۱۳۹۲ آذر ۲۵, دوشنبه

ماندنی

از دفترچه‌ی خاطرات فرانسیس:
دیرترین شب سال دیر شده بود. وقتی رسیدم همه مست و رقصان بودند. ضربه‌های پا آنقدر بود که کف‌پوش داشت کنده می‌شد. حتی تکه‌هایی از آنرا دیدم که در گوشه و کنار خانه همچون نعش چوب بر زمین مانده بود. چرا این تصویر از گذشته به ذهن‌م آمد؟ باید بنویسم! وگرنه فراموش می‌کنم. ریز همه چیز را باید داشته باشم. تو می‌دانی «زمان» چیست؟ نه!‌ با او از آگاهی رها می‌شوم. دیگر هیچ چیز نمی‌دانم. نادان می‌شوم و این ندانستن را دوست دارم. یک روز می‌شود یک هفته. همه چیز جور خوب و آرامی کش می‌آید. روزگاری می‌نوشتم. هی می‌نوشتم. دائم می‌نوشتم. بعد دیگر گذاشتم کنار. آرتور یه بار گفت «تو افسرده‌ای و مبتلا به زمان‌هراسی وگرنه اینقدر در هر محفل صمیمانه و کوچک عکس نمی‌گرفتی». راست می‌گفت. دیگر عکس هم نگرفتم. با اینکه خودکاوی‌های‌م نشان می‌داد که ابتلای‌م به «پرش ذهن» بدخیم شده و به «پرش حضور» انجامیده، اما کوشش کردم که لحظه‌نشینی پیشه کنم و تک‌آن‌های بودن‌م را به‌خاطر بسپارم. لابد اگر آرتور بفهمد باز هم می‌گوید همین جان‌کندن برای به‌یادنگه‌داشتن فریم‌های زندگی خودش ادامه‌ی بیماری پیشین است. دیرترین شب سال را دیر رسیدم. آن شب آرتور هم آنجا بود. تا رسیدم مست و عربده‌کشان پیاله‌ی ویسکی را در حلق‌م ریخت. کمی پیرامون‌م را نگاه کردم و ناگهان دیدم صورتی زیبا با دو تیله‌ی درخشان روبروی‌م ایستاده است «سلام! من ژاکلین هستم». از همان نگاه نخست و با معرفی خودش می‌شد شر و شور را در چشمانش دید. هشت سال گذشته است؟ گذشته گذشته است؟ چقدر از من و او می‌گذرد؟ از ما؟ وقتی می‌آید روبروی آئینه می‌ایستد چهره‌اش طور جالبی تغییر می‌کند؛ یکی از ابروهای‌ش بالاتر می‌رود و اندکی کج می‌شود، لبخند ملایم و مایلی بر لبان‌ش نقش می‌بندد، انگار بخواهد در بازتاب آئینه من و خودش را بکاود. چند سال پیش که فهمید سایه‌ی کج و معوجی دارم تعجب کرد، ترسید، صدایش غمگین شد و سپس گریست. آن لحظه را (بدون اینکه بخواهم) هرگز از یاد نمی‌برم. کاش دست‌کم سایه نداشتم! بی‌سایگی بهتر از بدسایگی است. از آغاز کمی تردید داشت، چون همیشه شب‌ها با او برای خیابان‌گردی قرار می‌گذاشتم. یه بار از من پرسید اما با خوش‌خیالی انکار کردم. گمان می‌کردم هرگز نخواهد فهمید. اما او با هوش تکان‌دهنده‌اش چیزی حس کرده بود و وقتی یه روز در حالی که آفتاب هنوز شرش را کم نکرده بود از بدحادثه به هم برخوردیم، با همان دو تیله‌ی درخشان‌ش دید که امتداد من بر دیوار پیاده‌رو چقدر ناساز است. خودم هم جا خوردم. این سایه‌ی من است؟ فقط من؟ پس چرا چند تاست؟ چرا اینقدر بدحال شده؟ آن روزها که تازه داشتیم یکدیگر را یاد می‌گرفتیم وضع‌م خیلی بهتر بود یا فکر می‌کردم وضع‌م خیلی بهتر است. ژاکلین با ناجور بودن‌م کنار آمد و با چندسایگی نقش‌بسته بر دیوار که مانند نقاشی خط‌خطی کودکان، آشفته و درهم‌برهم بود. یه بار وسواس نظری کار دست‌م داد. آمدم مرز میان «شناخت از هستی» و «هستی» را پاس بدارم که گند زدم. گفت «ما خوش‌بختیم» و من بی‌درنگ ویرایش کردم «ما فکر می‌کنیم خوش‌بختیم». با شگفتی نگاهی به من کرد و شروع کرد به خندیدن. بلند و پشت سر هم قهقهه می‌زد. خنده‌اش قطع نمی‌شد. کمی ترسیده بودم. بعدها هر وقت گفتم «ما خوش‌بختیم» بلافاصله با شیطنت تصحیح می‌شدم که «ما فکر می‌کنیم خوش‌بختیم». یک‌بار من خواستم تمام‌ش کنم و یک‌بار او، هر دو نافرجام و هر دو با یکدیگر مساوی. با همه‌ی ادعای‌م مبنی بر «پایان‌بخشیدن عقلانی»، کاری که کردم تنها رانه‌های روان-تنی و یکسره غریزی-عاطفی داشت. او که ادعایی نداشت و فقط می‌خواست از رنج نبود دلبندترین‌ش رها شود. به همدیگر قول دادیم دیگر به وسوسه‌ی تجربه‌اش تسلیم نشویم. تکرارهای‌ش همیشه خوشایند بود. می‌گفت و بازمی‌گفت اما هرگز تازگی‌اش از دست نمی‌رفت. «آن» را خوب می‌شناخت و به‌موقع مرا از خنده روده‌بر می‌کرد. حال خوشی داشتیم یا فکر می‌کردیم حال خوشی داریم. فعل‌های‌ت! چه؟ فعل‌های‌م؟ آره! فعل‌های‌ت چرا گذشته شد؟ پس چرا؟ نمی‌دانم. گذشته و حال برای من یکی است. در واقع، همه‌اش گذشته است اما دوست ندارم تمام شود. حال‌م رنگ او را گرفته و در آنچه پشت سر گذاشته‌ام رد پای اوست. «دیدی؟ دیدی؟». آرتور می‌گفت یه بار که در خانه‌اش خوابیده بودیم دیده که در نیمه‌های شب کسی از پنجره بیرون پریده است. نخست مسخره‌اش کردم و گفتم حتماً الکل خون‌ش سبب شده خواب پا را از گلیم درازتر کند و پاورچین پاورچین به اتاق‌ها، آشپزخانه و دستشویی سرکی بکشد و سپس به حیاط مجتمع شیرجه بزند. اما وقتی گفت «من واقعاً سایه‌اش را دیدم» ژاکلین با دو تیله‌ی درخشانش مرا میخکوب کرد و نیش‌م بسته شد. شاید هم یکی از آن‌ها بوده و ترک‌م کرده است. حساب سایه‌های‌م را نداشتم اما گویا یکی دو تا کم شده بود. تبدیل شده بودیم به دو تا آدم فضایی که دیگران را تنها بهت‌زده می‌کنند. از فراونی اختراع واژگان و رفتارهای دونفره به چشم بقیه سودازده و دیوانه می‌آمدیم. هر وقت خواستیم قراردادهای کنشی و زبانی خودمان را فهرست کنیم باز هم چند تایی از قلم افتاد. گاهی سایه‌های‌م یک‌بند پچ‌پچ می‌کنند. اما نزدیک که می‌شوم جز سکوت محض و ممتد چیزی نیست. بعدها فهمیدم همهمه‌ی مبهم آنها را او می‌تواند بشنود اما خودم نه. پیش از خواب شروع می‌کردم به هذیان‌گویی، شروع می‌کردند به هذیان‌گویی. با چشمان سنگین و خمارش هراسان مرا تکان می‌داد «فرانسیس! فرانسیس! بیدار شو». نمی‌دانم چه بود که نجواهای‌شان را در خلسه‌ی میان بی‌هوشی و هوشیاری از میان بُرد، شاید هم معجزه‌ی غش‌غش خنده‌های او بود وقتی که قلقلک‌ش می‌دادم و همه‌ی فضای خانه از زندگی پر می‌شد. او با سایه‌های من ساخت، ژاکلین را می‌گویم که خودش سایه‌ی یکتا، سبک و بی‌تعلقی دارد.

