داشتم فکر میکردم که جمهوری اسلامی اگر بهجای پافشاری بر زیانهای پیرشدن ادعایی جمعیت ایران یا ضرورت مذهبی ازیاد نفوس شیعیان به برخی از زیرینترین نیازهای بشری دستبرد میزد، بسی کامیابتر میبود. نمونه؟ مثلاً از بین اینهمه فلسفهخواندهی معمم و مکلا که بر آستان قدسی جمهوری آخوندی سر میسایند («مجاهدین خلق» یک ترکیب درست ساخته باشند همین است!)، چند نفر گلچین کنند و هر هفته طی میزگردی به بحث دربارهی جاودانگی از راه نسل بپردازند. رژيم نازنینمان میتواند از آخرین بافتههای این عالمان دانشگاهی در زمینهی فلسفهی ذهن بهره ببرد و مدعی شود که «نفس هر بار با یادآوری در ذهن فرزند از نو جان میگیرد». بسی از مهملات فلسفهی اسلامی هم در باب بدن برزخی و صور غیرحسی میتواند به یاری این چهرههای ماندگار بیاید.
۱۳۹۳ خرداد ۸, پنجشنبه
۱۳۹۳ خرداد ۷, چهارشنبه
دربارهی مصدق
- آیا سقوط مصدق شما را بسیار متاثر کرد؟
- آری، سقوط مصدق برایم بینهایت دردناک بود. در درونم نبرد میان عواطف و منطق در کار بود. نه میخواستم مصدق سقوط کند، و نه میخواستم شاه از ایران بیرون برود. نمیفهمیدم که چرا این دو نفر که ظاهراً در نهایت علاقهی مشترکی داشتند – و آن عظمت ایران بود – نمیتوانند به توافق برسند. من این معما را – که در آن زمان وجود مرا دوپاره میکرد – بعدها حل کردم. یعنی در دورانی که هر دوی آنان مرده بودند: یکی در تبعید در داخل ایران، و دیگری در تبعید در مصر. راستی که سرنوشت انسانها چه سوءِ تفاهم شگفتی است. وقتی در سال ۱۳۳۲ برای تعطیلات به ایران آمدم مصدق دیگر بر سر کار نبود. دیگر از درگیریهای خیابانی خبری نبود. دیگر از تاب و تپشهای روحی اثری نبود، ایران به کلی متفاوت بود.
- و امروز دربارهی تجربهی سیاسی مصدق چگونه قضاوت میکنید؟
- امروز، از فاصله، گمان میکنم که سراسر تاریخ چهل سال اخیر ایران بر یک سوءِ تفاهم بزرگ بنا شده است. سقوط مصدق و کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ که به کمک آمریکا انجام گرفت، در وجدان ایرانیان شکستگیهای دردناکی به جا گذاشت که بسیاری از آنان هرگز از آن شفا نیافتند. این زخم باز، پیشداوریهای بسیاری را نسبت به مشروعیت شاه به وجود آورد. اما واقعیت آن است که پس از انقلاب، گذشت زمان بسیاری از ترکها را به هم آورده است، زخمها جوش خورده است و ایرانیان میتوانند امروز به آینده بهتر بنگرند. به طوری که میتوان نوعی بازسنجی وقایع تاریخی و فاصلهگیری از آنها را نزد بسیاری از ایرانیان ملاحظه کرد.
اما من از خود میپرسم که آیا بخش مهمی از مسئولیت این بدبختی برعهدهی مصدق نبود؟ آیا او خود مسبب و محرک سقوطش نبود؟ او که خود را در بنبستی نهاده بود که بیرونشدی از آن وجود نداشت، به یکمعنا سرنوشت شهید سیاسی را برای خود رقم زده بود. همیشه لحظهای وجود دارد که هر دولتمردی باید تن به مصالحه دهد، از تنگنا بیرون آید، و طلسم بنیادگرایی را بشکند تا از افتادن در دام گفتههای خود، از گم کردن حس واقعیت، از کنار کشیدن، و سرانجام، از به بار آوردن شر بیشتر به جای خیر جلوگیری کند. گاه تسلیم شدن به واقعیت – هر قدر هم که دردناک باشد – شجاعت بیشتری میخواهد تا آنکه انسان به عذر وفادار نبودن به خود تا آخر بر سر حرف خویش باقی بماند.
من نسبت به مصدق احساسی مبهم دارم. و از وقتی که خاطرات او را خواندهام این احساس در من تقویت شده است. او در پایان خاطراتش تکههایی طولانی از کتاب ماموریت برای وطنم شاه را نقل میکند و، با قراردادن انتقادهای شاه در برابر پاسخهای خود، میکوشد حقانیت سیاست خود را ثابت کند. اما، در واقع، دلایل مصدق نه تنها قانعکننده نیست، بلکه ضعفها، وسواسها، و سدهای فکری او را بیشتر مینمایاند.
پیش از هر چیز مصدق یک رجل قاجاری بود. او به احمد شاه، سلطان قاجار، ارج مینهاد و در برابر او رضا شاه، بنیادگذار سلسلهی جدید را به چیزی نمیگرفت. در حالی که به شهادت تاریخ میدانیم که احمد شاه هر چه بود، از شجاعت بیبهره بود و میخواست ایران را ترک کند و در اروپا آسوده زندگی کند. در مورد او باید نامههای لرد کرزن، وزیر خارجهی انگلستان را به سفیر انگلیس در ایران خواند. همچنین میدانیم که رضا شاه با اینکه به راستی دیکتاتور بود، مرد سرنوشت بود. حال آنکه از نظر مصدق، او غاصب تخت و تاج و بیاصل و نسب بود: که این به جای خود درست است. اما او غاصبی بود که توانست یکپارچگی کشوری را که در آستانهی تلاشی و تجزیهی کامل بود حفظ کند. مصدق مردی حقوقدان بود که هرگز نتوانست بازی کارتلهای نفتی و نقش خردکنندهی آمریکا را در عرصهی شطرنج بینالمللی دریابد.
این دو تن، از نظر درک واقعیات با یکدیگر تفاوتهای عمدهی انسانشناختی و فنی – اقتصادی داشتند. مثلاً مصدق معتقد است که رضاشاه راه آهن سراسری را برای کمک رساندن به انگلیسیها در جنگ جهانی دوم ساخته است. گویی انگلیسیها به مدد علم غیب، پیشاپیش از رویدادن جنگ جهانی دوم و نقشی که ایران به سبب موقعیت ژئو – استراتژیک خود بایست بازی میکرد خبر داشتند. اینها همه بیش از آنکه بر عقل سلیم پایه داشته باشد، ناشی از توهمات است.
خلاصه آنکه با خواندن خاطرات مصدق دربارهی محمدرضا شاه، انسان در برابر دو ادراک متفاوت از جهان قرار میگیرد. یکی (مصدق) که مردی حقوقدان با ذهنیت پیش – صنعتی است (او به صنعتی شدن کشور معتقد نبود و چیز زیادی از اقتصاد مدرن نمیدانست). و دیگری تکنوکراتی است که به توسعه و نوسازی کشور عقیده دارد. شکاف عقیدتی عمیقی که در زمینهی مدرنیته، رعایت قانون، و سازگاری با قدرتهای غربی میان این دو مرد وجود داشت کار را به جایی رساند که دیگر نتوانستند یکدیگر را درک کنند. به یکدیگر بیاعتماد شدند و هر یک راه خود را در پیش گرفت و بدینسان پیوندی که در آغاز با هم داشتند، در خطر گسستن قرار گرفت. نتیجهی غمانگیز آن سقوط مصدق و بازگشت چشمگیر شاه بود. حال آنکه این دو مرد همواره مکمل یکدیگر بودند. مصدق هرگز خواستار سرنگونی سلطنت نبود. چنانکه تا پایان خود را نخستوزیر قانونی شاه اعلام میکرد. به گمان من، برای درک این درام، باید به نوعی جراحی ذهنی مکمل دست زد: نسبت به هر دو به اسطورهها پایان داد و آنها را در زمینهی واقعیشان قرار داد (که بدینسان بت شکسته خواهد شد، اما انسان باقی خواهد ماند).
