۱۳۸۸ دی ۸, سه‌شنبه

روز صد و نود و نهم: خروش سبز عاشورای خونین

1. گزارش:
آنچه می‌نویسم دیده‌های من از ده دقیقه به دهِ صبح تا سه‌ی پس از ظهر است:
درست همانندِ دیروز ساعتِ ده دقیقه به ده میدانِ امام حسین رسیدم. اما البته امروز یک تفاوتِ بنیادین با دیروز داشت. چون من همانندِ روزِ پیشین به همان ایستگاهِ اتوبوسِ خیابانِ مازندران رفتم و با گذشتِ ده دقیقه در حالی که چند پاراگراف بیش‌تر از «نگاهِ نو» نخوانده بودم، این‌بار نه از خیابانِ انقلاب که از همان آغازِ خیابانِ مازندران جمعیتِ چند صد نفریِ سبزها انبوه شده بود و با دنبال شدن توسطِ گاردی‌ها، با شعارِ «مرگ بر دیکتاتور» به درونِ خیابان آمد. همین یک ساعت تفاوت با دیروز در جمع شدنِ معترضان و شمارِ بسیار فراوان‌ترِ سبزها نشان می‌داد که عاشورا یکسره روزِ دیگری خواهد بود.
واردِ خیابانِ انقلاب (منتهی به میدانِ امام حسین) شدم. آن سو صدها نفر از سبزها به پیش می‌رفتند. از پلِ هوایی رد شدم و به آنان پیوستم. بر شمارِ معترضان هر آن افزوده می‌شد و ساعتِ ده و پانزده دقیقه دیگر از هزاران گذشته بود. پس از پلِ هوایی و پیش از رسیدن به ایستگاهِ مترو، لباس‌شخصی‌های موتورسوار سر و کله‌ی‌شان پیدا شد اما در همان آغاز مردم شاهدِ یک رخدادِ بسیار لذت‌بخش بودند. چلفتی‌های مزدور از عقب به یکدیگر زدند و موتورِ جلوییِ لباس‌شخصی‌ها با دو سرنشین نقشِ زمین شد. بامزه‌تر اینکه برای پوشاندنِ این ناتوانی و بدبیاری شروع کردند به فحش دادن و فریاد کشیدن بر سرِ سبزهای روان در پیاده‌رو با تهدید توسطِ چوب و چماق. پس از ایستگاهِ مترو و پیش از رسیدن به پل، گاردی‌ها به معترضان که هیچ شعاری نمی‌دادند و در سکوت راه‌پیمایی می‌کردند یورش بردند. اما شمارِ مردم چنان زیاد بود که این یورش‌ها نمی‌توانست انبوهِ سبزها را پراکنده سازد. پیش از رسیدن به پلِ درازِ ماشین‌رو، یک موتورِ لباس‌شخصی به‌سوی ما گازِ فلفل پاشید. با اینکه همگی به کوچه‌ی روبرو پناه بردیم اما پس از رفتنِ آنها و بازگشت به خیابان، اثرِ گاز همچنان قوی بود و سوزشِ چشم و سرفه به‌دنبال آورد. نزدیکیِ دروازه دولت به‌راستی دریغ خوردم اینهمه معترض دست‌های‌شان پایین باشد و فریاد زدم «دست‌ها بالا!» و خودم نشانِ پیروزی را با دو انگشت بالا آوردم و ناگهان صدها نفر از سبزها همچنان بدونِ اینکه شعار بدهند، دست‌ها را به‌نشانِ پیروزی بلند کردند. لازم نیست بگویم که این کار و نتیجه‌ی آن چه لذتی داشت!
نزدیکِ ساعتِ ده و نیم و پیش از رسیدن به میدانِ فردوسی، چندین موتورِ لباس‌شخصی در کنارِ پیاده‌رو نمایش می‌دادند و با دشنام به معترضان می‌گفتند «واینستا! حرکت کن!» چند بار هم به‌هدفِ درگیری با معترضان از موتور پیاده شدند و به مردم یورش بردند اما سبزها با آن شمارِ فراوان آنان را هو کردند و به عقب راندند. یکی از لباس‌شخصی‌ها که ماسک به چهره داشت رو به من کرد و گفت «تو که هو می‌کنی خجالت نمی‌کشی عاشورا رو به مسخره گرفتی؟» گفتم «شماها که در روزِ عاشورا مردم رو می‌زنید، عاشورا رو به مسخره نگرفتید؟» این در حالی که بود که انبوهِ اکنون چند صد هزار نفریِ سبزها با تیزبینی و بارها شعارِ «عزا عزاست امروز روزِ عزاست امروز، ملتِ سبزِ ایران صاحب عزاست امروز» را سر می‌دادند تا نشان دهند که عزادارِ دین و کشور هر دو هستند. یکی دیگر از لباس‌شخصی‌ها هم که از مردم فیلم می‌گرفت با شعارِ «چقدر بهت پول دادن، دوربین به‌دستت دادن» روبرو شد.
نزدیکیِ ساعتِ ده و چهل و پنج دقیقه در چهار راهِ کالج به‌میزانِ جنون‌آوری اشک‌آور زده بودند تا از پیش‌روی انبوهِ صد هزار نفریِ معترضان جلوگیری کنند. مردم با دودِ سیگار و آتشِ مقوا تلاش داشتند تا خود را از اثرِ گاز رهایی بخشند. چیزی به درازا نکشید که در اینجا یک نبردِ خیابانیِ تمام‌عیار رخ داد. گاردی‌های موتورسوار که از سمتِ شرق می‌آمدند، از پل گذشتند و با پررویی میانِ انبوهِ سبزها مانور دادند. جوانانِ رادیکال نیز بیکار نماندند و همچون فلسطین با سنگ به پذیراییِ مزدوران رفتند. هر چه دیگر سبزها فریاد زدند که «نزنید!» و فریاد زدم که «نزنید! ما قرار نیست کسی را بزنیم» هیچ‌کس گوش نمی‌داد. و البته در این شرایط با چنین انبوهِ جمعیتی نمی‌توان همه را مهار کرد و در یک جهت همراه ساخت. ترسِ من آن بود که چون در هر دو پیاده‌روی راست و چپ هزاران نفر از سبزها جای گرفته بودند، این سنگ‌ها که بیش‌تر از سوی جنوبِ خیابان به شمال پرتاب می‌شد به سبزهای آن‌سو برخورد کند. به یکی از جوانانِ سبز که در این زمینه کوششِ فراوان داشت گفتم «نزن!» با ناراحتی فریاد کشید که «چرا نزنم؟ در میدانِ امام حسین نبودی ببینی که یک جوان را با باتوم چنان زدند که مغزش آمد در دهانش و کشته شد». مردم زخم خورده بودند زیرا امیدشان در حفظِ حرمتِ روزِ عاشورا از سوی حکومتِ شیعی با جنایت پاسخ داده شده بود. من به چشمِ خود دیدم که معترضان با همسر و کودکِ شش ساله در راه‌پیماییِ مسالمت‌آمیزِ عاشورا شرکت کرده بودند و باز دیدم که پس از شلیکِ دیوانه‌وارِ اشک‌آور و به‌کارگیری خشونت از سوی نیروهای حکومتی صدای گریه‌ی کودکان بلند بود. مردم گمان می‌کردند که حاکمیت دستِ‌کم برای حفظِ آبروی خودش در عاشورا دست به خونِ ملت نبرد اما چنین نشد و در برابر کاسه‌ی صبرِ هفت ماهه‌ی معترضان نیز سرانجام لبریز شد. یک گاردی که سبزها موتورش را ایستاندند پا به فرار گذاشت اما از سوی یکی از معترضان لگدی خورد و نقشِ زمین شد و مردم بر سرش ریختند و موتورش نیز توسطِ مردم خرد شد. باز هم اشک‌آور و این‌بار از سمتِ چهار راهِ ولیعصر به‌سوی ما شلیک شد. همه‌ی این ماجراها در پانزده دقیقه رخ داد. فریاد زدم «دارند ما را سرگرم می‌کنند... برویم سمتِ آزادی» و خودم همراه با برخی از معترضان راه افتادم اما سرِ چهار راهِ ولیعصر پر از لباس‌شخصی بود و میانِ شمارِ صد هزار نفریِ ایستاده در پیرامونِ چهار راهِ کالج و جمعیتِ احتمالیِ معترضان در نزدیکیِ میدانِ انقلاب فاصله‌ی زیادی افتاده بود.
ساعتِ یازده دوباره به‌سمتِ چهار راهِ کالج بازگشتم. دودِ اشک‌آور و آتش همچنان از پیرامونِ آنجا بلند بود. در سمتِ شمالِ پیاده‌رو (نبشِ کوچه‌ی سعید) خون بر کفِ خیابان ریخته بود. از سمتِ چهار راهِ ولیعصر یورشِ موتورهای گاردی و لباس‌شخصی به‌سوی چهار راهِ کالج شروع شده بود. یک موتورِ لباس‌شخصی با دو سرنشین به پیاده‌رو وارد شده، خود را به مردم می‌زد. گاردی‌ها هم باتوم‌چرخان به پیاده‌رو و پل روان شده بودند. از دور دیدم یک لباس‌شخصیِ نوجوان که از انبوهِ سبزها در چهار راهِ کالج فیلم می‌گرفت، با اعتراضِ مردم روبرو شد و پس از دنبال کردنش توسطِ سبزها پا به فرار گذاشت.
ساعتِ یازده و پنج دقیقه از آنجا بازگشتم و در حالی که به‌سوی شمالِ چهار راهِ ولیعصر می‌رفتم دیدم چندین لباس‌شخصیِ جوان و نوجوان نعره‌کنان همراه با یکی دو نفر از کسانی که حتی ظاهرشان هم درست مانندِ اراذل و اوباش بود به همان سو در نزدیکیِ کافه گودو یورش بردند. یکی دو دقیقه بیش‌تر به درازا نکشید که به آنجا برسم و بدترین رخدادِ امروز را از دیدِ خودم نگاه کنم. این بی‌شرف‌های آدمکش یک دخترِ هجده ساله را دسته‌جمعی چنان زده بودند که بیهوش شده بود. اینهمه فریاد و دویدن به آن سوی خیابان برای شکارِ همین دخترِ بی‌پناه بود. مزدورها پس از این جنایت بر سرِ مردمی که می‌خواستند یاری کنند نعره می‌کشیدند که «حالا بروید تا موسوی شفا بدهد!» و «ببریدش تا شفایش را از موسوی بگیرد». دخترکِ بی‌جان را روی دست بلند کردند و یک ماشینِ شخصی ایستاد و او را به درونِ ماشین بردند اما حتی اینجا هم رها نمی‌کردند و با چوب و چماق بر ماشین می‌کوبیدند و مردمِ پیرامون را ناسزا می‌گفتند و تهدید می‌کردند. مردم می‌گفتند دخترک نه کاری کرده بود نه چیزی گفته بود اما ناگهانی و بی‌دلیل بر سرش ریختند. یک زنِ میانسال با دیدنِ این جنایت دچارِ تشنجِ روانی شده بود. دمادم فریاد می‌کشید «وای! وای! وای! وای! وای!» و با ضجه به لباس‌شخصی‌های بسیجی دشنام می‌داد؛ «کثافت‌ها!»، «حروم‌زاده‌ها!»، «روسی‌زاده‌ها!». فضایی بود که نفرت و اندوهِ زجرآوری در دل‌ت می‌کاشت.
در تقاطعِ خیابانِ فلسطین و انقلاب یک زنِ چاق و پا به سن گذاشته به مامورانِ امنیتی اعتراض می‌کرد و این میان یکی از نیروهای انتظامی به دوستانش گفت: «بزن این زنه رو بترکه!». راه را ادامه دادم و به‌سوی میدانِ انقلاب روان شدم. اما لباس‌شخصی‌ها اجازه نمی‌دادند کسی از سرِ خیابانِ وصالِ شیرازی جلوتر برود.
یازده و پانزده دقیقه واردِ خیابانِ وصال شدم و به جمعیتِ چند ده هزار نفریِ سبزها در تقاطعِ وصالِ شیرازی و طالقانی پیوستم. اینجا بهترین و بیش‌ترین شعارهای امروز را شنیدم و چهل و پنج دقیقه در همین مکان با معترضان هم‌نوا شدم. شور و امیدِ فراوانی در چهره‌ی تک تکِ زنان و مردانِ آنجا می‌دیدم که با شعارهای خود و به رخ کشیدنِ نمادهای سبز، طعمِ آزادی را می‌چشیدند و به یکدیگر می‌نوشاندند. از «خامنه‌ای یزید شده، یزید روسفید شده» بگیرید تا شعرِ «زیرِ بارِ ستم نمی‌کنیم زندگی، جان فدا می‌کنیم در رهِ آزادگی» همراه با سینه زدنِ جوانانِ معترض. آن‌سو در سمتِ شرقِ چهار راه شماری کم‌تر از ده بسیجی با چفیه ایستاده بودند و همچون درمانده‌ها ما را نگاه می‌کردند. چند بار که سبزها ضدِ خامنه‌ای شعار دادند رنگِ‌شان سرخ شد و می‌خواستند به ما یورش ببرند اما نه توانِ رویارویی با اینهمه معترض را داشتند و نه سبزها می‌خواستند با کسی درگیر شوند. این شد که ما حتی شعارِ «برادرِ بسیجی، بسه برادر کشی» هم سر دادیم تا بلکه وجدانِ خفته‌ی‌شان بیدار شود.
نزدیکیِ ساعتِ یازده و چهل دقیقه چند هزار نفرِ دیگر از سبزها در حالی که عکس‌هایی از آیت‌الله منتظری در دست داشتند، از یک خیابانِ فرعی (بزرگمهر یا شمس) به ما پیوستند. شمارِ معترضان اکنون بسیار بیش‌تر شده بود و لحظه‌ی پیشوازِ ما از این جمعیتِ تازه و شادمانیِ سبزها از پیوستن به‌یکدیگر به‌راستی تماشایی و دلپذیر بود!
نزدیکِ ساعتِ دوازدهِ ظهر حرکتِ یکپارچه‌ی چند ده هزار نفری‌ و پرشکوهِ سبزها همراه با شعارِ «این ماه ماهِ خونه، یزید سرنگونه» و پای کوبیدن بر زمین از تقاطعِ وصالِ شیرازی و طالقانی به‌سوی خیابانِ انقلاب آغاز شد. تقاطعِ خیابانِ وصال و انقلاب همچنان در دستِ مزدوران بود و به‌وسیله‌ی گاردی‌ها و لباس‌شخصی‌ها بسته شده بود.
دوازده و پنج دقیقه گاردی‌ها به سبزها یورش بردند و معترضان از فرعی‌ها به خیابانِ فریمان رفتند و در حالی که همگی فریاد می‌زدند «بسیجی وحشی شده» از آنجا باز واردِ خیابانِ طالقانی (منتهی به میدانِ فلسطین) شدند. ماشین‌هایی که در این بخش از شهر بودند همگی برای همراهی با سبزها بوق می‌زدند و دست‌های خود را به‌نشانِ پیروزی بیرون می‌آوردند.
نزدیکِ ساعتِ دوازده و ده دقیقه یک نمازِ جماعتِ احمقانه پس از میدانِ فلسطین برگزار شده بود که سبزها از یکدیگر می‌خواستند کسی شعار ندهد تا اینها نمازِشان را بخوانند اما یکی از معترضان پس از پایانِ نماز به‌سوی آنان رفت و سرزنش‌کنان از شباهتِ یزید و خامنه‌ای برای امام جماعت و پشتِ‌سری‌های او سخن راند. سبزهای دیگر به او می‌گفتند «ولشان کن!» و به‌هرحال جمعیت در خیابانِ طالقانی (حدِ فاصلِ میدانِ فلسطین تا خیابانِ ولیعصر) پراکنده شده بود. کسانی نشسته بودند و کمی استراحت می‌کردند و دیگرانی نیز واردِ خیابانِ فلسطین شدند و باز شعار دادند اما تقاطعِ خیابانِ فلسطین و خیابانِ انقلاب را مزدوران به‌دست گرفته بودند و باز معترضان به‌سوی خیابانِ طالقانی فرار کردند. یکبار هم گاردی‌ها واردِ خیابانِ طالقانی شدند و معترضان را به داخلِ خیابانِ فلسطین راندند و یکی از گاردی‌ها اسلحه‌اش را به‌سوی مردم نشانه گرفت. این تعقیب و گریز در فرعی‌های بینِ وصالِ شیرازی و فلسطین و بازگشتِ دوباره به خیابانِ طالقانی چندین و چند بار تکرار شد تا جایی که نفس‌ام بند آمده بود و حس کردم دیگر واقعاً نمی‌توانم راه بروم و در یکی از کوچه‌ها اندکی نشستم. در این زمان از هر گوشه‌ای که بگویی یک فریادِ «مرگ بر دیکتاتور» و «یاحسین میرحسین» بلند بود و دیگر رخدادِ بسیار طبیعی و رایجی شده بود.
دو چشم‌اندازِ بسیار زیبا در این زمان و مکان می‌توانست دیدگانِ هر بیننده‌ای را بنوازد:
اول دو دست‌بندِ سبزی که بر دست و بازوی مجسمه‌ی مادر و کودکِ مبارزِ فلسطینی خود را به رخ می‌کشید.
دوم عکسِ میرحسینِ موسوی که بر درِ یک مسجد (خیابانِ مظفر بالاتر از میدانِ فلسطین) خودنمایی می‌کرد.
نزدیکِ ساعتِ دوازده و چهل دقیقه از خیابانِ بزرگمهر واردِ ولیعصر شدم و به‌سوی میدانِ ولیعصر روان. یکی از آن اراذلی که آن دخترکِ بی‌پناه را در چهار راهِ ولیعصر ناجوانمردانه زده بودند، در تقاطعِ خیابانِ طالقانی و ولیعصر همراه با دیگر مزدوران دیدم که چوب و چماقِ خود را پیروزمندانه بر در و دیوار می‌کوبید.
پانزده دقیقه به یکِ پس از ظهر، با رسیدن به میدانِ ولیعصر و دیدنِ انبوهِ ماشین‌های گارد، دیگر گمان کردم سبزها پراکنده شده‌اند و اعتراض به پایان رسیده است. اما کمی که از میدان پیش‌تر رفتم با شگفتیِ ناباورانه‌ای بیش‌ترین شمارِ سبزها را تا آن روز که بدونِ بزرگ‌نمایی به چند صد هزار نفر می‌رسیدند، در حدِ فاصلِ پلِ کریمخان و خیابانِ به‌آفرین دیدم. در آغاز تردید داشتم چون پرچمِ سبزِ «یا حسین» در میانِ‌شان بلند بود و گفتم نکند از حکومتی‌ها باشند اما با دیدنِ مچ‌بندهای سبز و شنیدنِ «مرگ بر دیکتاتور» و «یاحسین میرحسین» در یک چشم به‌هم زدن خود را در میانِ آنان یافتم. دیدنِ سیلِ سبزها بی‌اختیار یاد و خاطره‌ی هفته‌ی نخستِ پس از انتخابات و روزِ قدس را نزدم زنده ساخت. افزون بر پارچه‌ی بزرگِ سبز، معترضان به‌حرمتِ روزِ عاشورا یک پارچه‌ی بزرگِ سیاه را نیز روی دست‌های خود به‌پیش می‌بردند. شعارگویان به پنجاه متریِ گاردی‌ها و شبهِ نظامیانِ جای‌گرفته در میدانِ ولیعصر رسیدیم. انبوهِ معترضان اندکی آنجا ایستادند ولی ناگهان جوانانِ رشیدِ سبز با فریاد به‌سوی مزدوران دویدند و سیلِ مردم روان شد. سرکوبگران پا به فرار گذاشتند و سپس با ماشین‌های خود به‌سمتِ سبزها آمدند و این‌بار معترضان به خیابانِ به‌آفرین و حافظ رفتند. اما چند جوان بودند که بی‌درنگ خبرِ پیش‌روی را جار می‌زدند و باز سیلِ سبزها به‌سوی مزدوران روان می‌شد و آن‌سان که یکی از دوستان تیزبینانه دیده بود در هر یک از این تعقیب و گریزها یکی دو تن از سرکوبگران به دامِ معترضان می‌افتاد. سرانجام اما نزدیکیِ ساعتِ یک و پانزده دقیقه و با سازماندهیِ مزدوران، شلیکِ اشک‌آور و یورش چنان شدید بود که سبزها ناگزیر شدند به فرعی‌های خیابانِ به‌آفرین و حافظ پناه ببرند که متاسفانه بسیاری از این فرعی‌ها بن‌بست بود. خوشبختانه یکی از مجتمع‌های مسکونی درِ خانه را باز کرد و من همراه با شماری نزدیک به پانزده نفر از معترضان به آنجا پناه بردیم. تازه فهمیدم که بر اثرِ زمین خوردن در چهار راهِ کالج شلوارم از جایی که نباید پاره شده و برای همین ژاکت را دایم پایین می‌کشیدم تا دیده نشود.
در زیرزمینِ خانه‌ای که پناه گرفته بودیم جوانی بود که شبِ پیش را در حسینیه‌ی جماران حضور داشت. می‌گفت لباس‌شخصی‌ها برای کسانی که درونِ حسینیه بودند تونلِ کتک درست کرده بودند و هر کس را می‌خواست خارج شود ددمنشانه از این تونلِ می‌گذراندند تا وحشیانه بزنند. می‌گفت زن‌ها در طبقه‌ی بالا با تندترین شعارها جنبش را همراهی کرده‌اند. با ورودِ چماقدارانِ حکومت به حسینیه‌ی جماران او و چند نفرِ دیگر به‌وسیله‌ی نوه‌های خمینی به درونِ خانه پناه داده می‌شوند. این جوان می‌گفت که یاسر و دیگر نوه‌های خمینی فحش و دشنام نثارِ خامنه‌ای می‌کردند.
بسیاری از معترضان خروشِ روزِ عاشورا را با سی‌ام خرداد مقایسه می‌کردند و همگی باور داشتند که آنچه رخ داده بسیار مهم و سرنوشت‌ساز است.
در آن زیرزمین طیفِ رنگارنگِ جنبشِ سبز را می‌توانستی شهود کنی. از جوانی که به‌شدت با موسوی مخالف بود و می‌گفت «خدا کنه اینهمه هزینه باز منجر به سرِ کار آمدنِ اینها و آخوندها نشه» تا جوانی که باور داشت ایستادگیِ موسوی ارزشمند است و دیگری که می‌گفت در شرایطِ کنونی باید هدفِ همه سرنگونیِ دولتِ ولی‌ِفقیه باشد. اما آنچه همه‌ی سبزهای پناه گرفته در آن زیرزمین بر سرش همنوا بودند آن بود که جنبش نباید شیفته‌ی شخص باشد و باید به‌سوی دموکراسی‌خواهی پیش برود.
هر زمان که خواستیم برویم بیرون یکی از دیده‌بان‌ها می‌گفت لباس‌شخصی‌ها در خیابان و حتی درونِ کوچه حضور دارند. البته این میان یک پیرمردی از صاحبانِ ساختمان چندین بار خواست ما را محترمانه بفرستد بیرون و گفت «رفتند!» اما مشخص می‌شد همچنان وضعیتِ بیرون نامناسب است. حتی یکی از صاحبانِ مجتمع گفت در برابرِ ساختمانِ مربوط به وزارتِ نفت یک دوربین کار گذاشته‌اند و اگر زمان برای رفتن مناسب شد، همه با هم بیرون نرویم. سبزهای پناه‌گرفته به‌نحوِ معناداری شروع کردند به سپاس‌گزاری از پیرمرد و خلاصه با یکدیگر تعارف تکه پاره کردند تا پیرمرد دست از سرِ ما برداشت. سرانجام ساعتِ دوی پس از ظهر با صاحبانِ مجتمع خداحافظی و دوتا دوتا آنجا را ترک کردیم.
ساعتِ دو و پانزده دقیقه به تقاطعِ خیابانِ قرنی و طالقانی رسیدم اما هر چه منتظر ماندم کسی سوار نمی‌کرد. ناگزیر به‌سوی میدانِ فردوسی راه افتادم. میدان پر بود از لباس‌شخصی و بسیاری از راه‌ها را بسته بودند (میدانِ فردوسی به‌سمتِ انقلاب را هم). دستِ هر کدام از شبهِ نظامیان یک پُرس خورشتِ قیمه می‌دیدی که کنارِ موتورهای‌شان می‌لمباندند. نزدیکیِ دروازه دولت و در حالی که ساعت از دو و سی دقیقه گذشته بود، پس از مدت‌ها ایستادن و قدرت‌نماییِ موتورسوارهای لباس‌شخصی را در خیابان نگاه کردن، یک تاکسی که مسافرش دربست گرفته بود ایستاد و مرا سوار کرد. دانستم که شلوارِ پاره دلِ طرف را به‌رحم آورده است. خودش می‌گفت ترسیده با این وضعیتِ لباس بفهمند که من از سبزها بوده‌ام و دستگیرم کنند. فحش و دشنام بود که از سوی مسافر و راننده نثارِ مزدوران می‌شد. دوباره بازگشتم به همان جایی که پیش‌تر بودم؛ تقاطعِ خیابانِ قرنی و طالقانی. در این زمان یک لباس‌شخصی که با موتور نمایش می‌داد فریاد زد «وای اگر خامنه‌ای حکمِ جهادم دهد!» و بی‌درنگ پاسخِ خود را دریافت کرد؛ مردی که این‌سو همراه با زن و بچه سوارِ موتور بود زیرِ لب گفت «خفه‌شو حروم‌زاده!». کم کم دو تن از معترضان هم همانجا در انتظارِ تاکسی ایستادند. یکی از آنها بسیار درگیرِ این موضوع بود که از اینهمه حضورِ سبز و هزینه‌ی خونین چگونه می‌توان برای سرنگونیِ کودتاگران بهره برد و سرنوشتِ کشور را به‌سودِ ملتِ ایران رقم زد.
نزدیکِ ساعتِ سه‌ی پس از ظهر و با گذشتِ زمانِ درازی در به دری توانستم تاکسی بگیرم و از تقاطعِ خیابانِ قرنی و طالقانی با دو تن از معترضان به میدانِ هفتِ تیر بروم. در زمانی که اینجا ایستاده بودم دست‌ِکم دو ماشین پر از سرنشین‌های گریان و نگران دیدم که آدرسِ «بیمارستانِ آپادانا» را پرس و جو می‌کردند و مشخص بود که عزیزِشان در عاشورای خونین زخمی شده است. ماشینِ آخر مادرِ نگرانی را در خود داشت که تسبیح به‌دست ذکر می‌گفت و با چشمانی سرخ سرش را دمادم به‌نشانِ افسوس و امید تکان می‌داد. نگاه‌ش چنان در نگاه‌ام پیچید و خواهشِ وجودش از آسمان‌ها برای دیدارِ عزیزش چنان مرا گداخت که بی‌اختیار آونگِ تکانِ سرش به سرم سرایت کرد و در ثانیه‌هایی هر دو برای عزیزش دل گرو گذاشتیم. به‌راستی که هیچ چیز تکان‌دهنده‌تر از چشمانِ نگرانِ یک مادر نیست!
در راهِ بازگشت از زبانِ پیرمردی که خودش در چهار راهِ کالج شاهدِ کشتار بود شنیدم که از شلیکِ گلوله به سرِ یکی از جوانان سخن می‌گفت. جوانِ دیگری که بیش‌ترِ ساعاتِ اعتراض را در همان چهار راهِ کالج مانده بود می‌گفت به چشمانِ خود دیده که یک مامورِ امنیتی از بالای پل، کلتِ کمری کشیده و کلِ خشاب را بر سرِ معترضان خالی کرده است؛ تیری به سرِ یکی از جوانانِ سبز می‌خورد و از زیرِ گلویش خارج می‌شود، تیری به سینه‌ی جوانِ دیگری برخورد می‌کند و دو نفر نیز از پا موردِ اصابتِ تیر قرار می‌گیرند و زخمی می‌شوند.
مادرِ یکی از دوستان به چشمِ خود دیده است که در جایی که خونِ فراوانِ یکی از معترضان بر زمین ریخته شده بود، لباس‌شخصی‌ها دورِ خونِ ریخته شده حلقه زده و نمازِ شکر خوانده‌اند. دوستی که یکی از بستگانش در بیمارستانِ شرقِ تهران خدمت می‌کند می‌گفت که به آنها آماده‌باش داده‌اند که بیمارستان‌های مرکزِ شهر پر شده است و آماده باشید تا مجروح‌ها و زخمی‌ها را به آنجا بیاوریم. دوستی دیگر می‌گفت به برخی بیمارستان‌ها نیز هشدار داده‌اند که از پذیرشِ زخمی‌های عاشورا خودداری کنند.

2. تحلیل:
آنچه در عاشورا رخ داد زنگِ خطری برای حاکمیت و رهبرانِ جنبشِ سبز هر دو بود. حکومت با این کشتار و جنایتِ وحشیانه (به گلوله بستن، قتل با قمه‌ی شبهِ نظامیانِ بسیجی و زیر گرفتن توسطِ ماشینِ نیروی انتظامی) نقشِ گورکن‌ای را بازی می‌کند که به‌جای گورِ دیگران، گورِ خود را روز به روز بیش‌تر آماده می‌سازد. اما رهبرانِ جنبشِ سبز پس از عاشورای خونین باید تکلیفِ خود را با حاکمیت یکبار برای همیشه روشن کنند؛ حاکمیت در شرایطِ کنونی هیچ معنایی جز ولایتِ خامنه‌ای ندارد. عاملیتِ سیاسیِ رهبرانِ جنبش به هر میزان که کاهش یابد، راهِ جنبش بیش‌تر از سوی حکومت مین‌گذاری خواهد شد. این میان به‌ویژه روی سخنِ من با میرحسینِ موسوی است. خردمندانه نیست که او اینهمه قدرتِ مردمیِ پشتِ سر را با سیاستِ صبر و انتظار بر باد دهد. نهایت آن است که با بیانیه ضدِ خامنه‌ای و تشویقِ هواداران به اعتصاب، او را دستگیر خواهند کرد و تکلیفِ ما و حاکمیت از این وضعیتِ پادرهوا بیرون می‌آید.
پس‌نوشتِ اول:
در آن زیرزمین و در میانِ طیفِ رنگارنگِ باورهای جنبشِ سبز در میانِ معترضانی که آنجا پناه گرفته بودند، هم کسانی بودند که نسبت به دین همدلی داشتند و هم کسانی بودند که راهِ رهاییِ ملت را در بیرون راندنِ دین از سپهرِ سیاست و به‌ویژه جامعه می‌دانستند. از سخنانِ دوستِ سبزی که نظرِ اخیر را داشت چنین برداشت کردم که اخراجِ دین از پهنه‌ی اجتماع را بیش‌تر به‌معنای خرافه‌زدایی از جامعه می‌داند. هر دو گروه اما در بهره‌برداریِ ابزاریِ رژیمِ اسلامی از دین به‌مثابه‌ی وسیله‌ی سرکوبِ مخالفان همنوا بودند. این پس‌نوشت را به گزارشِ عاشورای سرخ افزودم تا اگر در آینده روایت‌های این وبلاگ از این روزهای تاریخی نیز بازخوانی شد، خوانندگان بدانند که در میانِ سبزهایی که جانِ خود را کفِ دست گرفتند و به خیابان آمدند دین‌ستیز هم وجود داشت (و البته همان دین‌ستیز هم روزِ عاشورا، برخلافِ دروغ‌های حکومت، به حسین‌بن‌علی هیچ توهینی نکرد) و به‌هر روی همه یکجور نبودند.
پس‌نوشتِ دوم:
شعارهای مردم در عاشورا:
اونی که میگن عادله، دروغ میگن قاتله (تقاطعِ وصالِ شیرازی و طالقانی)
شکنجه جنایت، مرگ بر این ولایت (همان جا)
تجاوز جنایت، مرگ بر این ولایت (همان جا)
خامنه‌ای یزید شده، یزید روسفید شده (همان جا)
این ماه ماهِ خونه، یزید سرنگونه
بسیجی اراذل، پیوندتان مبارک (تقاطعِ وصالِ شیرازی و طالقانی)
می‌جنگیم می‌میریم، ایران رو پس می‌گیریم (همان جا)
عزا عزاست امروز روزِ عزاست امروز، ملتِ سبزِ ایران صاحب‌عزاست امروز
شعرِ «زیرِ بارِ ستم نمی‌کنیم زندگی، جان فدا می‌کنیم در رهِ آزادگی» همراه با سینه‌زنی (تقاطعِ وصالِ شیرازی و طالقانی)
هیهات من الذلة (همان جا)
بسیجی وحشی شده (هنگامِ فرار از دستِ لباس‌شخصی‌ها)
برادرِ بسیجی، بسه برادر کشی (تقاطعِ وصالِ شیرازی و طالقانی)
بسیجی حیا کن، ملت رو رها کن (همان جا)
بسیجی حیا کن، مفتخوری رو رها کن (همان جا)
منتظری زنده است، صانعی پاینده است (همان جا)
منتظری زنده است، موسوی پاینده است (همان جا)
زندانیِ سیاسی آزاد باید گردد (همان جا)
دانشجوی زندانی آزاد باید گردد (همان جا)
یا حضرتِ معصومه، منتظری مظلومه (همان جا)
وصیتِ منتظری، مرگ بر این دیکتاتوری (همان جا)
وصیتِ منتظری، پایانِ این دیکتاتوری (همان جا)
پیروِ راهِ حسین، منتظری میرحسین (همان جا)
ابوالفضلِ علمدار، دیکتاتور رو ورش دار (همان جا)
یا حجة‌بن الحسن، ریشه‌ی ظلمو بکن
بسیجیِ واقعی، همت بود و باکری (تقاطعِ وصالِ شیرازی و طالقانی)
تجاوز توی زندان، این اومده تو قرآن؟ (همان جا)
ای رهبرِ آزاده، تجاوز هم آزاده؟ (همان جا)
ما اهلِ کوفه نیستیم، پشتِ یزید بایستیم (همان جا)
چقدر بهت پول دادن، دوربین به دستت دادن (در رویارویی با لباس‌شخصیِ فیلم‌بردار)
شعرِ «محمودِ خائن آواره گردی» (تقاطعِ وصالِ شیرازی و طالقانی)
جنتیِ لعنتی، تو قاتلِ ملتی (همان جا)
شعارِ جنبشِ ما، اعتصاب اعتصاب (یا چیزی شبیه به این در حدِ فاصلِ دروازه دولت تا میدانِ فردوسی)
مرگ بر خامنه‌ای
مرگ بر دیکتاتور
یاحسین، میرحسین
این لشکرِ حسینه، حامیِ میرحسینه
این لشکر حسینه، یاورِ میرحسینه
ایرانیِ با غیرت، حمایت حمایت
همشهریِ با غیرت، حمایت حمایت
اینهمه لشکر آمده، علیهِ رهبر آمده (تقاطعِ وصالِ شیرازی و طالقانی)
اینهمه لشکر آمده، به جنگِ رهبر آمده (همان جا)

بازتابِ نوشتار در بالاترین

۱۳۸۸ دی ۶, یکشنبه

روز صد و نود و هشتم: دادخواهی در تاسوعا

آنچه می‌نویسم دیده‌های من از ده دقیقه به دهِ صبح تا یک و نیمِ پس از ظهر است:
ده دقیقه به ده به میدانِ امام حسین رسیدم. هیچ خبری از معترضان نبود اما از نزدیکیِ پلِ چوبی تا دورِ میدان پر بود از ماشین‌های نیروی انتظامی. تا ده و ده دقیقه به‌دنبالِ دستشویی می‌گشتم و در نهایت توانستم در یک رستوران این فریضه‌ی الهی را به‌انجام رسانم. ده و ده دقیقه به خیابان بازگشتم اما هنوز هم خبری از سبزها نبود. ده و بیست دقیقه و پس از کمی گشت در پیرامونِ میدان به یک ایستگاهِ اتوبوس در خیابانِ مازندران رفتم که به‌وسیله‌ی یک پاساژ به خیابانِ انقلاب دید داشت. تا پانزده دقیقه به یازده آنجا نشستم و نشریه‌ی «نگاهِ نو» خواندم (فهمیده‌ام که در چنین روزهایی برخلافِ همیشه‌، ناگهان به ارزشِ زمان و عمر پی می‌برم. پس تا جایی که بتوانم فضای آن روز را چندگانه می‌سازم. این هم روحیه‌ را بهبود می‌بخشد و هم نشانی ست بر اینکه زندگی چیزی جز همین لذتِ کوتاهِ خواندنِ «هنرِ داستان‌نویسی» پیش از دلهره‌ی سرشار از رهایی در پیوستن به معترضان نیست).
ده دقیقه به یازده به خیابانِ انقلاب و نزدیکیِ میدانِ امام حسین بازگشتم و با شادیِ ناباورانه‌ای انبوهِ صد نفریِ سبزها را در پیاده‌رویِ آن سویِ خیابان دیدم. از پلِ هوایی به آن سویِ خیابان رفتم و به معترضان پیوستم. سه زنِ چادریِ مزدور از بالایِ پلِ هوایی با یکدیگر گفتگو می‌کردند و یکی به دوتایِ دیگر جمعیت را نشان می‌داد و می‌گفت «خودشان هستند» و با خوشحالی ادامه می‌داد «اینها عددی نیستند».
جمعیت همچنان پیش می‌رفت و از پنجاه متر مانده به میدانِ امام حسین تا پس از ایستگاهِ مترو راه‌پیمایی کردیم که ناگهان شعارِ «مرگ بر دیکتاتور» از سوی معترضان به هوا برخاست. نزدیکیِ ساعتِ یازده و در حالی که شاید سه دقیقه بیش‌تر از شعار دادنِ ما نگذشته بود، گاردی‌ها همچون سگِ هار به مردم یورش بردند. مشخص بود دستور گرفته‌اند که به‌هر قیمتی از انبوه شدنِ معترضان و شعار دادنِ آنان جلوگیری کنند. مرد و زن را وحشیانه با باتوم به بادِ کتک گرفتند. از یک سو نوای نوحه از سراسرِ میدانِ امام حسین بلند بود و از سوی دیگر فریادِ ضجه‌ی مردم زیرِ ضربه‌های وحشیانه‌ی مزدورانِ حکومت. معترضان به کوچه‌ی کیهان (بن‌بستِ پس از ایستگاهِ مترو) پناه بردند و آنجا گاردی‌ها همراه با یک سردسته‌ی لباس‌شخصی پس از چندی که معترضان را در خیابان سرکوب کردند، با دستورِ سردسته واردِ کوچه‌ی بن‌بست شدند و همه را وحشیانه زدند و یک مردِ جوان هم در حالی که همچنان از سوی مزدوران (به‌ویژه آن لباس‌شخصی) کتک می‌خورد، با وضعی تحقیرآمیز بازداشت شد. من کمی پیش از آگاهیِ سردسته از حضورِ چند ده نفر در بن‌بستِ کیهان، از آنجا خارج شدم. زمانِ خروجِ من درست همزمان بود با ورودِ او و گاردی‌هایش به آنجا. البته یکی از مجتمع‌ها در آن کوچه به بسیاری از معترضان پناه داد (نزدیکیِ ساعتِ یازده و نیم که من به‌سمتِ پلِ چوبی راه افتاده بودم و از آن کوچه می‌گذشتم دیدم که هنوز هم شماری از معترضان از آن خانه بیرون می‌آیند و از صاحبِ آن سپاس‌گزاری می‌کنند). یک زنِ میانسال را در همان ابتدای کوچه‌ی کیهان به‌شدت زده بودند و بسیار ناله و گریه می‌کرد. خانه‌ی قدیمیِ دارای پلاکِ 109 (پیش از کوچه‌ی کیهان) نوحه‌ی بسیار بلندی پخش می‌کرد تا صدای اعتراض و فریادِ مردم شنیده نشود.
یازده و ده دقیقه گاردی‌ها هر کس را که در پیاده‌روهای منتهی به میدانِ امام حسین بود، وحشیانه و همراه با توهین‌های زننده موردِ ضرب و شتم قرار دادند (گاردی از موتورِ در حالِ حرکت پایین می‌پرید و در حالی که ناسزا می‌گفت، به‌سوی مردم یورش می‌برد). چندین نفر از نیروهای انتظامی روی ورودی و خروجیِ پلِ عابرِ پیاده (پیش از میدان) جای گرفتند و همراه با کنترلِ مردم، نمی‌گذاشتند کسی حتی روی پل بایستد. چندین بار از گوشه و کنار صدای شلیکِ گازِ اشک‌آور شنیده شد. یکی از گاردی‌ها، چیزی شبیهِ تسمه‌ی سیاه در دست داشت که همچون قرقره جمع می‌شد و با آن مردم را می‌زد.
تا یازده و بیست و پنج دقیقه سه یا چهار بار از این سوی پیاده‌رو به‌سوی دیگر رفتم. سپس به‌سمتِ پلِ چوبی راه افتادم. از میدانِ امام حسین تا پلِ چوبی فضا بسیار متشنج و حضورِ مزدورانِ سرکوبگر خیلی سنگین بود. یورش‌های ناگهانی به مردم در پیاده‌روها از سوی گاردی‌ها و لباس‌شخصی‌ها چندین بار تکرار شد. یک پیرمرد گلایه‌کنان می‌گفت «اینها مردمِ عادی را در پیاده‌رو می‌زنند. آخر کجای دنیا چنین است؟».
یازده و نیمِ صبح همراه با جمعِ چند صد نفریِ معترضان به‌سمتِ میدانِ فردوسی راه افتادم. یک پسرِ جوان که گویا با نامزدش بیرون آمده بود، پیش از رسیدنِ به میدانِ فردوسی با شجاعت و البته زیرکیِ هر چه تمام‌تر هر از گاهی شال‌گردن را جلوی دهان می‌گرفت و یک تنه فریادِ «مرگ بر دیکتاتور» سر می‌داد که گاه با همراهیِ معترضانِ پیرامون نیز روبرو می‌شد. یک لباس‌شخصیِ موتوری خطِ سبزهای روان در پیاده‌رو را گرفته بود و در نهایت به چند نفر تشر زد. هنگامی که از پیاده‌رو واردِ خیابان شد برگشتم و به‌دیده‌ی تحقیر به او نگریستم. با موتور برگشت به پیاده‌رو تا پشتِ سرِ من گازی بدهد و نگاه را پاسخ گوید و سپس رفت. نزدیکیِ ساعتِ دوازده میدانِ فردوسی پر از سرکوبگر و ازدحامِ مردم در پیاده‌روها بسیار زیاد بود. بوق‌های اعتراضیِ ماشین‌ها در همراهی با سبزها از اینجا تا خودِ میدانِ انقلاب بسیار چشمگیر و باشکوه بود. فضای متشنجِ میدانِ فردوسی درست همانندِ میدانِ امام حسین بود. گاردی‌ها مردم را در پیاده‌روهای پیرامونِ میدانِ فردوسی می‌زدند.
دوازده و پانزده دقیقه چهار راهِ ولیعصر پر از ماشین‌های سرکوبگران بود. این بیش‌ترین حجمِ ماشین‌های ضدِ شورش بود که دیروز دیدم. از آنجا تا میدانِ انقلاب ازدحامِ سبزها در پیاده‌رو بسیار بیش‌تر شده، به هزاران رسیده بود و از هر دو سوی خیابانِ انقلاب گاه شعارِ «یا حسین میرحسین» و «مرگ بر دیکتاتور» سر داده می‌شد. یکبار که از سمتِ چپِ خیابانِ انقلاب معترضان فریادِ دادخواهی سر دادند، یک لباس‌شخصی ایستاد و تنهایی در پشتیبانی از خامنه‌ای نعره کشید. در کفِ خیابان شیشه‌های خورد شده‌ی یک ماشین خودنمایی می‌کرد. در درازای راه (تا تقاطعِ خیابانِ رودکی و انقلاب) جسته گریخته لباس‌شخصی‌ها از دور و نزدیک سرگرمِ فیلم‌برداری از مردم بودند. خنده‌دار‌ترین مورد اما دو ماشینِ سرکوبگر بود که از خطِ ویژه‌ی خیابانِ انقلاب به‌شتاب می‌گذشت و از معترضان فیلم می‌گرفت.
شادی و شورِ مردمِ معترض را در همین پیاده‌روی میانه‌ی چهار راهِ ولیعصر تا میدانِ انقلاب توانستم تجربه کنم. به‌ویژه زنان و دختران با سرزندگی، خنده و امیدی بسیار زیبا به پیاده‌رویِ خود ادامه می‌دادند و هر از گاهی با لبخند ضدِ دیکتاتور فریاد سر می‌دادند. حضورِ زن‌های پیرِ روسری به سر (گویی همان سی ساله‌های انقلابِ بهمن باشند که با موهای افشان به خیابان می‌آمدند و پس از پیروزیِ انقلاب، از کوچک‌ترین حقوق و آزادی‌های خود محروم شدند) در میانِ سبزها دیدنی است. یکی از همین زن‌ها که همراهِ با دخترش آمده بود با شادمانی و امید می‌گفت «اینها آخر خسته می‌شوند اما ما باز هم همچنان به خیابان خواهیم آمد».
همراهیِ ماشین‌ها با سبزها به‌وسیله‌ی بوق‌های پیوسته و اعتراضی یکی از باشکوه‌ترین نمودهای خروشِ دیروز از میدانِ فردوسی تا میدانِ انقلاب بود. دوازده و بیست دقیقه و نزدیکیِ میدانِ انقلاب، مردم در اتوبوس شعارِ «مرگ بر دیکتاتور» و «ابوالفضلِ علمدار، دیکتاتور رو ورش دار» فریاد زدند.
پس از میدانِ فردوسی تا میدانِ انقلاب فضا بسیار بهتر بود و به‌میزانی که بر شمارِ سبزها افزوده گشته بود، از شدتِ برخوردِ مزدوران یکسره کاسته شده بود. پلیس‌های امنیت و ناجا که در پیاده‌رو بودند هیچ کاری به مردم نداشتند و من به دو نفر از آنها «خسته نباشید!» هم گفتم. در نزدیکیِ میدانِ انقلاب یک پلیسِ نیروی انتظامی با معترضان خوش و پش هم می‌کرد و تنها مانده بود دست‌های خود را به‌نشانِ پیروزی بالا ببرد و با ما همراه شود.
دوازده و نیم از میدانِ انقلاب گذشتم و به راه‌پیمایی همراه با جمعِ چند ده نفره‌ی معترضان ادامه دادم. همانندِ بارهای پیشین مسجدِ سیدالشهدا (پس از میدانِ انقلاب) پناهگاهِ مزدوران شده بود. یکِ پس از ظهر به تقاطعِ خیابانِ رودکی و انقلاب رسیدم. از آنجا با تاکسی به چهار راهِ ولیعصر بازگشتم. تا چهار راهِ ولیعصر (جز حضورِ دو دسته‌ی سینه‌زنی) چندان خبری نبود اما از آنجا تا میدانِ فردوسی همچنان حضورِ گسترده‌ی گاردی‌ها و لباس‌شخصی‌ها و پیاده‌رویِ جسته گریخته‌ی معترضان دیده می‌شد.
یک و سی دقیقه نزدیکیِ میدانِ فردوسی به یک اتوبوسِ پر جمعیت که شعارِ «مرگ بر دیکتاتور» سر می‌دادند، دست‌ها را به‌نشانِ پیروزی بلند کردم اما شوربختانه چند قدم بالاتر چهار نفر از پلیسِ امنیت ایستاده بودند و من را خواستند و کمی جر و بحث کردیم که با پوزشِ من ماجرا تمام شد. یکی‌شان پرسید «ماهواره اعلام کرد [که بیرون آمدید]؟» پاسخ دادم «نه آقا! مردم خودشان یکدیگر را خبر می‌کنند. مثلِ هفته‌ی اول» پرسید «کدام هفته‌ی اول؟» گفتم «هفته‌ی اولِ پس از انتخابات». احمقانه‌تر از همه این بود که پلیسِ امنیتِ مملکت مدعی بود من با نشان دادنِ وی کاری کردم که مردمِ درونِ اتوبوس فکر کنند خبری است. می‌گفت آنها را کسی نمی‌بیند ولی تو در خیابان دیده می‌شوی. آنگاه یک اتوبوسِ شعارگویان خودش انگار مهم نبود یا از همه گذشته، این شش ماه خروشِ ملت انگار هنوز بسیاری از نیروهای حکومت را از خواب بیدار نکرده است. به‌هرحال با پوزشِ دوباره رهایم کردند و چند نفر از مردم نیز ایستاده بودند ببینند کار به کجا می‌کشد که خوشبختانه با همان‌ها راهی شدم. از آنجا به خانه بازگشتم.
درست برخلافِ پاره‌ای پیش‌بینی‌ها، امروز سرکوب‌های میدانِ امام حسین و میدانِ فردوسی بسیار وحشیانه بود. هدف هم چیزی جز ترساندن مردم از حضور در مراسمِ اصلیِ امروز (عاشورا) نبود. باور دارم که امروز حضورِ میلیونیِ سبزها بسیار ضروری و سرنوشت‌ساز خواهد بود.

پس‌نوشت:
پنج‌شنبه سومِ دی‌ماه ساعتِ چهار و پانزده دقیقه به میدانِ توپخانه رسیدم که به‌طبع دیر شده بود. سراسرِ میدان پر از لباس‌شخصی بود که از مردم می‌خواستند پراکنده شوند. همان زمان یک زنِ چادری رو به جمعیت کرد و گفت: «منافق‌ها! فاسد‌ها!» و رفت. در عوض یک دخترِ چادریِ پر جوش و خروش در جمعیتِ چهل نفریِ باقیمانده از تجمعِ ساعتِ سه حضور داشت و یک زنِ جوانِ چادری را هم دیدم که با زیرکی چادر را روی دهان گرفته بود و همراه با پیاده‌روی، فریادِ «مرگ بر دیکتاتور» سر می‌داد جوری که هر کس پیرامونِ این زن بود سرگردان می‌شد که فریاد از کجا می‌آید.
مهم‌ترین رخدادِ پنج‌شنبه زمانی که من رسیدم، بوق‌های پیوسته و اعتراضیِ ماشین‌ها در سراسرِ خیابان بود.
یک دخترِ جوان که دستش را با باند بسته بود نیز در جمعیت بود که با دلنگرانیِ فراوان تلاش داشت تا دوباره یک هسته‌ی اولیه شکل دهد و همین جمعِ چند ده نفره چندین بار نیز شعارِ «مرگ بر دیکتاتور» سر دادند که یک پلیسِ امنیت با فحش و کتک جمع را دنبال کرد. بنا شد برویم میدانِ بهارستان اما نزدیکیِ ساعتِ پنج هنگامی که به آنجا رسیدم هیچ‌کس از پشتِ سری‌ها نبودند و همه رفته بودند تا برای روزهای در پیشِ رو خود را آماده کنند.

نگرش جنبش سبز به تاریخ

1. محمدِ سبز آری، خمینیِ سبز نه؟
چگونه است که می‌توان از پیامبرِ اسلام تصویرِ رحمانی ارایه داد اما نوبت به خمینی که می‌رسد، داستان دگرگون می‌شود؟ تفاوتِ محمد با خمینی چیست؟ دستِ بر قضا من هر چه بیش‌تر می‌نگرم شباهت‌های شگفت‌انگیزتری میانِ این دو می‌بینم.
محمد در بنی‌قریضه نسل‌کشی به راه انداخت. تنها برگِ برنده‌اش اما آن بود که چهارده قرن از این جنایت می‌گذرد و شاهدانِ این قتلِ عام دیگر نیستند تا بگویند چه بر سرِ آن قومِ یهودی آمد. اما نسل‌کشیِ خمینی در سالِ شصت و هفت شاهدانِ زنده دارد. ولی دوریِ تاریخی و نزدیکیِ تاریخی در حقیقتِ جنایت هیچ دگرگونی پدید نمی‌آورد.
محمد تا پیش از به قدرت رسیدن، هر چه از خدا بازگو می‌کرد دارای سویه‌های غیرِسیاسی، شخصی و بیش‌تر ناظر بر رابطه‌ی بندگان با آسمان بود. اما از فردای حکومتِ مدینه، ناگهان خدای محمد آیه‌های بریدنِ دست و تهدیدِ دنیاییِ مخالفان را فرو فرستاد. خمینی نیز تا پیش از سرنگونیِ سلطنت، سخن از دموکراسی و نفیِ دیکتاتوری می‌راند. اما از فردای پیروزیِ انقلاب چنان جنونِ قدرت از دهانش فوران زد که آتشِ آن فرمان‌ها و سخنان بسیاری از جوانانِ گرانقدرِ این سرزمین را به دیارِ نیستی فرستاد.
یک شباهتِ دیگر آنکه خمینی و جانشینانِ محمد هر دو با ملتِ ایران همچون بیگانه رفتار کردند. تنها چشمداشت البته آن بود که عربِ بادیه‌نشین را جز سوزاندن و کشتن آن هم در سرزمینی دیگر کاری نیست. اما خمینی یک ایرانی بود که از او چشمداشتِ سربلند ساختنِ ایران می‌رفت. ولی شوربختانه تبارِ سرشتِ او به همان بادیه‌نشین‌های خونخوار می‌رسید.
چه‌بسا کسی بگوید پس با این ترتیب نه از پیامبرِ اسلام می‌توان روایتی انسانی به‌دست داد و نه از خمینی. من هم تا پیش از زایشِ جنبشِ سبز همین را نتیجه می‌گرفتم. اما پس از آن دیگر چنین نیست. در واقع من می‌خواهم آن‌سوی این سنجش را پشتیبان باشم؛ اگر می‌توان از محمد خوانشی سبز داشت، صد البته از خمینی هم می‌توان چنین خوانشی داشت. گرچه هر دو خوانش از واقعیت‌های یکپارچه‌ی تاریخی تهی است.

2. تاریخِ واقعیت در خدمتِ آرمان‌های واقعی
جنبشِ سبز تاریخِ خود را جعل می‌کند و این جعل نه تنها نامطلوب نیست که در شرایطِ کنونی ضروری است. جنبش با خوانشِ سبز از محمد، راهِ دیانتِ مردم را از حکومت جدا می‌سازد و به‌راستی که این بزرگ‌ترین رمزِ پیروزیِ ملتِ ایران در سرنگون ساختنِ استبدادِ دینی است. از آن سو جنبش با خوانشِ سبز از خمینی تمامِ اعتبارِ پشتوانه‌ی ولی‌ِفقیهِ کنونی را از او می‌ستاند. چرا که می‌دانیم او از پیشِ خود چیزی ندارد و هر چه دارد نتیجه‌ی برداشت از صندوقِ ذخیره‌ی بنیانگذار است. این خوانش از خمینی البته یک ضرورتِ دیگر هم دارد؛ رهبرانِ کنونیِ جنبش از مردانِ مهمِ روزگارِ خمینی هستند. آنان از ایدئولوژیِ خمینی تا میزانِ چشمگیری دست شسته‌اند و ما باید خمینی را همچون نامِ بی‌مسمایی برای نگاه‌داری از پیوستگیِ رهبران با بدنه‌ی جنبش به‌همراه داشته باشیم. گرچه این را هم نباید فراموش کرد که او تا زمانی که زنده بود، به نظامیان اجازه‌ی دخالت در سیاست نداد و گرایش‌های سیاسیِ آخرالزمانی را طرد کرد. از جهتِ استواریِ شخصیت نیز او هرگز با فردِ حقیری چون خامنه‌ای سنجش‌پذیر نیست. به‌هر روی تفاوت‌های گاه بنیادینِ بنیانگذار با ولی‌ِفقیهِ کنونی را نمی‌توان نادیده گرفت.
جنبشِ سبز در هر دو رویکردِ خود به محمد و خمینی، بر دوره‌ی اولِ زندگیِ تاریخیِ این دو انگشت می‌گذارد. چه‌بسا کسی بگوید محمد پیامبر است و شخصیتی اسطوره‌ای دارد. حال آنکه خمینی یک رهبرِ دینی – سیاسی بود که در تاریخِ معاصرِ ما همه‌ی زندگی‌اش در پیشِ چشمِ همگان است. اما من در اینجا از «اسطوره‌ی خمینی» سخن می‌گویم؛ مردی که پانزده سال مبارزه کرد و همه‌ی نیروهای سیاسیِ مخالفِ شاه از جبهه‌ی ملی، توده‌ای و چریکِ فدایی گرفته تا مجاهدینِ خلق و گروه‌های مبارزِ اسلامی را گردِ خود آورد و البته پس از پیروزیِ انقلاب، همه را از دمِ تیغ گذراند. جنبشِ سبز اما تنها دوره‌ی نخست (خمینیِ استبدادستیز و پیش از ولایتِ فقیه) را می‌بیند، چنانکه در موردِ پیامبر تنها بر محمدِ مسالمت‌جوی مکه تکیه می‌کند نه محمدِ جنگ‌طلبِ مدینه.
به‌گمانِ من جنبشِ سبز این حق را دارد که آرمان‌های آزادی‌خواهانه و مدرنِ خود را بر چهره‌ی شخصیت‌های دینی و سیاسیِ خود مهر بزند. مهم آن است که فراموش نکنیم محمد و خمینی پتانسیلِ زیادی دارند که از چهارچوبِ سبزِ جنبشِ ما سرکشی کنند و سرشتِ شومِ خود را بازآفرینی. پس باید همیشه به یکدیگر یادآوری کنیم که امرِ بنیادین همان آرمان‌ها هستند و نباید روزی این اسطوره‌های دور و نزدیک باز به واقعیتِ یکپارچه‌ی تاریخیِ خود بازگردند. جنبشِ سبز تاریخِ پشتِ سر را در راهِ آرمان‌های پیشِ رو بازسازی می‌کند و باید تا همیشه آن تاریخ پیشِ پای این آرمان‌ها زانو بزند.

۱۳۸۸ آذر ۲۹, یکشنبه

به یاد وجدان بیدار

گفتند ساده‌لوح است. این در دنیای سیاستِ اسلامی یعنی به‌جای پاس‌داشتِ قدرت، جانِ آدمیان را پاس می‌دارد. منتظری را ضدِ انقلاب و انقلابی هر دو به‌سخره گرفتند. او به سیاستِ انسانی باور داشت و برای همین هم تنها بود. در زمانی که همگان به پای پیشوا زانو می‌زدند و همچون کورهای مادرزاد خونِ جاری از جماران را نادیده می‌گرفتند، تنها و تنها حسینعلیِ منتظری نسبت به جان‌ستانیِ استاد و مرادِ خود لب به اعتراض گشود. چرا که شرافتِ انسانی‌اش نگذاشت تا ببیند یک دست‌خط چگونه جانِ هزاران انسانِ بی‌گناه را وحشیانه می‌ستاند و از حرمتِ زندگیِ آنان، گورِ دسته‌جمعی بنا می‌کند.
او بزرگ بود چون در آستانه‌ی به‌دست گرفتنِ قدرت، بر سرِ حقوقِ انسان‌ها به همه چیز پشتِ پا زد. پس از مرگِ بنیانگذار و با به قدرت رسیدنِ راست‌های اسلامی، منتظری تا پایانِ عمر در خانه‌ی خود از سوی رهبرِ تازه‌به‌دوران‌رسیده زندانی شد. برای من که اسلام معنایی جز تباهی نداشت، منتظری نه تنها یگانه سیاستمدارِ پاکِ رژیمِ اسلامی بلکه یکی از بزرگ‌ترین نمادهای ایستادگی و انسان‌دوستی در دورانِ معاصر برای روشنفکران و مبارزانِ راهِ آزادی بود.
در روزهای خونینِ پس از کودتای انتخاباتی، روزگار نشان داد که سربلندی از آنِ منتظری است و سرافکندگی از آنِ آنکه بیست سال بر اریکه‌ی قدرت خون ریخت و دسیسه چید و خود را با نامِ «جانشینِ خدا» بر یک ملتِ بزرگ تحمیل کرد. او این بار نیز بر سرِ قدرت‌پرستانِ جنایتکار فریاد برآورد و سخنان و بیانیه‌هایش دلگرمیِ جنبشِ سبزِ مردمِ ایران بود. این روزهای سبز به حضورِ معنویِ او بیش از پیش نیازمند بود. منتظری تا همیشه در تاریخِ ایران جاودانه است اما خامنه‌ای در فردای روزِ بیست و دومِ خرداد مُرد و نعشِ گندیده‌اش در این شش ماه شامه‌ی هر ایرانی را می‌آزارد!
پس‌نوشت:
«یگانه الگوی ایستادگی و انسان‌دوستی» زیاده‌نمایی داشت و به «یکی از بزرگ‌ترین نمادها» تغییر یافت.
بازتابِ نوشتار در بالاترین

۱۳۸۸ آذر ۲۴, سه‌شنبه

شگرد سبز

دار و دسته‌ی خامنه‌ای به‌روشنی نشان دادند که حضرتِ ایشان دیگر جایگاهی جز زیرِ پای ملتِ ایران ندارد. چرا که او از سوی مردم عاملِ اصلیِ به‌تباهی کشاندنِ کشور، خیانت در رایِ ملت و کشتارِ جوانانِ معترض دانسته می‌شد و این باور در این شش ماه به بلندترین ندا در گوشِ جهان فریاد شد تا جایی که تصویرِ بزرگِ تبلیغاتیِ حضرتش به زیر کشیده، لگدمال گردید. اما تا امروز هیچ‌کس از مزدورانِ حکومتی به رویِ خود هم نیاورد که مردم رویاروی رهبرِ فریبکارِ جمهوریِ اسلامی ایستاده‌اند. گویی به زبانِ بی‌زبانی به این واقعیت اقرار می‌کردند که دیگر پشمی به کلاهِ رهبری نیست.
اکنون گویا آخرین ولی‌ِفقیه در آستانه‌ی سرنگونی چاره‌ای جز چنگ زدن به قبای خمینی نیافته، در سرِ چنین می‌پروراند که با این دستاویز می‌تواند از نابودی رهایی یابد. رهبری که مردم او را به هیچ گرفته‌اند، می‌خواهد از اعتبارِ خمینی برای بی‌اعتباریِ خودش مرهمی بسازد. در این میان ما باید «خمینی» را همچون اسمِ رمزی برای بازنماییِ حقارت و زبونیِ خامنه‌ای نگاه داریم. «خمینی» دردناک‌ترین چماق در دستِ مردانِ دیروزِ او بود که بر سرِ رهبر فرود می‌آمد و اکنون خامنه‌ای خواسته این چماق را خود در دست بگیرد و ضدِ رقیبان به‌کار برد.
یکی از راه‌های رویاروییِ مناسب با ترفندِ حکومت در پاره‌کردنِ عکسِ بنیانگذار و جنجال‌سازیِ پس از آن، فریاد زدنِ این شعار در راه‌پیمایی‌های پیشِ‌روی جنبشِ سبز است:
«درود بر خمینی، مرگ بر خامنه‌ای»
در همین زمینه:
جنبشِ سبز و جنگِ نشانه‌ها / آواره بر فرازِ دریایِ مه
اهمیتِ پذیرشِ نفوذِ اپوزوسیونِ روحانیِ جنبشِ سبز / سیبستان (رک: مساله‌ی سوم)
خامنه‌ای پس از بیست سال می‌خواهد از زیرِ سایه‌ی سنگینِ خمینی بیرون بیاید / سیبستان
نیازِ جنبش به دو نوعِ رسانه به‌خاطرِ لزومِ پذیرشِ دو گروهِ بزرگِ تشکیل‌دهنده‌ی جنبشِ سبز / سیبستان ( رک: نکته‌ی نهم)
راهکاری برای جنبشِ سبز / ایمایان

پس‌نوشتِ اول:
چند سال پیش دکتر رامینِ احمدی در نیلگون یادداشتی نوشت و یک آزمون پیشِ روی اصلاح‌طلبان قرار داد. درونمایه‌ی آن نیز اعلامِ برائت از خمینی بود. یعنی شکستنِ اسطوره‌ی خمینی را پیش‌فرضِ هر پیش‌روی قرار داده بود. پس از کودتای خرداد اینگونه راه‌کارها بیش‌تر به بی‌راهه می‌ماند. فروپاشیِ تصویری که از خمینی بیش از چهل سال در ذهنِ ملتِ ایران نقش بسته کارِ آسانی نیست. بیش و پیش از هر چیز باید این ولیِ کوتوله و حاکمیتِ ولایی را سرنگون ساخت. در فردای چنین روزی می‌توان پروسه/فرآیندِ نقدِ خمینی را آغاز نمود. امروز اما از پاره شدنِ تصویرِ او به‌وسیله‌ی هوادارانِ رهبرِ کنونی نباید بی‌جهت شادمان شد. این شادمانی دو معنا بیش‌تر ندارد: اول ساده‌اندیشی نسبت به آنچه «بتِ ذهنیِ خمینی» می‌توان نامید و دوم افتادن در دامِ خامنه‌ای و همنوایی با ترفندِ او برای افزایشِ فشارِ بر سرانِ جنبشِ سبز و شکاف‌انداختن در طیفِ متنوعی که این جنبش را شکل می‌دهد.
پس‌نوشتِ دوم:
خامنه‌ای در این
سخنرانیِ سراسر فریب و دروغِ خود (افزون بر نادیده‌گرفتنِ خروشِ میلیونیِ ملتِ ایران در هفته‌ی اول و سه ماه پس از آن در روزِ قدس و با اقلیت، کوچک و صفر خواندنِ معترضانِ سبز)، دوبار می‌گوید «انتخابات تمام شد». این سخن و حتی لحنِ شیادانه‌ی به زبان آوردنِ آن، درست همانند نخستین کنفراسِ مطبوعاتیِ دست‌نشانده‌ی او پس از کودتایِ انتخاباتی ست که او نیز دوبار همین جمله را تکرار کرد. رایِ چهل میلیونی ملت را به تاراج بردند و همهنگام آن را لبیک به نظام تفسیر کردند و توقع داشتند از پسِ چنین خیانتِ بی‌شرمانه‌ای هیچ صدای اعتراضی بلند نشود. سپس مردم را به گلوله بستند و در زندان‌ها شکنجه و تجاوز کردند و با دادگاه‌های خنده‌دار هر روز مشتِ آهنین نشان دادند اما باز هم سودی نبردند. این جنجالِ عکسِ خمینی نیز می‌گذرد اما جنبشِ سبز بر سرِ «حقِ حاکمیتِ ملی» همچنان به اعتراضِ خیابانی تا سرنگونیِ رهبرِ فریبکار ادامه خواهد داد. بله! انتخابات تمام شد و شما بازنده‌ی نهایی خواهید بود.

۱۳۸۸ آذر ۲۳, دوشنبه

رضا پهلوی و جنبش سبز

این یادداشت را بنا داشتم ماه‌ها پیش بنویسم. اما طوفانِ رخدادهای پس از کودتا و اهمیتِ آن نگذاشت تا آنچه در ذهن داشتم به قلم در آید.
انگیزه‌ی نگارشِ این نوشتار برخوردِ تند و منفیِ برخی هموطنانِ ایرانیِ داخل و خارج از کشور و به‌ویژه اصلاح‌طلبانِ جمهوریِ اسلامی نسبت به موضع‌گیریِ همدلانه‌ی ولیعهدِ پیشینِ ایران در موردِ جنبشِ سبز است. (در موردِ بازتاب‌های منفی در وبلاگستان به این نوشته بنگرید!)
از همان آغاز که رضا پهلوی در جمعِ شماری از ایرانیان سخنرانی و کشتارها را محکوم کرد، بازتابِ منفیِ آن را می‌دیدم تا زمانی که این خبرِ بدونِ منبع از سوی پایگاه‌ِ تغییر منتشر شد و سپس با افزوده‌هایی گزاف از سوی موجِ سبز بازنشر یافت.
تنها نگاهی به نظرهای ثبت شده در تارنمای تغییر و پای بازتابِ نوشتار در بالاترین بسنده است تا همدلیِ چشمگیرِ مردم با رضا پهلوی و از همه مهم‌تر دلزدگی نسبت به ادبیاتِ حذفی و کیهان‌مآبِ جناحِ چپ را در مواجهه با اپوزوسیونِ رژیم دریابیم.
از امانتداری در بازگوییِ واقعیت نیز همین اندازه بدانیم که موجِ سبز به‌نقل از سایتِ تغییر مدعی می‌شود «رضا پهلوی در اظهاراتی جدید خواستار اعمال تحریم‌های شدیدتر سازمان ملل علیه ایران شده است» و سپس می‌افزاید «این در حالی است که اکثر کارشناسان داخلی و خارجی بر تاثیر منفی چندین برابر چنین تحریم‌هایی بر زندگی ملت ایران به‌خصوص اقشار پایین‌دستی جامعه تاکید دارند و آن‌ها را راهگشای حل مشکلات موجود نمی‌دانند». البته چنانکه گفتم منبعِ خبر نه در موجِ سبز و نه در تغییر گفته نمی‌شود و آنها حتی به خوانندگانِ خود اجازه نمی‌دهند تا خود بخوانند و داوری کنند. چرا که در اینصورت دروغِ آنان در موردِ سخنانِ رضا پهلوی آفتابی خواهد شد. او در تازه‌ترین مصاحبه‌ی خود دو روز پیش از این یورشِ خبری به‌روشنی گفته است که «ما به تحريم‌های هوشمندی نياز داريم كه رژيم و دستگاه حكومتی را تضعيف كند. ولی من از هيچ كاری كه به مردم صدمه بزند پشتيبانی نمی‌كنم». این رفتار و تحریفِ ناشیانه از سوی کسانی سر می‌زند که همین رویکرد را در کیهان و رسانه‌های کودتا سرزنش می‌کنند.
چنانکه فرجِ سرکوهی در گفتگویی با عنایتِ فانی به‌درستی بیان کرده بود، تبعید از کشور و ترکِ اجباریِ وطن یعنی پرتاب شدن به بیرون از گردونه‌ی تاریخ. پس از آن تمامیِ موضع‌گیری‌ها و سخنانِ شما رنگی خاکستری از نبودن و عدمِ حضور دارد. رضا پهلوی به‌سببِ رخدادِ انقلابِ پنجاه و هفت و ناخواسته (همچون میلیون‌ها ایرانیِ دیگر) ناگزیر به ترکِ ایران و زندگی در کشوری دیگر شد. چشمداشتِ اینکه راستیِ او را در سخنانش تخت‌بندِ نبودنِ سی‌ساله‌اش کنیم و ناراستی‌اش را از چنین غیبتی نتیجه بگیریم، نابخردانه است. اگر باز می‌گشت بی‌تردید نابود می‌شد و هم اکنون نیز چنانکه می‌دانیم سالهاست که در لیستِ سیاهِ ترورِ جمهوریِ اسلامی قرار دارد.
رضا پهلوی نمادِ دورانی از تاریخِ این سرزمین است که هزاران بار درخشان‌تر از سه دهه‌ی سیاهِ جمهوریِ اسلامی است. از این گذشته، وجدانِ بیدارِ او، دلنگرانی‌اش برای ایران‌زمین و پافشاری‌اش بر مبارزه‌ی مسالمت‌آمیز شایسته‌ی سپاس است!
من البته در او گونه‌ای بزرگ‌نمایی در تکیه بر هویتِ ایرانی می‌بینم و واژگانی چون «مبانیِ ایرانی‌گریِ حکومت» را گزاف، یادآورِ غرب‌ستیزیِ محمدرضا شاه (اینجا: دموکراسی‌ستیزی) با تکیه بر میراثِ کورشِ بزرگ و روی‌هم‌رفته هشدارآمیز و دست‌ِکم نشانی از لزومِ بازنگریِ واقع‌گرایانه‌ی ولیعهد در نگرشی می‌دانم که به ایرانِ باستان دارد. اما همین بزرگ‌نماییِ ملت‌باوری نیز در برابرِ پروژه‌ی امت‌سازیِ رژیمِ اسلامی می‌تواند وجهی گذرا از عقلانیت بیابد.
چه‌بسا کسانی شگفت‌زده شوند که چگونه من از یک سو میرحسینِ موسوی را پشتیبان هستم و از سوی دیگر رضا پهلوی را. اما از منظرِ رویکردِ پراگماتیستی در سیاست و اگر هدف سربلندیِ کشور در هر شرایطِ خاص باشد، هیچ جای شگفتی نیست. موسوی در گفتارِ درونِ جمهوریِ اسلامی (که این روزها و با بیانیه‌ی شانزدهم نشانه‌هایی از به‌رسمیت شناختنِ بیرون یا دست‌ِکم آمادگیِ موسوی برای ایستادگی نسبت به حقوقِ ملت حتی به‌هزینه‌ی فروپاشیِ رژیمِ متقلب و جنایتکار دارد) بهترین مردِ سیاسی برای ریاست‌جمهوری بود و هست. هرچند پس از کودتای خرداد مردم به‌روشنی نشان داده‌اند که موسوی را رئیس‌جمهورِ نظامی دموکراتیک می‌خواهند نه تدارکاتچیِ رژیمِ ولایی.
در موردِ پشتیبانیِ بیش‌ترینِ ملت از موسوی نیز تردیدی نیست. اما تنها فراموش نکنیم که تا پیش از فرا رسیدنِ اردبیهشت ماه هیچ نشانی از این پشتیبانی نبود و هیچ کس باور نمی‌کرد که موسوی به چنین جایگاهِ قدرتمندِ ملی دست یابد. پس قدرتِ مردمیِ موسوی فرآورده‌ی شرایطِ خاصِ سیاسی، خروشِ میلیونیِ ملتِ ایران و البته شخصیتِ سیاسیِ استوارِ خودِ او بود. به‌همین سیاق، هیچ‌کس از آینده‌ی سیاسیِ کشور باخبر نیست. چه‌بسا روزی برسد که رضا پهلوی را در شرایطِ خاصِ سیاسی، در جایگاهِ کنونیِ موسوی ببینیم (گرچه اکنون چنین رخدادی بسیار دور به‌دیده می‌آید). تنها می‌ماند استواریِ شخصیتِ رضا پهلوی که باید در کورانِ رخدادهای سیاسیِ پس از فروپاشیِ جمهوریِ اسلامی (اگر فرجامش فروپاشی باشد) به آزمون نهاده شود.
به‌هر روی این نگرشِ منفی را در برخی ایرانیان نسبت به خاندانِ پهلوی، بدونِ آنکه بخواهم واقعیتِ سرکوبِ سیاسیِِ دورانِ محمدرضا را نادیده بگیرم، باید نشانی از پیروزیِ رژیمِ اسلامی در سیاه‌نماییِ آن چیزی دانست که «فسادِ رژیمِ پهلوی» نام نهاده‌اند. در این زمینه نیم‌نگاهی به «فسادِ جمهوریِ اسلامی» بسنده است تا آن دوران برتریِ خود را به رخ بکشد.
رضا پهلوی سرمایه‌ی سیاسیِ آینده‌ی ایران است و هیچ ملتی از تباه ساختنِ سرمایه‌های خود دست‌آوردِ فرخنده‌ای نیندوخته است. چه‌بسا او این امکان را در آینده‌ی سیاسیِ ایران بیابد که با به‌دست‌آوردنِ پشتیبانیِ اپوزوسیونِ جمهوری‌خواه، پلِ پیوند دهنده‌ی ملتِ از هم گسیخته‌ی پس از انقلابِ اسلامی باشد. نگرشِ او به فرهنگ و جامعه به‌مراتب مدرن‌تر و پیشروتر از رهبرانِ کنونیِ جنبشِ سبز است. چه‌بسا او وارثِ اسلامِ سبز شود و بتواند زمینه‌سازِ ریشه‌کن ساختنِ طاعونِ بنیادگرایی در این سرزمین باشد. کافی ست از تاریخِ زمامداریِ خاندانش و سی سال جنونِ قدرت در جمهوریِ اسلامی درس بیاموزد و رویای بازگرداندنِ «اعلیحضرتِ» پیشین را به کشور نیز از سر بیرون کند. نشانه‌های پذیرشِ چنین واقعیتی و گرایش به یک دموکراسیِ پایدار از مجموعِ دیدگاه‌های او کمابیش هویدا است. در پایان و از هر منظری که بنگریم تخریبِ رضا پهلوی آنهم با دروغ، گذشته از آنکه بزرگ‌ترین شاهد بر خویِ استبدادی و گرایشِ حذفیِ عاملانِ آن است، چیزی جز زیان برای آینده‌ی ایران در بر ندارد.
پس‌نوشتِ اول:
گمان نمی‌کنم همه‌ی داراییِ «بنیادِ پهلوی» با تمامِ افسانه‌هایی که درباره‌ی آن ساختند، به‌اندازه‌ی یک رقم از دزدی‌های مالیِ سپاه و بیتِ رهبری باشد.
پس‌نوشتِ دوم:
بازتابِ نوشتار در بالاترین

