۱۳۸۷ بهمن ۱۴, دوشنبه

تراژدی تئاتر ایران پس از انقلاب

گزارشِ سخنانِ محمودِ دولت‌آبادی در نشستِ دور تا دورِ دنیا (نمایشنامه‌خوانی): یک خانواده‌ی ایرانی/محسنِ یلفانی

پیش از هر چیز بگویم که انگیزه‌ی نگارشِ این گزارش، اهمیتِ سخنانِ دولت‌آبادی و هم‌هنگام عدمِ بازتابِ آن توسطِ خبرگزاریِ خانه‌ی هنرمندانِ ایران است. دولت‌آبادی در ابتدای سخنانش تنها یکی دو جمله در بابِ رخدادهای اخیر در فلسطین بر زبان راند و گفت به‌عنوانِ یک انسان از این ماجرا متاسف است و امیدوار است هر چه زودتر آتش‌خون‌باری در آن دیار پایان پذیرد. اما سایتِ خانه‌ی هنرمندان در کل هفت خط به این نشست اختصاص داده که شش خطِ آن درباره‌ی موضع‌گیریِ مذکور است و در یک خط هم به نشستِ اصلی پرداخته است!
در ابتدای نشست، فیلمِ خوانشِ نمایشنامه‌ی «یک خانواده‌یِ ایرانی» توسطِ خودِ نویسنده به‌نمایش درآمد.
نمایشنامه‌ی «یک خانواده‌ی ایرانی» داستانِ دو خانواده است که مژده دخترِ یکی از خانواده‌ها توسطِ رژیمِ اسلامی اعدام شده و فرهاد پسرِ خانواده‌ی دیگر بابتِ عذابِ وجدان ناشی از باور به خطاکاری یا دستِ‌کم سهل‌انگاری خانواده‌اش در جلوگیری از اعدامِ دختری که دوستش می‌داشت به جبهه می‌رود و کشته می‌شود.
سپس جلسه با مدیریتِ کیومرثِ مرادی و سخنرانیِ محمودِ دولت‌آبادی ادامه یافت.
دولت‌آبادی در ابتدا گفت که محسنِ یلفانی و بسیاری از دوستانِ او همچون ابراهیمِ مکی و دیگران نه به اراده‌ی خود که به اجبار و برخلافِ میلِ باطنیِ خود مجبور به ترکِ وطن شده‌اند. یلفانی به او گفته بود از آنجا که در پاریس مجبور است کار کند تنها زمانی که پشتِ چراغِ قرمز منتظرِ مسافر است می‌تواند بنویسد و دولت‌آبادی هم با اشاره به کندیِ او در نویسندگی پاسخ داده بود که «بسیار هم به تو می‌آید که پشتِ چراغ قرمز، چندین ساعتی فکر کنی و یکی دو جمله بنویسی!»
دولت‌آبادی معتقد بود که یلفانی در نویسندگی بسیار کند است، درست برخلافِ بهرامِ بیضایی که بسیار تند در ذهن می‌آفریند و بر کاغذ نقش می‌کند. او اضافه کرد که یلفانی نویسنده‌ای حرفه‌ای نیست و خود را هم چنین نمی‌داند چرا که نوشتن برای او شغل نبوده و در حاشیه قرار داشته است. او ویژگیِ بارزِ یلفانی را خردمندی‌اش دانست و گفت که خاندانِ او از پشتیبانانِ دکتر مصدق بودند و یلفانی برای او شخصیتی ملی است. گفت که خودش زودتر از یلفانی از زندان آزاد شده و یلفانی همراه با گشودنِ درِ زندان‌ها در آستانه‌ی انقلاب آزاد می‌شود.