۱۳۹۲ آذر ۱۴, پنجشنبه

نفی اشتراکی

هنگام نگارش متنی این مسئله به ذهن‌م رسید: گمان کنم یکی از ریشه‌های رواج کاربرد نادرست «هست» به‌جای «است» آن باشد که وقتی جمله را منفی می‌نویسیم از فعل نفی «نیست» بهره می‌بریم و می‌پنداریم صورت ایجابی/مثبت جمله با «هست» هم هست‌پذیر است. آیا اشتباه می‌کنم؟ گویا «نیست» صورت مشترک نفی برای هر دو فعل مورد بحث باشد. یعنی ما هم برای نفی «است» می‌نویسیم «نیست» و هم برای نفی «هست» می‌نویسیم «نیست». اگر جمله‌ای بنویسید که هر دو صورت ایجاب و نفی در آن پشت سر هم بیاید، آنگاه این ره‌زنی بیش‌تر به چشم می‌خورد. به‌عنوان نمونه در این جمله «رویکرد من تنها عقلی نیست بلکه تجربی نیز است» به‌آسانی ملهم/القاکننده‌ی درستی و امکان جایگزین‌شدن‌ش با چنین جمله‌ای است: «رویکرد من تنها عقلی نیست بلکه تجربی هم هست». تا نظر متخصصان امر چه باشد!

۱۳۹۲ آذر ۱۱, دوشنبه

«در بند» بمانید تا در امان باشید

هشدار: این نوشته بخش چشمگیری از داستان فیلم را لو می‌دهد.

من از سینما چیزی نمی‌دانم و کاری به ساخت/ساختار فیلم ندارم. اما درباره‌ی آن درنگ‌های محتوایی دارم. در واقع، کارگردان در خلال این فیلم چندین پیام ناروا به مخاطب القا می‌کند:

اول
در پناه قرآن باشید تا آدم‌های اخلاقی‌تری بشوید.
نازنین وقتی می‌خواهد وسائل‌ش را در خانه‌ی مشترک بچیند، یک قرآن کوچک در می‌آورد و می‌بوسد و در تاقچه می‌گذارد. در ادامه‌ی داستان می‌بینید که نازنین نماد دختر شهرستانی خوب و خوش‌قلب و فداکار است. در برابر او، شخصیت سحر را داریم که هیچ نشانی از باورهای مذهبی ندارد. سحر نماد دختری بد، پلید، بی‌بندوبار، دروغگو، کلاه‌بردار و خائن است. مغالطه‌ی عوامانه و ریاکارانه‌ی دینداران اخلاقی‌ترند و بی‌دینان موجوداتی فاسد، اینجا بی‌کم‌وکاست بازآفرینی شده است.

دوم
والدین مراقب دختران‌شان باشند!
گمان کنم اکران این فیلم در شهرستان‌ها به‌آسانی می‌تواند پدر و مادرها را در جلوگیری از تحصیل دختران خود در پایتخت یا ‌إعمال محدودیت‌ها محق‌تر از پیش نشان دهد. دختر در این فیلم کسی است که یا باید درسش را بخواند و با جنس مخالف معاشرت نکند و میهمانی و دورهم‌نشینی و اینگونه فسق و فجورها را ترک کند یا اینکه به دام فساد و فحشا و سوء استفاده‌ی جنسی و اتلاف عمر گرفتار می‌شود. در هر صورت کسی (پدر، برادر یا شوهر)‌ باید وجود داشته باشد که مواظب دختر باشد وگرنه فریب می‌خورد حال چه فریب مالی (مقروض شدن) و چه فریب جنسی (حامله شدن). نازنین در میهمانی‌های هر شبه‌ی سحر شرکت می‌کند اما خودش رغبتی به این کار ندارد و اصرارهای سحر نیز در نهایت منجر به نخستین جدال آن دو می‌شود. سحر اما با پسرها رابطه‌ی دوستانه‌ای دارد و جالب است که همه‌ی این پسرها نیز آدم‌هایی خوش‌باش، بی‌مسئولیت، خودخواه و نارفیق اند، یعنی درست شبیه خود سحر. این کلیشه‌ی ذهنی فقط در نگاه نسل پیشین نیست و بسیاری از دختران امروزی به هم‌جنس‌های خود عیناً همین نگاه را دارند.

سوم
سخت‌گیری‌های حکومت به‌خاطر خود شماست!
نازنین در میانه‌ی فیلم موفق به گرفتن خوابگاه می‌شود و از هم‌خانگی با سحر انصراف می‌دهد. مسئول خوابگاه پس از تحویل اتاق به او می‌گوید که باید حداکثر نه و نیم شب اینجا حاضر باشد و اگر یک شب نیاید «ما به خانواده‌ات اطلاع می‌دهیم». نازنین (که گویا در کنار سادگی و حتی ساده‌لوحی قرار است نماد دختر مستقل و صاحب‌رای باشد) با مسئول مربوطه بحث می‌کند و او به تندی پاسخ می‌دهد «خانم اینجور که نمی‌شود. ما در قبال شما مسئولیت داریم».

چهارم
خانه‌های مجردی لانه‌ی فساد است.
کارگردان توضیح صریحی نمی‌دهد اما از شواهد گویا بتوان اینجور برداشت کرد که سحر تنها با زارعی (نماد بازاری پول‌پرست و شهوت‌ران) رابطه ندارد بلکه با بهرنگ (جوان بنگاهی)‌ نیز سر و سری دارد. چرا که پس از آزادی‌اش به نازنین (که سفته‌های زارعی را امضاء کرده و او را از بند بیرون آورده) می‌گوید که برای همه‌ی‌شان دارد و خصوصاً درباره‌ی بهرنگ می‌گوید «واسه اون که دارم... دیگه کات». در آغاز فیلم نیز نخستین صحنه‌ای که نازنین در بدو ورود به خانه با آن مواجه می‌شود، هیکل بهرنگ است که دراز به دراز روی مبل افتاده و خواب‌ش برده است. این فراز به‌راستی تکان‌دهنده است! از آن‌سو، تقریباً همه‌ی دوستان سحر کلید آپارتمان را دارند و هر از گاهی کسی کلید می‌اندازد و می‌آید داخل. کارگردان (برخلاف ادعای خودش) در تمام طول فیلم تلاش کرده نشان دهد که جوانان تهرانی آدم‌هایی بی‌هویت و عاطل و باطل اند که در شهری نکبت‌زده و بی‌هویت‌تر روزگار می‌گذرانند. خاطرتان می‌آید که در میانه‌ی صدارت محمود احمدی‌نژاد، پلیس به خانه‌های مجردی یورش می‌بُرد و آنها را تخلیه می‌کرد؟ گمان می‌کنید بدنه‌ی جامعه تا چه حد با این رفتار (که مصداق بارز نقض حقوق شهروندی بود) مخالفت داشت؟ آیا بسیاری از شما این تجربه‌ی تلخ را نداشته است که خانواده، همسایگان یا حتی دوستان «زندگی مجردی» را شایسته‌ی احترام ندانسته‌اند و آنرا به‌رسمیت نشناخته‌اند؟

