۱۳۸۷ آذر ۱۷, یکشنبه

انحنای هستی

از دفترچه‌ی خاطراتِ فرانسیس:
عصرِ یک روزِ تابستانی در حالی که از خیابان‌ِ مادام جولی‌یت واردِ میدانِ سنت‌ژوان می‌شدم، چشمم به زنِ جوانی افتاد که با همسر و فرزندِ خردسالش از این سمتِ میدان به آن طرف می‌رفت و عرضِ مادام جولی‌یت را طی می‌کرد. حسِ ناشناخته‌ای در من سرک کشید و «من» را با نوایی آرام در درونم شنوا ساخت: «خانوم! ببخشید! می‌شود چند دقیقه باسنِ‌تان مالِ من باشد؟». در مدت زمانی که «من» این جمله را از درونم می‌شنید، باسنِ زنِ جوان با پیچ و تابی دورانی و همچون دو گوی سنگین که بر دو پایه‌ی قلمی به‌رقص درآمده باشد، از برابرِ چشمان‌م دور می‌شدند. زیباترین هارمونیِ جهان به آن سوی میدانِ سنت‌ژوان در حرکت بود. در آن لحظات سنگینیِ باسنِ زیبای زنِ جوان بر دو پای نازکش را عمیقاً حس می‌کردم و دوست داشتم همه‌ی این سنگینی را ببلعم! گویی پاهای او تابِ کشیدنِ این زیبایی را بیش از این نداشت و من؟ انگار می‌خواستم به پاهای او کمک کنم.
نمی‌دانم در خیال بود یا واقعیت اما ناگهان زنِ جوان را با لبخندِ تحریک‌آمیزی در برابرِ خود دیدم. گویا می‌خواست من را در آن حجمِ رویایی سهیم کند. سردیِ وحشتناکی تمامِ تن‌م را فرا گرفت و یک لحظه گمان کردم که من و زنِ جوان در برابرِ دیدگانِ هزاران نفر برهنه شده‌ایم. ناممکن در برابرِ من لخت شده بود. سکوتی در فضا پیچیده بود که با هیاهوی وحشیانه‌ترین جنگ‌ها برابری می‌کرد. دستپاچگی و دل‌نگرانیِ من در برابرِ لغزشِ دستانِ زنِ جوان بر تن‌م رنگ باخت. نیستی مرا در آغوش گرفت و طعمِ گسِ انحنای تنش سراسرِ وجودم را چشاند. اکنون تنها چیزی که می‌خواستم ناپدیدشدن‌ام بود در زیباترین حجمِ جهان. باسنِ زنِ جوان همچون توبرتویی بی‌کران مرا به دو گنجِ پنهانِ خویش فرو برد. دیگر هیچ مرزی میانِ فرو رفتن و فرو بردن وجود نداشت. تاریکیِ محض بود؛ تاریکیِ میانِ دل‌پذیرترین انحنای هستی. و هستیِ من؟ هستیِ من در عینِ ناراستیِ وجودی‌اش، راست شده بود. همزمان با سیلی که چشمِ پایینِ زنِ جوان را سیراب می‌کرد، اشک از چشمانِ بالایش سرازیر شد. اما این خنجری که بی‌کرانِ زنِ جوان را می‌شکافت، من را نیز پاره پاره می‌کرد؛ من در میانِ قوسِ ناپیدای او همچون ذراتی تهی و بی‌معنا پراکنده می‌شدم. انحنای عصیانگرش آرام‌بخشِ احتضارِ تن‌م بود. گویی قلب نداشتم و نفس‌هایم در بی‌نهایت حبس شده بود. حس می‌کردم که هزاران بار عرضِ مادام جولی‌یت را می‌پیمایم. لذتِ نیست‌شدن در گرداگردِ هستیِ او و دردِ دل‌پذیرِ رها شدن در گنج‌های تاریکِ زنِ جوان مرا از «من» جدا ساخت؛ مرگ در اوجِ لذت و درد در اوجِ زندگی.
وقتی به خودم آمدم همه جا را قرمزِ کِدری فرا گرفته بود. پاره پاره شده بودم و دو چشمِ زیبا ایستاده به من زل زده بود. آری! زنِ جوان از آن سوی میدانِ سنت‌ژوان بازگشته بود تا لاشه‌ی گرمِ من را از زیرِ اتوبوسی که همخوابه‌ام شده بود تماشا کند.

۱ نظر:

  1. عجب توهمی!

    "اکنون تنها چیزی که می‌خواستم ناپدیدشدن‌ام بود در زیباترین حجمِ جهان."

    پاسخحذف