از دفترچهی خاطرات فرانسیس:
دیرترین شب سال دیر شده بود. وقتی رسیدم همه مست و رقصان بودند. ضربههای پا آنقدر بود که کفپوش داشت کنده میشد. حتی تکههایی از آنرا دیدم که در گوشه و کنار خانه همچون نعش چوب بر زمین مانده بود. چرا این تصویر از گذشته به ذهنم آمد؟ باید بنویسم! وگرنه فراموش میکنم. ریز همه چیز را باید داشته باشم. تو میدانی «زمان» چیست؟ نه! با او از آگاهی رها میشوم. دیگر هیچ چیز نمیدانم. نادان میشوم و این ندانستن را دوست دارم. یک روز میشود یک هفته. همه چیز جور خوب و آرامی کش میآید. روزگاری مینوشتم. هی مینوشتم. دائم مینوشتم. بعد دیگر گذاشتم کنار. آرتور یه بار گفت «تو افسردهای و مبتلا به زمانهراسی وگرنه اینقدر در هر محفل صمیمانه و کوچک عکس نمیگرفتی». راست میگفت. دیگر عکس هم نگرفتم. با اینکه خودکاویهایم نشان میداد که ابتلایم به «پرش ذهن» بدخیم شده و به «پرش حضور» انجامیده، اما کوشش کردم که لحظهنشینی پیشه کنم و تکآنهای بودنم را بهخاطر بسپارم. لابد اگر آرتور بفهمد باز هم میگوید همین جانکندن برای بهیادنگهداشتن فریمهای زندگی خودش ادامهی بیماری پیشین است. دیرترین شب سال را دیر رسیدم. آن شب آرتور هم آنجا بود. تا رسیدم مست و عربدهکشان پیالهی ویسکی را در حلقم ریخت. کمی پیرامونم را نگاه کردم و ناگهان دیدم صورتی زیبا با دو تیلهی درخشان روبرویم ایستاده است «سلام! من ژاکلین هستم». از همان نگاه نخست و با معرفی خودش میشد شر و شور را در چشمانش دید. هشت سال گذشته است؟ گذشته گذشته است؟ چقدر از من و او میگذرد؟ از ما؟ وقتی میآید روبروی آئینه میایستد چهرهاش طور جالبی تغییر میکند؛ یکی از ابروهایش بالاتر میرود و اندکی کج میشود، لبخند ملایم و مایلی بر لبانش نقش میبندد، انگار بخواهد در بازتاب آئینه من و خودش را بکاود. چند سال پیش که فهمید سایهی کج و معوجی دارم تعجب کرد، ترسید، صدایش غمگین شد و سپس گریست. آن لحظه را (بدون اینکه بخواهم) هرگز از یاد نمیبرم. کاش دستکم سایه نداشتم! بیسایگی بهتر از بدسایگی است. از آغاز کمی تردید داشت، چون همیشه شبها با او برای خیابانگردی قرار میگذاشتم. یه بار از من پرسید اما با خوشخیالی انکار کردم. گمان میکردم هرگز نخواهد فهمید. اما او با هوش تکاندهندهاش چیزی حس کرده بود و وقتی یه روز در حالی که آفتاب هنوز شرش را کم نکرده بود از بدحادثه به هم برخوردیم، با همان دو تیلهی درخشانش دید که امتداد من بر دیوار پیادهرو چقدر ناساز است. خودم هم جا خوردم. این سایهی من است؟ فقط من؟ پس چرا چند تاست؟ چرا اینقدر بدحال شده؟ آن روزها که تازه داشتیم یکدیگر را یاد میگرفتیم وضعم خیلی بهتر بود یا فکر میکردم وضعم خیلی بهتر است. ژاکلین با ناجور بودنم کنار آمد و با چندسایگی نقشبسته بر دیوار که مانند نقاشی خطخطی کودکان، آشفته و درهمبرهم بود. یه بار وسواس نظری کار دستم داد. آمدم مرز میان «شناخت از هستی» و «هستی» را پاس بدارم که گند زدم. گفت «ما خوشبختیم» و من بیدرنگ ویرایش کردم «ما فکر میکنیم خوشبختیم». با شگفتی نگاهی به من کرد و شروع کرد به خندیدن. بلند و پشت سر هم قهقهه میزد. خندهاش قطع نمیشد. کمی ترسیده بودم. بعدها هر وقت گفتم «ما خوشبختیم» بلافاصله با شیطنت تصحیح میشدم که «ما فکر میکنیم خوشبختیم». یکبار من خواستم تمامش کنم و یکبار او، هر دو نافرجام و هر دو با یکدیگر مساوی. با همهی ادعایم مبنی بر «پایانبخشیدن عقلانی»، کاری که کردم تنها رانههای روان-تنی و یکسره غریزی-عاطفی داشت. او که ادعایی نداشت و فقط میخواست از رنج نبود دلبندترینش رها شود. به همدیگر قول دادیم دیگر به وسوسهی تجربهاش تسلیم نشویم. تکرارهایش همیشه خوشایند بود. میگفت و بازمیگفت اما هرگز تازگیاش از دست نمیرفت. «آن» را خوب میشناخت و بهموقع مرا از خنده رودهبر میکرد. حال خوشی داشتیم یا فکر میکردیم حال خوشی داریم. فعلهایت! چه؟ فعلهایم؟ آره! فعلهایت چرا گذشته شد؟ پس چرا؟ نمیدانم. گذشته و حال برای من یکی است. در واقع، همهاش گذشته است اما دوست ندارم تمام شود. حالم رنگ او را گرفته و در آنچه پشت سر گذاشتهام رد پای اوست. «دیدی؟ دیدی؟». آرتور میگفت یه بار که در خانهاش خوابیده بودیم دیده که در نیمههای شب کسی از پنجره بیرون پریده است. نخست مسخرهاش کردم و گفتم حتماً الکل خونش سبب شده خواب پا را از گلیم درازتر کند و پاورچین پاورچین به اتاقها، آشپزخانه و دستشویی سرکی بکشد و سپس به حیاط مجتمع شیرجه بزند. اما وقتی گفت «من واقعاً سایهاش را دیدم» ژاکلین با دو تیلهی درخشانش مرا میخکوب کرد و نیشم بسته شد. شاید هم یکی از آنها بوده و ترکم کرده است. حساب سایههایم را نداشتم اما گویا یکی دو تا کم شده بود. تبدیل شده بودیم به دو تا آدم فضایی که دیگران را تنها بهتزده میکنند. از فراونی اختراع واژگان و رفتارهای دونفره به چشم بقیه سودازده و دیوانه میآمدیم. هر وقت خواستیم قراردادهای کنشی و زبانی خودمان را فهرست کنیم باز هم چند تایی از قلم افتاد. گاهی سایههایم یکبند پچپچ میکنند. اما نزدیک که میشوم جز سکوت محض و ممتد چیزی نیست. بعدها فهمیدم همهمهی مبهم آنها را او میتواند بشنود اما خودم نه. پیش از خواب شروع میکردم به هذیانگویی، شروع میکردند به هذیانگویی. با چشمان سنگین و خمارش هراسان مرا تکان میداد «فرانسیس! فرانسیس! بیدار شو». نمیدانم چه بود که نجواهایشان را در خلسهی میان بیهوشی و هوشیاری از میان بُرد، شاید هم معجزهی غشغش خندههای او بود وقتی که قلقلکش میدادم و همهی فضای خانه از زندگی پر میشد. او با سایههای من ساخت، ژاکلین را میگویم که خودش سایهی یکتا، سبک و بیتعلقی دارد.
