۱۳۹۲ مرداد ۶, یکشنبه

دلیل در سایه‌ی بی‌دلیلی

وقتی بود و نبودِ خودت [برایت] چندان اهمیتی نداشته باشد، منطقی است که بود و نبودِ دیگران [برایت] یکسان باشد.  میزانِ باور به ارزشِ زندگی نسبتِ مستقیمی دارد با میزانِ قدری که برای حضورِ دیگران قائلی. اگر دلبسته‌ی زندگی نباشی، چرا حضورِ دیگران باید رجحانی بر غیبتِ آنان داشته باشد؟ البته از همان دیدگاهِ منطق می‌توان خرده‌گیری کرد که چنین کسی چرا از بن و بنیاد زنده است. زندگی وقتی ارزشِ زیستن ندارد باید تمام‌ش کرد. درست است و من این انتقاد را می‌پذیرم. اما با قبولِ آن، در بهترین حالت می‌توان گفت که فردِ موردِ بحث درست همانگونه که بی‌دلیل زنده است، بی‌دلیل هم با دیگران رابطه دارد. همان‌قدر که زندگی برای او بی‌معناست اما آنرا ادامه می‌دهد، رابطه‌اش با دیگران هم در عینِ بی‌معنابودن ادامه پیدا می‌کند. آیا چنین وضعیتی به عدم‌برتریِ همگان می‌انجامد؟ به هم‌ترازی و هم‌ رتبگیِ همه‌ی پیرامونیان فرجام می‌یابد؟ لزوماً نه! از دیدگاهِ درجه‌ی دوم (یعنی در اتمسفری که همه چیز بی‌معناست و با گذر از آن) برخی ملاک‌ها وجود دارد؛ هم ظاهری و هم باطنی. بی‌پرده بگویم: من در رابطه با مردان (هم‌جنس‌ها) و با لحاظِ اینکه تا جایی که خودم را شناخته‌ام هم‌جنسگرا نیستم، ملاک‌های باطنی را اولویت می‌دهم. زیباییِ یک مرد برای من چندان اهمیتی ندارد اما اینکه اهلِ فکر باشد بسیار مهم است. از دیگر سو، در پیوند با زنان (جنسِ مخالف) قطعاً ملاک‌های ظاهری در رتبه‌ی نخست جای دارد. آیا این سخن یعنی نمی‌توان با هیچ زنی رابطه‌ای با لحاظِ ویژگی‌های غیرِظاهری برقرار کرد؟ البته که می‌توان و می‌شود و می‌باید چنین کرد. اما چنین ضرورتی برای من تعریف نشده که تنها با سرامدان و هنرمندان و فرهیختگان و روشن‌بینان و عالمان و اساتید باید تنانگی کرد. گمان کنم که زنان هم اگر با خودشان صادق باشند علی‌القاعده باید چنین شیوه‌ای (در مواجهه با مردان) در پیش بگیرند. کسی دانشمند و آگاه است اما (به‌قولِ یکی از دوستانِ گرانقدرم erotically) جذاب نیست؛ پس می‌توان با او تنها بده‌بستانِ (دیالکتیکِ؟) اندیشه‌ورزانه داشت. در برابر، کسی هم هست که بی‌نهایت جذاب است اما فاقدِ دانش یا آنگونه آگاهیِ ارزشمند نزدِ ماست؛ پس می‌توان با او تنها بده‌بستانِ تنانه داشت. می‌دانم که خیلی حالتِ ملای مکتب‌خانه‌های عهدِ ناصری را پیدا می‌کنم اگر بگویم فرضِ سوم و چهارمی هم وجود دارد. اما ناگزیرم که بگویم؛ کسی هم می‌تواند هیچ‌کدام نباشد (که به‌طبع هیچ رابطه‌ای نمی‌توان با او برقرار کرد) و البته ممکن است انسانی هم یافت شود که هر دو (یعنی جذابیت و فرهیختگی) را توامان داشته باشد و روشن است که هر عقلِ سلیمی با مصداقِ فرضِ چهارم می‌تواند هم پیوندِ ذهن داشته باشد و هم پیوندِ تن (دستِ‌کم چنان عقلی باید چنین آرزویی در سر داشته باشد). پرسشِ پایانی را شاید بتوان اینگونه صورت‌بندی کرد: آیا ممکن نیست که کسی از شدتِ برخوردار بودن از ویژگی‌های باطنی (دانش، آگاهی، اندیشه، هنر یا هر چه ازین دست) در نزدِ طرفِ مقابل جذابیتِ جنسی پیدا کند؟ یعنی زشت یا بدهیکل باشد اما چون عالم دهر یا نابغه‌ی دوران است ناگهان فزونیِ باطن جبرانِ کاستیِ ظاهر کند؟ خب! محال نیست. اما راستش آن است که من چنین چیزی را گاه در میانِ زنان دیده‌ام ولی به‌راستی کم‌تر در بینِ هم‌جنسانِ خودم این گرایش را ‌می‌توانم سراغ بگیرم.

پس‌نوشت:
گمان کنم روشن باشد که یک پیش‌فرضِ بنیادی (پیش از ورود به ماجرای جنسیتِ رابطه‌ها و سپس ویژگی‌های ظاهری و باطنی) وجود دارد که پیش‌شرطِ هر گونه پیوندِ انسانی (هر چند بسیار کوتاه) است؛ دارا بودنِ کمینه‌ای از سلامتِ روان و نیک‌خویی. با هیچ اندیشمندِ روان‌پریشی نمی‌توان معاشرت کرد و با هیچ جذابِ بدخُلقی نیز نمی‌توان (حتی برای یک شب) آرمید.

۱۳۹۲ مرداد ۵, شنبه

اندکی صبر سحر نزدیک است!

رئیس‌جمهورِ بنفش پرده‌پوشانه از رهبرانِ جنبشِ سبز می‌خواهد حالا که راهِ توبه باز شده، از جهل‌کاری‌های خود اظهارِ پشیمانی کنند و به دامانِ نظام بازگردند، بلکه از این رهگذر او بتواند از شرِ خواسته‌ی "رفعِ حصر" زودتر خلاص شود و البته امتیازِ آنرا نیز به سینه‌ی خود بچسباند. این همان "حقوقدان" است اما نگاه‌ش به مخالفان با "سردار" هیچ تفاوتی ندارد (نه با دومی ایران به چین بدل می‌شد و نه با اولی اینجا سوئیس خواهد شد). گمان نکنم هیچ‌کدام از مبتلایان به "سندرمِ این‌همان‌انگاری" (پیروزیِ روحانی = پیروزیِ میرحسین) خرسند باشند از اینکه موسوی به‌قیمتِ ابرازِ ندامت از حصرِ خانگی رهایی یابد. در واقع، وضعیتِ ترسیم‌شده توسطِ حسنِ روحانی رویای آنان را بدل به کابوس می‌کند. اما در این مورد، نگاهِ منتخبِ اعتدال‌گرا به دیدگاهِ رهبرِ افراط‌گرا نه که نزدیک باشد بلکه با آن یکسره یکی است؛ مخالفان باید از مخالفت دست بردارند و معترضان باید از اعتراضِ خود شرمگین باشند تا بتوانند زندگی (فعالیت؟) کنند. اکنون شادی‌های پس از انتخابات اندک اندک تعبیرهای واقعیِ خود را نشان می‌دهد. این تازه آغازِ ماجراست و نخستین نشانه از آرزواندیشیِ کسانی که به امیدِ گشایشِ فضای سیاسی و اجتماعی به دولتِ یازدهم دل بستند.

۱۳۹۲ تیر ۲۲, شنبه

Malala Yousafzai

با خواندنِ سخنرانیِ زیبا و معصومانه‌ی * ملاله، بیش از پیش اندیشناکِ این حقیقتِ تلخ می‌شوم که آرمان‌خواهی به‌ضرورت با ساده‌اندیشی همراه است. این را البته به‌معنای منفی و تحقیرآمیز به‌کار نمی‌برم. شاید به‌راستی دولت‌ها واقعیتِ امروزِ جهان را بیش از حد پیچیده کرده‌اند تا سودِ خود را به‌چنگ آورند. از پیِ سخنانِ این دخترِ مبارزِ پاکسانی به واژه‌هایی چون «برابری»، «رفاهِ همگانی»، «صلح» و «حقوقِ بشر» می‌اندیشم. گمان می‌کنم چه توانِ معجزه‌آسایی نیاز است تا این کلافِ سردرگمِ جهانی را رشته به رشته نه با دندان و زور که با سرپنجه‌ی مدارا و مهر گشود. باور به دگرگونیِ انسانگرایانه در جهانی پُر از آشفتگی و خشونت؛ هیچ چیز مگر امیدی پیامبرگونه نمی‌تواند پشتوانه‌ی چنین ندای تحول‌خواهی باشد، آنهم در دورانی که هر تغییری در روندِ خود به‌گونه‌ای شوم مسخ و باژگونه می‌شود.
پی‌نوشت:
* می‌خواستم به‌جای «معصومانه» از «کودکانه» بهره ببرم اما گفتم شاید بدفهمی‌ها را فزونی بخشد. کوتاه آنکه «کودکانه» در این معنا یعنی نگرشی در نهایتِ سادگی، نوع‌دوستی و شفافیت.