پنجم
دانشجو باید درسش را بخواند و سیاست را کنار بگذارد.
جالب‌ترین فراز فیلم نشان‌دادن تجمعات دانشجویی در حیاط دانشگاه است که همیشه منجر به تعطیل‌شدن کلاس‌ها و نارضایتی دانشجویان فرهیخته و درسخوان می‌شود. پرویز شهبازی در این فیلم درست در راستای فرمایشات ولی‌فقیه مشی کرده است که در خطبه‌ی بیست و نهم خرداد چهار سال پیش دانشجویان معترض را معادل با «شلوغ‌کن‌ها» دانست. نازنین به‌روشنی با این گردهمایی‌ها مخالف است و هنگامی که به دوست‌ش می‌گوید «تو با این کارها موافقی؟» او از پاسخ دادن طفره می‌رود و می‌گوید «نمی‌خوام درین‌باره چیزی بگم». افزون بر اینها، تصویری که کارگردان از سخنران تجمع نشان می‌دهد بسیار شعاری، سطحی و حتی تمسخرآمیز است.

پس‌نوشت:
۱. من هنوز هم تئاتر را بیش از سینما می‌بینم. اما وضعیت هنر نمایش در این سال‌ها چنان پسرفت داشته است که حتی دست و دل‌م نمی‌رود که چیزی بنویسم. وضع سینما البته بدتر است، اما این را باید می‌نوشتم چون تئاتر مخاطبان به‌مراتب کم‌تری دارد و بینندگان «در بند» نه تنها در شماری بسیار بیش‌تر توانسته‌اند فیلم را روی پرده ببینند بلکه از طریق «شبکه‌ی خانگی» نیز می‌توانند فیلم را تهیه کنند.
۲. هنرمند مملکت را می‌بینید؟ کارش این است که تعصبات سنتی را رواج دهد و نگاه رژیم اسلامی به «سبک زندگی» را روی پرده‌ی نقره‌ای دراماتیزه کند.
۳. از آقای شهبازی باید پرسید در کشوری که حاکمان‌ش اربابان دین باشند و هم‌هنگام به جنایت و غارت شهره، چه توقعی از کاسب و بازاری آن می‌توان داشت؟

در همین زمینه:
نقد و بررسی فیلم در دانشکده‌ی صدا و سیما
«دربند» ماندن، مسئله این است / احسان محمودپور
تحلیل ساختار فیلم / امین حسینیون
نقد و بررسی فیلم در فرهنگسرای ارسباران

۱۳۹۲ آذر ۱۰, یکشنبه

Adoration of feminine beauty

آدم برود جایی که از این تن‌ها باشد، فقط هر روز این‌ها را ببیند و همین، هیچ کاری هم نکند. این تن‌ها را ببیند و حتی تنها باشد. لذت تماشاگری راز سر به مهری است که به باور من فقط آنانکه با ذهن/ذهنیت و فرآورده‌های‌ش همچون خیال‌آفرینی، وهم‌اندیشی و به‌ویژه جدایی از حس لامسه انس دارند، قدرش را می‌دانند. تنها آنان توانایی می‌یابند تا ژرفای چنین لذتی را ذره ذره بچشند. باید بتوانی همانند فرازی درخشان از فیلم «فراسوی ابرها»ی آنتونیونی دست بکشی اما لمس نکنی، تن را ستایش کنی اما آنرا نداشته باشی... و این عین زندگی است.

پس‌نوشت:
امروز ششم آوریل ۲۰۱۵ است و من اینجا به‌روشنی اعتراف می‌کنم که در این نوشتار مهمل گفته‌ام و جنس یاوه‌ای که نگاشته‌ام (چنانکه آموزگاری یکتا در فرآیندی شهودی به من یاد داد) چیزی جز ریاضت به‌ارث‌رسیده از خطه‌ی باستانی خاورمیانه نیست و دست‌کم اگر دو قید «هر روز» و «هیچ کاری» را نمی‌آوردم، چه‌بسا راه گریزی از این پی‌نوشت می‌بود. وانگهی، چه بهتر که مطلق‌گویی و زهدنویسی کردم تا روزی رند عالم‌سوزی خطای مرتکب‌شده را پیش چشمان‌م بیاورد.