در داوری میانِ موسی و قومِ یهود بیهیچ تردیدی عقل و دلِ من با یهود است. واقعیت آن است که رویکردِ قومِ یهود نسبت به اوامرِ موسی (که مدعی بود آنها را از جانبِ یهوهی زبانبسته آورده) بسیار زیرکانه و رندانه بوده؛ زیرکی و رندی که غالباً با تمسخرِ موسی نیز همراه بوده است.
اول: در ماجرای قربانیساختنِ گاو، یهود در سه مرحله از ویژگیهای گاو پرسش میکند که پرسشِ سوم عیناً همان پرسشِ اول است و موسی (به ادعایِ خودش «یهوه») مجبور میشود در سه مرحله با پاسخهای خود مشخصاتِ گاو را هر چه دقیقتر بیان کند. قومِ یهود پس از لَختی مچلکردنِ موسی و در نهایت، با ذکرِ اینکه اکنون دانستند چه نوع قربانی برگزینند، تن به این کار میدهند. البته قرآن مدعی است که چیزی نمانده بود قومِ یهود بهکل از امرِ موسی (یهوه؟) سرپیچی کنند.
دوم: در داستانِ اعتراضِ یهود به موسی نسبت به عدمِ تنوعِ خوراکی و محدودیتِ سرزمین در بار دادنِ تنها یک نوع طعام، خدای موسی (یهوه؟) باز به دردسر افتاده و آنان را به مصر دعوت میکند.
سوم: در قصهی گوسالهپرستی، یهود در زمانِ غیبتِ موسی از دینِ او رویگردانده و با پرستشِ گوسالهای نمادین، بهروشنی جانکندنهای این پیرمردِ عبوسِ همیشه ناراضی در ترویجِ خدایِ خودش را به هیچ میگیرند.
چهارم: «دستِ خدا بسته است.» گفتنِ چنین جملهی نابی، درخشانترین شاهد بر روحیهی رندانهی یهود در تمسخرِ پیامبرانِ ابراهیم است. یهودی که در زمانِ پیامبرِ خودش نیز از دستانداختنِ او نمیگذشت، روشن بود که در برابرِ خدای محمد از هیچ ریشخندی فروگذار نخواهد کرد. این جمله (بنابر معقولترین احتمال) در هجوِ آیاتی از قرآن است که خداوند از مؤمنین قرض طلب میکند و شروع به ستایش از این نوع قرضدادن مینماید. و به زبانِ ساده یعنی این چگونه خدایی ست که برای ترویجِ دینِ خود آنقدر قدرتِ مالی ندارد که نیازِ خود را برآورده سازد و ناگزیر دستِ نیاز و استقراض بهسوی بندگانِ خود دراز میکند؟!
این جمله چه در تمسخرِ نسخهای قرآن و بَدا (دگرگونیِ رای) ِ خداوندِ محمد باشد، چه در تمسخرِ فقرِ مسلمین و بیانِ عجزِ خداوند در از میانبردنِ تنگدستیِ بندگاناش باشد، چه در تمسخرِ خدای موسی (=موسی) باشد که آنان را (از منظرِ دینی) گرفتارِ قحطی و خشکسالی ساخته بود، و چه در ریشخندِ درخواستِ یاریِ خدای محمد از بندگانِ خودش باشد، در نهایت بیانگرِ ناتوانیِ خدا از دخالتِ در امورِ جهان بوده و این معنی از عمیقترین و زیباترین گزینگویههایی ست که میتوان در بابِ خدا بیان داشت. بهترین انگارهای که در ریشخندِ خداوندِ ابراهیم میتوانست به ذهنِ بشر خطور کند، در این جمله تصویر شده است.
