسن روحانی به وزارت کشور مبنی بر «پرهیز نیروی انتظامی از افراط و تفریط در امر عفاف و حجاب» را باید دهن‌کجی به مطالبات رای‌دهندگان به او بدانیم. چرا به‌جای هماوردی با «ایدئولوژی حجاب» به‌گونه‌ای رفتار می‌کنیم که گویا حجاب اجباری از ملحقات اتفاقی و غیرضروری جمهوری اسلامی است؟ دوستان عزیز!‌ رژيم اسلامی در اجرای آنچه درست می‌داند با ما هیچ تعارفی ندارد اما گویا ما بر سر حق و حقوق خودمان با رژیم اسلامی بیش از اندازه رودربایستی داریم.