یک مشکلی پیش اومده که حتی یک کلمه هم نمیتونم دربارهاش اینجا بهوضوح چیزی بنویسم.
یک "آدم شر"ی که هفت سال هست میشناسمش (روزی از دوستهای صمیمیام بود) و همیشه با "کیش شخصیت" و "دو شخصیت"ی بودنش فاجعه میآفرید، حالا داره جلوی چشمام به رویِ من لبخند میزنه و میدونم که در حالِ فراهم کردنِ زمینههای اخراج من هست.
از وقتی همزمان با من واردِ دانشگاه شد، میدونستم که اگر یک روز مشکلی برام پیش بیاد، جز حاصل زحمات و تلاشهای شبانهروزیِ این آدم نیست.
میدونم که یک نامه نوشته و در آن اسم من را هم آورده است.
میدونم که اونقدر پشتش گرم هست که هر کاری بخواد میتونه انجام بده.
زمینهسازی برای اخراج یک مسوؤل در ماهِ قبل توسط همین آدم که نهایتا هم با موفقیت به انجام رسید، جلوی چشمام هست.
میدونم که اگر تونسته اون رو اخراج کنه، اخراج من براش بهراحتی "یک لیوان آب نخوردن" هست.
میدونم که میتونم با تشبه به چیزهایی که بهشون بیاعتقادم، از این واقعه جلوگیری کنم.
میدونم که چندبار تا حالا حماقت کردم در زندگیم، اما نمیدونم که حالا این کار من اسمش لجبازی هست یا نوعی اعتراض یا اینکه دارم دوباره مرتکب حماقتِ چندین سال قبل خودم میشم.
میدونم که منتظر همچین روزی بودم اما حالا که بهسراغم اومده نمیدونم باید چه کار کنم.
شاید بهقولِ اون دوستِ گرامی، من کسی هستم که برای همه توصیه به مدارا و تساهل میکنم اما نوبت به خود که میرسه، برای خودم جلادترین و بیمداراترین آدم میشم.
میدونم که اتفاقاتِ زندگی رو به خودم سخت میگیرم.
میدونم که گیج و سرگردان هستم و از خودم و همهی آدمهای اطرافم متنفرم.
میدونم که یک جور "احساس تناقض" هست که داره ذره ذره روح من رو میخوره و از درون پوک و پوچ میسازدم،
و جلوی چشمام بهم نیشخند میزنه...
یک "آدم شر"ی که هفت سال هست میشناسمش (روزی از دوستهای صمیمیام بود) و همیشه با "کیش شخصیت" و "دو شخصیت"ی بودنش فاجعه میآفرید، حالا داره جلوی چشمام به رویِ من لبخند میزنه و میدونم که در حالِ فراهم کردنِ زمینههای اخراج من هست.
از وقتی همزمان با من واردِ دانشگاه شد، میدونستم که اگر یک روز مشکلی برام پیش بیاد، جز حاصل زحمات و تلاشهای شبانهروزیِ این آدم نیست.
میدونم که یک نامه نوشته و در آن اسم من را هم آورده است.
میدونم که اونقدر پشتش گرم هست که هر کاری بخواد میتونه انجام بده.
زمینهسازی برای اخراج یک مسوؤل در ماهِ قبل توسط همین آدم که نهایتا هم با موفقیت به انجام رسید، جلوی چشمام هست.
میدونم که اگر تونسته اون رو اخراج کنه، اخراج من براش بهراحتی "یک لیوان آب نخوردن" هست.
میدونم که میتونم با تشبه به چیزهایی که بهشون بیاعتقادم، از این واقعه جلوگیری کنم.
میدونم که چندبار تا حالا حماقت کردم در زندگیم، اما نمیدونم که حالا این کار من اسمش لجبازی هست یا نوعی اعتراض یا اینکه دارم دوباره مرتکب حماقتِ چندین سال قبل خودم میشم.
میدونم که منتظر همچین روزی بودم اما حالا که بهسراغم اومده نمیدونم باید چه کار کنم.
شاید بهقولِ اون دوستِ گرامی، من کسی هستم که برای همه توصیه به مدارا و تساهل میکنم اما نوبت به خود که میرسه، برای خودم جلادترین و بیمداراترین آدم میشم.
میدونم که اتفاقاتِ زندگی رو به خودم سخت میگیرم.
میدونم که گیج و سرگردان هستم و از خودم و همهی آدمهای اطرافم متنفرم.
میدونم که یک جور "احساس تناقض" هست که داره ذره ذره روح من رو میخوره و از درون پوک و پوچ میسازدم،
و جلوی چشمام بهم نیشخند میزنه...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر