۱۳۸۸ فروردین ۶, پنجشنبه

دنیای بیگانه‌ی زن

1. برخی سویه‌های دنیای زنانه برایِ من همیشه توجیه‌ناپذیر بوده است. هنوز هم در شگفت هستم که چرا این جنس همیشه خودش برای خودش مسئله بوده است! چرا یک زن همیشه سرگرمِ خود، به‌مثابه‌ی ابژه و شیء، است؟
اینهمه خوددرگیری و خودکاوی از کجا سرچشمه می‌گیرد؟ آیا این انبوهِ احساس‌نویسی‌ها نشان از جزر و مدِ پرشتابِ درون ندارد؟ چگونه چنین وجودِ پرآشوبی می‌تواند بر ذهنِ خود سامانِ منطقی برقرار سازد؟
درگیریِ احساسیِ زن حتی زمانی که معطوف به دیگری باشد، باز خودِ او را موضوعِ تردیدها و پرسش‌های درونی می‌سازد. نمونه‌اش ماجرای شیرینِ عشق (1) برای این جنس است. پرسشِ «آيا من او را دوست دارم؟» که هر زن هزاران بار از خود می‌پرسد، شاهدِ رسایی ست بر حضورِ پر رنگِ وجودِ او در تردیدی که از احساسِ خود نسبت به دیگری در می‌افکند. این پرسش از عشق به دیگری، به‌فرجام به پرسش از اساسِ احساسِ خودِ زن راه می‌برد. جزر و مدهای درونی، همیشه پاسخِ آن پرسش و پرسش‌های مشابه را دگرگون می‌سازند. سردرگمیِ عاطفیِ این جنس، فرجامِ گریزناپذیرِ چنین شاکله‌ی وجودی است.
روشن است که قصدِ من انکارِ وجودِ این تردیدها و خوددرگیری‌ها در جنسِ مرد نیست. اما گمان نمی‌کنم کسی تردیدی داشته باشد در اینکه بسامد و فراوانیِ چنین حالتی در جنسِ زن چنان است که می‌توان آن را وضعِ طبیعیِ این جنس نامید.
وانگهی ماجرا تنها به خوددرگیریِ احساسی پایان نمی‌یابد بلکه تنِ زن نیز خود نمونه‌ی فیزیکالِ جزر و مد است؛ دوره‌های خون‌ریزی و تنفر از خویش. اکنون تن و احساس / بیرون و درون هر یک بر دیگری زخم می‌زند و فرآورده‌اش وجودی چنین پرآشوب است که لحظه‌ای به خود و همگان عشق می‌ورزد و آنی دیگر از خود و همگان بی‌زار است.
باری، آزمونِ ادعای این نوشتار بسیار ساده است. اگر به دور و برِ خود در همین مجازستان نگاهی بیندازیم با شمارِ سرسام‌آوری از وبلاگ‌های این جنس روبرو می‌شویم که لبریز است از احساس‌نوشته‌ها و یادداشت‌هایی که بیش‌تر و در بدترین حالت گزارشِ روزانه از زندگی و روابطِ شخصی یا در حالتِ بهتر روایتِ کمابیش زیبا از حس‌های درونی و تصویرِ جزر و مدهای فردی و در بهترین حالت ساختنِ صورتی کلی از حسی جزیی و نگارشِ تابلوییِ ماندگار از رابطه‌ای گذراست. البته از این نوعِ اخیر تنها دو نفر دیده‌ام یا شاید هم فقط یک نفر (و یا حتی هیچکس؟). اما باز هم باید گفت که اندک چیره‌دستان در نگارشِ نوعِ سوم نیز بیش‌ترِ نوشتارهایشان از نوعِ اول یا دوم است.
2. خوددرگیری از منظرِ من دو گونه است: مثبت و منفی.
خوددرگیریِ مثبت در پایان به خودسازی می‌انجامد و خوددرگیریِ منفی به خودویرانگری.
گمانِ من بر آن است که خوددرگیریِ زنانه از نوعِ دوم است. زن خود را می‌کاود اما فرجامِ این کاوش کمتر سویه‌ای از شخصیتِ او را نزدِ خودش روشن می‌سازد و آنچه من دیده‌ام جز این نیست که در پایانِ این خودکاوی، اگر به ابهام‌ها و سردرگمی‌های زن نسبت به خودش افزوده نشده باشد، چیزی هم از آن کاسته نگردیده است.
3. این چرخه‌ی بی‌پایانِ خودکاوی، خوددرگیری و در نهایت باز هم پابرجاماندنِ خود به‌مثابه‌ی ابژه‌ای تاریک نزدِ خویشتن، نه تنها مطلوب/مثبت نیست بلکه جای چندانی برای ژرف‌نگری‌های منطقی باقی نمی‌گذارد. بدونِ اینکه بخواهم حکمی کلی صادر کنم باید بگویم که بسیاری از افرادِ این جنس جهانی دارند سراسر متفاوت از جهانِ اندیشه‌. اینجا دیگر بحثِ استعداد مطرح نیست که سخن از دو گونه وجود و زیست‌جهانِ بیگانه از یکدیگر است. استعداد زمانی طرح می‌شود که این دو جهان بر یکدیگر منطبق باشند. به‌عنوانِ نمونه می‌توان گفت که بسیاری از مردان استعدادِ فلسفه‌ورزی ندارند اما در موردِ زنان چنین سخنی بی‌معنا است. زنان از جهانی یکسره دیگرگون آمده‌اند.
4. من به‌ژرفی باور دارم که بدبینیِ فلسفی و زیستِ فیلسوفانه با خوش‌بینیِ عرفی و زیستِ سرخوشانه هرگز سازگار در نمی‌آید و به‌همان ژرفی باور دارم که هیچ زنی در ناامیدانه‌ترین آناتِ زندگی‌اش نمی‌تواند یک بدبین باشد و البته وارونه‌ی این گزاره درست نیست. یعنی مردانِ بسیاری هستند که در خوش‌بینی و یا حتی گونه‌ی پیش‌رفته‌اش یعنی بلاهت، گوی سبقت از زنان ربوده‌اند. اما بزنگاه اینجاست که ما در تاریخِ اندیشه، بسیار مردانی داشته‌ایم بدبین؛ در ژرف‌ترین لایه‌های وجودی.
5. داوری‌های تا بدینجا به‌هیچ‌رو ارزش‌گذارانه نبود؛ توصیفی بود از زن آن‌سان که من شناخته‌ام و روحیاتِ این جنس تا جایی که من درک کرده‌ام. شاید فرازِ «خوددرگیریِ منفی» به‌ظاهر تنها ارزش‌گذاریِ این نوشتار باشد. اما گمانِ من بر آن است که شادی، شور و شیداییِ انکارناپذیرِ جنسِ زن نسبت به زندگی، جهان و انسان، سرچشمه‌هایی دارد هماغوش با همان درگیری‌های پرتلاطمِ احساسی، خودکاوی‌های ویرانگرِ پیاپی و بی‌پایان، جزر و مدهای درونی و در نهایت تمنای زیر و رو شدنِ زندگی و هیجانِ روزمره.
جهانِ ناآشنا و توجیه‌ناپذیرِ زنان است که زندگی را قابلِ تحمل می‌گرداند.
شورِ پایان‌ناپذیرِ درونِ یک زن است که مرهمِ زشتی‌ها و درندگی‌های دنیایِ بیرون می‌گردد.
یک زن چه‌بسا بتواند یک بدبین را از فرجامِ خودکشی برهاند، نه از آن رو که زیستن را توجیه‌پذیر سازد (چرا که گفتم جهانِ زن از جنسِ توجیه‌پذیری نیست چه رسد به توجیه‌پذیرساختن) بلکه از آن رو که زیستن را تنها و تنها جای‌گاهی از جنسِ زیبایی بخشد تا بتوان برای زمانی نه چندان دراز، بر آن ایستاد و فرو نیفتاد.
6. با وجودِ آنچه در بابِ ترسِ زنان گفته‌اند، من گمان دارم که این هراس (2) نیز بیش‌تر درونی ست تا بیرونی و دستِ بر قضا شیدایی و توجیه‌ناپذیریِ جهانِ درونیِ زن، بسیار بیش از جهانِ خشک و چرتکه‌ایِ مرد توانِ ریسک‌پذیری در شکستنِ زندانِ اجتماع و بی‌پروایی در پشتِ پا زدن بر زندگیِ قراردادی را دارد.
جهانِ زنان نسبت به چرخه‌ی بی‌معنای زندگیِ اجتماعی سرکش‌تر است و جهانِ مردان رام‌تر.


(1) البته به‌تعبیرِ زیبا و باریک‌بینانه‌ی اریک ایمانوئل اشمیت در نمایشنامه‌ی «مهمانسرایِ دو دنیا»، زنان نه در جستجوی عشق که در تمنای ماجرای عاشقانه سیر می‌کنند.
(2) در بابِ تفاوتِ ترس و هراس چنین گفته‌اند که سببِ چنین حالتی در اولی روشن/دانسته و در دومی مبهم/نادانسته است.

مخلوق‌نوشته‌های مرتبط:
رازِ تنِ زن
عشق به توانِ تباهی
پس‌نوشت:
بازتابِ این نوشته و پاره‌ای از نظرهای خوانندگان را در
بالاترین می‌توانید ببینید.

۶ نظر:

  1. عالی بود. البته باید بیشتر از زنان شنید ولی خب روایت یک تجربه مشترک روزمره بود، شکی نیست. عمومیت نمیشه داد ولی اکثریت میشه داد!!

    وقتی پای تحلیل می‌رسه خب کار سخت میشه. جدای اشاره به اون مشکلات جسمی، بقیه تحلیل بیشتر بر طبیعت و ذات زنانه و این نحوه وجود تکیه داره. البته میتونه درست باشه ولی فکر میکنم خودتون هم معتقدید که بیشتر توصیفه تا تحلیل اگه براستی تحلیلی بشه کرد.
    در یکی دو نکته میشه تشکیک کرد مثلا در افتادن با دنیای بیرون یا اگر هم اینطور باشه اون رو بیشتر مبارزه با دنیای مردانه تلقی کرد والبته اگه پای فمینیسم برسه که باید تمام چشمها رو شست و دیگرگونه دید.
    ما که نمیتونیم دنیای اونها رو بفهمیم، خودشون هم که با زبان و منطق ما پیش نمیان پس وجود زن همیشه برای مردان معمایی میمونه که تحقیقش فسون است و فسانه!!

    در انتها این رو بیارم که این جمله: "سردرگمیِ عاطفیِ این جنس، پایانِ گریزناپذیرِ چنین شاکله‌یِ وجودی است" به نظرم نیاز داره کمی روشن بشه و به چشم من کمی کلی و نامقبول به نظر میاد...

    پاسخحذف
  2. اولا که سلام و هزاران تبریک برای سال نو و عرض دلتنگی برای دوست ژرف نگر و خوبم مخلوق
    نوشته ات را امیدوارم بذاری یک مدتی بمونه تا بتونم بیام یا اینجا یا اگر ممکن شد در وبلاگ خودم نظرمو بنویسم.از دقت نظرت لذت بردم و از اینکه از زاویه ای متفاوت به زن و زنانگی نگاه کرده ای.
    نی لبک

    پاسخحذف
  3. نی‌لبکِ عزیز!
    بسیار ممنون از مهرِ تو!
    نوروز بر تو دوستِ همیشگی نیز فرخنده باد!
    شادمانم که نوشته را پسندیده‌ای!
    و بسیار سپاسگزار خواهم شد اگر نظرت را بنویسی هر جا که شد!
    در واقع خوشحال می‌شوم که تحلیلِ یک زن را در موردِ زنان و نیز نوشته‌یِ خودم بدانم چرا که من از دریچه‌یِ یک مرد به جنسِ زن نگریسته‌ام و چه‌بسا بسیار نکته‌ها از دیدم پنهان مانده باشد!

    پاسخحذف
  4. مجیدِ عزیز!
    ممنون از توجهت!
    راستش این اشکال همیشه وارد است که نمونه‌هایِ جزیی را نمی‌توان اکثریت داد و این سخن که «نمی‌خواهم حکمِ کلی صادر کنم اما...» تنها برایِ فرار از ناموجه بودنِ همان غالبی دانستنِ مواردِ اندکِ مشاهده شده نزدِ حکم کننده است. اما مسئله این است که اگر این اشکال را بخواهیم واقعاً جدی بگیریم (همان مسئله‌یِ مهمِ «استقرا» در فلسفه) دیگر هیچ داوری نمی‌توان کرد چرا که هر حکمی تنها ناظر به شمارِ کم یا زیاد از یک مشاهده است و هیچ دلیلِ منطقی نداریم که نمونه‌هایِ بیش‌تر نیز از همین حکم تبعیت کنند. پس گویا ناگزیر باشیم که این ناموجه بودنِ تعمیم‌پذیری را بپذیریم.
    نکته‌یِ درستی بود که این سخنان پیش‌فرضِ وجودِ چیزی به نامِ «ذاتِ زنانه» یا «طبیعتِ زنانه» را در خود مفروض دارد!
    از آنجا که تاریخِ بشری تا به امروز به گمانِ برخی (شاید هم بسیاری؟) تاریخِ مردانه بوده، طبعاً آنچه در بابِ سرکشیِ دنیایِ زنانه نسبت به این دنیایِ بیرونی گفتم، کمابیش به همان «دنیایِ مردانه»یِ موردِ اشاره‌یِ شما بازگشت می‌کند. حال نمی‌دانم آیا باید دنیایِ سرمایه‌داری را هم دنیایی مردانه بدانیم یا نه، اما به‌طورِ مشخص مقصودم آن بود که طبعِ زنانه بیش‌تر از طبعِ مردانه زندگیِ ماشینی، مکانیکی و پر از غل و زنجیرهایِ اجتماع را پس می‌زند. البته اگر پایِ فمینیزم به میان بیاید گمان کنم که باید دستِ‌کم در برخی روایت‌هایش با آن «طبیعتِ زنانه» خداحافظی کنیم که انکارِ چنین چیزی ساده نیست همچنانکه اثباتش هم. از اینها گذشته با آن فرازِ «جورِ دیگر دیدن» به‌تمامی همداستانم و این جنبش هیچ دستاوردی که نداشت دستِ‌کم نشان داد که تاریخ و انسان را می‌توان به‌گونه‌یِ سراسر دگرگونی دید، فهمید و تحلیل کرد.
    در معما باقی ماندنِ وجودِ زن برایِ مردان نیز جانا سخن از زبانِ ما می‌گویی! در یادداشتِ «رازِ تنِ زن» البته کمی با این معما گلاویز شده‌ام گرچه همان ابتدا رازآلودبودنش را پذیرفته ام.
    در بابِ آن جمله مقصود آن بود که نوساناتِ پرشتابِ درونی و احساسیِ زنان، می‌تواند در دو زمانِ جدا و نزدیک به هم، دو پاسخِ کاملاً متناقض به پرسش‌هایی همچون «آیا من او را دوست دارم؟» بدهد و این یعنی گونه‌ای سردرگمیِ عاطفی که ناشی از ویژگی‌هایی در جنسِ زن است. در آن جمله، «شاکله‌یِ وجودی» تعبیرِ دیگری از همان «طبیعتِ زنانه» است.

    پاسخحذف
  5. مخلوق عزیز،

    ممنون بابت پیام محبت آمیزت و هم البته این توضیح و تدقیق مبسوط. انصاف باید داد که زبان بسیار دقیق و پیراسته‌ای دارید.

    یک نکته کوتاه. من اون جمله رو به اشتباه خونده و یا فهمیده بودم که اون سردرگمی عاطفی مهر پایانی به اون شاکله وجودی میزنه و متحیر بودم که این به چه معناست!! و ذهنم به این سو نرفت که اون شاکله به طور طبیعی ره به همچو سردرگمی میبره و البته الان که با توضیح شما رفع ابهام شده آدم از سردرگمی خودش تعجب میکنه! این هم پایان ناگزیر این خوانش های سرسری ماست که متاسفانه شکل عادت گرفته...
    سرافراز باشید.

    پاسخحذف
  6. خواهش می‌کنم دوستِ گرامی!
    از مهرِ شما و حسنِ نظری که به مخلوق دارید سپاسگزارم!
    آنچه در بابِ خوانشِ نادرست گفته‌اید درست است و البته در میانِ ما ایرانیان اینگونه خودانتقادی (از نوعِ کامنتِ شما) بسیار نادر است!
    البته آه و ناله‌ و بد و بیراه گفتنِ به خود، بی‌شمار است (که این ناله از خویشتن، در دلِ خود، فربه از تمنایِ نوازش و ستایش از سویِ دیگران است) اما انتقادِ آگاهانه از خود را دستِ‌کم من در مردمِ این خطه کمتر دیده‌ام.
    به‌عنوانِ نمونه‌یِ دمِ دست، خودِ من کمتر چنین جسارتی در نقدِ آشکارایِ خودم دارم.
    اما راستش جمله‌یِ خودم را دوباره خواندم و دیدم چینشِ واژگان نیز زمینه‌یِ بدفهمی را فراهم می‌کند. گمان کنم اگر به‌جایِ «پایان» از «فرجام» بهره می‌بردم، خواننده را از اشتباه دور نگاه می‌داشتم. از این رو جمله را به همین صورت تغییر دادم.
    به امیدِ بهروزیِ دم‌افزون!
    مخلوق

    پاسخحذف