دولت‌آبادی سپس اشاره‌ای کرد به دوستی‌های آن ایام و اینکه دوستی در آن دوران حرمت و رنگ و بوی دیگری داشت. گفت «نمی‌توان وقتی از درِ خانه بیرون می‌روی تا زمانی که برگردی، به همه توهین کنی و گمان کنی که فرهیخته هستی». باور داشت که دوستی‌ها در گذشته زلالی و غنایی داشت که امروزه کم‌تر دیده می‌شود (نمونه‌هایی آورد از دوستیِ خودش و یلفانی؛ اینکه او روزی ناگهان با دولت‌آبادی تماس می‌گیرد و می‌گوید زن گرفته است و دولت‌آبادی ناباورانه هر دو را به خانه‌اش دعوت می‌کند و اینکه پس از انقلاب باز روزی ناگهان تماس می‌گیرد و با خانواده به خانه‌ی دولت‌آبادی می‌رود و با اصرارِ خودشان در پذیرایی می‌خوابند به این بهانه که دولت‌آبادی در اتاقِ خود به مطالعه‌اش برسد و همان شب یلفانی از دوستش خداحافظی می‌کند و دولت‌آبادی بدونِ اینکه ژرفای این خداحافظی را دریابد، صبحِ فردا متوجه می‌شود که یلفانی به فرانسه مهاجرت کرده و در آخرین شبِ اقامتش در وطن می‌خواسته در خانه‌ی دوستش باشد و برای آخرین بار او را ببیند). گفت گرچه در نویسندگی و چگونگیِ کار با دوستانِ خود گاه اختلافِ نظرِ جدی داشته و دارد اما این تکثرِ رای، مانع از آن نمی‌شود که وقتی به پاریس سفر می‌کند سراغِ یلفانی نرود و همینطور نسبت به سایرِ دوستانش در دیگر کشورها.
دولت‌آبادی گفت که جمعِ چهار پنج نفره‌ی آنها یعنی خودش، یلفانی، سعیدِ سلطان‌پور، ابراهیمِ مکی و غیره، همگی (جز ابراهیمِ مکی) از بچه‌های شهرستان بودند که در دورانِ انقلابِ سفیدِ شاه و آغازِ روندِ مهاجرت به شهرها، به پایتخت آمده بودند. از این جمع تنها دو نفر امکانِ تحصیل در دانشگاه را یافتند. دولت‌آبادی گفت که با چه سختی، قناعت و هم‌هنگام همدلی و همکاری با یکدیگر روزگار می‌گذراندند و از این دوران با لذت و شکوهِ خاصی یاد می‌کرد! به‌قولِ کیومرثِ مرادی وقتی دولت‌آبادی از گذشته و دوستی‌های خود سخن می‌گوید، حسی از یک نوستالژیِ دل‌پذیر را به شنوندگانِ خود ارزانی می‌دارد.
سپس اشاره‌ای کرد به چرتکه‌ی نادرستِ حکومت در برخورد با اهلِ هنر و فرهنگ که فرآورده‌اش سانسورِ افسارگسیخته است. گفت که این اشتباهِ حکومت است که گمان می‌کند یک رمان یا نمایشنامه بتواند یک موجِ اجتماعی ایجاد کند یا در صورت‌های خیال‌بافانه‌تر به دگرگونیِ سیاسی منجر شود. او معتقد بود که جنسِ کارِ هنری و ادبی از جنسِ فرهنگِ فکر و زیستِ مسالمت‌آمیز است و اینگونه تاثیراتی که حکومت درباره‌ی آن توهم می‌کند، مطلقاً ناشی از ناآگاهی نسبت به گوهرِ ادبیات است. از نظرِ او هنر و ادبیات تاثیرِ ماندگار و آگاهانه دارد و نه تاثیرِ ناگهانی و آشوب‌گرانه. از جمله اشاره کرد به نمایشنامه‌ی «یک خانواده‌یِ ایرانی» که با وجودِ درونمایه‌ی سیاسی و مخالفِ خود پس از سال‌ها اجازه‌ی چاپ یافته است. گفت که این نمایشنامه پانزده سال پیش نگاشته شده (آغازِ دهه‌ی هفتاد) و داستانِ آن نیز دستِ‌کم مربوط به ده سال پیش از نگاشته شدنِ آن (آغازِ دهه‌ی شصت) است اما اکنون منتشر شده و ما می‌خوانیم‌اش و هیچ رخدادِ غیرمنتظره‌ای هم به‌وجود نمی‌آید. سپس با لحنی از طنز و زهرخند گفت: «ببینید ما چقدر قانع هستیم!»
دولت‌آبادی به شجاعت و صداقتِ یلفانی نیز اشاره کرد که در فرازهای پایانیِ نمایشنامه از زبانِ یکی از شخصیت‌ها (گویا «شادفر») بیان می‌کند که راهی که رفته بوده‌اند بی‌راهه بوده است و سببِ کشته‌شدنِ بسیاری از جوانانِ این سرزمین گردیده است.
در پایانِ سخنرانی، دولت‌آبادی از کیومرثِ مرادی خواست که فهرستِ کارهای محسنِ یلفانی را برای حاضران بخواند تا ببینند با وجودِ کندی در نوشتن، چه نمایشنامه‌هایی نگاشته است (خنده‌ی حضار!).
سپس چند دقیقه‌ای به پرسش و پاسخ اختصاص داده شد.
دخترِ جوانی از دولت‌آبادی پرسید که چرا شخصیتِ نوشتارهای نسلِ گذشته، کاراکترهایی واقعی و باورپذیر هستند با زیستی عینی اما در نسلِ امروزی شخصیت‌های داستان‌ها خیالی، پرابهام و گاه باورناپذیر شده‌اند.
دولت‌آبادی در پاسخ، به نکاتِ بسیار مهمی اشاره کرد. گفت که هیچ نسلی از پیشِ خود و با دستِ خالی رشد نمی‌کند اگر که از تجربه و میراثِ گذشتگانِ خویش بهره نبرد [ما باید بر شانه‌های پیشینیانِ خویش بایستیم تا بتوانیم گستره‌ی پیشِ روی خود را عمیق‌تر ببینیم]. گفت که انقلاب در کنارِ پیامدهای فراوانی که به‌همراه ‌آورد، چیزی هم به‌بار آورد که می‌توان «انقطاع» یا «گسست» نامید. میانِ نسلِ او و نسلِ بعد یک شکافِ بزرگ و پرنشدنی روی داد. نسلِ او نتوانستند میراثِ خود را به نسلِ پس از خود انتقال دهند. او توضیح داد این منتقل‌کردن هم چیزی نیست از جنسِ سخنرانی یا برگزاریِ دوره‌های آموزشی. دولت‌آبادی برای روشن شدنِ مقصودش نمونه آورد که در ایامِ جوانی‌اش دو هفته‌ی تمام به‌دنبالِ «خاطراتِ زندان» ِ بزرگِ علوی می‌گشته است چرا که شنیده بوده کتابِ ارزشمند و مهمی است. سپس ادامه داد که گرچه پس از خواندنِ کتاب به این نتیجه رسیده بود که خاطراتی ست همانندِ خاطراتِ هر آن کسی که دورانی از حبس و زندان را تجربه کرده باشد اما مهم این شور، شوق، حرص، ولع و احساسِ نیازی بود که در نسلِ او برای آشنایی و شناختِ نسلِ پیش از خودش وجود داشت؛ شور و اشتیاقی که در نسلِ پس از انقلاب برای پیگیریِ کارِ بزرگانِ فرهنگ و ادبِ نسلِ پیش، هیچ نشانی از آن نمی‌شد دید و در کل نیز نگرشی ساده‌انگار و سطحی در میانِ نسلِ انقلاب نسبت به میراثِ فرهنگ و هنرِ نسلِ پیش و بانیانِ آن در عصرِ مشروطه پدید آمد. «زمانی که امری پیچیده و چندبعدی به امری ساده و تک‌بعدی تقلیل یاید، اولین قربانیان همان کسانی‌اند که مرتکبِ این ساده‌انگاری و سطحی‌نگری شده‌اند.»