در پایان خوب است یادآور شوم که چهبسا ریشههای یهودستیزی را در هیچکجا بهتر از کتابِ محمد نتوان سراغ گرفت. قومِ یهود در این کتاب دنیاطلب، حقستیز، نفرینشده، بهانهجو و کینهورز است. گذشته از ارزشبودنِ برخی از این صفات (چنانکه در این یادداشت، اندکی به ارزشِ برخی از آنها اشاره کردهام) و صرفِنظر از رنگِ واقعیتداشتنِ برخی دیگر (چه خدایی در کار باشد چه نباشد، چه این خدا یهوه باشد یا یک ذات با سه جلوه یا الله، چه این خدا یهود را نفرین کرده باشد و چه نکرده باشد، قابلِ انکار نیست که قومِ یهود، تاریخِ سخت و هولناکی را تا کنون از سر گذرانده است)، بههرروی گمانِ من بر آن است که این یهودستیزی چیزی جز واکنشِ تلافیجویانهی خدای محمد(=محمد) نسبت به زیرکی و رندیِ این قوم در مواجهه با اسلام نبوده است.
شاید در بخشهای دیگرِ این رشته یادداشتها، به تفاوتِ یهوه با الله و نیز به بررسیِ بیشترِ ریشههایِ یهودستیزی در قرآن پرداختم.
پسنوشت:
1. این یادداشت بر اساسِ روایتِ قرآن از تاریخِ یهود نوشته شده است. مزیتِ این بررسی در آن است که روایتِ کتابِ محمد از قومِ یهود، نمیتواند موردِ انکارِ مسلمانان قرار گیرد. البته در عهدَین هم صفاتی به یهود نسبت داده شده که بررسیِ آن نیز (برای علاقمندِ به این نوع مباحث) بیشک سودمند خواهد بود.
2. چهبسا تذکرِ این نکته ضروری باشد که من در صددِ شناختِ قومِ یهود بهمثابهی یک نژاد و نسل هستم نه یک دسته از متدینان. در واقع من یهود را از منظرِ ویژگیهای قومیِ آن بررسی میکنم و در این واکاوی، با تعصباتِ یهودیانِ ارتدوکس و رهبانانِ یهودی نسبت به حقانیتِ یهودیت و عدمِ حقانیتِ سایرِ ادیان کاری ندارم، سهل است که در نزدِ من هر نوع دعوی بر حقانیتِ یک دین (بهمعنای مصطلحِ آن) پوچ و کودکانه است. بهتعبیرِ دیگر، گذشته از توجه به خصوصیاتِ نژادِ یهود، بررسیِ من بیشتر معطوف به جنبههای ملحدانه و روحیاتِ منکرانهی این قوم است.
اول: در ماجرای قربانیساختنِ گاو، یهود در سه مرحله از ویژگیهای گاو پرسش میکند که پرسشِ سوم عیناً همان پرسشِ اول است و موسی (به ادعایِ خودش «یهوه») مجبور میشود در سه مرحله با پاسخهای خود مشخصاتِ گاو را هر چه دقیقتر بیان کند. قومِ یهود پس از لَختی مچلکردنِ موسی و در نهایت، با ذکرِ اینکه اکنون دانستند چه نوع قربانی برگزینند، تن به این کار میدهند. البته قرآن مدعی است که چیزی نمانده بود قومِ یهود بهکل از امرِ موسی (یهوه؟) سرپیچی کنند.
دوم: در داستانِ اعتراضِ یهود به موسی نسبت به عدمِ تنوعِ خوراکی و محدودیتِ سرزمین در بار دادنِ تنها یک نوع طعام، خدای موسی (یهوه؟) باز به دردسر افتاده و آنان را به مصر دعوت میکند.
سوم: در قصهی گوسالهپرستی، یهود در زمانِ غیبتِ موسی از دینِ او رویگردانده و با پرستشِ گوسالهای نمادین، بهروشنی جانکندنهای این پیرمردِ عبوسِ همیشه ناراضی در ترویجِ خدایِ خودش را به هیچ میگیرند.
چهارم: «دستِ خدا بسته است.» گفتنِ چنین جملهی نابی، درخشانترین شاهد بر روحیهی رندانهی یهود در تمسخرِ پیامبرانِ ابراهیم است. یهودی که در زمانِ پیامبرِ خودش نیز از دستانداختنِ او نمیگذشت، روشن بود که در برابرِ خدای محمد از هیچ ریشخندی فروگذار نخواهد کرد. این جمله (بنابر معقولترین احتمال) در هجوِ آیاتی از قرآن است که خداوند از مؤمنین قرض طلب میکند و شروع به ستایش از این نوع قرضدادن مینماید. و به زبانِ ساده یعنی این چگونه خدایی ست که برای ترویجِ دینِ خود آنقدر قدرتِ مالی ندارد که نیازِ خود را برآورده سازد و ناگزیر دستِ نیاز و استقراض بهسوی بندگانِ خود دراز میکند؟!
این جمله چه در تمسخرِ نسخهای قرآن و بَدا (دگرگونیِ رای) ِ خداوندِ محمد باشد، چه در تمسخرِ فقرِ مسلمین و بیانِ عجزِ خداوند در از میانبردنِ تنگدستیِ بندگاناش باشد، چه در تمسخرِ خدای موسی (=موسی) باشد که آنان را (از منظرِ دینی) گرفتارِ قحطی و خشکسالی ساخته بود، و چه در ریشخندِ درخواستِ یاریِ خدای محمد از بندگانِ خودش باشد، در نهایت بیانگرِ ناتوانیِ خدا از دخالتِ در امورِ جهان بوده و این معنی از عمیقترین و زیباترین گزینگویههایی ست که میتوان در بابِ خدا بیان داشت. بهترین انگارهای که در ریشخندِ خداوندِ ابراهیم میتوانست به ذهنِ بشر خطور کند، در این جمله تصویر شده است.
در پایان خوب است یادآور شوم که چهبسا ریشههای یهودستیزی را در هیچکجا بهتر از کتابِ محمد نتوان سراغ گرفت. قومِ یهود در این کتاب دنیاطلب، حقستیز، نفرینشده، بهانهجو و کینهورز است. گذشته از ارزشبودنِ برخی از این صفات (چنانکه در این یادداشت، اندکی به ارزشِ برخی از آنها اشاره کردهام) و صرفِنظر از رنگِ واقعیتداشتنِ برخی دیگر (چه خدایی در کار باشد چه نباشد، چه این خدا یهوه باشد یا یک ذات با سه جلوه یا الله، چه این خدا یهود را نفرین کرده باشد و چه نکرده باشد، قابلِ انکار نیست که قومِ یهود، تاریخِ سخت و هولناکی را تا کنون از سر گذرانده است)، بههرروی گمانِ من بر آن است که این یهودستیزی چیزی جز واکنشِ تلافیجویانهی خدای محمد(=محمد) نسبت به زیرکی و رندیِ این قوم در مواجهه با اسلام نبوده است.
شاید در بخشهای دیگرِ این رشته یادداشتها، به تفاوتِ یهوه با الله و نیز به بررسیِ بیشترِ ریشههایِ یهودستیزی در قرآن پرداختم.
پسنوشت:
1. این یادداشت بر اساسِ روایتِ قرآن از تاریخِ یهود نوشته شده است. مزیتِ این بررسی در آن است که روایتِ کتابِ محمد از قومِ یهود، نمیتواند موردِ انکارِ مسلمانان قرار گیرد. البته در عهدَین هم صفاتی به یهود نسبت داده شده که بررسیِ آن نیز (برای علاقمندِ به این نوع مباحث) بیشک سودمند خواهد بود.
2. چهبسا تذکرِ این نکته ضروری باشد که من در صددِ شناختِ قومِ یهود بهمثابهی یک نژاد و نسل هستم نه یک دسته از متدینان. در واقع من یهود را از منظرِ ویژگیهای قومیِ آن بررسی میکنم و در این واکاوی، با تعصباتِ یهودیانِ ارتدوکس و رهبانانِ یهودی نسبت به حقانیتِ یهودیت و عدمِ حقانیتِ سایرِ ادیان کاری ندارم، سهل است که در نزدِ من هر نوع دعوی بر حقانیتِ یک دین (بهمعنای مصطلحِ آن) پوچ و کودکانه است. بهتعبیرِ دیگر، گذشته از توجه به خصوصیاتِ نژادِ یهود، بررسیِ من بیشتر معطوف به جنبههای ملحدانه و روحیاتِ منکرانهی این قوم است.
مخلوق ِ عزیز! خواندن ِ متن ِ آخرت (یهود و یهودیت) خیلی لذت داشت. و اصولاً خوانش ِ مقلوب همیشه لذتبخش است، هم به این سبب که پایِ چیزی عجیب و نامتعارَف که بازیگوشانه هم هست را پیش میکشد، و هم از این رو که علیهِ تکخوانی ِ متن و فهم ِ امروزین و مسلّطاش میشورد و حرفی نو به میان میآورد که نو بودناش محصولِ تغییر ِ چشمانداز ِ راوی ست. (با وامگیری از آن تعبیر ِ معروف؛) ما تا کنون داستان را همیشه از دهانِ خدا (محمّد و موسا) شنیدهایم، و یک معذرتخواهی ِ اساسی به شیطان و زیرمجموعهاش (مثلاً همین قوم ِ یهودِ چونـوـچراگَر) بدهکار ایم. عذرخواهی به محضر ِ کسانی که مجالِ حرف زدن به ایشان داده نشده است و داستانشان ناشنیده مانده است.
پاسخحذفدر ادامه قصد دارم سوالی را پیشنهاد کنم:
بازخوانی ِ ماجرایِ مجادلاتِ یهود با موسا را میتوان نوعی تبارشناسی ِ ایمانِ مذهبی هم قلمداد کرد. در اینجا ما با مقاومتِ آشکار و لجوجانهیِ انسانها در برابر ِ دعویهایِ متافیزیکی و تقدّسهایِ بیچونـوـچرا مواجه ایم. با نگاهِ روایتگر، شاهدِ نزاعهایی هستیم که ایمان به حضور ِ یک مفهوم ِ مطلق، از دلِ آنها بیرون آمده است. به تدریج سنگِ این لجاجت و ناباوَری صیقل خورده و گوشههایِ تیز و خراشندهاش از بین رفته است. البته بنیاسرائیل حقیقتاً در دلِ این متن ِ تاریخی به یک ضربالمثل تبدیل شده. تعبیر ِ «ایرادهایِ بنیاسرائیلی» یادآور ِ دیرباوری و عینیتگرایی ِ قومی ست که در تاریخ ِ ایمانِ مذهبی، همچون لکّهیِ ننگ باقی ماندهاند و با تحقیر و طرد به پرسش گرفته میشوند. امروزه هر نوخاستهیِ مؤمنی میداند که؛ ایمان پرسشمدار و دلیلبردار نیست. امّا جالب است که گویا بنیاسرائیل این را نمیدانست؛ به ازایِ ایمانی که نشان میداد، یا قرار بود که نشان بدهد، دلیل و واسطهیِ عینی میطلبید. میخواست تا خدا را لمس کند (میگفت: «ایمان نمیآوریم مگر خدا را آشکارا ببینیم.»). برایِ این جاهطلبی حتّا تا بالایِ کوه هم رفت، حتّا صاعقه هم خورد، حتّا مُرد، و دوباره زنده شد (راستی این تجربه را چگونه فهمید و چگونه صورتبندی کرد؟!)، امّا چیزی از تردید و پرسشاش کم نشد. رفته بودند خدا را ببینند، امّا صاعقه و قهرش را دیدند. در روزگار ِ نزدیکتر به ما، ناظرانِ بیرونی حضور ِ قهر و صاعقه را به حضور ِ خدا منتسب کردند و از این حضور به آن حضور رسیدند. ولی واقعاً جالب است که برایِ یهود ماجرا اصلاً از این قرار نبود. آنها خودِ آن ادراکِ بیواسطهای که موسا به آن وصل بود را میخواستند، تا باور کنند. امّا خدا همیشه شیطنت میکرد. همیشه به جایِ خودش، نشانهاش را میفرستاد و به طور ِ کلی، در برابر ِ هر خواستِ عینی، با زبانِ نشانهها سخن میگفت و عینیت را به تأخیر میانداخت. حتّا روزبهروز وضعیتِ بنیاسرائیل بدتر هم میشد. در برابر ِ خواستهیِ سنجشگرانهشان یک درجه از کیفیتِ مادّیِ زندگیشان کاسته میشد. هر بار که چیزی میخواستند یک گام به سرگردانی ِ دور و درازشان نزدیکتر میشدند، تا آن که سرانجام کاملاً سرگردان شدند.
داستان از این قرار بود؛ از یک طرف، خدایی حضور داشت که عاجز از عینیت بود و گستاخانی که این عجز را به رویاش میآوردند، مجازات میکرد، و در طرفِ دیگر، مردمانی قرار داشتند که عاجز از درکِ مؤمنانهیِ نشانهها بودند و هر بار، بیشتر میپرسیدند و کمتر مییافتند. سوالِ بنیاسرائیل سوالِ روشنی بود؛ به موسا میگفت؛ "اگر این «یهوه» حقیقتاً یک «چیز»، یک وجودِ مستقل است، باید واقعاً مستقل از هر «چیز» ِ دیگری باشد. باید بتواند بیواسطهیِ دیگرچیزها هم هستی داشته باشد. باید راهی از فهم ِ تو، ای موسا، به فهم ِ ما باشد. چیست که تو داری و ما از داشتناش محروم ایم؟" ولی واقعیت این بود که این خدا برایِ اثباتِ حضورش دائماً به چیزهایِ دیگر متوسّل میشد. و به تدریج این باور را بین ِ مردمان دامن میزد که وجود دارد امّا به دلایلی ناشناخته همهچیز برایاش یک نقاب و نشانه است، تا به واسطهیِ آنها حضورش را به دیگران اعلام کند. به تدریج، پرسش از شخصیتِ حقیقی ِ خودِ موسا، و نحوهیِ ارتباطِ او با خدا، تحتِ تأثیر ِ سایر ِ نشانهها و نیز جذبهیِ دلفریبِ خودِ موسا، کنار رفت و کمرنگ شد. یا اینکه جلوهای کاملاً دگرگونه یافت: «شاید خودِ موسا خدا بوده.» یهود، و اندیشهیِ مذهبی ِ پس از یهود، به تدریج عادت کرد که خدا را آن هستی ِ پشتِ نشانهها بداند، و نشانهها را واسطههایِ یک حضور ِ خدایی ِ مبهم، که هیچ ضرورتِ هستیشناختی و مبرمی ندارد، امّا این امکان وجود دارد که خواست و نیتاش با خواست و نیتِ آدمیان یکی شود، یا در برابر ِ آن قرار گیرد. از نگاهِ یهوه، یکی شدنِ خواست و نیتِ خدا با خواست و نیتِ بشر، یا در تقابل قرار گرفتن ِ این دو نوع خواست، مسئلهیِ اساسی در ادامه یافتن ِ این بازی بوده است. امّا سوال اینجا ست که اگر بخواهیم ماجرا را از نگاهِ بنیاسرائیل ِ شکّاک دنبال کنیم، چگونه میتوانیم ادامه یافتن ِ این قضیه را توجیه کنیم؟ واقعاً چرا این بازیِ خدا/نشانه، خدا/عینیت ادامه پیدا کرد و هرگز تمام نشد؟ چرا یهود بعد از بارها و بارها درخواست و انکار، و بعد از بارها و بارها توقف در ابهام و ناروشنی، این بازی را رها نکرد؟ چگونه شد که آن روح ِ عینیطلب سرانجام از پا درآمد و تسلیم شد؟ و در دام ِ صدقـوـکذبیابی ِ دعاویِ پیامبرانه افتاد؟ درست است که خدا نیز یک طرفِ این بازی بود و در بسیاری مواقع به بازی گرفته میشد، امّا چرا این بازی برایِ طرفین جذابیت داشته و در نهایت به نفع ِ خدا تاریخی پُرهیاهو را رقم زده؟ چرا هیچکدام کوتاه نیامد و ماجرا آنقدر کش پیدا کرد که از رهگذر ِ این بدهـبستان، مفاهیم و صورتبندیهایِ تازهای (همچون الوهیت، وحدانیت، تجرّد، زمانِ ازلی و...) در حیاتِ ذهنی ِ بشر شکل گرفت؟
میثم عزیز!
پاسخحذفپیش از هر چیز بگویم که بسیار لذتبخش است وقتی ببینی چیزهایی که بر اساس یک بررسی چند ساعته و بیشتر با تکیه بر شامهیِ ذهنات نوشتهای، چنین بازخوردِ بهتر و تامل برانگیزتری پیدا میکند!