۱۳۸۸ آذر ۱۸, چهارشنبه

روز صد و هفتاد و هشتم: سالگرد شانزدهم آذر

آنچه می‌نویسم دیده‌های من از چهارِ پس از ظهر تا هفتِ شب است:
ساعتِ چهار بود که به نزدیکیِ میدانِ هفتِ تیر رسیدم. راننده یک مردِ میانسالِ زرتشتی بود که در زمانِ شاه خلبانِ جنگی بود (از شکوهِ نبردِ عمان می‌گفت) و در سالهای آغازینِ دهه‌ی شصت از نیروی هوایی پاکسازی شده بود. می‌گفت جوان‌ها نباید خودشان را به کشتن بدهند و باور داشت که زمینه‌های رهایی از ایدئولوژیِ رژیم هنوز فراهم نیامده و در کل به حضورِ خیابانی امیدی نداشت و بیش‌تر به تلاش‌های نمادین در جهتِ همبستگیِ همگانی باور داشت و البته به رهبرانِ جنبش هم بسیار بدبین بود و می‌گفت اگر هم جنبش پیروز شود آنها از ثمره‌ی پیروزی در جهتِ اهدافِ خود بهره خواهند برد و دنبالِ ماهی گرفتن از آبِ گل‌آلود هستند. ون‌ها و موتورهای نیروهایِ امنیتی از آنجا (به‌طورِ مشخص کلانتریِ سیارِ موجودِ در میدانِ هفتِ تیر) تا میدانِ انقلاب حضورِ سنگین داشت. ده دقیقه از چهار گذشته بود که به میدانِ ولیعصر رسیدم. میدانِ ولیعصر چندان نشانی از معترضان ندیدم اما با ورود به بلوارِ کشاورز و سپس خیابانِ شانزدهِ آذر ازدحامِ مردم به‌روشنی غیرِعادی بود.
نزدیکِ ساعتِ چهار و بیست دقیقه، سرِ خیابانِ شانزدهِ آذر از تاکسی پیاده شدم (راننده‌ی زرتشتی پند داد که نروم و به‌شوخی گفت که در پارک برای خودت قدم بزن!). نیروی انتظامی مانعِ ورودِ پیاده‌ها به خیابانِ شانزدهِ آذر می‌شد. بنابراین من از تقاطعِ بلوارِ کشاورز و خیابانِ کارگرِ شمالی به‌سمتِ پایین رفتم، به این گمان که بتوان از کوچه‌های فرعی به خیابانِ شانزدهِ آذر رفت. اما دو فرعیِ اول (طاهری و عبدی‌نژاد) را نیز بسته بودند و سر و تهِ کوچه نیروی انتظامی و گاردی‌ها ایستاده بودند. سرانجام از خیابانِ نصرت توانستم واردِ شانزدهِ آذر شوم که باز هم پس از کمی پیش‌روی مانع شدند و پافشاریِ من هم اثری نداشت. در همان مسیرِ کوتاهی که توانستم در خیابانِ شانزدهِ آذر پیاده‌روی کنم، دیدم خیابان سراسر غرق شده و تمامیِ ماشین‌های پارک شده در کنارِ آن نیز پر از نیروهای لباس‌شخصی و امنیتی بود. ساعتِ چهار و سی دقیقه، در حالی که از من می‌خواستند از فرعی‌ِ راهنما یا خیابانِ ادوارد براون به کارگرِ شمالی بازگردم، یک تاکسی‌رانِ جوان که داشت واردِ شانزدهِ آذر می‌شد، گفت «بیا بالا!». وقتی سوار شدم از «ریشخند کردن» ِ ماموران به‌وسیله‌ی سوار کردنِ من ابرازِ شادمانی کرد. راننده گفت میدانِ انقلاب غلغله بوده است و در موردِ آینده، نگرانِ جانِ موسوی بود. از بیانیه‌ی شانزدهم بی‌خبر بود که فرازهای مهمش را برایش بازگو کردم. چهار و چهل دقیقه بود که ما به پایانِ خیابان نزدیک می‌شدیم و من نخستین غریوِ پرشورِ الله‌اکبر را از سمتِ انقلاب شنیدم. با این جوانِ جوانمرد تا میدانِ انقلاب رفتم و آنجا پیاده شدم.
اکنون پانزده دقیقه به پنج بود و ازدحامِ مردم در میدانِ انقلاب و نبشِ کارگرِ شمالی به هزاران نفر می‌رسید. باز هم به تنِ نوجوانانِ کم‌سن و سال لباسِ بسیجی و چفیه پوشانده، در خیابان به‌نمایش گذاشته بودند. حضورِ آمبولانس‌ها در سراسرِ خیابانِ انقلاب و کارگرِ شمالی چشمگیر بود. گاردی‌ها گاهی به مردمِ انبوه در پیاده‌روها (خصوصاً تقاطعِ میدانِ انقلاب و ابتدای کارگرِ شمالی) یورش می‌بردند و همه را می‌زدند. مردم نیز گاه پراکنده شعار می‌دادند. فضای میدانِ انقلاب بسیار متشنج و دلهره‌آور بود. وظیفه‌ی گاردی‌ها یورشِ همگانی بود اما لباس‌شخصی‌ها تک تک نشان می‌کردند و می‌زدند یا با خود می‌بردند. سرانجام نزدیکِ ساعتِ پنج صدها نفر در بی.آر.تیِ منتهی به میدانِ انقلاب جمع شده و شروع به شعار دادن کردند. این (به‌طبع در محدوده‌ی زمانی و مکانیِ حضورِ من) نخستین جمعِ متشکلِ سبزها بود که یکصدا شعار می‌دادند (گاهی همراه با آن دست‌ها را بالا برده و کف می‌زدیم). شعارها در این زمان بدین قرار بود:
«مرگ بر دیکتاتور»
«الله اکبر»
«ایرانی می‌میرد، ذلت نمی‌پذیرد»
«ایرانیِ باغیرت، حمایت حمایت»
«نصر من الله و فتح قریب، مرگ بر این دولتِ مردم‌فریب»
«مرگ بر خامنه‌ای»
«خامنه‌ای قاتله، ولایتش باطله»
و از این قبیل.
باز هم زنان و دختران پیشقراولِ شعاردهندگان بودند. دختری با صدای بلند شعار می‌داد در حالی که مادرش با نگرانی از او می‌خواست آرام‌تر اعتراض کند. مردی میانسال با سبیل‌هایی پرپشت و ریشِ کوتاه، شعارِ ضدِ خامنه‌ای را یک تنه تکرار می‌کرد. اما جوانی به او گفت که «نگویید این را!» و هنگامی که مردِ میانسال همراه با گلایه پرسید «چرا نگویم؟»، جوان پاسخ داد که «جری‌تر می‌شوند». در راه‌پیمایی‌های این شش ماه نیز کم پیش نیامده که دیده‌ام همراهیِ جمعیت با شعارهای مربوط به خامنه‌ای با گونه‌ای پرهیز و احتیاط همراه است و شعارهایی که واژه‌ی «ولایت» (به‌جای نامِ شخصِ خامنه‌ای) در آن به‌کار رفته با آسوده‌خیالیِ بیش‌تری از سویِ مردم سر داده می‌شود.
مزدورانِ حکومتی پنج یا ده دقیقه ما را شعارگویان تماشا کردند و نزدیکی‌های ساعتِ پنج و پانزده دقیقه بود که ناگهان به‌سوی معترضان حمله‌ور شدند. بسیاری به درونِ بی.آر.تی فرار کردند اما گاردی‌ها واردِ دالان شدند و باز هم معترضان را زدند. همان زمان یک لباس‌شخصیِ ماسک‌دار نیز با یک دوربینِ بزرگ از مردمِ معترض فیلم‌برداری می‌کرد (پس از مدتی که به آنجا بازگشتم فهمیدم که اشک‌آور شلیک کرده‌اند. چرا که بسیاری از زنان و مردان درونِ بی.آر.تی دودِ سیگار به چشمانِ سرخِ یکدیگر فوت می‌کردند).
من به سمتِ چپِ میدانِ انقلاب رفتم و از سرِ خیابانِ دوازدهِ فروردین باز به‌سمتِ راستِ خیابان برگشتم و مسیر را به‌سوی میدانِ انقلاب ادامه دادم. دیگر هوا داشت تاریک می‌شد. زد و خوردِ پراکنده میانِ معترضان با گاردی‌ها و نیروهای امنیتی همچنان ادامه داشت. همان مردِ سیبیل‌داری که در کنارِ بی.آر.تی یک تنه شعار ضدِ خامنه‌ای سر می‌داد را دوباره دیدم که به دیگر معترضان گلایه می‌کرد که «چرا مردم از دستِ اینها فرار می‌کنند؟». یک گاردی با شوق به همکارش شیوه‌های زدن یاد می‌داد و می‌گفت: «باید بزنی به ساقِ پاهاشون تا دیگه نتونن راه برن!». در همین زمان یک پیرمردِ ترک به یکی از گاردی‌ها که زیاد سر و صدا می‌کرد و مردم را پراکنده می‌ساخت گفت: «برو انعامِ‌ت رو بگیر!» و من با او همینطور که پیاده می‌رفتیم هم‌سخن شدم. با آن لهجه‌ی شیرینِ تبریزی می‌گفت از ساعتِ دهِ صبح آمده اینجا و از بس شعار داده، اکنون دیگر صدا از گلویش بیرون نمی‌آید. از غیرتِ تبریزی‌ها گفت و اینکه اگر آنها بودند از دستِ گاردی‌ها فرار نمی‌کردند! با این‌همه خیلی از حضورِ مردم شگفت‌زده و شادمان بود. می‌گفت مردم امروز خیلی خوب آمدند و من فکرش را نمی‌کردم. می‌گفت شاه را هم همینطور بیرون کردیم و باز هم از نقشِ شهرِ تبریز در انقلابِ پنجاه و هفت گفت. از سرنوشتِ ساواکی‌ها دادِ سخن داد و اینکه اینها باید عبرت بگیرند! می‌گفت به‌خاطرِ ما جوان‌ها به خیابان می‌آید تا تنها نباشیم. از سرِ شانزدهِ آذر تا پس از میدانِ انقلاب (سرِ خیابانِ جمالزاده) با این پیرمردِ خوش‌زبان گفتگو کردم و سپس خداحافظی کردیم و من باز به‌سوی میدانِ انقلاب راه افتادم. البته پیش از رسیدن به میدان و نبشِ متروی انقلاب در داخلِ کوچه (که دربِ ورودیِ مترو قرار دارد) گاردی‌ها یک زن و مرد را زده و گویا دستگیر کرده بودند و ازدحامِ مردم نشان از فضای متشنجِ به‌وجود آمده داشت. گاردی‌ها با فریاد و گفتنِ اینکه «نمی‌خواهد نگران باشید! از اینجا بروید!» مردم را پراکنده می‌ساختند. در همین زمان دربِ مسجدِ سیدالشهدا (پیش از میدانِ انقلاب، که خیلی از ما در روزهای عادی برای دستشویی‌رفتن به آنجا می‌رویم) باز شده بود و یک سردسته‌ی لباس‌شخصی‌ها، زیردستانِ خود را یکی یکی به درونِ مسجد می‌فرستاد.
نزدیکِ ساعتِ پنج و چهل دقیقه بود که به‌سوی میدانِ انقلاب بازگشتم. کم‌کم گاردی‌ها شروع کرده بودند به رژه رفتن و پیش‌روی سوی مردم. داشتند جمعیت را از میدانِ انقلاب به‌سمتِ چهار راهِ ولیعصر می‌راندند. اما سرِ هر چهار راه (خصوصاً سرِ خیابانِ دوازده فروردین، دانشگاه و فلسطین) مانعِ پیاده‌رویِ یکپارچه‌ی معترضان در مسیرِ مستقیم می‌شدند و جمعیت را به گوشه‌های دیگر پراکنده می‌ساختند. در همین زمان بود که یک گروهِ ده نفری از لباس‌شخصی‌ها با شعارِ توخالیِ «ماشالله حزب‌الله» نعره‌کنان به‌سوی میدانِ انقلاب روان شده بودند.
نزدیکی‌های ساعتِ شش و ده دقیقه بود که جمعیتی چند هزارنفری از سمتِ راستِ خیابانِ انقلاب (نزدیکِ دربِ اصلیِ دانشگاهِ تهران) به‌سوی میدانِ انقلاب روان شده بودند. از آنها پرسیدم از کجا می‌آیند و گفتند از چهار راهِ ولیعصر به این سو رانده شده‌اند. ناگهان از همین جمعیت شعارهای «مرگ بر دیکتاتور» به هوا برخاست. این بزرگ‌ترین جمعِ معترضان بود که من در روزِ شانزدهِ آذر دیدم. گاردی‌ها و لباس‌شخصی‌ها به مردم یورش بردند و هر کس نیز از پیاده‌رو به خیابان می‌آمد با باتوم به پیاده‌رو بازگردانده می‌شد. در پیاده‌رو از دو سو گاردی‌ها مسیر را بسته بودند و می‌خواستند جمعیت را قیچی کنند. در همین زمان ناگهان یک لباس‌شخصی در میانِ جمعیتِ معترضان به ضرب و شتمِ یکی از شعاردهندگان ‌پرداخت و تازه مردم فهمیدند که او مزدورِ حکومت بوده است. یک امنیتیِ کت و شلواری نیز به‌دنبالِ یکی از دخترانِ معترض می‌دوید و می‌گفت: «بگیریدش!» و سرانجام نیز دخترک را در حلقه‌ی گاردی‌ها دستگیر کرد (نمی‌دانم او را با خود بردند یا نه). یک گاردی با بلندگوی قرمزِ دستی در پیاده‌رو مردم را خطاب قرار می‌داد و خواستارِ پراکنده شدنِ جمعیت می‌شد. از ویژگیِ بی‌نظیرِ دخترانِ این مملکت یکی هم اینکه از اساس طبیعتی شیدا و سرخوشانه دارند. نمونه‌اش آنکه دو دختر که خطابِ گاردیِ بلندگو به‌دست قرار گرفته بودند پس از آنکه رو به‌سمتِ او کردند و با آن هیات مواجه شدند، بی‌اختیار شروع کردند به خندیدن و گاردیِ بیچاره هم هیچ کاری نمی‌توانست بکند. یک مرد هم در آن میان گاردیِ بلندگو به دست را به «سبزی‌فروش‌ها» تشبیه کرد!
شب شده بود و ساعت از شش و بیست دقیقه گذشته بود اما همچنان جمعیتِ معترضان در هر دو سوی خیابانِ انقلاب (چه آنانکه به‌سوی میدانِ انقلاب می‌رفتند چه آنانکه به‌سوی چهار راهِ ولیعصر) به هزاران نفر می‌رسید و مزدورانِ حکومت به‌راستی در پراکنده ساختنِ مردم سردرگم و ناتوان شده بودند (همینجا باید بگویم که هوا اندکی بارانی و بسیار دلپذیر شده بود! یعنی جان می‌داد برای پیاده‌روی در درازای خیابانِ انقلاب و به ریشخند گرفتنِ مامورانِ حکومتی!).
کم‌کم گاردی‌ها با موتورها و ماشین‌های خود خیابان را ترک می‌کردند ولی همچنان نیروهای آنها در خیابانِ انقلاب حضورِ چشمگیری داشتند. هنگامِ رد شدن از روبروی دربِ اصلیِ دانشگاهِ تهران دیدم که مامورانِ حکومت در نهایتِ ترس دور تا دورِ دانشگاه را با پارچه‌های بزرگِ مربوط به عیدِ غدیر پوشانده‌اند (جوری که نمی‌شد درونِ دانشگاه را دید) و چند تا عکسِ خامنه‌ای (و البته یک عکسِ خمینی نیز) به بالای سردرها چسبانده‌اند. ساعتِ شش و سی و پنج دقیقه به چهار راهِ ولیعصر رسیدم و آنجا دیگر چندان خبری نبود. دوباره پیاده به‌سمتِ میدانِ انقلاب بازگشتم. در درازای مسیر از گاردی‌ها، سربازهای بیچاره و لباس‌شخصی‌های مزدور سان دیدم! یکی از گاردی‌ها به فرمانده‌اش گلایه می‌کرد که آنها که غذا خورده‌اند بمانند و ما برویم غذا بخوریم و فرمانده پاسخ می‌داد که همه غذا خورده‌اند. دستِ یکی از نیروهای انتظامی نیز یک بسته‌ی بزرگ کنسروِ ماهی دیدم که با شادی به‌سوی دیگران می‌برد. حضورِ مزدورانِ چادری نیز در میانِ نیروهای حکومتی سراغ‌گرفتنی بود. چند لباس‌شخصیِ میانسالِ بدترکیبِ پلشت نیز با چفیه‌هایی که همچون گوشه‌ی چرکِ لحاف از کاپشن‌های‌شان بیرون زده بود در موردِ معترضان می‌گفتند که «هیچ غلطی نمی‌تونن بکنن!... لابد می‌خوان بیفتن رو همدیگه!». نزدیکِ ساعتِ شش و چهل و پنج دقیقه به میدانِ انقلاب رسیدم و به خیابانِ کارگرِ شمالی وارد شدم. در پیاده‌روی خیابان باز هم معترضان در گروه‌های چند ده نفری شعار می‌دادند (بیش‌ترین شعارِ سر داده شده در این روز «مرگ بر دیکتاتور» بود). گاردی‌ها دیگر خسته شده بودند و گاهی به همه یورش می‌بردند، گاهی هم می‌ایستادند تماشا می‌کردند. در این زمان بود که یکی از مردانِ معترض رو به گاردی‌ها گفت «شب شده، بروید دنبالِ کارِتان و بگذارید ما بمانیم. اینجا مملکتِ ماست.» و من به‌نشانِ سپاس برای او دست زدم. ساعت از هفتِ شب گذشته بود که آنجا را ترک کردم.
ویژگیِ اصلیِ این روز البته اعتراض‌های دانشجویان درونِ دانشگاه‌ها بود که من به‌کل از آن بی‌خبر بودم و شب از طریقِ شبکه‌ها و سایت‌های خبری از آن آگاهی یافتم. تا کنون پرتاب کردنِ یک پسر و دخترِ دانشجو از طبقه‌ی دومِ دانشگاهِ بوعلیِ همدان به‌وسیله‌ی جنایتکارانِ بسیجی، تلخ‌ترین خبری بود که شنیده‌ام.
شش ماه سپری شده و اعتراض‌های خیابانی کم یا زیاد همچنان ادامه دارد. امیدِ مردم به روزها و ماه‌های آینده روز به روز بیش‌تر می‌شود و سراسیمگیِ حاکمیت نیز به‌همان میزان افزایش می‌یابد. اگر وضعیت همین‌گونه با ایستادگیِ معترضان و دیوانگیِ کودتاگران پیش برود، پیروزیِ جنبشِ سبز گریزناپذیر است.
پس‌نوشتِ اول:
تا جایی که من کنجکاوی کردم، در هر بی.آر.تی دست‌ِ‌کم سه تلویزیونِ مدار بسته وجود دارد. نمی‌دانم می‌توان از اینها در روزهای اینچنینی برای ضبطِ چهره‌ی آدم‌ها بهره برد یا نه. اما هیچ دور نیست و به‌هرحال اگر در آنجا هم ماسک به صورت بزنید بهتر است.
پس‌نوشتِ دوم:
بازتابِ نوشتار در
بالاترین

۱۳۸۸ آذر ۱۳, جمعه

نقش رهبران جنبش: هزینه‌ و برنامه

1. هزینه‌های انسانیِ جنبش:
باید برای بالابردنِ هزینه‌ی سرکوبِ مردم توسطِ حکومت فکری کرد. نمی‌دانم چه راه‌هایی می‌توان یافت اما به‌هر صورتی باید حکومت را از سرکوب، جنایت، تجاوز و پیامدهای آن ترساند. ما پسران و دخترانِ این سرزمین را از سرِ راه گیر نیاورده‌ایم که در هر راه‌پیماییِ اعتراض‌آمیز شمارِ فراوانی از آنان را همچون طعمه در دهانِ گرگ رها کنیم. بازداشتِ شمارِ زیادی از دختران در روزِ سیزدهمِ آبان بسیار نگران‌کننده بود و هنوز هیچ خبرِ درست و روشنی از سرنوشتِ آنها منتشر نشده است. درز کردنِ خبرِ انتقالِ شماری از آنان به بازداشتگاهِ خورینِ شهرستانِ ورامین (به‌دستورِ نقدی) بر نگرانی‌ها بسی افزود!
صد البته که معترضان به‌خاطرِ موسوی یا کروبی به خیابان نمی‌آیند و هدف‌های آزادیخواهانه‌ی این جنبش گسترده‌تر از چشم‌اندازِ رهبرانِ نمادینِ آن است. اما من انتظار داشتم و دارم که موسوی همانندِ نامه‌ی سرزنش‌کننده‌اش به شورای عالیِ امنیتِ ملی پس از کشتارِ بیست و پنجمِ خرداد در روزهای آغازینِ کودتا، با یک سخنرانی (همچون نمونه‌ی سخنانِ کوبنده‌اش در دیدار با انجمنِ اسلامیِ معلمان که در واکنش به کشتار در زندان‌ها، جنایتکاران را به‌درستی و زیرکی ترسانده بود) در جمع شماری از سیاسیون یا انجمن‌ها و تشکل‌ها، به حکومت در موردِ چگونگیِ رفتار با بازداشتی‌های سیزدهمِ آبان ، به‌ویژه دختران، هشدار بدهد! این کم‌ترین کاری ست که می‌شد و می‌باید انجام داد. صد البته که حکومت در برابرِ بازداشتی‌ها طبقِ قانون مسوول و پاسخگو باید باشد اما همه می‌دانیم که حاکمیت خودش جنایتکارِ اصلی و هدایتگرِ شیوه‌های کشتار و تجاوز است. بنابراین در عینِ طلبکاری از حکومت و سرزنشِ آن به‌خاطرِ جنایت‌هایش، باید خواستِ خود را از رهبرانِ جنبش نیز در این مورد بیان کنیم.
2. برنامه‌ی سیاسیِ رهبران:
بی‌شک موسوی و کروبی تا همین‌جا در برابرِ حاکمیت دلیرانه ایستاده‌اند اما سخنِ من بر سرِ «نداشتنِ برنامه‌ی مشخصِ سیاسی» و در پیش گرفتنِ «سیاستِ صبر و انتظار» است. مساله آن است که نباید چنین احساسی پدید آید که رهبرانِ جنبش پشتِ مردم سنگر گرفته‌اند. می‌دانم که کودتاگران به‌ظاهر قدرت و ثروت را در چنگ دارند اما به‌باورِ من موسوی باید از قدرتِ مردمیِ خود در جهتِ توانمندسازیِ جنبش بهره‌ی به‌مراتب بیش‌تری ببرد. او می‌تواند و می‌باید که جدی‌تر و تعیین‌کننده‌تر به سازماندهیِ جنبشِ سبز و رویارویی با حاکمیت بپردازد؛ تاکید بر وجهه‌ی اجتماعیِ جنبش چیزی از وظایفِ سیاسیِ رهبران در برابرِ آن نمی‌کاهد.
همه می‌دانیم که سخنِ «دنباله‌روی از جنبشِ مردم» چندان واقعیت ندارد و موسوی همراه با سایرِ رهبرانِ کنونی (کروبی، منتظری و خاتمی) تلاش دارند تا در عینِ تغییرهای ضروری، ساختارها باقی بمانند. پس در جهتِ همین هدف باید عاملیتِ سیاسیِ بیش‌تری از خود نشان دهند. یا موسوی راهِ نجاتِ ملت و نظام را به همگرایی خواهد رساند یا واگراییِ این‌دو چنان روندِ فزاینده‌ای یافته که راهِ نجاتِ ملت برای همیشه از نظام جدا خواهد شد و از میانِ این دو به‌طبع نظام سرنگون می‌شود و من گمان نمی‌کنم در فردای فروپاشی، رهبرانِ کنونی در کنارِ طرح شدنِ سایرِ شخصیت‌های سیاسیِ جایگزین بتوانند همین نفوذ و تاثیرِ این روزها را داشته باشند. حکومت نشان داده که این بازی را تا آخر ادامه خواهد داد. برای پیشگیری از فروپاشی باید برنامه‌ی سیاسیِ مشخص در جهتِ وادارساختنِ حاکمیت به عقب‌نشینی و سرنگونیِ دولتِ دست‌نشانده‌ی ولی‌ِفقیه داشت.

۱۳۸۸ آبان ۱۵, جمعه

روز صد و چهل و پنجم: فریاد ضد استکبار داخلی

آنچه می‌نویسم دیده‌های من از نهِ صبح تا دو پس از ظهر است:
ساعتِ نهِ صبح به‌سمتِ هفتِ تیر راه افتادم. نه و پانزدهِ دقیقه و با ورود به خیابانِ مفتح می‌شد توده‌ی مردم را دید که مسیرِ همگی یکی بود. نه و نیم و با ورود به میدانِ هفتِ تیر، گاردی‌ها و امنیتی‌های حکومت در دو سو حضور داشتند اما پس از ورود به خیابانِ کریمخان بود که مشخص شد رژیم هر چه نیرو داشته در محدوده‌ی راهپیماییِ سبزها مستقر کرده است. هنوز می‌شد اتوبوس‌های حکومتی را دید که دانش‌آموزانِ بیچاره را با شعارهای توخالیِ رژیم به‌سوی سفارتِ آمریکا می‌بردند. پانزده دقیقه به ده بود که سرِ خیابانِ نجات‌اللهی پیاده شدم و منتظرِ دوستان ماندم. چند نفر آمدند و چند نفر در ترافیک مانده بودند. پانزده یا بیست دقیقه بیشتر به درازا نکشید که ناباورانه و ناگهانی از سوی لباس‌شخصی‌ها دستگیر شدیم. آشِ نخورده و دهنِ سوخته! جزئیات و حاشیه‌های شنیدنی‌اش را در اینجا چندان صلاح نیست بگویم اما در حالی که کمابیش یقین پیدا کردم ما را با خود خواهند برد، پس از نیم ساعت باز هم ناباورانه آزاد شدیم (سبزها جمع شده بودند و بی‌سیم و پیغام و پسغام به حاجی‌های امنیتی رسید که چه نشسته‌اید که اغتشاش‌گرها سر و کله‌ی‌شان پیدا شده و تا نمایشِ استکبارستیزیِ ما مستکبران خراب نشده، بجنبید!).
نزدیکیِ ساعتِ ده و سی دقیقه و در حالی که نه دستگیری و نه آزادی‌ِمان را باور می‌کردیم، دوباره به سرِ خیابانِ نجات‌اللهی آمدیم و اینجا شاهدِ اولین برخوردهای گاردی‌ها با توده‌ی مردمِ ایستاده در پیاده‌رو بودیم. مردم و به‌ويژه زنان و دختران را زدند. درست در همین زمان بود که نخستین جمعِ چندصدنفریِ سبزها از پایین به سرِ خیابانِ عضدی رسیدند و با نمادهای سبز و برگه‌های سبزِ فراوانی که نامِ "میرحسینِ موسوی" بر آن نوشته شده بود و با شعارِ «یاحسین میرحسین» و «مرگ بر دیکتاتور»، واردِ خیابانِ کریمخان شدند اما به‌شتاب توسطِ گاردی‌ها به خیابانِ عضدی بازگردانده شدند.
چون امنیتی‌ها یکبار ما را گرفته بودند، چنین اختیار کردیم که از کوچه و پس‌کوچه‌ها به‌سوی میدانِ هفتِ تیر برویم. در تمامیِ کوچه‌ها جمعیتِ سبزها حضور داشتند و گاهی یکپارچه شده، شعارهای اعتراضی سر می‌دادند. نزدیکِ ساعتِ یازده و پس از چندبار یورشِ گاردی‌ها به معترضان، دوستان را گم کردم و به‌تنهایی دنبالِ اجتماعِ سبزها در پیرامون به راه افتادم. جمعیتِ چند هزار نفریِ سبزها با فریادهای «مرگ بر دیکتاتور» و دیگر شعارهای جنبش در کوچه‌های بینِ خیابانِ عضدی و بلوارِ میرزای شیرازی در تعقیب و گریز با گاردی‌ها بودند. در یکی از کوچه‌ها، سبزهای معترض با کیسه‌های سیمان شروع به بستنِ راهِ گاردی‌ها کردند.
اشک‌آورِ شلیک شده در این روز از پندار فزون بود، جوری که کمابیش در بسیاری مسیرها چشم‌ها می‌سوخت و سرفه‌های مداوم به‌دنبالش می‌آمد.
نزدیکِ ساعتِ یازده و سی دقیقه یکی از چشمگیرترین گردهماییِ سبزها در تقاطعِ میرزای شیرازی و مطهری شکل گرفته بود. یک پارچه‌ی سبز بسیار بزرگ نیز رویِ دستانِ معترضان به رقص درآمده بود و به اعتراضِ آنان شکوهِ دیگری بخشیده بود. شعارهای ویژه‌ و نوی این روز را من بیش‌تر در همین‌جا شنیدم، همچون «سفارتِ روسیه لانه‌ی جاسوسیه» و «کروبی دستگیر بشه، ایران قیامت می‌شه». چیزی به درازا نکشید که سبزها شروع کردند به نشستن رویِ زمین. من هم نشستم. اما بر سرِ این کار دو دستگی پیدا شد و در نهایت بنا شد بلند شویم تا بیش‌تر تویِ چشم باشیم! (یعنی با این استدلال مرا بلند کردند) پیش‌تر آن پاره‌ی خیابان را سبزها غرق کرده بودند ولی کم‌کم گاردی‌ها هم رسیدند و جمعیت به‌سمتِ بالا فرار کردند و راهِ ماشین‌های سواری که باز شد دیگر به رخ کشیدنِ حضورِ معترضان در میانه‌ی خیابان ممکن نشد و سبزها در پیاده‌روها فریادزنان به یکدیگر می‌پیوستند. اما این فرار از دستِ گاردِ ویژه و گردهماییِ دوباره چندین و چند بار تکرار شد. در این بین چند باری نیز در کوچه‌ها به مجتمع‌های مسکونی پناهنده شدیم. چندین جوان بودند که تصاویرِ مهدیِ کروبی را در دست داشتند. یکبار هم یکی از جوانانِ رشید برای جلوگیری از پیش‌رویِ گاردی‌ها یک سطلِ آشغال را در وسطِ خیابان واژگون ساخت. این جمعیت به‌سمتِ بالا تا تقاطعِ میرزای شیرازی و سینما آزادی و بالاتر از آن نیز حرکت کرد و کم یا بیش گردهم آمدند و فریادِ دادخواهی سر دادند. در بسیاری موارد یک دختر بود که شعارها را آغاز می‌کرد و پس از همصداییِ دیگران باز هم در پایان صدای او بود که همچنان فریاد می‌زد.
نزدیکِ ساعتِ دوازده و پانزده دقیقه درست روبرویِ سینما آزادی (آن سمتِ خیابان) مردم گردِ زنی میانسال که از سوی مزدورانِ حکومت زخمی شده بود، جمع شده بودند. پشتِ آرنجش پاره شده بود و پایش نیز به‌شدت مجروح بود و خون‌ریزی داشت. یک خانمی پایِ او را با یک روسری یا روبان محکم بست و مردی نیز گازِ استریل و باند آورد تا زخمهایش را ببندند. خودش می‌گفت گاردی‌ها او را زده‌اند و در جوب پرت کرده‌اند. همه می‌گفتند باید بروی خانه یا کلینیک اما او با آن وضعیتِ نگران‌کننده‌اش پافشاری داشت که «می‌خواهم تا آخرین قطره‌ی خونم در کنارِ این جوانان بمانم». خواستم دربست بگیرم تا به درمانگاه برود. سه یا چهار ماشین را نگه داشتم. اول که می‌گفتم «دربست!» طرف می‌ایستاد اما سپس که می‌گفتم «آن خانم در جوب افتاده و زخمی شده، باید برود درمانگاه» هیچکدام نمی‌ایستادند و همگی می‌گفتند که چنین کاری برایِِ‌شان خطر دارد. از آنجایی که دیگر به درد نمی‌خوردم از آنجا به‌سمتِ پایین رفتم.
نزدیکِ ساعتِ دوازده و سی دقیقه و در راهِ برگشت از خیابانِ میرزای شیرازی، حدِ فاصلِ خیابانِ بهشتی و بلوارِ کریمخان، با شگفتی حضورِ پرشمارِ لباس‌شخصی‌ها را در میادین، پیاده‌روها و درونِ ماشین‌ها می‌دیدم. به هر ماشینی سرک می‌کشیدی یک ریشوی بی‌سیم به‌دست درونش جا خوش کرده بود. در همین مسیر یک لباس‌شخصی با اسپریِ سبز سرگرمِ پاک کردن انبوهِ شعارهای جنبشِ سبز بود که بر دیوارهای خیابان نقش بسته بود. البته ابتدا گمان کردم از خودمان است و می‌خواستم برایش درود بفرستم اما نزدیک‌تر که شدم دیدم ماجرا وارونه است. پس از این صحنه، به این می‌اندیشیدم که حاکمیت در ترکیبِ کنونی چهار اسبه به‌سوی دره می‌تازد. مکانیکی‌ترین و ابلهانه‌ترین روش‌ها را برای رویارویی با جنبشِ دموکراتیکِ مردم در پیش گرفته‌اند. در این پنج ماه هر روز که سرکوب کردند با خود گفتند «دیگر تمام شد!» اما باز هم روزهای پیشِ رو به هماوردیِ ملتِ آزادی‌خواه با رژیمِ دیکتاتوری بدل گردید. تصمیمِ حاکمیت در موردِ دیوارنویسی‌ها و کوششِ کودکانه‌ی آن مزدور برای خط خطی کردنِ دیوارها، نزدِ من همچون نمونه‌ی کوچک اما گویایی از نادانیِ چندلایه‌ی نظامِ ولایتِ فقیه در شناختِ جنبشِ سبز و چگونگیِ برخورد با آن جلوه می‌کرد.
پانزده دقیقه به یک بود که به خیابانِ کریمخان رسیدم. از اینجا تا خودِ میدانِ ولیعصر شاهدِ یک درگیریِ تمام‌عیارِ خیابانی بینِ سبزها و مزدورانِ حکومت بودم. به‌بیانِ بهتر وضعیتِ این تکه از شهر بیش از همه جا آشفته و نگران‌کننده بود. بیش‌ترین شمارِ گردهماییِ سبزها نیز در همین مسیر شکل گرفت. گویی معترضان به خیانت و جنایتِ رژیم تازه از مسیرهای گوناگون در اینجا به یکدیگر می‌پیوستند. چند دقیقه‌ای به یکِ پس از ظهر مانده بود که جمعیتِ چندهزارنفریِ سبزها شکل گرفت و با دست‌های بالا به‌نشانِ پیروزی و شعارهایی در پشتیبانی از میرحسینِ موسوی و «مرگ بر دیکتاتور» به‌سوی میدانِ ولیعصر روان شدند. گاردی‌ها را از دور می‌شد در دور تا دورِ میدان دید. آنجا هم سرگرمِ سرکوبِ دیگر معترضان بودند. اما هنگامی که دیدند پشتِ سر‌ِشان چنین جمعیتی پدید آمده، آنجا را رها کردند و با اشک‌آور و باتوم و دیگر اسباب‌بازی‌هایِ‌شان به‌سوی مردم آمدند. اینجا تعقیب و گریز در کوچه پس‌کوچه‌های منتهی به میدانِ ولیعصر و بلوارِ کریمخان ادامه داشت. چند گاردی هم چهار دخترِ بی‌پناه را در ابتدای یکی از کوچه‌ها گیر آورده بودند و در برابرِ گریه و جیغ‌های آنان قدرت‌نمایی می‌کردند. هر چه در توان داشتند در این محدوده گازِ اشک‌آور شلیک کرده بودند.
در کل از ساعتِ دوازه به بعد، گویی لباس‌شخصی‌های بسیجی (در سنینِ گوناگون) مامورِ سرکوبِ معترضان شده بودند. چرا که از میدانِ ولیعصر تا سرِ میرازی شیرازی (که من دیدم) لباس‌شخصی‌ها مانندِ کرم می‌لولیدند.
بدترین و هولناک‌ترین درگیریِ خیابانی اما سرِ خیابانِ به‌آفرین (بینِ خ حافظ و ولیعصر) در جریان بود. سبزها پایانِ به‌آفرین را بسته بودند و لباس‌شخصی‌ها از سرِ خیابان هر چه در دست داشتند را به‌سوی مردم پرتاب می‌کردند. گاهی هم لباس‌شخصی‌ها میانه‌ی همان خیابان می‌ایستادند و از دو سو مردم را با سنگ و چوب می‌زدند. زیباترین رخدادِ این زمان، پرتابِ کفش یا وسایلِ دیگر از فرازِ ساختمانی بلند در خیابانِ به‌آفرین بر سرِ لباس‌شخصی‌ها بود که با سوت و کفِ سبزها همراه شد. اما فضای آنجا بسیار دلهره‌آور و به‌راستی پریشان بود. ناگهان می‌دیدی چند لباس‌شخصی به‌دنبالِ یکی از معترضان می‌دوند و فریاد می‌زنند «بگیرش! بگیرش!» و مردم نیز آنان را هو می‌کنند و می‌گویند «ولش کن! ولش کن!». صحنه‌هایی که در این زمان و مکان دیدم حسِ خاص و عجیبی داشت! دخترها و پسرهایی را دیدم که در پله‌ها و زوایای یکی از پاساژهای سرِ همان خیابان (یا خیابانِ حافظ) با حالتی افسرده و اندیشناک نشسته و به گوشه‌ای خیره مانده بودند. دختری را دیدم که سر در گریبانِ مادرش کرده بود و چیزی زمزمه می‌کرد و هر دو آرام می‌گریستند. با خود می‌گفتم رژیمی که ملتِ خود را تحقیر کند و جوانانِ برومندِ کشورش را به زندان و شکنجه بنوازد، سزاوار چنین سرگردانی در این روزهای نفس‌گیرِ خیزشِ همگانیِ مردم است.
در دستشوییِ عمومیِ همان نزدیکی‌ها که وارد می‌شدی، انبوهی دستمالِ خونی در گوشه و کنار می‌دیدی.
ساعتِ یک و پانزده دقیقه از سرِ خیابانِ حافظ به‌سوی خیابانِ طالقانی رفتم تا آن گوشه‌ی شهر را نیز سرکی کشیده باشم. در خیابانِ طالقانی هیچ خبری نبود و از سرِ خیابان تا میدانِ ولیعصر نیز همچنین. پانزده دقیقه به دو بود که از میدانِ ولیعصر به‌سوی خیابانِ کریمخان روان شدم. در میدان اما فضا همچنان ملتهب بود و گاردی‌ها در پیرامون حضور داشتند. اما دیگر از آن آشفتگیِ پیشین خبری نبود. لباس‌شخصی‌ها خسته شده بودند و هر کدام گوشه‌ای خزیده بودند. ازدحامِ جمعیت در آنجا همچنان زیاد بود اما مردم دیگر چیزی نمی‌گفتند. زنی را دیدم که گِردش را گرفته بودند و گریه می‌کرد. دانستم که شوهرش را دستگیر کرده‌اند و با خود برده‌اند. تا میانه‌ی خیابانِ کریمخان پیاده رفتم و سپس به‌سمتِ میدانِ هفتِ تیر سوار شدم. ساعتِ دو نیز آنجا را به‌سوی خانه ترک کردم.
در موردِ چهارشنبه سیزدهمِ آبان از منظرهایِ گوناگونی می‌توان سخن گفت. سرکوبِ وحشیانه‌ی این روز نشان می‌داد که حاکمیت از گردهماییِ میلیونیِ جنبشِ سبز در روزِ قدس زخم خورده و می‌خواهد تلافی کند. با آنهمه نیرویی که در مسیرها مستقر ساخته بودند اما سبزها هر جا توانستند به یکدیگر بپیوندند، شمارِشان از هزار فراتر رفت. با اینکه چهارشنبه روزِ کاری بود اما پراکندگیِ سبزها در گستره‌ی شهرِ تهران (از ونک تا سیدخندان و عباس‌آباد تا انقلاب) و گردهمایی‌های چندهزارنفری در عینِ وحشی‌گریِ کفتارهایِ حکومتی نشان از پیروزی و خستگی‌ناپذیریِ خیزشِ دادخواهانه‌ی ملتِ ایران داشت. با اینحال دیدنِ مظلومیتِ مردم و سرکوبِ ناجوانمردانه‌ی آنان در این روز و دستگیریِ گسترده‌ی دخترانِ ایران‌زمین از سوی زالوهای حکومتی نکاتی را در موردِ وظیفه‌ی رهبرانِ جنبشِ سبز به ذهنِ من آورد که چه‌بسا در یادداشتی جداگانه به آن بپردازم.

پس‌نوشتِ اول:
فراموش کردم بگویم که در تمامیِ مسیرهای راهپیماییِ اعتراض‌آمیز، ماشین‌ها به‌نشانه‌ی همراهی بوق می‌زدند و این را به‌خوبی از تکرارِ پشتِ سرِ هم آن و نیز دست‌هایی که از اتومبیل‌ها به‌نشانه‌ی پیروزی بیرون می‌آمد، می‌شد تشخیص داد. چشمگیرترینِ این همنواییِ سواره‌ها با پیاده‌ها را در گردهماییِ اعتراضیِ سبزها واقع در تقاطعِ خیابانِ میرزای شیرازی و مطهری می‌توانستید نظاره‌گر باشید.
پس‌نوشتِ دوم:
بازتاب در
بالاترین و موجِ سبزِ آزادی
پس‌نوشتِ سوم:
خیلی خوب به یاد دارم که شبی از روبرویِ
این بیلبورد رد شدم و با خود گفتم «کِی بشود این عکس را پایین بکشیم!». اما نمی‌دانستم آرزوی‌ام به این زودی برآورده خواهد شد!
پس‌نوشتِ چهارم:
شعارهای سیزدهِ آبان:
سفارتِ روسیه لانه‌ی جاسوسیه (خ میرزای شیرازی، تقاطعِ مطهری)
روسیه‌ی فریبکار، دست از سرِ ما بردار (خ میرزای شیرازی، تقاطعِ مطهری)
روسیه جانیه، دشمنِ ایرانیه (یا چیزی شبیه به این، همانجا)
اوباما اوباما، یا با اونا یا با ما
کروبی دستگیر بشه، ایران قیامت می‌شه (خ میرزای شیرازی، تقاطعِ مطهری)
کروبیِ بت‌شکن، بتِ بزرگ رو بشکن!
تا احمدی‌نژاده، هر روز همین بساطه
ما بچه‌های جنگیم، بجنگ تا بجنگیم!
دروغگو دروغگو، شصت و سه درصدت کو؟
زندانیِ سیاسی آزاد باید گردد (خ میرزای شیرازی، تقاطعِ مطهری)
دانشجوی سیاسی آزاد باید گردد (خ میرزای شیرازی، تقاطعِ مطهری)
دانشجوی علامه آزاد باید گردد (خ میرزای شیرازی، تقاطعِ مطهری)
خامنه‌ای قاتله، ولایتش باطله
مجتبی بمیری، رهبری رو نبینی
مرگ بر روسیه
مرگ بر دیکتاتور
یاحسین میرحسین
کروبی زنده باد، موسوی پاینده باد
سهرابیم نداییم، ما همه یک صداییم
نه شرقی نه غربی، دولتِ سبزِ ملی
ما اهل کوفه نیستیم، پول بگیریم بایستیم
محمودِ خائن آواره گردی...
رهبرِ خائن آواره گردی... (ورژنِ رهبرش را چهارشنبه برای نخستین‌بار شنیدم)
یارِ دبستانی
نصر من الله و فتح قریب، مرگ بر این دولتِ مردم‌فریب
دولتِ کودتا، استعفا استعفا
الله اکبر

۱۳۸۸ آبان ۴, دوشنبه

درباره‌ی جنبش سبز: تحلیلی در دو سطح

1. آنچه دوشنبه به من آموخت

دوشنبه بیست و پنجم خرداد روزی تاریخی بود. «تاریخی» بدین معنا که سرنوشتِ ایران پیش و پس از آن روز به‌هیچ رو یکسان نیست. به‌راستی دوشنبه رخدادی بود که آینده‌ی کشور را دگرگون ساخت.
ناگهانی و تکان‌دهنده بودنِ آن روز تنها برای حکومت نبود، بلکه برای من و چه‌بسا کسانی چون من هم چنین بود. گذشته از سرگشتگیِ حکومت در مواجهه با آن خروشِ میلیونی و شگفتیِ خودِ مردم از دیدنِ آنهمه همصدا، شوکِ بزرگِ دوشنبه برای من از جهتی دیگر بود؛ پیش از آن برجِ عاجی داشتم که از فرازش ملتِ ایران را می‌نگریستم اما در آن روز از برجِ عاجِ خود با سر به زمین خوردم. گاه روزهایی در زندگیِ آدمی پیش می‌آید که اندازه‌ی سال‌ها زیستن آبستنِ آگاهی و حقیقت است. دوشنبه‌ی تاریخی نیز حقایقی بس بزرگ و اساسی را در جانِ من کاشت.

1.1 اسلام و ایرانیان:

از دوشنبه آموختم که دین‌داریِ ایرانیان یا صریح‌تر بگویم مسلمانیِ مردمانِ این سرزمین نه تنها سدی در برابرِ آزادی‌خواهی نیست که قابلیت‌های ناشناخته‌ای نیز در استبدادستیزی دارد. گرچه شعارِ من سال‌ها پیش در همین سرا این بود که «اسلام به خطا رفته است نه مسلمانی» اما آنچه را که تنها به زبان تکرار می‌کردم در آن دوشنبه به چشمِ خود دیدم. چرا که به‌هرروی تا پیش از این نگاهی منفی به احساس‌های دینیِ ایرانیان داشتم و بروزِ این احساس‌ها در مناسبت‌های مذهبی همیشه با حسی از نفرت و تحقیرِ دین‌داران نزدِ من همراه بود. در آن دوشنبه اما آموختم که چگونه می‌توانم با این احساس‌های دینی کنار بیایم، نگاهِ مثبتی به آن داشته باشم و لزوماً آن را نامطلوب نبینم. آن روز به من بختِ آشتی با مردمِ کشورم را ارزانی داشت. آن روز ظرفیتِ همچنان زنده‌ی اسلامِ موجود در متنِ جامعه برای ستیز با استبداد را با تمامِ وجودم درک کردم؛ اسلامِ رواداری که ملت در برابرِ اسلامِ سرکوبگرِ رژیم پرورانده است. گرچه باز هم پافشاری می‌کنم که «نقدِ اسلام» از سوی آنانکه سرشتِ این دین را نیک می‌شناسند بسیار ضروری است اما با وسواسی بسیار بیش از گذشته می‌پایم که «نقدِ اسلام» به «ستیز با مسلمانی» نینجامد. اسلام‌ستیزی در این شرایط معنایی جز نادیده گرفتنِ این اسلامِ روادار ندارد. به‌گفته‌ی نیکفر واقعیتِ «اسلامِ رنگارنگ» را در این جنبش می‌توان به‌روشنی سراغ گرفت و «به‌طور کلی باید گفت این تصور تباه است که می‌توان در ایران بدون بهره‌گیری از ظرفیت‌های دموکراتیک یک اسلام کثرت‌گرا (اسلامی که اسلام‌هاست و به این نکته اذعان دارد) به یک دموکراسی پایدار دست یافت». پس شایسته است در اینجا بگویم که اسلام‌ستیزیِ رادیکال یعنی دور بودن از واقعیت‌های جامعه‌ی ایران، یعنی عدمِ درکِ شعارِ «الله‌اکبر» برای مبارزه با حکومتِ الله. آن گونه اسلام‌ستیزی که به ستیز با باورهای روزمره‌ی مردم بینجامد رویکردی نادرست است. برای درکِ نادرستی‌اش تنها نیم‌نگاهی به این حقیقت بسنده است که «اسلام» آنگاه که به جامه‌ی «فرهنگ» و «سنت» درآید دیگر تنها چند گزاره‌ی خشک و انتزاعی از سنخِ صدق و کذب نیست بلکه با جان و روانِ مردمانِ آن سرزمین پیوند خورده است؛ مواجهه با فرآورده‌ی آمیزشِ اسلامِ جزیرة‌العرب و فرهنگِ ایران می‌بایست با سرانگشتانی هنرمند و نازک‌بین صورت گیرد. ما در ایران با اسلام‌آوردنِ فرهنگ و پس از دو قرن سکوت با فرهنگی‌شدنِ اسلام روبرو هستیم. پس اسلام چیزی از سنخِ سنگ و چوبِ کعبه نیست که بتوان نابودش ساخت. اینجا ما با پیوندی پیچیده از باورهای سامی و کهن‌الگوهای ایرانی رویارو هستیم. باز باید بگویم که این پیچیدگی به‌هیچ رو نمی‌تواند بهانه‌ای برای بستنِ بابِ نقدِ دین از منظرهای گوناگونِ فلسفی، تاریخی یا هنری باشد. اما هیچ نقدی نباید به تحقیر یا به ستیزه‌جویی کشاندنِ شهروندانِ جامعه بینجامد. ما تا زمانی که نتوانیم آستانه‌ی واکنشِ دین‌داران را پایین بیاوریم، در راستای بهبود بخشیدن به «گسستِ اجتماعی» ناشی از سیاست‌های سی‌ساله‌ی رژیم از هرگونه کنشِ اسلام‌ستیزانه باید پرهیز کنیم. چنین رویکردی از جهتِ بزرگ‌داشتِ اسلامِ روادارِ ملت و خوشامدگویی به آن در برابرِ اسلامِ سرکوبگرِ حاکمیت از ارزش و ضرورتِ دوچندانی نیز برخوردار می‌گردد. ما به این «همبستگیِ اجتماعی» برای پایداریِ خیزشِ عمومی و گسترشِ آن نیازمندیم. باز باید بگویم که چنین پرهیزی به‌هیچ رو به‌معنای عقب‌نشینی در برابرِ فزونی‌خواهی‌های در این سه دهه فزون‌ترشده‌ی قشرِ متعصبِ جامعه‌ی ایران نیست. اما اگر قرار است همه با هم کامیاب شویم، باید جایی میانه یافت. البته نباید فراموش کنیم که در سراسرِ این سه دهه بی‌دین‌ها، نامسلمان‌ها و مسلمان‌های غیرِمذهبیِ ناملتزم به شریعت طرد و تحقیر شده‌اند. برای کامیابیِ همگانی ابتدا باید از آنان اعاده‌ی حیثیت کرد. اگر به‌رسمیت شناختنِ حقِ این سه دسته به جریحه‌دار شدنِ احساساتِ قشرِ مذهبی منجر شود (که آنهایی که موسوی در راه‌پیماییِ روزِ قدس از چهره‌های‌شان خوشش آمده بود، از زمره‌ی همین قشر هستند. گرچه این قشر منحصر به آنان نیست و از اصلاح‌طلب تا ضدِ رژیم را در بر می‌گیرد) آنگاه دیگر نمی‌توانیم همه با هم کامیاب باشیم و به‌ناچار باید راهِ دیگری یافت (به زبانِ ساده در روزِ عاشورا همان اندازه که مذهبی‌ها حق دارند عزادار باشند ما هم حق داریم شاد باشیم. در ماهِ رمضان همان اندازه که آنان حق دارند روزه‌دار باشند ما هم حق داریم روزه‌خوار باشیم و نیز در موردِ آزادیِ پوشش. به‌فرجام چنانکه سبکِ زندگی، پسند و ناپسند، نشانه‌ها و ارزش‌های آنان به‌رسمیت شناخته می‌شود، دورانِ تحقیرِ سبکِ زندگی، پسند و ناپسند، نشانه‌ها و ارزش‌های ما نیز باید به پایان رسد. موسوی در موردِ آنان چنانکه خود گفته همدلی دارد. امیدوارم در موردِ ما نیز چنین باشد!).
در همین زمینه دو حقیقتِ دیگر را نیز باید فاش گفت:
اول: تصمیم‌گیری در سیاستِ روز بر اساسِ نگرشِ منفی به دین و دین‌داران نابخردانه‌ترین رفتاری ست که به‌ويژه از سوی نخبگانِ جامعه پذیرفتنی نیست. پاره‌ای از بدبینی‌ها و ناسازگاری‌های اپوزوسیونِ خارج‌نشین نسبت به بهره‌گیری از برخی نمادهای دینی در جنبشِ سبز و خصوصاً ناخوشایندی از قدرتِ مردمیِ میرحسینِ موسوی چنین سرچشمه‌ای داشت. بدبختانه تصورِ برخی از سکولاریزم، در حدِ داروی تزریقیِ سریع و بدونِ درد است.
دوم: من پذیرفته‌ام که در آینده‌ی ایران و با وجودِ حکومتی دموکراتیک در حاشیه‌ی جامعه باقی خواهم ماند. ما ناقدانِ اسلام یا اسلام‌ستیزان باید این حقیقت را دریابیم که در نهایت و حداکثر می‌توانیم حاشیه‌ای نیرومند از جامعه‌ی ایران باشیم نه چیزی بیش از آن. برای تبیینِ این حاشیه‌نشینیِ محتوم بسنده است به این نکته اشاره کنم که نقدِ اسلام، تمامِ مساله‌ی جامعه‌ی ایران و حتی چه‌بسا نخستین بایسته‌ی آن نیست. ما با کلیتِ استبداد، زن‌ستیزی، تعصب، سلطه و ستم باید مبارزه کنیم و این مبارزه گرچه باید سرچشمه‌های اسلامیِ چنین ناراستی‌هایی را روشن سازد اما نباید در هیاتِ اسلام‌ستیزی محدود گردد. پس از منظرِ کل‌گرایانه ما تنها با یکی از چندین سرچشمه‌ی ماجرا درگیر هستیم و طبیعی ست که این جزیی‌نگری ما را در حاشیه قرار دهد. بر این بیفزایید دلبستگیِ مردمانِ این کشور را به اسلام همچون دینی ایرانی‌شده.
در پایان و برای روشن شدنِ کلیتِ نگرشِ من باید بگویم که جنبشِ مدرن و دموکراتیکِ ملتِ ایران هم دینی است و هم دینی نیست و درکِ این بود و نبود و فهمِ این دوگانه‌ی زیبا تنها در آن دوشنبه برای من ممکن گردید. اگر آنِ نگریستن به جنبشِ سبز زیرِ پای خود را بنگریم، خواهیم دید که در جایی فراسوی دین‌داری و بی‌دینی ایستاده‌ایم و درست از همین روست که دلبستگی یا دلزدگی نسبت به دین تناسبی با سرشتِ جنبش ندارد.

