گویی آهنگ میخواهدت... فراخوانِ هستی... یا نیستی... چه فرقی میکند؟ چیزی که حد/کرانه/پایانِ دیگری ست چه فرقِ گوهرینی با آن دارد؟ هر دو از یک جنساند... نیستی مرزِ هستی ست پس بگذار این جادو فراخوانِ نیستی باشد... انگار با هر نُت نوازشت میکند... همهی مفهومهای متضاد در این سه دقیقه و سی و هفت ثانیه گرد آمدهاند؛ پُری و تهی... عشق و نفرت... تهور و هراس... زندگی و مرگ... معنا و پوچی... ضرباهنگِ آن تو را بهیادِ ریتمِ کُند و سنگینِ زندگی میاندازد؛ همانکه روزمرگی نامش نهادهاند... ناگهان اما از دلِ این روزمرهها یک شگفتی سر بر میآورد؛ سادگی... این اثر بهدیدِ منِ موسیقیناشناس ساده است اما سادگیاش از شدتِ ابهت کُشنده است... و آن ترجیعبند که درست مانندِ تناسخ است و پس از هر کدام انگار دوباره به آغاز باز میگردی تا راه را بپیمایی و به سرانجام برسی... و دوباره ترجیعبند... آهنگ یادآورِ چیزی مبهم، غریب اما آشناست؛ تنهاییِ آغازین و فرجامین... یک نخِ سیگار چه زمانی به درازا میکشد؟ در این وقتِ کوتاه چه میتوان کرد؟ حالا میفهمم که میتوان معجزه کرد... و نگاههای آن دختر... مکثی که پیانو را میایستاند تا با آکاردئون یکباره هماغوش شوند... هر دو گویی سرشار از شور و مستیاند... شنیدهاید میگویند «یادِ بعضی نفرات زنده میداردم»؟ حالا این موسیقی برای من یادآورِ همان کسان است... من با این آهنگ دارم زندگی میکنم... از دیشب یکبند روی تکرار است... بیش از دوازده ساعت یکسره آنرا گوش کردم... حتی هنگامِ خواب هم دمادم پخش میشد... سیر نمیشوم هنوز... من با این موسیقی هیچ مشکلی ندارم... انگار زبانِ «منِ» لال و گنگِ مادرزاد است؛ آن «منِ» گمشده؛ «من»ی که سخن نمیگوید و هر چه بیشتر میگردی کمتر مییابیاش گویی هرگز نبوده است... برای همین میتوانم تا روزها و هفتهها بدونِ وقفه آنرا بنوشم... احساسی میدهد گویی آغوشِ جهان به روی تو گشوده است و تو نیز با همهی انقباض و درخودفرورفتگیات آغوشگشودهای به روی جهان... چیزی در آن است که من را هر بار تشنهتر میکند... یادِ حسی هولناک میافتم که گاه در برابرِ آیینه فرا میگیردم؛ این کیست؟ پس من کُجا هستم؟ اینجا چه میکنم؟ چه شد که این اشتباه رخ داد؟ خطایی به این بزرگی؟ این که در برابرِ آیینه ایستاده «من» است یا «دیگری» ست؟ آهنگ حسِ آشنای گمشدگی را یادم میآورد... چیزی ویرانگر که درونت را میافروزد... روشنیِ همراه با سوختن... پرندهها... صدای پروازِشان... پرندههایی که در میانهی آهنگ دستهجمعی پرواز میکنند... تنانگیِ طبیعت و موسیقی... حسِ بازگشت به زمین... بوی نمِ خاک... چقدر با این آهنگ گریستم!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر