وقتی بود و نبودِ خودت [برایت] چندان اهمیتی نداشته باشد، منطقی است که بود و نبودِ دیگران [برایت] یکسان باشد. میزانِ باور به ارزشِ زندگی نسبتِ مستقیمی دارد با میزانِ قدری که برای حضورِ دیگران قائلی. اگر دلبستهی زندگی نباشی، چرا حضورِ دیگران باید رجحانی بر غیبتِ آنان داشته باشد؟ البته از همان دیدگاهِ منطق میتوان خردهگیری کرد که چنین کسی چرا از بن و بنیاد زنده است. زندگی وقتی ارزشِ زیستن ندارد باید تمامش کرد. درست است و من این انتقاد را میپذیرم. اما با قبولِ آن، در بهترین حالت میتوان گفت که فردِ موردِ بحث درست همانگونه که بیدلیل زنده است، بیدلیل هم با دیگران رابطه دارد. همانقدر که زندگی برای او بیمعناست اما آنرا ادامه میدهد، رابطهاش با دیگران هم در عینِ بیمعنابودن ادامه پیدا میکند. آیا چنین وضعیتی به عدمبرتریِ همگان میانجامد؟ به همترازی و هم رتبگیِ همهی پیرامونیان فرجام مییابد؟ لزوماً نه! از دیدگاهِ درجهی دوم (یعنی در اتمسفری که همه چیز بیمعناست و با گذر از آن) برخی ملاکها وجود دارد؛ هم ظاهری و هم باطنی. بیپرده بگویم: من در رابطه با مردان (همجنسها) و با لحاظِ اینکه تا جایی که خودم را شناختهام همجنسگرا نیستم، ملاکهای باطنی را اولویت میدهم. زیباییِ یک مرد برای من چندان اهمیتی ندارد اما اینکه اهلِ فکر باشد بسیار مهم است. از دیگر سو، در پیوند با زنان (جنسِ مخالف) قطعاً ملاکهای ظاهری در رتبهی نخست جای دارد. آیا این سخن یعنی نمیتوان با هیچ زنی رابطهای با لحاظِ ویژگیهای غیرِظاهری برقرار کرد؟ البته که میتوان و میشود و میباید چنین کرد. اما چنین ضرورتی برای من تعریف نشده که تنها با سرامدان و هنرمندان و فرهیختگان و روشنبینان و عالمان و اساتید باید تنانگی کرد. گمان کنم که زنان هم اگر با خودشان صادق باشند علیالقاعده باید چنین شیوهای (در مواجهه با مردان) در پیش بگیرند. کسی دانشمند و آگاه است اما (بهقولِ یکی از دوستانِ گرانقدرم erotically) جذاب نیست؛ پس میتوان با او تنها بدهبستانِ (دیالکتیکِ؟) اندیشهورزانه داشت. در برابر، کسی هم هست که بینهایت جذاب است اما فاقدِ دانش یا آنگونه آگاهیِ ارزشمند نزدِ ماست؛ پس میتوان با او تنها بدهبستانِ تنانه داشت. میدانم که خیلی حالتِ ملای مکتبخانههای عهدِ ناصری را پیدا میکنم اگر بگویم فرضِ سوم و چهارمی هم وجود دارد. اما ناگزیرم که بگویم؛ کسی هم میتواند هیچکدام نباشد (که بهطبع هیچ رابطهای نمیتوان با او برقرار کرد) و البته ممکن است انسانی هم یافت شود که هر دو (یعنی جذابیت و فرهیختگی) را توامان داشته باشد و روشن است که هر عقلِ سلیمی با مصداقِ فرضِ چهارم میتواند هم پیوندِ ذهن داشته باشد و هم پیوندِ تن (دستِکم چنان عقلی باید چنین آرزویی در سر داشته باشد). پرسشِ پایانی را شاید بتوان اینگونه صورتبندی کرد: آیا ممکن نیست که کسی از شدتِ برخوردار بودن از ویژگیهای باطنی (دانش، آگاهی، اندیشه، هنر یا هر چه ازین دست) در نزدِ طرفِ مقابل جذابیتِ جنسی پیدا کند؟ یعنی زشت یا بدهیکل باشد اما چون عالم دهر یا نابغهی دوران است ناگهان فزونیِ باطن جبرانِ کاستیِ ظاهر کند؟ خب! محال نیست. اما راستش آن است که من چنین چیزی را گاه در میانِ زنان دیدهام ولی بهراستی کمتر در بینِ همجنسانِ خودم این گرایش را میتوانم سراغ بگیرم.
پسنوشت:
گمان کنم روشن باشد که یک پیشفرضِ بنیادی (پیش از ورود به ماجرای جنسیتِ رابطهها و سپس ویژگیهای ظاهری و باطنی) وجود دارد که پیششرطِ هر گونه پیوندِ انسانی (هر چند بسیار کوتاه) است؛ دارا بودنِ کمینهای از سلامتِ روان و نیکخویی. با هیچ اندیشمندِ روانپریشی نمیتوان معاشرت کرد و با هیچ جذابِ بدخُلقی نیز نمیتوان (حتی برای یک شب) آرمید.
گمان کنم روشن باشد که یک پیشفرضِ بنیادی (پیش از ورود به ماجرای جنسیتِ رابطهها و سپس ویژگیهای ظاهری و باطنی) وجود دارد که پیششرطِ هر گونه پیوندِ انسانی (هر چند بسیار کوتاه) است؛ دارا بودنِ کمینهای از سلامتِ روان و نیکخویی. با هیچ اندیشمندِ روانپریشی نمیتوان معاشرت کرد و با هیچ جذابِ بدخُلقی نیز نمیتوان (حتی برای یک شب) آرمید.