1.2 نظریه و پراکسیس:

از دوشنبه آموختم که همیشه پراکسیس/عمل از تئوری/نظر پیش‌تر است، به‌تعبیری همیشه اراده‌ی ملت گویِ سبقت را از اندیشه‌ی نخبگان می‌رباید و آن را پشتِ سر می‌گذارد. همیشه کنشِ واقعی از تفکرِ مفهومی پیشی می‌گیرد. حتی شعارهای شکل‌گرفته در این جنبش نیز خود به‌تنهایی گویای ویژگیِ روشن‌گر و پیش‌رویِ آن است. خلاقیتِ آنچه در خیابان روی داد، هر نظریه‌ی تا پیش از آن بدیعی را به گزاره‌هایی کهنه و ناتوان بدل ساخت.
پس باید اعتراف کنم که سخنِ خود در فرازهای پایانیِ نوشتارِ «روشنفکریِ لائیک: بنیان‌های نظری و چالش‌های عملی» را پس از آن دوشنبه‌ی تاریخی، نارسا و بیش از اندازه خیالی می‌یابم. از این رو باید آن را چنین بازنویسی کنم: «روشنفکران در انتظارِ دگرگونیِ جامعه نمی‌مانند بلکه با تلاشِ اندیشه‌ورزانه‌ی خویش، جامعه را به آستانه‌ی تحول می‌رسانند و در برابر روزهایی در تاریخِ یک سرزمین فرا می‌رسد که مردم در انتظارِ دگرگونيِ روشنفکران نمی‌مانند بلكه با نوآوریِ عمل‌گرایانه‌ی خويش، روشنفکران را به همراهی با جامعه وادار می‌کنند.»
دیالکتیکِ مردم و روشنفکران چه‌بسا نگرشِ واقع‌گرایانه‌ای باشد که بتواند تاثیرِ هر یک از این دو بر دیگری را تبیین کند و حقِ هر کدام را بی کم و کاست ادا نماید. اگر ریشه‌های جنبشِ سبزِ ملتِ ایران را در همگانی‌شدنِ بحث‌هایی سرنوشت‌ساز همچون نسبتِ دین و سیاست، جامعه‌ی مدنی و حقوقِ شهروندی در میانه‌ی دهه‌ی هفتاد بدانیم، آنگاه می‌توان پی برد چرا کودتاگرانِ کنونی از فتنه‌ی دومِ خرداد در ریشه‌یابیِ جنبشِ سبز یاد می‌کنند.

2. نسبتِ «من» با «دیگران»

آنچه در ادامه می‌نویسم چکیده‌ی گفتگویی کوتاه اما سازنده با یکی از اساتیدِ فرهیخته و تیزبین است:
خودشیفتگی در رویارویی با مردم همان اندازه نادرست است که شیفتگی نسبت به مردم در فرازهایی همچون خیزشِ همگانی. آرمیدن در برجِ عاجِ روشنفکرانه در مواجهه با مردم همان اندازه نادرست است که قرار دادنِ مردم در برجِ عاج. نمی‌بایست برجِ عاجِ فردیِ خود را رها کنیم و یک برجِ عاجِ توده‌ای به‌جای آن بنا کنیم. ایستادن جایی میانه‌ی خودشیفتگی و ملت‌شیفتگی بزرگ‌ترین هنر و دشوارترین وظیفه است.
در زمانه‌ی رخدادهایی همچون آن دوشنبه‌ی تاریخی، گرایش به ستایشِ «عملِ پیش‌رو» در برابرِ «واماندگیِ نظر» بیش‌تر می‌شود. اما همان‌قدر که نباید به نظریه‌پردازیِ صرف و فرو رفتن در تفکرِ انتزاعی و صرفاً مفهومی انس پیدا کرد، درست به‌همان میزان نیز نباید نسبت به عمل‌گراییِ مردمی و خیزش‌های عمومی دچارِ خوش‌بینیِ ناموجه شد. ایستادن جایی میانه‌ی عمل و نظر یا پراکسیس و تئوری بزرگ‌ترین هنر و دشوارترین وظیفه است.
در کل همیشه باید در حالِ برآورد و سنجشِ نسبتِ خود با مردم باشیم. این برآورد البته باید تا حدِ امکان واقعی و درست باشد. اما منحل شدن در خود یا در مردم چیزی جز فرو افتادن در وادیِ رادیکالیزم نیست؛ جایی که خیال و توهم فرد را به‌سوی خودستایی یا ملت‌ستایی می‌کشاند. دوریِ بیشینه از مردم به انزوا می‌انجامد و نزدیکیِ بیشینه به مردم فرجامی جز انفعال ندارد.
پس‌نوشت:
بازتابِ نوشتار در
بالاترین

۱۳۸۸ مهر ۱۹, یکشنبه

شبکه‌ی سبزاندیش: همیاری همگانی در جنبش سبز

سرانجام تلاش‌های سانلی و یارانش بار داد و نسخه‌ی پیشنهادی برای مرام‌نامه‌ی راهِ سبزِ امید منتشر شد.
تا آنجا که من در جریانِ کار بودم، بیش‌ترِ بار بر دوشِ خودِ سانلی بود. از تهیه‌ی خبرنامه بگیرید تا سر زدنِ مداوم به بحث‌های کافه و رصدِ نظرهای تازه و پاسخ به برخی از آنان تا سر و سامان دادن به ویکی و غیره. اما خوشبختانه ساختارِ شبکه به‌گونه‌ای ست که کار جز با یاریِ هماهنگ و همدوشِ دیگر عضوها پیش نمی‌رود و از این جهت درونمایه‌ی هر موضوع ناگزیر باید با همکاریِ همه و گام‌به‌گام پدید آید و به‌سرانجام رسد. از این جهت بسی خرسندم که تجربه‌ی تلخِ خودکشیِ هیچ نشریه‌ای در موردِ شبکه‌ی سبزاندیش امکانِ رخداد ندارد!
خودِ اندیشه‌ی پدید آوردنِ چنین چیزی به دیدِ من نشانه‌ی نبوغی روزآمد است.
چرا که اساسِ ساز و کارِ ویکیِ سبز یکسره با نگرشِ موسوی به هسته‌های اجتماعی (برگرفته از تجربه‌ی راه‌پیمایی‌ها و اعتراض‌های خودجوش اما هماهنگِ مردم پس از کودتا) و اهمیتِ این همفکری‌ها در راستای پویاییِ راهِ سبزِ امید همخوان و هماواز است.
البته سبزاندیشان در این سرا بنا ندارند اندیشه‌ی خود را مو به مو با آنچه موسوی درست می‌داند محک بزنند و بنابراین دو مرام‌نامه‌ی دیگر نیز که یکی از واقع‌گراییِ سکولار برمی‌آید و دیگری ایده‌آل‌های چنین بینشی را بازگو می‌کند، تهیه گردیده است. اما از آنجا که اندیشه‌ی سبز هیچ خدایی جز «زمان» ندارد و بر سرِ هیچ آستانی جز «عقلانیتِ سیاسی» سر نمی‌ساید، در عمل کوشش می‌کند تا میانِ بینشِ قدرتمندترین شخصیتِ سیاسیِ ایران و آرمان‌های آزادیخواهانه‌ی جنبشِ سبز همگرایی ایجاد کند و بر سرِ بایسته‌های نخستین و بنیادی هم‌پیمان گردد.
فرآورده‌ی ویکی‌ِسبز چیزی جز عصاره‌ی سازمان‌یافته‌ی بحث‌های طرح شده در کافه‌ی سبز و شورای سبز نیست و این یعنی هیچ اندیشه‌ی انحصاری و نخبه‌گراییِ خیالبافانه‌ای در شبکه‌ی سبزاندیش امکانِ سلطه‌گری ندارد. ویکی‌ِسبز نمودِ نظام‌مندِ همان واقعیتِ متکثر و هماهنگِ خروشِ میلیونیِ ما در روزهای پس از کودتایِ حکومت است.
این تازه نویدِ رویشِ دانشنامه‌ی نظری و عملیِ جنبشِ سبز است و زین پس راهی دراز اما نورانی پیشِ روی ویکیِ‌سبز با شعارِ زیبای «با هم می‌اندیشیم» قرار دارد.
این هم‌اندیشی در راستای روشن‌ساختنِ راهِ پیشِ رویِ ما و چگونگیِ کنشِ سیاسی در این روزهای تاریخی، می‌تواند بهترین و مناسب‌ترین قالبِ خود را در شبکه‌ی سبزاندیش بیابد.
من شخصاً به این مجموعه و اندیشه‌ی کثرت‌گرا و نوجوی آن بسیار خوش‌بین و امیدوار هستم!
مرام‌نامه را از اینجا می‌توانید دریافت کنید و برای دیگر دوستانِ خود نیز بفرستید.
آنچه منتشر شده بی‌گمان می‌تواند با هم‌یاریِ دیگر دوستان (و بگذارید بگویم هم‌رزمان!) بهتر شود.
هم‌اکنون می‌توانید در وبلاگِ سبزاندیش نظرهای انتقادی و اصلاحیِ خود را نسبت به متنِ مرام‌نامه بنویسید. همه می‌دانیم که همه چیز را همگان دانند پس کوچک‌ترین نکته نیز در ذهنِ شما می‌تواند به کامیابیِ جنبشِ سبز یاری رساند.

در همین زمینه:
این کارتِ دعوتِ شماست / سیبستان

برگردان بیانیه‌ی سیزدهم

آن‌سان که زندگی را مبارزه می‌کنید، مبارزه را نیز زندگی کنید.

پس‌نوشت:
هفتمِ مهر و با گذشتِ صد و نه روز از کودتای ولی‌ِفقیه، میدانِ انقلاب تا میدانِ هفتِ تیر پر بود از نیروهای انتظامی و گاردِ ضدِ شورش. حاکمیت به‌صرفِ فراخوانِ نخستینِ سبزها برای تولدِ میرحسین و با وجودِ بیانیه‌ی موسوی مبنی بر دوری از شخصیت‌پرستی، شهر را از نیروهای حکومتی پر ساخته بود. همین وضعیت برای بسیاری از مردمانِ عادی نیز که از رخدادها یکسره بی‌خبر هستند سبب شده بود که پرس و جو کنند و حساس شوند. جنبشِ سبز اکنون توانسته برگِ برنده‌ی کنش‌گری را در دست بگیرد و هر گاه خواست حاکمیت را به واکنش وادار سازد. همین یعنی فرادستیِ جمهور و فرودستیِ رژیم. ویژگیِ این روزها آگاهی‌بخشی به توده‌ی مردم است و حکومت با رویاروییِ عاجزانه‌اش، زمینِ بازی را در برآوردنِ این هدف به جنبش واگذار کرده است.

۱۳۸۸ شهریور ۳۰, دوشنبه

روز نود و هشتم: روز ِ ایران و فریاد ظلم‌ستیزی

آنچه می‌نویسم دیده‌های من از ده و چهل دقیقه‌ی صبح تا سه و سی دقیقه‌ی پس از ظهر است:
ده و پانزده دقیقه با جمعی از دوستان به‌سمتِ میدانِ هفتِ تیر رفتم. در خیابانِ بهشتی از ماشین‌های اندکی که به‌سمتِ مفتح می‌پیچیدند گمان کردیم که جمعیت کم باشد و هر چه جلوتر می‌رفتیم بیش‌تر ناامید می‌شدیم. این حسِ دلهره‌آور از ناکامیِ بیش از یک ماه فراخوان همچنان با ما بود تا زمانی که از میدانِ هفتِ تیر به‌سمتِ خیابانِ کریمخان راه افتادیم و ناگهان با سیلِ جمعیتِ معترضان روبرو شدیم. به‌راستی نمی‌توانم شور و شادیِ خودم را از دیدنِ آنهمه هم‌راه و از میان رفتنِ تمامِ آن هراس‌ها بیان کنم (گمان می‌کنم این دل‌نگرانی را تمامِ کسانی که اکنون سیلِ خروشانِ سبزها را تشکیل داده بودند پیش از رسیدنِ به یکدیگر به‌همراه داشته‌اند، درست مانندِ آن دوشنبه‌ی تاریخی). از همان ابتدا (متروی هفتِ تیر) اندک پشتیبانانِ حکومت نیز بودند. در همان‌جا هم دوستِ من شعارِ «مرگ بر دیکتاتور» سر داد و دخترکِ نوجوانِ چادریِ پرچم‌به‌دستی نیز در پاسخ گفت «مرگ بر منافق». اما خیابانِ کریمخان دیگر تکلیفِ نسبتِ سبزها و حکومتی‌ها را یکسره روشن کرد. ما بی‌شمار بودیم و آنها هر از سیصد متری با یک وانت که ده تا پانزده جوانِ ریشو درونش جا خوش کرده بودند، با یک بلندگو شعارِ رسمیِ حکومت را عربده می‌کشیدند و البته پاسخِ مردم نیز واقعاً شنیدنی بود. از زمره‌ی این تک و پاتک‌های کلامی این موردها از همه گفتنی‌تر است:
بلندگو چی: «شعارِ ملتِ ما»
مردم: «مرگ بر روسیه»
بلندگو چی: «شعارِ امتِ ما»
مردم: «مرگ بر دیکتاتور»
(در این دو مورد بلندگو چی ناخواسته در عمل به یاریِ معترضان برای تمهیدِ شعارِ اصلی‌شان می‌پرداخت.)
بلندگو چی: «الله اکبر، جانم فدای رهبر»
مردم: «جانم فدای ایران»
بلندگو چی: «ما اهلِ کوفه نیستیم علی تنها بماند»
مردم: «ما اهلِ کوفه نیستیم پشتِ یزید بایستیم»
و شما نمی‌دانید که این پاسخ‌ها چه شادی و خنده‌ای بر چهره‌ی یکایکِ ما می‌نشاند. جداسازیِ ما و آنها تا جایی بود که معترضان حتی با شعارِ «الله‌اکبر» ِ بلندگو چی نیز همراهی نمی‌کردند و شعارِ دیگری می‌دادند و در بسیاری موارد که این بلندگو چی‌ها در نهایتِ پررویی همچنان در محاصره‌ی سبزها به چرند و پرندهای خود ادامه می‌داند با هو کردنِ ما روبرو می‌شدند.
این را هم همین‌جا بگویم که جمعیتِ جمعه را من آخرین بار تنها در تجمعِ پنج‌شنبه‌ی توپخانه (بیست و هشتمِ خرداد) دیده بودم و برخلافِ گفته‌ی بی‌بی‌سی شمارِ معترضان نه ده‌ها هزار نفر که به‌تمامی میلیونی بود.
ساعتِ ده و پنجاه دقیقه و نزدیکی‌های پلِ کریمخان شور و شوقِ جمعیت به هوا برخاست و از شنیده‌ها فهمیدم که مهدیِ کروبی به راه‌پیمایانِ سبز پیوسته است.
روی پلِ کریمخان با حضورِ سبزها سنگفرش شده بود و از نوارِ سبزِ مچ‌ها و نشانه‌ی پیروزیِ دست‌ها تا بادکنک‌های سبز و شعارهای نگاشته روی کاغذ به‌خوبی می‌شد پیروزیِ معترضان را در روزِ قدسِ حکومتی و تبدیلِ آن به روزِ اعتراض ضدِ خیانت و جنایتِ رژیم دید. در سراسرِ مسیر نیروهای لباس‌شخصی و گاردی‌ها حضور داشتند و همچون مشتی کر و کور ما را نظاره می‌کردند و می‌شنیدند.
از روی پلِ کریمخان به‌سمتِ میدانِ ولیعصر رفتیم. گاهی بالگردهای حکومتی بر فرازِ سیلِ خروشانِ معترضان به‌پرواز درمی‌آمد و واکنشِ مردم یا نشان دادنِ دست‌های پیروزی به‌سمتِ آنان بود یا فریادِ «ننگِ ما ننگِ ما صدا و سیمای ما» و هو کردن.
جمعیتِ میلیونیِ سبزها در درازای مسیر گاهی با دست‌های کشیده به‌سوی آسمان دست می‌زدند و می‌گفتند: «موسوی» و البته نوبتِ «کروبی» و «خاتمی» نیز به‌همین شیوه می‌رسید.
شعارهای معترضان در پشتیبانی از دو نامزدِ پیروز نیز چنین بود:
«یا حسین، مرحسین» (که به‌فراوانی از سوی معترضان سر داده می‌شد.)
«موسوی، موسوی حمایتت می‌کنیم»
«کروبی زنده باد، موسوی پاینده باد»
در راه پلاکاردهایی آراسته به تصویرِ ندا آقا سلطان در دستانِ سبزها دیده می‌شد و شعارهای معترضان در موردِ او چنین بود:
«ندای ما نمرده، این دولته که مرده»
«ندای ما نمرده، ولایته که مرده» (در بلوارِ کشاورز چندین بار سر داده شد.)
ضلعِ شرقیِ میدانِ ولیعصر جایگاهِ حکومتی درست کرده بودند و یک جوجه آخوند با بلندگو هوار می‌کشید ولی صدایش در میانِ شعارِ یکپارچه‌ی «یاحسین میرحسین» ِ سبزها گم و گور می‌شد. (راستش گاهی که این بلندگوها زیاد سر و صدا می‌کردند، سبزها سکوت می‌کردند و تنها دست‌های سبزِ پیروزی را بالا می‌گرفتند. اما ناگهان و زمانی که تصمیم می‌گرفتند شعار بدهند دیگر هیچ بلندگویی نمی‌توانست طنینِ «یاحسین میرحسین» را از خیابان بزداید). در کناره‌ی میدان نیروهای حکومتی شاملِ لباس‌شخصی‌ها، گاردی‌ها و نیروهای انتظامی ایستاده بودند.
ساعتِ یازده و بیست دقیقه و از میدانِ ولیعصر به‌سمتِ بلوارِ کشاورز کم‌کم برخوردهای گاه و بی‌گاهِ تندِ کلامی یا فیزیکی آغازیدن گرفت. از جمله یک لباس‌شخصیِ تابلو که ماسکِ سبز بسته بود و یک زنجیر را در غلاف پنهان ساخته بود در میانه‌ی جمعیت هل می‌داد و می‌گفت «حرکت کن!».
در همین زمان بود که شعارهایی در پشتیبانی از دو مرجعِ تقلیدِ معترض سر داده شد:
«منتظری زنده باد، صانعی پاینده باد»
و مردم گاهی نیز از حضورِ نیروهای انتظامی بدین وسیله همدلی می‌طلبیدند:
«نیروی انتظامی، حمایت حمایت»
نزدیکیِ ساعتِ یازده و نیم سخنرانیِ ا.ن شروع شده بود و ما می‌شنیدیم که از ظلمِ اسرائیل می‌گوید. شعارهای مردم در این‌جا بسیار گویا و پرمعنا بود. از زمره‌ی آنها:
«نه غزه نه لبنان، جانم فدای ایران» (که دستِ بالا را در شعارهای مربوط به روزِ قدس داشت)
«چه غزه چه ایران، مرگ بر ظالمان»
«چه غزه چه ایران، مرگ بر غاصبان» (خودم آنجا ساختم‌اش و تنها چند باری سر داده شد)
«مردم چرا نشستین، ایران شده فلسطین»
اما بهترین و گویاترین شعار این بود:
«مردمِ ما رو می‌کشن، دم از فلسطین می‌زنن»
که با شور و یکپارچگیِ ویژه‌ای از سوی معترضان سر داده می‌شد.
در موردِ شخصِ ا.ن نیز این شعارها شنیدنی بود:
«دروغگو، دروغگو شصت و سه درصدت کو؟»
«محمودِ خائن، آواره گردی...»
«خس و خاشاک تویی، دشمنِ این خاک تویی»
«دولتِ کودتا، استعفا استعفا»
چندین بار نیز با شور و یکپارچگیِ خاصی شعارِ لذت‌بخشِ «مجتبی بمیری، رهبری رو نبینی» از سوی معترضان به آسمان برخاست.
در کل شعارهایی که همچنان در اعتراض به کودتای انتخاباتی سر داده می‌شد نشان می‌داد که به‌سخره‌گرفتنِ حقِ ملت هیچ‌گاه فراموش نمی‌شود و کشتار و تجاوز و اعتراف برخلافِ پیش‌بینیِ نادرستِ حاکمیت، تنها ملت را در پیگیریِ خواسته‌های‌شان پایدارتر ساخته است. یکی از بهترین شعارها در این مورد همانا خروشِ یکصدای مردم بود که فریاد می‌زدند:
«دیکتاتورِ بیچاره، بازی ادامه داره»
در این زمان به‌سببِ زیاده‌روی‌ام در فریاد زدنِ شعارها دیگر حنجره و گلویی نداشتم تا با جمعیت هم‌زبانی کنم و صدای‌ام از تهِ چاه در می‌آمد.
یک پارچه‌ی سبزِ کمابیش بزرگ نیز در میانِ معترضان وجود داشت که چندین و چند نفر از سبزها آن را به پیش می‌بردند.
از آنجا که به‌فاصله‌های چندصدمتری یک وانت با مشتی جوجه بسیجی راه انداخته بودند، میانِ سیلِ یکپارچه‌ی سبزها به‌همین وسیله جدایی می‌انداختند و هر چه بیش‌تر به‌سمتِ محلِ برگزاریِ نمازِ جمعه نزدیک می‌شدیم همراهانِ پیاده‌ی این وانت‌ها نیز بیش‌تر می‌شدند. کم‌کم می‌شد دید که تصمیم گرفته‌اند جلو بیفتند و نگذارند سبزها با شروعِ سخنرانیِ ا.ن پیشاپیشِ آنها راه‌پیمایی کنند. این شد که ناگهان می‌دیدید جمعیتِ معترضان کنار می‌روند و اول‌بار که این شدتِ عمل را به‌خرج دادند گمان کردم گاردی‌ها یورش برده‌اند اما این بلندگو چی‌ها و همراهانِ پیاده‌نظام‌ِشان بودند که با پرروییِ تمام خود را به سیلِ سبزها می‌زدند و یورتمه می‌رفتند (یکی از همین نوجوانانِ بسیجیِ پیاده‌نظام چوبِ بلندی نیز به‌نشانه‌ی تهدید در دست داشت). معترضان هم گاهی شکیبایی پیشه می‌کردند تا آنها رد شوند و گاهی نیز به چمن‌های وسطِ بلوارِ کشاورز می‌رفتند و اینگونه آنها را پشتِ سر می‌گذاشتند. با رو در رو شدنِ پشتیبانانِ حکومت و سبزها گاهی مشاجره‌های کلامی و البته تهدیدهای حکومتی‌ها دیده و شنیده می‌شد. آنها در بلندگو می‌گفتند «مرگ بر منافق» و مردم یکصدا پاسخ می‌دادند «مرگ بر دیکتاتور» و چند شعارِ دیگر هم بود که در این وضعیت و با مشاهده‌ی پرروییِ نیروهای تبلیغاتیِ حکومتی از سوی معترضان سر داده می‌شد:
«توپ، تانک، بسیجی دیگر اثر ندارد»
«بسیجی شام نمیدن وانستا»
«بسیجیِ واقعی همت بود و باکری»
«ما اهلِ کوفه نیستیم، پول بگیریم بایستیم»
«مرگ بر جیره‌خوار»
در همین حال و هوا بود که برخی جوانانِ سبز نشانه‌ها و علامت‌هایی را با دست به بلندگو چی‌ها و مزدورانِ پیاده‌نظام حواله می‌دادند که به‌هرحال مایه‌ی خنده و دل‌خنکی بود (البته آنها هم نشانِ پیروزیِ ما را به‌تمسخر با دست به‌شکلِ وارونه نمایش می‌دادند). ناگفته نماند که گاهی که می‌دیدم پیاده‌نظامِ ساده‌لوحِ رژیم از مشاجره‌ها و انبوهیِ جمعیتِ سبزها درمانده و ناراحت شده‌اند، انگشتانِ پیروزی‌نمای خود را به‌نشانه‌ی «سلام» به‌سمتِ آنها تکان می‌دادم که گاهی با لبخند و گاهی با سر تکان دادن از سوی آنها پاسخ می‌گرفت (به‌هر روی باور دارم که این طیف را باید از قربانیانِ ایدئولوژیِ رژیم به‌شمار آورد و نسبت به آنها دلسوز بود).
در همین زمان یک پرچمِ بسیار بزرگِ فلسطین را راه‌پیمایانِ حکومتی گرفته بودند و به‌تقلید از ما در بلوارِ کشاورز با خود به پیش می‌بردند. اما رخدادِ چشم‌نواز آن بود که به‌خاطرِ اندک بودنِ شمارِ آنها پرچم را تنها از چهار طرف (و یکی دو نفر نیز از وسط) گرفته بودند و می‌کشیدند تا روی زمین نیفتد و درست در همین حال بود که سبزها یکصدا و با تیزبینیِ شیطنت‌آمیزی شعار دادند: «زیرِ پرچم خالیه!»
یکی از جوانانِ مذهبی که یکی از تکه‌های این پرچم را گرفته بود تا روی زمین نیفتد به‌سمتِ ما سر چرخاند و با خنده و شادی همان زیرِ پرچم شروع کرد به رقصیدن. این صحنه برای من بسیار جالب و بااهمیت بود چرا که گمان نمی‌کنم اگر آن روز همچون مراسمِ هر ساله‌ی رسمیِ حکومت برگزار می‌شد، در چهره‌ی این جوانِ پشتیبانِ حکومت هرگز چنین شادی و شوری می‌شد دید. در واقع تحلیل (یا بهتر بگویم حسِ) من آن است که او از رویاروییِ مسالمت‌آمیز با سبزهای هم‌وطنِ خود و دیدنِ این تنوع و گوناگونیِ متنِ جامعه به رقص درآمده بود.
یکی از مهم‌ترین نمودهای مدنیتِ معترضان همزیستیِ مسالمت‌آمیزی بود که در مجموع با راه‌پیمایانِ هرساله‌ی قدس و پشتیبانانِ حکومت داشتند. آنها که از مردمِ عادی بودند گاهی با تصاویرِ خامنه‌ای و شعارهای حکومتی در میانه‌ی سبزها راه می‌رفتند اما ما و آنها هیچ مشکلی با هم نداشتیم و کوچک‌ترین درگیری میانِ مردم با هم روی نداد (به‌طبع حسابِ مزدوران و لباس‌شخصی‌ها جداست).
ساعتِ دوازده و پانزده دقیقه بود که به‌سببِ بدحالیِ یکی از همراهان و اصرارِ آنها مبنی بر پرهیزِ من از تک‌روی از میانه‌ی بلوارِ کشاورز همگی برگشتیم. در راهِ برگشت نیز جمعیتِ معترضان در هر دو سو (رفت و برگشت) بسیار زیاد بود. هنگامِ بازگشت چون همچنان سبز بسته بودم و دستان‌ام بالا بود یکی از نمازگزارانِ جوانِ چوبدستی زیرِ بغل که لنگ لنگان به‌سمتِ دانشگاهِ تهران می‌رفت با طعنه و تلخی گفت: «واسه نماز هم بمونید! ثواب داره!» اما چندی بعد عوضِ این طعنه با قربان صدقه‌های دو تن از مادرانِ سبزِ ایران‌زمین جبران شد.
در درازای راهِ برگشت بسیاری از ماشین‌ها در خیابانِ کریمخان با بوق‌های پیاپی به همراهی با معترضان می‌پرداختند. نزدیکیِ ساعتِ یکِ پس از ظهر بود که ناباورانه پلِ کریمخان را همچنان پوشیده از معترضانِ سبز دیدیم و در واقع با نزدیک شدنِ زمانِ خطبه‌ها و هجومِ نمازگزاران به‌سوی خیابان‌های پیرامونِ دانشگاه، بخشی از سبزها همچون ما برگشته بودند و خیابانِ کریمخان و میدانِ هفتِ تیر را به مکانِ اختصاصیِ اعتراضِ خود بدل ساخته بودند. من این پل را تنها روزِ چهارشنبه بیست و هفتمِ خرداد چنین سبزپوش دیده بودم. نزدیکیِ ساعتِ یک و پانزده دقیقه دوستان خداحافظی کردند و من که به میدانِ هفتِ تیر رسیدم دیدم که سمتِ راستِ میدان را لباس‌شخصی‌ها پر کرده‌اند (مسجدِ الجواد نیز از همان صبح به پاتوق و مرکزِ سازماندهیِ آنها بدل شده بود) و جمعیتِ سبزها را به‌سوی اتوبانِ مدرس و سمتِ چپ هدایت می‌کردند (در سمتِ راست البته یک تجمعِ ده نفره هم با بلندگو و پرچم راه انداخته بودند تا به‌خیالِ خود با آن حضورِ پرشکوهِ معترضان رویارویی کنند). میانِ مردم شایع شده بود که این تقسیمِ سبزها و لباس‌شخصی‌ها به راست و چپِ میدان برای آن است که هنگامِ فرارسیدنِ دستور، از سمتِ راست به ما یورش ببرند.
نزدیکیِ ساعتِ یک و نیمِ پس از ظهر به‌خیالِ آنکه به‌سوی بلوارِ کشاورز و میدانِ انقلاب بروم بلکه با پیوستن به سبزهای آنجا بتوانم وضعیتِ آن بخش را نیز رصد کنم از تقاطعِ خیابانِ کریمخان و مفتح به‌سمتِ خیابانِ انقلاب راه افتادم و حضورِ پرشکوهِ معترضان روی پلِ کریمخان را برای آخرین بار دیدم و رها کردم. اما این اشتباهِ بزرگی بود چرا که (افزون بر خستگی، سردرد و پادردِ فراوان) بیش از یک‌ساعت و پانزده دقیقه از زمانِ من را بدونِ هیچ سودی از بین برد. همین‌جا به‌عنوانِ یک تجربه پیشنهاد می‌کنم که در این روزهای تکرارناشدنی هر مکانی که هستید همانجا بمانید و سیرِ رخدادهای همان محل را پیگیری کنید و اینگونه خود را آواره و سرگردان نکنید!
نزدیکیِ ساعتِ دو و پانزده دقیقه به چهار راهِ ولیعصر رسیدم و با کمالِ تاسف به جمعیتِ نمازگزارانِ جمعه که به خانه برمی‌گشتند برخوردم؛ درست انگار حسِ ‌غریبه‌ای را داشته باشم که به محدوده‌ی یک قبیله‌ی بیگانه قدم گذاشته باشد. در درازای مسیر یک مشاجره میانِ نمازگزاری میانسال و جوانکی امروزی را شاهد بودم که اولی با استفهامی انکاری به دومی پرخاش می‌کرد که: «من گفتم مرگ بر منافق، مگر تو منافقی؟» و در میانه‌ی راه نیز یک سبز را دیدم و با شادیِ بسیار دستان ام را به‌نشانه‌ی پیروزی به او نشان دادم که پاسخِ مشابه دریافت کردم و گویی در میانِ بیگانگان یک آشنا دیده باشم، بسیار دلگرم شدم. خواستم از میدانِ ولیعصر به‌سوی بلوارِ کشاورز بروم بلکه به سبزهای آنجا بپیوندم اما از دختری سبز پرسیدم و او گفت که معترضان با شماری فراوان به‌سمتِ امیرآباد می‌رفته‌اند که لباس‌شخصی‌ها سنگ و چوب پرتاب کرده‌اند و با حمله به آنها جمعیت را پراکنده ساخته‌اند. این شد که از تصمیمِ خود منصرف شدم.
ساعت نزدیکِ دو و نیم بود که از میدانِ ولیعصر به‌سوی خیابانِ هفتِ تیر بازگشتم. فضای خیابان ملتهب بود و هیچ نشانی از جمعیتِ بی‌شمارِ معترضان روی پلِ کریمخان و پیرامون وجود نداشت. از چند تن پرسیدم و گفتند که مردم را به‌شدت کتک زده‌اند و همه را پراکنده ساخته‌اند. شیشه‌ی یکی از بانک‌های خیابانِ کریمخان نیز شکسته بود.
بدترین رخدادِ امروز اما در آخرین ساعت‌های حضورِ من در آنجا پیش آمده بود. نزدیکِ ساعتِ یک ربع به سه‌ی پس از ظهر به میدانِ هفتِ تیر رسیدم و خواستم که سوارِ تاکسی بشوم اما با ازدحامِ غیرعادیِ بیست تا سی موتورِ لباس‌شخصی و مردمِ نگران و معترض روبرو شدم. چند لباس‌شخصی روبرویِ درِ «مجتمع تجاری اداریِ بی‌بی» (درست پایینِ میدانِ هفتِ تیر) ایستاده بودند و دیگر نیروهای‌شان نیز مردم را با فحش و زور از آنجا پراکنده می‌ساختند. یک زنِ چادریِ مسن به آن لباس‌شخصی که آنجا ایستاده بود تا جایی که می‌توانست با فریاد اعتراض می‌کرد و او را سرزنش می‌نمود و آن لباس‌شخصی نیز در کمالِ بی‌شرمی به زنی که هم‌سنِ مادرش بود با توهین پاسخ می‌داد. آن فرد و دو نفرِ دیگر هر از گاهی از پنجره‌های کوچکِ مربعی‌شکلِ درِ پاساژ، درون را نگاه می‌کردند و می‌خندیدند. از چند نفر پرسیدم چه شده و پاسخ شنیدم که لباس‌شخصی‌ها جمعِ پرشماری از سبزها را به درونِ این پاساژ برده‌اند و آنجا به‌شدت آنان را می‌زنند و یکی یکی بیرون می‌فرستند. من در چهل و پنج دقیقه‌ای که آنجا ایستاده بودم دیدم که چندین بار درِ پاساژ تا نصفه باز شد و در میانِ ازدحامِ لباس‌شخصی‌ها چیزی جابه‌جا ‌گردید اما نتوانستم پیکرِ هیچ یک از معترضان را ببینم. دو تن از شاهدان گفتند که به‌چشمِ خود دیده‌اند دو جوان را آش و لاش با چهره‌ای خونین و کبود بیرون فرستاده‌اند. شرایط درست مانندِ بهارستانِ سوگندِ دست‌نشانده بود (نمی‌دانم چرا من باز باید در معرضِ چنین آزمونی قرار گیرم و هر بار نیز شرمسار و ناکام آن را پشتِ سر گذارم). از ما هیچ کاری برنمی‌آمد در حالی که می‌دانستیم مزدورانِ خامنه‌ای درونِ پاساژ در حالِ جنایت هستند. دو دخترِ جوان به لباس‌شخصی‌ها اعتراض کردند و یکی از آنها با گریه و حالتی آرزومندانه به دوستش می‌گفت «اگر بخواهیم می‌توانیم نجات‌ِشان بدهیم». دو تن از مادرانِ پا به سن گذاشته با یکی از لباس‌شخصی‌ها بحث می‌کردند و یکی‌شان که مهربان‌تر بود می‌گفت: «جوانِ ایرانی طلاست، تاجِ سرِ من و شماست. نباید چنین برخوردی با او کنید!» و آن لباس‌شخصیِ بی‌شرم نیز با پررویی پاسخ داد که: «من جوان نیستم؟» اما مادرِ دیگر عصبانی بود و با جدیت او را سرزنش می‌کرد. به‌هرحال من باور دارم وقتی طرفِ مقابل با چوب و چماق سرکوب می‌کند، هیچ جایی برای گفتگو نیست. در چنین لحظه‌هایی تنها راه آن است که مردم با همبستگی جوانان را از دستِ این جنایتکاران نجات دهند که متاسفانه شمارِ معترضان در آنجا بسیار اندک و حضورِ لباس‌شخصی‌ها بسیار زیاد بود. سرکوبگرانِ حکومت درست همانندِ کفتار و آن هنگام که شمارِ معترضان میلیونی بود در لانه‌های خود خزیده بودند و به‌مجردِ پراکندگیِ مردم، سر از کمین‌گاه بیرون آورده و شروع به انتقام‌گیری و تلخ‌ساختنِ کامِ مردمانِ دادخواه کرده بودند. نزدیکیِ ساعتِ سه و نیمِ پس از ظهر درِ پاساژ بالا رفت و هیچ نشانه‌ای از جوانانِ گرفتار در آن نبود و همان زمان همان لباس‌شخصیِ وحشی که نگهبانی می‌داد رو به جمعیت با طعنه و خوشحالی گفت: «صلوات بفرستید!». گمانِ من آن است که جوانان را پس از ضرب و شتم از درِ پشتی یا جایی دیگر از آنجا برده‌اند. همان زمان بود که تاکسی گرفتم و به خانه برگشتم.
در ازدحامِ لباس‌شخصی‌ها در میدانِ هفتِ تیر بدونِ هیچ زیاده‌گویی بچه‌های ده یا یازده ساله دیدم. یعنی کسانی که به‌راستی باید در کوچه بازی کنند و اکنون با چفیه و لباسِ بسیجی به رویارویی و سرکوبِ هم‌وطنانِ خود فراخوانده شده‌اند. باور دارم که این یکی از بزرگ‌ترین جنایت‌های حاکمیت است که بچه‌ها و نوجوانانِ این سرزمین را از همین سن به مزدوریِ حکومت می‌گمارد و به‌تعبیرِ بهتر از شور، سادگی و معصومیتِ کودکیِ آنها در راستای هدف‌های شومِ خود بهره‌ی ناجوانمردانه می‌برد.
بیست و هفتمِ شهریور و روزِ قدسِ سالِ هشتاد و هشت روزی ماندگار در تاریخِ مبارزه‌های آزادی‌خواهانه‌ی ملتِ ایران خواهد بود. پس از نزدیک به یک ماه خاموشیِ ظاهریِ جنبش، این روز توانست شور و امیدِ بی‌مانندی به تک تکِ ما ارزانی دارد.
تا سپاهِ پاسدارانِ انقلابِ اسلامی باشد که دیگر بیانیه‌ی تهدیدآمیز صادر نکند و خود را دستمایه‌ی خنده‌ی ایرانیان نسازد!
و آن جسمِ ناقص باشد تا مغزِ پوسیده‌اش درک کند که کسی دیگر برای باید/نبایدهای آقا تره هم خرد نخواهد کرد!
ملتِ ایران روزِ قدس را در سراسرِ کشور به روزِ دادخواهی ضدِ خامنه‌ای و احمدی‌نژاد تبدیل کردند!
بیداریِ ملیِ ما خواب و خیال‌های سردمدارانِ جمهوریِ اسلامی را آشفته ساخته است و دیر نیست که پیروزیِ ملت بر اینهمه دروغ و رذالت، دورانِ پایانِ استبداد را در تاریخِ این سرزمین نقش زند.
در همین زمینه:
اخبارِ روزِ قدس / آق‌بهمن
پس‌نوشتِ اول:
حضورِ میلیونیِ سبزها در روزِ قدس نخستین ثمره‌اش را در نمازِ عیدِ فطرِ حکومت نشان داد. جمعه‌ی پیش از روزِ قدس ولی‌ِفقیهِ کودتاچی آمد و از قلع و قمعِ مخالفان همچون زمانِ علی و خمینی دم زد. یک ماه سکوتِ ظاهریِ جنبش بر توهم‌های رهبر افزوده بود. اما پس از شوکِ ناشی از به هیچ گرفتنِ تهدیدهای خودش و سپاهِ فاسدش از سوی مردم، در یک پس‌نشینیِ آشکار قسمِ حضرتِ عباس خورد که از فضای سوءِ ظن در جامعه دل‌خوش نبوده و سخنِ متهمان نسبت به دیگران در دادگاه‌ها شرعاً حجت نیست! (البته در همان حال اعتراف‌های بازداشت‌شدگانِ ضدِ خودشان را که در شرایطِ انفرادی، شکنجه‌ی روحی و جسمی و با انواع و اقسامِ شگردهای غیرِقانونی گرفته شده بود، نافذ و حجت دانست تا یکبارِ دیگر اثبات کند چه کسی آمرِ اصلیِ پشتِ صحنه‌ی دادگاه‌های نمایشی است.)
پس‌نوشتِ دوم:
از دیگر شعارهای روزِ قدسِ سبزها می‌توان به این موردها اشاره کرد:
زندانیِ سیاسی آزاد باید گردد
الله اکبر (البته جز در زمانی که بلندگو چی‌ها می‌گفتند)
ضرغامی ضرغامی، استعفا استعفا
سرودِ یارِ دبستانی
سرودِ ای ایران
دادگاه‌های دروغین دیگر اثر ندارد
شکنجه، تجاوز دیگر اثر ندارد
یا حجة ابن الحسن، ریشه‌ی ظلمو بکن (من نگفتم چون قرار نیست دیگر هر چه گفتند بگویم)
نترسید نترسید ما همه با هم هستیم (که من هیچ دلیلی برای این شعار نمی‌دیدم چون ترسی نبود)
ضرغامی یالا نشون بده! (یا چیزی شبیه به این)
مرگ بر چین
استعفا استعفا استعفـــــــــــــــــــــا

بازتاب در دنباله