۱۳۸۷ تیر ۲۳, یکشنبه

نارنگی

آن جادوگرِ کلمات سرش را به زیر انداخته بود. اندکی سکوت فضا را پر کرد. سپس سر بلند کرد، با چشمانِ درشتِ خود به من نگاه کرد و گفت: «[زندگی گاهی خیلی پوچ می‌شود] تو به چه امیدی زنده هستی؟» و من در دلم گفتم: «نمی‌دانم»

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر