آدم برود جایی که از این تنها باشد، فقط هر روز اینها را ببیند و همین، هیچ کاری هم نکند. این تنها را ببیند و حتی تنها باشد. لذت تماشاگری راز سر به مهری است که به باور من فقط آنانکه با ذهن/ذهنیت و فرآوردههایش همچون خیالآفرینی، وهماندیشی و بهویژه جدایی از حس لامسه انس دارند، قدرش را میدانند. تنها آنان توانایی مییابند تا ژرفای چنین لذتی را ذره ذره بچشند. باید بتوانی همانند فرازی درخشان از فیلم «فراسوی ابرها»ی آنتونیونی دست بکشی اما لمس نکنی، تن را ستایش کنی اما آنرا نداشته باشی... و این عین زندگی است.
پسنوشت:
امروز ششم آوریل ۲۰۱۵ است و من اینجا بهروشنی اعتراف میکنم که در این نوشتار مهمل گفتهام و جنس یاوهای که نگاشتهام (چنانکه آموزگاری یکتا در فرآیندی شهودی به من یاد داد) چیزی جز ریاضت بهارثرسیده از خطهی باستانی خاورمیانه نیست و دستکم اگر دو قید «هر روز» و «هیچ کاری» را نمیآوردم، چهبسا راه گریزی از این پینوشت میبود. وانگهی، چه بهتر که مطلقگویی و زهدنویسی کردم تا روزی رند عالمسوزی خطای مرتکبشده را پیش چشمانم بیاورد.
پسنوشت:
امروز ششم آوریل ۲۰۱۵ است و من اینجا بهروشنی اعتراف میکنم که در این نوشتار مهمل گفتهام و جنس یاوهای که نگاشتهام (چنانکه آموزگاری یکتا در فرآیندی شهودی به من یاد داد) چیزی جز ریاضت بهارثرسیده از خطهی باستانی خاورمیانه نیست و دستکم اگر دو قید «هر روز» و «هیچ کاری» را نمیآوردم، چهبسا راه گریزی از این پینوشت میبود. وانگهی، چه بهتر که مطلقگویی و زهدنویسی کردم تا روزی رند عالمسوزی خطای مرتکبشده را پیش چشمانم بیاورد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر