روزها بر من خيلی سخت میگذره... "صبور بودن" گفتنش راحته اما عمل کردن بهش کار هر کسی نيست. تازه! من اصلا نمیفهمم که چطور در مورد احساسی که نسبت به يک شخص داری، میتونی صبور باشی؟ يعنی چی که صبور باشی؟ يعنی موقتا اون احساست رو کنار بگذاری؟ آيا اصلا چنين چيزی شدنی است؟
احساسات، خصوصا احساساتی از قبيل عشق يا نفرت و... هرگز تحت ارادهی انسان در نمیيان [تو يا به طرف مقابلت علاقه داری يا نداری، اگر علاقه نداری نمیتونی با "اراده" ايجادش کنی و اگر علاقه داری نمیتونی با "اراده" محوش کنی]. کسی که چنين ادعائی داره (که طرف مقابل من اين ادعا رو داره) بهنظرم اگر بطور جدی بتونه ادعای خودش رو تئوريزه کنه، اونوقت انقلابی در وادی "روانشناسی" و "فلسفهی ذهن" به پا خواهد کرد؟!!
Gilbert Ryle، فيلسوف تحليلی معاصر، معتقده که حتی "باور آوردن" هم امری اختياری نيست. وقتی باور آوردن که در وهلهی اول بهنظر خيلیها، اختياری میياد و شاهد مثالش هم اينکه فراوان امر و نهی میکنند که به فلان چيز باور بيار و به بهمان چيز باور نيار، به مهار اراده در نياد ديگه تکليف "احساسات و عواطف" روشنه! چون "احساسات" برای اراده، بمراتب دور دسترستر اند تا "باورها".
اگر اين ادعا رو نمیکرد، کمتر بهم سخت میگذشت... دفعهی بعد سعی میکنم اول طرفم رو خوب بشناسم، بعدا بهش ابراز علاقه کنم (و الا علاقهام رو پيش خودم نگه میدارم چون اينجوری هزينهاش برام بمراتب کمتره). البته مطمئنم که مورد فعلی رو هم نتونستم خوب بشناسم. طبيعی هم بود، چون من با يک موجود عجيب و غريب و پر از ابهام طرف بودم. در واقع از تحليل خودش و رفتارهاش عاجز موندم و واقعا حرفهائی رو هم که در اين زمينه میزنه نمیفهمم و اون مقداريش رو هم که میفهمم، قبول ندارم. بنظرم در ناحيهی عواطف هم يه کم با هم فرق داريم... در واقع اون با اينکه دختره، ولی يه کم زمخت هست و من با اينکه پسرم، فوقالعاده حساسم. بمراتب بیخيالتر و راحتتر از من با اين قضيه برخورد میکرد، دليلش هم اين بود که تجربياتش در اين قبيل روابط بمراتب بيشتر از من بود و در واقع، من در قياس با اون هيچ تجربهای نداشتم. شايد بخاطر همين تجربيات يا برخی توهماتش بود که گاهی به خودش حق میداد با من مثل بچهش رفتار کنه.
براش احترام و ارزش فوق العادهای قائلم. من تا قبل از آشنائی با اون، نسبت به دخترها و قوهی تحليلشون بسيار بدبين بودم اما وقتی با اون آشنا شدم (اول با نوشتههاش و بعد با خودش)، ديدم دختری در مقابل من نشسته که در برخی موارد (که بيشتر موارد عملی و ملموس بود نه انتزاعی و ذهنی) بهتر از من تحليل میکنه و در برخی مسائل (که اونها هم بيشتر مسائل عملی زندگی بود)، منطقیتر از من فکر میکنه و تصميم میگيره [البته هنوز هم معتقدم که نوعا در مسائل انتزاعی و صرفا ذهنی، قوهی تحليل چندان قویای ندارند].
اين جذابيتها، برای من جذابيتهای ديگری رو در پی آورد (که ای کاش هرگز نمی آورد!) و با اينکه اون دختر از لحاظ جذابيتهای ظاهری يه دختر معمولی و متوسط بود (البته غير از چشماش)، شخصيت نسبتا مستقل و البته بيش از حد تابوشکنش در کنار اعتماد بنفسی که (علیرغم مشکلات مشابهمون) در قياس با من داشت بعلاوهی روشننگری تحسينبرانگيزش، روحيهی پذيرا و بازی که در برخورد با آدمهای متفاوت از خودش داشت (برخلاف من که اگر طرف مقابلم از يک حدی بيشتر نفهم و متعصب باشه، واقعا ديگه نمیتونم تحملش کنم ) و تحليلهای منصفانه و منطقیای که از مسائل مختلف میکرد... ديگه حتی از لحاظ همون جذابيتهای ظاهری هم، هيچ کمبودی در نظر من براش باقی نگذاشته بود. يعنی حاضر نبودم صد تا دختر بغايت زيبا و خوشاندام رو با يه تار موی همچين آدمی عوض کنم.
بنابراين، احترام و ارزشی که براش قائلم هرگز از بين نخواهد رفت ولی بدلائلی شايد برای خودم بهتر باشه که اين رابطه در همين حد باقی بمونه، با اون "علاقهی کوفتی" خودم هم يه غلطی خواهم کرد... "فراموشی" و "جايگزين کردن يه نفر ديگه" شايد بتونه من رو از اين حال و هوا در بياره، يعنی حداقل چارهای ندارم جز اينکه به اين داروها اميدوار باشم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر