۱۳۸۷ مرداد ۱, سه‌شنبه

خیال خلاق

از دفترچه‌ی خاطراتِ فرانسیس:
مارگریتا داره به من یاد می‌ده چطوری با یک کافه‌گلاسه دوست بشم، واسش شخصیت قائل باشم و بعد شخصیتش رو خیلی واقعی توصیف کنم، انگار واقعاً دارم یک آدم رو می‌بینم و وصف می‌کنم.
مارگریتا داره به من یاد می‌ده چطور یک پیشخدمت رو در قالبِ یک شیءِ بی‌جان ببینم و واسش اوصافی رو به‌کار ببرم که تا به‌حال برای هیچ آدمی‌زادی به‌کار نبرده‌ام.
مارگریتا داره یه جور بودنِ دیگه رو یادم می‌ده. داره به من یاد می‌ده چطوری از قبض به بسط گذر کنم، چطوری از ذهنیتِ منطقی جدا بشم و به واقعیتِ خیالی پا بگذارم.
مارگریتا داره منو با یک دنیای دیگه دوست می‌کنه.

۷ نظر:

  1. آقا! این متنِ خودمه. یعنی تا این حد به ما نمی‌آید اینگونه بنویسیم؟!

    پاسخحذف
  2. قربان! جسارت نشه! اختیار دارین. از اسم مارگاریتا استفاده کردی خیال کردم از جایی آوردی. حالا مارگاریتا خانم کی‌ باشن؟ :)

    پاسخحذف
  3. ساتگینِ عزیز! جسارت که مطلقاً نبود.
    این نوشته در مرزِ خیال و واقعیت قرار دارد. شاید مابه‌زایی در جهانِ بیرونی داشته باشد شاید هم صرفاً ساخته‌یِ خودم و مخلوقِ ذهنم باشد. به‌هرحال هر یادداشتی که با این برچسب نوشته می‌شود لزوماً واقعی نیست.

    پاسخحذف
  4. آقا شاید رو بگذارید کنار اصل ماجرا را رو کنید. هاه! سند کتبی! دیده‌اید مردم چگونه کتمان می‌کنند چون روز روشنان را!

    پاسخحذف
  5. حالا مورد خوشایند خود فرانسیس هست یا نه ؟یا باید خواننده خودش برداشت کنه ؟

    پاسخحذف
  6. چه دوس داشتنی بود این متن! حتی از معدود پست های این وبلاگ بود که امید و توش حس کردم!
    دلم هم از این مارگاریتا ها خواست! از اونایی که میان و آدم و با یه دنیای دیگه آشنا می کنن! نه که آشنا نبوده باشی، یه جورِ دیگه نگاه کردن و یاد بگیری ازشون مثلا! نه که یادت بدن، با بودنشون هم خود به خود یاد بگیری حتی!

    پاسخحذف