دولت‌آبادی اشاره کرد که نسلِ او یعنی بهرامِ بیضایی با درونمایه‌ی اسطوره‌ایِ آثارش، غلامحسینِ ساعدی با درونمایه‌ی رادیکال و چپ، اکبرِ رادی با درونمایه‌ی اجتماعیِ نگاره‌هایش، عباسِ نعلبندیان با درونمایه‌ی خلاقانه و یگانه‌ی نوشته‌هایش، بهمن فُرسی و دیگران خود میراث‌دارِ نسلِ صادقِ هدایت و صادقِ چوبک بودند که خودِ آن‌ها نیز میراث‌دارِ نسلِ ادبیان و بزرگانِ فرهنگِ عصرِ مشروطه همچون احمدِ کسروی و حسنِ تقی‌زاده بوده‌اند. گفت که این یک سیرِ پیوسته و یک سنتِ فرهنگیِ ریشه‌دار بود که در آستانه‌ی بهمنِ پنجاه و هفت از ریشه برکنده شد و خندقی هولناک میانِ این میراث و نسلِ انقلاب دهان گشود. باور داشت که جنگِ هشت‌ساله در تثبیت و پابرجا ساختنِ این شکافِ بزرگ نقشِ بسیار مهمی داشته است.
در ضمنِ این بخش دولت‌آبادی با افسوس و غمِ فراوان از عباسِ نعلبندیان یاد کرد. گفت که نعلبندیان نابغه‌ی ناشناخته‌ی نمایشنامه‌نویسی در ایران است. گفت که تا همیشه باور دارد که ما یک استعدادِ بی‌نظیر و یک نبوغِ تکرارناشدنی را در عرصه‌ی تئاتر، مفت و ارزان از دست دادیم و این مرد خودش را کشت. می‌گفت خودش تنها چندباری نعلبندیان را دیده بوده و با او دوستیِ چندانی نداشت اما باور داشت که دوستانِ نعلبندیان در این رخدادِ دردناک خطاکار بودند چرا که دوستِ خود را تنها گذاشتند. باور داشت که آن زمان هنوز حکومتِ فعلی مستقر نشده بود تا خودکشیِ او را گردنِ جمهوریِ اسلامی بیندازیم.
دولت‌آبادی در کنارِ ویژگیِ انقطاعِ ناشی از انقلاب، به پرآوازه‌شدنِ مکتب‌های متفاوتِ نویسندگی در ایران همچون گرایش‌های پست‌مدرن اشاره کرد و این دو عامل را در کنارِ یکدیگر ریشه‌ی وضعیتِ امروزین دانست و البته در پایان این سخن را نیز افزود که برخوردها، درگیری‌ها و رویارویی‌ها در عرصه‌ی هنر و ادبیات (به‌خلافِ برخی ساحت‌های دیگر) همیشه [در درازمدت] سازنده و بالنده است.
اما بخشِ مهم و کانونیِ آن نشست (از جهتِ سیاسی) پس از پرسشی بود که از جانبِ پسرِ جوانی خطاب به دولت‌آبادی طرح شد. پرسش این بود که عده‌ای بر این باور هستند که رشدِ رمان و شعر در دورانِ دیکتاتوری امکان‌پذیر است اما تئاتر و نمایشنامه‌نویسی به‌خاطرِ ویژگیِ خاصِ خود تنها در حکومت‌های دارایِ دموکراسی و در فضای آزادیِ بیان امکانِ ادامه‌ی حیات دارد.
کیومرثِ مرادی پس از پایانِ این پرسش با حالتی خاص به پسرِ جوان گفت: «ممنون از اینکه نظرِ شخصیِ خود را ابراز کردید!» سپس اما دولت‌آبادی در پاسخ به این پرسش بسیار جسورانه سخن گفت.
او گفت که چنین استلزامی میانِ رشدِ تئاتر و حکومتِ دموکرات نمی‌بیند. نمونه‌اش در دورانِ گذشته است که زمانِ پادشاهیِ اعلیحضرت محمدرضاشاهِ پهلوی (عینِ تعبیرِ دولت‌آبادی) در کشور دموکراسی نبود اما شاه از تئاتر و هنر پشتیبانی می‌کرد. او گفت که بسیاری از هنرمندانِ صاحب‌نام و هم‌عصرِ او با پشتیبانیِ دولت و برخورداری از امکاناتِ دولتی به آفرینشِ آثارِ خود روی صحنه دست می‌یازیدند. گفت همین هارولد پینتر که تازه در ایرانِ ما (پس از مرگش) دریافته‌اند که چه شخصیتِ بزرگی در جهانِ تئاتر بوده، تنها و تنها یک اثرش در ایران اجرا شد و آن هم مربوط به زمانِ شاه است. گفت که در آن زمان یک تکثر و دموکراسیِ تئاتری وجود داشت و گروه‌های فراوان و قویِ تئاتری با سلیقه‌ها و دل‌نگرانی‌های متفاوت اما در کنار و همراه با یکدیگر شکل گرفته بودند و همه‌ی این‌ گروه‌ها در آن زمان کار می‌کردند و حکومت هم از این تکثر و گوناگونی پشتیبانی می‌کرد. از پینتر و چخوف در آن زمان اجرا می‌شد تا بیضایی و ساعدی و او در همه‌ی این نمایشنامه‌ها نیز بازی می‌کرد (خنده‌ی حضار!).
دولت‌آبادی گفت درست به همین دلیل نیز در میانِ دوستان و همکارانِ او در آن زمان این بحث بود که عده‌ای باور داشتند اکنون که شاه از هنر حمایت می‌کند باید این دوران را قدر دانست و از گرایش‌های سیاسیِ برانداز دوری گزید و در برابر کسانی هم از اهلِ هنر بودند که جز به سرنگونیِ سلطنت رضایت نمی‌دادند. دولت‌آبادی در شاهدآوری در بابِ داد و ستدِ فکری میانِ گروه‌های گوناگونِ تئاتریِ آن زمان اشاره کرد به اینکه روزی نمایشنامه‌ای با نامِ «قتیل‌الله» برای او خواندند و گفتند شخصی به‌نامِ نعلبندیان این را نگاشته و دولت‌آبادی چنان از نبوغِ حک شده در این اثر به وجد می‌آید که می‌گوید من حتماً باید این آدم را ببینم و در آن زمان البته نعلبندیان در گروهی با سلیقه‌ای متفاوت از جمع و گروهِ دولت‌آبادی کار می‌کرد و دولت‌آبادی این دیدار را در آن دوران، یکی از نمونه‌های دوستی و استفاده‌ی فکریِ مشرب‌های گوناگون و گاه رو در روی تئاتری از یکدیگر می‌دانست. با ذکرِ دوباره‌ی نامِ عباسِ نعلبندیان، او دیگربار نسبت به سرنوشتِ تلخِ این نابغه‌ی درام‌نویسیِ ایران ابرازِ تاسف کرد! دولت‌آبادی گفت که حکومت‌های انقلابی اساساً حکومت‌های نگرانی هستند و نسبت به کوچک‌ترین امری دچارِ نگرانی [و هراس] می‌شوند [و همین سبب شد که سانسور و محدودیت بر فرهنگ و هنر نیز سایه اندازد]. سپس اشاره کرد که پس از انقلاب و با رخدادِ جنگ و ویرانی، تمامیِ این گروه‌های تئاتری از هم پاشیدند و تئاترِ ایران همچون خیمه‌ای که عمودش شکسته و واژگون شود، فرو ریخت.

