ماهها پیش داشتم کتابی میخواندم که ناگهان از حاشیهنویسی با مدادنوکی خسته شدم و حس کردم چقدر کارِ بیخودی ست؛ درست مانندِ نقش بر آب زدن؛ پس از مدتی این خطوط در هم فرو میروند، ساییده میشوند و دیگر خوانا نخواهند بود. از آن گذشته، هر کس از راه رسید میتواند با یک پاککُن کارِ همهی درنگهای نگاشتهشده را بسازد. یادم آمد که در دورانی خاص از زندگیام (همان روزگارانِ موزهنشینی) که درسهایی متنمحور داشتم، با خودکار حاشیه مینوشتم. با اینهمه، همچنان تردید داشتم تا اینکه سراغِ آن کتابها رفتم و دیدم خاطرهام درست ثبت شده؛ آن حاشیههای مورّب، ریزنقش و زیبا همه با خودکار بود. در ریشهیابیِ آغازین چنین دریافتم که «نبودِ اعتمادِ بهنفس» یکی از سببهای روی آوردن به مدادنوکی ست. حاشیههای آن کتابها همگی سخنانِ استاد بود اما کتابهایی که خودم میخواندم و چیزهایی که به ذهنم میرسید، همگی با مداد نوشته شده بودند. شاید بگویید این از گونهای «روحیهی شکگرای فلسفی نسبتِ به خود» نیز بر میآید؛ چون احتمالِ این را میدهی که دیدگاهت دگرگون شود یا با بازخوانیِ فلان پاراگراف بفهمی که متن را از اساس نادرست خواندهای/درک کردهای. این هم هست اما آن یکی هم. با اینحال، چند شب پیش تجربه کردم که حاشیهها را با خودکارِ ساچمهریز بنویسم و نمیدانید چه لذتی داشت. حتی خطِ میخیام بهتر هم شده بود. خواستم بگویم اگر شما هم مانندِ من بر کتابهایی که میخوانید حاشیهنویسی میکنید، حتماً با خودکارِ ساچمهریز این کار را انجام دهید. نهایت آن است که آن احتمالِ پیشگفته رخ میدهد و در پایینِ همان حاشیه، دیدگاه و فهمِ تازهی خود را از متن میافزایید.
خرمشاهی در گفتوگویی با مجلهی "مترجم" گفته بود که مداد عمق اندیشه رو کمرنگ جلوه میده و همیشه با خوددنویس قلم میزنه.
پاسخحذفریشهیابی ِ دقیقی بود، به خصوص بهتر درکاش میکردم چون تمام و کمال در این ماجرا شریکام. اما هم تردید فلسفی و هم کمبود اعتماد به نفسام هنوز اونقدری ترمیم نشدن که بتونم این تصمیم ِ تو رو بگیرم. فکر کنم باید بیشتر بگذره از ماجرای من!
پاسخحذفبه ویژه چون ترس خاصی از پاکشدنشون ندارم به طرز احمقانهای. کسی اگه بخواد حاشیهها رو نابود کنه میتونه خط-خطی هم بکنه به هر حال! از پاککن سادهتر هم هست. یا آتیش ِ موضعی با فندک، یا پارهکردن و... (ببین ذهن من دیگه چقدر مریضه!)
اين فقير، همهجورهشو انتحان کرده!
پاسخحذفبا خودکار نوشتهم؛ اعمّ از ساچمهريز و ساچمهدرشت... (اَه! ذهنِ آدم میپره به تفنگِ ساچمهای! اونَم منِ فضلا و ادبا که از هرچی تفنگ و فشنگ و ساچمه و شکاره، نفرت دارم... پس بهتره بگيم: نوکريز و –بیمعنی- نوککلفت!)؛ با خودنويس نوشتهم؛ با قلمريز (فکر کنم شما شهريا بهش میگين: قلمفرانسوی) و مرکّب نوشتهم؛ با رواننويس (که ای نعلت بر اون روانِش باد!) نوشتهم؛ و ايضاً با مداد نيز هم! غالباً اتود!
جالبه که من همون خطاهایِ مدادی رو هم پاک نمیکنم؛ زيرش يا بالاش يا هرجا جا داشته باشه، توضيح میدهم، که مثلاً: اشتباه کردهم...! يا: عجب اشتباهی! يا: عجيبه، انگار سر و تهام با هم بازی میکردهن! و ازينقبيل!!
و امّا، از يک بلا، سالها میناليدم... و يک بلا هم، ناگهان به سرم آوار شد: اوّل، کسر و کمبودِ کنارههایِ سفيدِ خالی، برایِ افاضاتنويسی! و دوّم، ... وای بر من! بعد از حدودِ سیسال، ناچار شدم همهرو -بهقولِ ما طبسیها: به مفتِ کالّذی- بفروشم و دِ در رو!!
بنابر اين، پيشنهاد میکنم ما طبقهیِ فضلا و علما بايد درخواست کنيم که: اوّلاً برایِ ما کتابِ جداگانه چاپ کنن: (مثلِ اون نسخهیِ مرزباننامه، که قزوينی داده به ميرزافضلعلیآقا، و خواهش کرده که نظراتشو توش بنويسه) يکصفحه متن، يکصفحه سفيد، مختصّ افاضات! و ثانياً قانون بذارن که هيچ شرايطِ بیپيرِ پدرسوختهای، حق نداشته باشه ما رو از معشوقمون جدا کنه!!
و شما هماره معشوقمند بُويد...
که: ايدون باد!