تا آنجا که من دیدم (و چه بسا باز هم بوده و از چشمان ِ من پنهان مانده باشد) ماجرایِ طلبِ عینیت و نیز درگیریهایِ درونی یک یهودی میانِ باور به یهوه و انکار آن، دو مورد از مطالبی ست که تو دیدهای و من ندیدهام. به کل فراموش کرده بودم که یهود از موسی خواست تا خدایش را به او نشان دهد. جانمایهیِ این کامنت بدیع و بکر است، دستِ کم چون من هنوز به تاریخ ایمانِ یهودی، اینگونه نظر نکردهام یا بهتر است بگویم به ایمانِ یهودی بیتوجه بودم. گرچه این هم هست که الحاد و ایمان همیشه همسایه و گاه نیز هماغوش بودهاند. (و من گاه حقیقتِ این هماغوشی را از یاد میبرم.)
نسبت به پرسشی که طرح کردهای در حالِ حاضر چیزی برایِ گفتن ندارم جز اینکه این نظر ارزشمندِ تو انگیزهیِ بیشتری خواهد شد برایِ جدیتر دنبالکردنِ موضوعی که خودم هم بسیار دوست دارم بیش از این بسط یابد.
مخلوق عزیز!
پاسخحذفاین یادداشت (در مورد رابطهی موسی و قومش) رو دنبال می کنم. من فرازهایی از سفر خروج و تثنیه رو به خاطر میارم که برای بررسی رابطهی این دو خیلی جالب هست. البته حدس زدم که تو می خوای به نحوی این رابطه رو توصیف کنی که حق رو به جانب قوم بدونی. به گمونم در تثنیه بود که خوندم موسی در مقطعی آنچنان خشمگین از سرکشی قوم میشه که خطاب به خداوند میگه کاش اینها هم صدای تو رو می شنیدند تا بار اطاعت از تو تنها بر دوش من نبود. از قضا یهوه اجابت میکنه و به یکباره تمامی سران قوم نبوت میکنند. وقتی یاشوا از دو تن از قوم که بدون حضور در برابر خیمهی عهد قابلیت شنیدن صدای خدا رو پیدا کرده بودند سعایت میکنه، موسی میگه تو به اونها حسادت میکنی، در حالی که ای کاش تمامی قوم خدا نبوت میکردند. این میتونه نوعی اعتراف به معذوریت قوم تلقی بشه. قومی که چون خودشون مستقیم در معرض فرامین خدا نبودند، بالطبع نمیتونستند مثل موسی تابع باشند. به عبارت دیگه مسئله نه ذات سرکش قوم، بلکه قابلیت مرموزی بود که خدا میتونست به هر کسی بده یا از هر کسی دریغ کنه.
این یک نکتهی کلامی هست.
برای من این فراز از تورات، از حیث نقشی که تجربهی درونی در رفتار اجتماعی و سیاسی فرد میتونه بذاره جالب هست.
نیمایِ عزیز!
پاسخحذفدر موردِ رابطهیِ میانِ موسی و یهود البته من نیاز به مطالعهیِ بیشتری دارم. در کل نقش و اهمیتِ تجربهیِ درونی را میپذیرم.
همانطور که گفتی این یادداشت جانبدارانه نگاشته شده که اگر در ادامهیِ خوانشهایِِ خودم به خلافاش رسیدم، حرفام را پس خواهم گرفت. عینیتگرایی یهود که میثم عزیز به آن توجه داده نیز تاملبرانگیز است. شاید آن سرکشی که من گفتهام قابل ترجمه و تحویل به این عینیتگرایی باشد که در ربط و نسبتِ معنیداری با همان تجربهیِ درونی قرار دارد که تو گفتهای؛ به این بیان که فرد هر چه بیشتر طالبِ عینیت و حقیقتِ آفاقی باشد، کمتر به تجربهیِ درونی و حقیقتِ انفسی دست پیدا میکند.
البته از همین منظر، باید سراغ کتابِ مقدس بروم و با مطالعهیِ آن بهتر بتوانم نظر خودم را سنجش کنم.