۱۳۹۲ تیر ۱۷, دوشنبه

جوابیه‌ی یکی از مرجع‌های ضمیر؛ خلبان کور

«- تجربه‌ی احمدی‌نژاد درسِ خوبی بود برای آن دسته از براندازان که ایمان داشتند با برآمدنِ او، جمهوریِ اسلامی سرنگون می‌شود. اما او برکشیده شد، هشت سال کشور را تاراج کرد و موقع‌ش که رسید هیاتِ حاکمه به‌زیر کشیدش. ازین‌جهت، شادمان‌م از اینکه دوستانِ خودم که هشت سال پیش با همین تحلیل (در دورِ دوم) به احمدی‌نژاد رای دادند یا از پیروزیِ او پشتیبانی کردند (و هنوز هم یادداشت‌هایِ‌شان در حمایت و ستایش از تبهکارترین دولتِ تاریخِ ایران در حافظه‌ی وبلاگستانِ فارسی باقی مانده است) در این دوره با شگفتیِ بسیار رایِ خود را به‌نامِ حسنِ روحانی به صندوق انداختند.»
بخشی از یادداشت ٣١خرداد ٩٢ مخلوق

براندازانی که به احمدی‌نژاد رای دادند دو دسته‌اند:
دسته‌ی اول معتقد بودند احمدی‌نژاد، با خصوصیات منحصر به‌فردی که دارد، ناآگاهانه جمهوری اسلامی را دچار بحران می‌کند و به سرنگونی آن کمک می‌رساند.
دسته‌ی دوم کسانی که احمدی‌نژاد را جاه‌طلب و نماینده‌ی بخشی از مافیای کلان‌خواری می‌دانستند که آگاهانه روزی علیه حکومت طغیان می‌کند.

متوجهم که احتمالاً اکثر براندازانِ رای‌دهنده به احمدی‌نژاد بنیاد تحلیلی مارکسی نداشتند و احمدی‌نژاد را فقط فردی می‌دانستند که برای حاکمیت بحران‌زا است. نظر من برای رای به احمدی‌نژاد دقیقاً آن چیزی نبود که دیگر مخالفانِ رای‌داده به احمدی‌نژاد داشتند، اگرچه نزدیکی زیادی با آن داشت. نظر من در آن انتخابات اختصاراً این بود که بناپارتیزه شدن جامعه و ساختار سیاسی امری مطلوب و پیروزی کاندیدای اصلی «حزب نظم» نامطلوب است. طبیعی بود که در آن شرایط در انتخاب بین احمدی‌نژاد - هاشمی، به احمدی‌نژاد رای بدهم. گذشت زمان مرا از رایی که دادم پشیمان نکرد. 
با این اوصاف، جمله‌ی مخلوق را می‌توانیم این‌گونه تغییر بدهیم:
تجربه‌ی احمدی‌نژاد درسِ خوبی بود برای آن دسته از مخالفان او که می‌پنداشتند با تاکید بر یک راه و روش جزمی، مثلاً تحریم یا اصلاح‌طلبی می‌توان راهی برای مهار حکومت جمهوری اسلامی یافت. بحرانی که هشت سال جمهوری اسلامی را مبتلا کرد - گرچه به نابودی آن نیانجامید اما آن را به درگیری تمام‌عیار در سال ٨٨ و عقب‌نشینی بزرگ در سال ٩٢ وادار کرد- با پیش‌بینیِ پیامبرانه‌ی براندازانی شکل گرفت که در سال ٨٤ به سر صندوق‌های رای رفتند و همان کسی را از صندوق بیرون آوردند که ولی فقیه می‌خواست.

چند توضیح:
١. نمی‌دانم چرا مخلوق از این‌که من به روحانی رای دادم شگفت زده شد. او می‌دانست که چهار سال پیش رای من به کروبی بود. اگر قرار بر تعجب بود می‌باید چهار سال پیش متعجب می‌شد. 
٢. فرضاً این قرائت رسمی اصلاح‌طلبانه را که اغراق‌آمیز و تنگ‌نظرانه است بپذیرم که احمدی‌نژاد تبهکارترین دولت تاریخ ایران را تشکیل داد و هشت سال کشور را تاراج کرد، در آن صورت ناچارم اعتراف کنم تنها راه درست همان راهی است که مخلوق سندرم فرخ‌نگهداری می‌نامد و محکوم می‌کند.

درخواست می‌کنم متن این کامنت در صورت امکان در صفحه‌ی اصلی منتشر شود.