۱۳۹۴ خرداد ۱۸, دوشنبه

نخستین مواجهه با «غرب»

این متن به تاریخ ۲۸ نوامبر ۲۰۱۴ نگاشته شده است.

۱
چنانکه در این چند روز به بسیاری از دوستان گفته‌ام نخستین حس من پس از حضور در آلمان این بود که اینجا آدم یک فراغ بال، آسودگی خاطر و خیال راحتی دارد که به هزار و یک دلیل نگذاشتند در میهن خودمان داشته باشیم. درست وارونه‌ی ایران که همه به کار هم کار دارند و در امورات هم سرک می‌کشند و قضاوت می‌کنند و دخالت (از خانواده بگیرید تا حلقه‌ی پیرامونیان و جامعه و حکومت) اینجا هیچکس به دیگری کاری ندارد، حکومت وظیفه‌ی خودش را انجام می‌دهد و شهروندان نیز. هیچ مسئول مملکتی در جلسه‌ی هیات دولت روضه‌ی عیسای مصلوب را نمی‌خواند و هیچ روضه‌خوانی هم مسئول مملکت نیست.
۲
در همین مدت کوتاه می‌توان فهمید که آلمانی‌ها چقدر نسبت به محیط زیست حساسیت دارند. همه‌ی سطل‌های زباله (چه در خیابان و چه در خانه‌) دست‌کم به سه بخش تقسیم شده است تا بازیافت زباله‌ها بهتر و آسان‌تر انجام گیرد.
۳
ساختمان‌های کوتاه و آسمان آبی به‌راستی زیباست! باز هم وارونه‌ی ایران که برای بناهای قدیمی پشیزی ارزش قائل نیستیم، اینجا برای عمارت‌های تاریخی درست مانند آدمیان حرمت فراوان دارند. ساختمان‌های نوساز هم چشم‌نواز است. اکنون تازه می‌فهمم که جمله‌ی «تهران شهر بی‌هویتی است» به‌ژرفا چه معنایی دارد.
۴
تا جایی که من دیدم دوچرخه (پس از ماشین و در برخی شهرها بیش از ماشین) مهم‌ترین وسیله‌ی نقلیه است.
۵
گویا بخشی از ایرانیان خارج کشور از روی نام و نشان افراد به‌سادگی داوری می‌کنند که طرف مزدور یا آقازاده است. خلاصه چند روز پیش به پیشنهاد میزبانان نازنین‌م با یکی از هموطنان عزیزی که قدمت حضورش در آلمان به بیست سال می‌رسید دیدار کردم. در منزلش از من پذیرایی کرد و حتی مرا به ایستگاه قطار رساند اما در همه‌ی این مدت سرگرم دفع اتهام از خودم بودم که رانتی نگرفته‌ام، بورسیه‌ی نظام مقدس اسلامی نیستم و پدر بیچاره‌ام دزد نبوده است. بر سر این بدبینی خیلی خندیدیم و شوخی کردیم اما به‌راستی در مظان اتهام بودن و اینکه ناگزیر باشی دمادم توضیح بدهی، کمی تا قسمتی آزاردهنده است.
۶
برگردم به بدبختی خودمان: زندگی متوسط با سطح رفاه نسبی کم‌ترین خواسته‌ی هر شهروندی می‌تواند باشد و ازین‌جهت، بزرگ‌ترین خیانت جمهوری اسلامی ویران کردن اقتصاد ایران بوده است. تحقیر دانش و مدیریت علمی نمی‌توانست فرجامی جز همین فلاکت سی و پنج ساله در بر داشته باشد. این روزها هر چه بیش‌تر به این حقیقت ساده می‌اندیشم که ما باید برای بهبود وضعیت جامعه و نظام سیاسی بکوشیم. اما آن‌هنگام که حکومتی خواسته‌های مرا برآورده نمی‌کند و هر بار از این آزمون سرافکنده بیرون آمده و باز هم ساز ناکوک و گوشخراش خودش را بر من تحمیل کرده، چرا باید برای بقایش تلاش کرد و به بیان دیگر، چرا نباید سرنگونی‌اش را خواستار شد؟ این مسئله چنان ساده است که به‌آسانی می‌تواند نادیده گرفته شود، چنانکه شوربختانه در همه‌ی این سال‌ها چنین بوده است.

پس‌نوشت:
به‌گفته‌ی ارزشمند نیکفر، وطن جایی است که آدم بتواند نفس بکشد. در ایران راه تنفس ما را بسته‌اند و بیش‌تر همچون محتضر در حال خِر خِر هستیم. مصلحت جمعی می‌گوید که ایران را باید به جایی بدل کنیم که بتوان در آن نفس راحت کشید، مصلحت فردی و دوره‌ی کوتاه عمر اما زمزمه می‌کند که آن طرح به زندگی تو قد نمی‌دهد و خردمندانه رفتن به جایی دیگر است. توصیه‌ی استاد راهنمای گرانقدرم در دوره‌ی ارشد یافتن جایی میان این دو بود و اینکه راه برگشت را باز بگذارم و پل‌های پشت سر را خراب نکنم. اما چنانکه انتظار می‌رفت روحیه‌ی من هم به فضای کنونی و هم به یکجانشینی خوی بیش‌تری دارد و اگر بتوانم، پل‌های مذکور را (نه اینکه ویران کنم اما) تا زمان مناسب (که شاید هرگز فرا نرسد) معلق‌ش خواهم کرد. البته هنوز حتی در آغاز راه هم نیستم و برای ترسیم آینده بسیار زود است.

۲ نظر:

  1. می بینمت که به سرزمین ژرمنها آمده ای و به بیت الهی، پشت کرده ای!. وطن یک مفهوم تاریخی / فرهنگی و مکانی و بویژه عاطفی می باشه. در جهانی که دیجیتالی بشه و مکان نیز بی مرز و بی معنا از آب درآید، آنگاه، وطن فقط در زبان و فکر آدمیست که معنای آرامبخش پیدا می کنه. وطن، برای همیشه ی خدا، کنام آدمی بوده و خواهد بود. وقتی کنام آدمی ویران و ناامن بشه، هیچ بهشتی، آرامبخش روح و روان آدمی نخواهد بود حتّا جنت الهی نیز.

    پاسخحذف