در همین زمینه:
گزارشِ خبرگزاریِ دانشجویانِ ایران
گزارشِ روزنامه‌ی آفتابِ یزد
گزارشِ روزنامه‌ی ابتکار

پس‌نوشت:
چهره و تیپِ محمود دولت‌آبادی درست همانندِ تابلوهای نقاشی است! به همان شکوه و رنگارنگی!

۴ نظر:

  1. مخلوق گرامی، بابت پیام مهرآمیزی که در دوران امتحانات در وبلاگم نهاده بودید بسیار سپاسگزارم. مهرتان افزون.

    پاسخحذف
  2. مخلوق ِ عزيزم

    با سپاس ِ بسيار از گزارش ِ خواندني ات ، با اجازه چند نكته را هم من به سخنان ِ نويسنده ي ِ كليدر افزوده كنم .

    1 ـ بر اساس ِ يافته هايم جمهوري ِ اسلامي ، سعيد ِ سلطان پور را در مراسم ِ ازدواجش دستگير مي كند و از سر ِ سفره ي ِ عقد به زندان مي برد و چندي بعد به جوخه ي ِ اعدام مي سپارد .

    2 ـ هارولد پينتر را نخستين بار پرويز ِ‌صياد به تئاتر ِ ايران شناساند . نمايشي كه دولت آبادي از آن سخن مي گويد " سرايدار " نام دارد به قلم ِ پينتر ، به كارگرداني ِ صياد و با نقش آفريني ِ پرويز ِ صياد ، نوذر ِ آزادي و صادق ِ بهرامي . متن را نيز صياد به همراه ِ منصور ِ پورمند ترجمه كرده بودند . اين نمايش در تالار ِ موزه ي ِ سابق ( حوالي ِ موزه ي قديم ِ ايران باستان ) به اجرا در آمده .

    3 ـ جنجالي ترين نمايشنامه ي ِ محسن ِ يلفاني ، " آموزگاران " نام دارد . گويا همين نمايشنامه هم باعث ِ دستگيري و زنداني شدنش در دوره ي ِ شاه شد . من آموزگاران را نخواندم اما راوي مي گفت حكايت ِ چند معلم است كه سرانجام مبارزه ي ِ مسلحانه را عليه ِ حكومت بر مي گزينند .
    چندي پيش نمايشنامه اي از او خواندم به نام ( اگر اشتباه نكنم )مهمان . اين اثر را چند سال ِ پيش و در تبعيد نوشته . متاسفانه نسبت به آثار ِ قديمش گامي به جلو برنداشته بود . يلفاني با توجه به حساسيتش نسبت به اجتماع و كند و كاوش در مسايل ِ جامعه ي ِ ايران ، شايد اگر در ميهن مانده بود ( بهتر بگويم اگر مي گذاشتند بماند و مي توانست بنويسد ) آثار بهتري خلق مي كرد . نه زبان ِ او زبان ِ فرانسويان است و نه مساله ي ِ آنان مساله ي ِ او؛ حتا پس از گذشت ِ سي سال .

    باقي بقايت

    پاسخحذف
  3. سرانگشتِ عزیز!
    ممنون از توجهت!
    آری! پاسدارانِ جمهوریِ اسلامی سعیدِ سلطان‌پور را در اواخرِ فروردینِ شصت چنانکه گفتی در شبِ عروسی‌اش و البته پس از مدتی تعقيب و گریز در نهایت توانستند دستگیر کنند و پس از نزدیک به هفتاد روز شکنجه، به قتل برسانند. نفوذِ او افزون بر نویسندگی و کارگردانیِ تئاتر، در فعالیتِ سیاسی نیز نمود داشته است.
    چند روزی ديگر ویدیویِ تاثیرگزار و نسبتاً تحلیلی را درباره‌یِ انقلابِ ایران اینجا قرار خواهم داد که به این ماجرا نیز اشاره‌یِ کوتاهی دارد.
    از آنچه در موردِ اجرایِ نمایشنامه‌یِ پینتر و نیز سیرِ کاریِ یلفانی بدست دادی سپاس‌گزارم!

    پاسخحذف
  4. خواهش می‌کنم بایایِ عزیز!
    در جستجویِ سرایِ شما بودم که همانجا سپاسگزاری کنم اما آدرسش را نیافتم.

    پاسخحذف