دیرترین شب سال دیر شده بود. وقتی رسیدم همه مست و رقصان بودند. ضربههای پا آنقدر بود که کفپوش داشت کنده میشد. حتی تکههایی از آنرا دیدم که در گوشه و کنار خانه همچون نعش چوب بر زمین مانده بود. چرا این تصویر از گذشته به ذهنم آمد؟ باید بنویسم! وگرنه فراموش میکنم. ریز همه چیز را باید داشته باشم. تو میدانی «زمان» چیست؟ نه! با او از آگاهی رها میشوم. دیگر هیچ چیز نمیدانم. نادان میشوم و این ندانستن را دوست دارم. یک روز میشود یک هفته. همه چیز جور خوب و آرامی کش میآید. روزگاری مینوشتم. هی مینوشتم. دائم مینوشتم. بعد دیگر گذاشتم کنار. آرتور یه بار گفت «تو افسردهای و مبتلا به زمانهراسی وگرنه اینقدر در هر محفل صمیمانه و کوچک عکس نمیگرفتی». راست میگفت. دیگر عکس هم نگرفتم. با اینکه خودکاویهایم نشان میداد که ابتلایم به «پرش ذهن» بدخیم شده و به «پرش حضور» انجامیده، اما کوشش کردم که لحظهنشینی پیشه کنم و تکآنهای بودنم را بهخاطر بسپارم. لابد اگر آرتور بفهمد باز هم میگوید همین جانکندن برای بهیادنگهداشتن فریمهای زندگی خودش ادامهی بیماری پیشین است. دیرترین شب سال را دیر رسیدم. آن شب آرتور هم آنجا بود. تا رسیدم مست و عربدهکشان پیالهی ویسکی را در حلقم ریخت. کمی پیرامونم را نگاه کردم و ناگهان دیدم صورتی زیبا با دو تیلهی درخشان روبرویم ایستاده است «سلام! من ژاکلین هستم». از همان نگاه نخست و با معرفی خودش میشد شر و شور را در چشمانش دید. هشت سال گذشته است؟ گذشته گذشته است؟ چقدر از من و او میگذرد؟ از ما؟ وقتی میآید روبروی آئینه میایستد چهرهاش طور جالبی تغییر میکند؛ یکی از ابروهایش بالاتر میرود و اندکی کج میشود، لبخند ملایم و مایلی بر لبانش نقش میبندد، انگار بخواهد در بازتاب آئینه من و خودش را بکاود. چند سال پیش که فهمید سایهی کج و معوجی دارم تعجب کرد، ترسید، صدایش غمگین شد و سپس گریست. آن لحظه را (بدون اینکه بخواهم) هرگز از یاد نمیبرم. کاش دستکم سایه نداشتم! بیسایگی بهتر از بدسایگی است. از آغاز کمی تردید داشت، چون همیشه شبها با او برای خیابانگردی قرار میگذاشتم. یه بار از من پرسید اما با خوشخیالی انکار کردم. گمان میکردم هرگز نخواهد فهمید. اما او با هوش تکاندهندهاش چیزی حس کرده بود و وقتی یه روز در حالی که آفتاب هنوز شرش را کم نکرده بود از بدحادثه به هم برخوردیم، با همان دو تیلهی درخشانش دید که امتداد من بر دیوار پیادهرو چقدر ناساز است. خودم هم جا خوردم. این سایهی من است؟ فقط من؟ پس چرا چند تاست؟ چرا اینقدر بدحال شده؟ آن روزها که تازه داشتیم یکدیگر را یاد میگرفتیم وضعم خیلی بهتر بود یا فکر میکردم وضعم خیلی بهتر است. ژاکلین با ناجور بودنم کنار آمد و با چندسایگی نقشبسته بر دیوار که مانند نقاشی خطخطی کودکان، آشفته و درهمبرهم بود. یه بار وسواس نظری کار دستم داد. آمدم مرز میان «شناخت از هستی» و «هستی» را پاس بدارم که گند زدم. گفت «ما خوشبختیم» و من بیدرنگ ویرایش کردم «ما فکر میکنیم خوشبختیم». با شگفتی نگاهی به من کرد و شروع کرد به خندیدن. بلند و پشت سر هم قهقهه میزد. خندهاش قطع نمیشد. کمی ترسیده بودم. بعدها هر وقت گفتم «ما خوشبختیم» بلافاصله با شیطنت تصحیح میشدم که «ما فکر میکنیم خوشبختیم». یکبار من خواستم تمامش کنم و یکبار او، هر دو نافرجام و هر دو با یکدیگر مساوی. با همهی ادعایم مبنی بر «پایانبخشیدن عقلانی»، کاری که کردم تنها رانههای روان-تنی و یکسره غریزی-عاطفی داشت. او که ادعایی نداشت و فقط میخواست از رنج نبود دلبندترینش رها شود. به همدیگر قول دادیم دیگر به وسوسهی تجربهاش تسلیم نشویم. تکرارهایش همیشه خوشایند بود. میگفت و بازمیگفت اما هرگز تازگیاش از دست نمیرفت. «آن» را خوب میشناخت و بهموقع مرا از خنده رودهبر میکرد. حال خوشی داشتیم یا فکر میکردیم حال خوشی داریم. فعلهایت! چه؟ فعلهایم؟ آره! فعلهایت چرا گذشته شد؟ پس چرا؟ نمیدانم. گذشته و حال برای من یکی است. در واقع، همهاش گذشته است اما دوست ندارم تمام شود. حالم رنگ او را گرفته و در آنچه پشت سر گذاشتهام رد پای اوست. «دیدی؟ دیدی؟». آرتور میگفت یه بار که در خانهاش خوابیده بودیم دیده که در نیمههای شب کسی از پنجره بیرون پریده است. نخست مسخرهاش کردم و گفتم حتماً الکل خونش سبب شده خواب پا را از گلیم درازتر کند و پاورچین پاورچین به اتاقها، آشپزخانه و دستشویی سرکی بکشد و سپس به حیاط مجتمع شیرجه بزند. اما وقتی گفت «من واقعاً سایهاش را دیدم» ژاکلین با دو تیلهی درخشانش مرا میخکوب کرد و نیشم بسته شد. شاید هم یکی از آنها بوده و ترکم کرده است. حساب سایههایم را نداشتم اما گویا یکی دو تا کم شده بود. تبدیل شده بودیم به دو تا آدم فضایی که دیگران را تنها بهتزده میکنند. از فراونی اختراع واژگان و رفتارهای دونفره به چشم بقیه سودازده و دیوانه میآمدیم. هر وقت خواستیم قراردادهای کنشی و زبانی خودمان را فهرست کنیم باز هم چند تایی از قلم افتاد. گاهی سایههایم یکبند پچپچ میکنند. اما نزدیک که میشوم جز سکوت محض و ممتد چیزی نیست. بعدها فهمیدم همهمهی مبهم آنها را او میتواند بشنود اما خودم نه. پیش از خواب شروع میکردم به هذیانگویی، شروع میکردند به هذیانگویی. با چشمان سنگین و خمارش هراسان مرا تکان میداد «فرانسیس! فرانسیس! بیدار شو». نمیدانم چه بود که نجواهایشان را در خلسهی میان بیهوشی و هوشیاری از میان بُرد، شاید هم معجزهی غشغش خندههای او بود وقتی که قلقلکش میدادم و همهی فضای خانه از زندگی پر میشد. او با سایههای من ساخت، ژاکلین را میگویم که خودش سایهی یکتا، سبک و بیتعلقی دارد.
یک سال گذشته؟ اینو اتفاقی امروز باز خوندمش. تاریخو که دیدم جا خوردم، فقط یک سال از زمان نوشتنش گذشته اما انگار مال سالهای خیلی دوره...
پاسخحذف