زیر آسمانهای جهان، گفتگوی داریوش شایگان با رامین جهانبگلو، ترجمهی نازی عظیما، نشر فرزان روز، صفحهی ۳۸ الی ۴۰ [با اندکی ویرایش دستوری]
آگاهینوشت:
سخنان احسان یارشاطر را دربارهی شباهت مصدق و خمینی بشنوید! نگاه بسیار واقعیتمندانه و خردورزانهای است. او بهدرستی ریشهی قهرمانپروری ما را در نفرت و کینهی تاریخی از باخترزمین سراغ میگیرد. وسواس نسبت به ارزشهای مجعول وابستگی/استقلال از همین گور زبانه میکشد. تا جایی که من میفهمم محمدرضا پهلوی تنها چهرهی کمابیش ملی (در هیات مستبدی محبوب و نوگرا) در آن چند دهه میتواند باشد.
- آری، سقوط مصدق برایم بینهایت دردناک بود. در درونم نبرد میان عواطف و منطق در کار بود. نه میخواستم مصدق سقوط کند، و نه میخواستم شاه از ایران بیرون برود. نمیفهمیدم که چرا این دو نفر که ظاهراً در نهایت علاقهی مشترکی داشتند – و آن عظمت ایران بود – نمیتوانند به توافق برسند. من این معما را – که در آن زمان وجود مرا دوپاره میکرد – بعدها حل کردم. یعنی در دورانی که هر دوی آنان مرده بودند: یکی در تبعید در داخل ایران، و دیگری در تبعید در مصر. راستی که سرنوشت انسانها چه سوءِ تفاهم شگفتی است. وقتی در سال ۱۳۳۲ برای تعطیلات به ایران آمدم مصدق دیگر بر سر کار نبود. دیگر از درگیریهای خیابانی خبری نبود. دیگر از تاب و تپشهای روحی اثری نبود، ایران به کلی متفاوت بود.
- و امروز دربارهی تجربهی سیاسی مصدق چگونه قضاوت میکنید؟
- امروز، از فاصله، گمان میکنم که سراسر تاریخ چهل سال اخیر ایران بر یک سوءِ تفاهم بزرگ بنا شده است. سقوط مصدق و کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ که به کمک آمریکا انجام گرفت، در وجدان ایرانیان شکستگیهای دردناکی به جا گذاشت که بسیاری از آنان هرگز از آن شفا نیافتند. این زخم باز، پیشداوریهای بسیاری را نسبت به مشروعیت شاه به وجود آورد. اما واقعیت آن است که پس از انقلاب، گذشت زمان بسیاری از ترکها را به هم آورده است، زخمها جوش خورده است و ایرانیان میتوانند امروز به آینده بهتر بنگرند. به طوری که میتوان نوعی بازسنجی وقایع تاریخی و فاصلهگیری از آنها را نزد بسیاری از ایرانیان ملاحظه کرد.
اما من از خود میپرسم که آیا بخش مهمی از مسئولیت این بدبختی برعهدهی مصدق نبود؟ آیا او خود مسبب و محرک سقوطش نبود؟ او که خود را در بنبستی نهاده بود که بیرونشدی از آن وجود نداشت، به یکمعنا سرنوشت شهید سیاسی را برای خود رقم زده بود. همیشه لحظهای وجود دارد که هر دولتمردی باید تن به مصالحه دهد، از تنگنا بیرون آید، و طلسم بنیادگرایی را بشکند تا از افتادن در دام گفتههای خود، از گم کردن حس واقعیت، از کنار کشیدن، و سرانجام، از به بار آوردن شر بیشتر به جای خیر جلوگیری کند. گاه تسلیم شدن به واقعیت – هر قدر هم که دردناک باشد – شجاعت بیشتری میخواهد تا آنکه انسان به عذر وفادار نبودن به خود تا آخر بر سر حرف خویش باقی بماند.
من نسبت به مصدق احساسی مبهم دارم. و از وقتی که خاطرات او را خواندهام این احساس در من تقویت شده است. او در پایان خاطراتش تکههایی طولانی از کتاب ماموریت برای وطنم شاه را نقل میکند و، با قراردادن انتقادهای شاه در برابر پاسخهای خود، میکوشد حقانیت سیاست خود را ثابت کند. اما، در واقع، دلایل مصدق نه تنها قانعکننده نیست، بلکه ضعفها، وسواسها، و سدهای فکری او را بیشتر مینمایاند.
پیش از هر چیز مصدق یک رجل قاجاری بود. او به احمد شاه، سلطان قاجار، ارج مینهاد و در برابر او رضا شاه، بنیادگذار سلسلهی جدید را به چیزی نمیگرفت. در حالی که به شهادت تاریخ میدانیم که احمد شاه هر چه بود، از شجاعت بیبهره بود و میخواست ایران را ترک کند و در اروپا آسوده زندگی کند. در مورد او باید نامههای لرد کرزن، وزیر خارجهی انگلستان را به سفیر انگلیس در ایران خواند. همچنین میدانیم که رضا شاه با اینکه به راستی دیکتاتور بود، مرد سرنوشت بود. حال آنکه از نظر مصدق، او غاصب تخت و تاج و بیاصل و نسب بود: که این به جای خود درست است. اما او غاصبی بود که توانست یکپارچگی کشوری را که در آستانهی تلاشی و تجزیهی کامل بود حفظ کند. مصدق مردی حقوقدان بود که هرگز نتوانست بازی کارتلهای نفتی و نقش خردکنندهی آمریکا را در عرصهی شطرنج بینالمللی دریابد.
این دو تن، از نظر درک واقعیات با یکدیگر تفاوتهای عمدهی انسانشناختی و فنی – اقتصادی داشتند. مثلاً مصدق معتقد است که رضاشاه راه آهن سراسری را برای کمک رساندن به انگلیسیها در جنگ جهانی دوم ساخته است. گویی انگلیسیها به مدد علم غیب، پیشاپیش از رویدادن جنگ جهانی دوم و نقشی که ایران به سبب موقعیت ژئو – استراتژیک خود بایست بازی میکرد خبر داشتند. اینها همه بیش از آنکه بر عقل سلیم پایه داشته باشد، ناشی از توهمات است.
خلاصه آنکه با خواندن خاطرات مصدق دربارهی محمدرضا شاه، انسان در برابر دو ادراک متفاوت از جهان قرار میگیرد. یکی (مصدق) که مردی حقوقدان با ذهنیت پیش – صنعتی است (او به صنعتی شدن کشور معتقد نبود و چیز زیادی از اقتصاد مدرن نمیدانست). و دیگری تکنوکراتی است که به توسعه و نوسازی کشور عقیده دارد. شکاف عقیدتی عمیقی که در زمینهی مدرنیته، رعایت قانون، و سازگاری با قدرتهای غربی میان این دو مرد وجود داشت کار را به جایی رساند که دیگر نتوانستند یکدیگر را درک کنند. به یکدیگر بیاعتماد شدند و هر یک راه خود را در پیش گرفت و بدینسان پیوندی که در آغاز با هم داشتند، در خطر گسستن قرار گرفت. نتیجهی غمانگیز آن سقوط مصدق و بازگشت چشمگیر شاه بود. حال آنکه این دو مرد همواره مکمل یکدیگر بودند. مصدق هرگز خواستار سرنگونی سلطنت نبود. چنانکه تا پایان خود را نخستوزیر قانونی شاه اعلام میکرد. به گمان من، برای درک این درام، باید به نوعی جراحی ذهنی مکمل دست زد: نسبت به هر دو به اسطورهها پایان داد و آنها را در زمینهی واقعیشان قرار داد (که بدینسان بت شکسته خواهد شد، اما انسان باقی خواهد ماند).
زیر آسمانهای جهان، گفتگوی داریوش شایگان با رامین جهانبگلو، ترجمهی نازی عظیما، نشر فرزان روز، صفحهی ۳۸ الی ۴۰ [با اندکی ویرایش دستوری]
آگاهینوشت:
سخنان احسان یارشاطر را دربارهی شباهت مصدق و خمینی بشنوید! نگاه بسیار واقعیتمندانه و خردورزانهای است. او بهدرستی ریشهی قهرمانپروری ما را در نفرت و کینهی تاریخی از باخترزمین سراغ میگیرد. وسواس نسبت به ارزشهای مجعول وابستگی/استقلال از همین گور زبانه میکشد. تا جایی که من میفهمم محمدرضا پهلوی تنها چهرهی کمابیش ملی (در هیات مستبدی محبوب و نوگرا) در آن چند دهه میتواند باشد.
Hang and Heaven
این نوای زندگی است. حسی دارد هماغوش با شادی و غم توامان. با اینهمه، چهبسا تمنای چیزی را در آدمی بیدار میکند که بتوان «زیستن تا نهایت ممکن» نامید. از شنیدنش سیر نمیشوم!
سکوت و سرنوشت
من همیشه عادت کرده بودم که سیگار را در این زیرشیروانی با دیدن کلیپهای موسیقی یا شبکههای مُد همراه کنم، گونهای همآمیزی میان خلسهی سیگار و خیالبافیهای گوناگون که نیازمند چاشنیای از نوع نگارههای آراسته و دلرباست. چند روزی است که پکزدن به این افیون ترکناپذیر را با سکوت محض میآزمایم. نتیجه باورنکردنی است! بهیاد دارم که داریوش شایگان در کتاب یگانهی زیر آسمانهای جهان گفته بود که زمانی موسیقی فراوان گوش میکرد اما در سالیان اخیر ترجیح میدهد که سکوت را تجربه کند. آن زمان از شنیدن چنین سخنی شگفتزده شدم! اما اکنون شاید مقصود آن پویشگر ژرفاندیش را درک کنم. این روزها دخانیات را تنها با آوای پرندگان، همهمهی محو کوچه و نجواهای بیشمار ذهنم هماغوش میکنم و همزمان به آیندهای میاندیشم که گویا دورنمای آن تنها در برخی سویهها سایهروشن خورده و در حال شکلگیری است.
۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۹, جمعه
پیغام آسمانی و قانون رقابت
«و ما محمد إلا رسول قد خلت من قبله الرسل» آل عمران، ۱۴۴
«و لن ترضی عنک الیهود و لا النصاری حتی تتبع ملتهم قل إن هدی الله هو الهدی...» بقره، ۲۰
I
داشتم در رختخواب گرانقدرم از میان کتب ابن تیمیه «مقدمه فی أصول التفسیر» را روی گوشی ورق میزدم (باور بفرمائید که تازه فهمیدهام مشکل تنبلی من در کتابخوانی با یک عدد کیندل حل خواهد شد و هر کس چنین هدیهای به اینجانب ارزانی دارد به خودم، خودش و بشریت خدمت بس بزرگی کرده است). سرگرم گشت و گذار بودم که در فصل «اختلاف تفسیر» و زیرفصل «اختلاف از جهت نقل» به مطلب بامزهای برخوردم. بحث آن است که میفرماید اختلاف نقل بر دو قسم است: یکی آنکه مستندش تنها همین نقل است و دیگری آنکه از راهی جز نقل هم میتوان صحت و سقمش را دریافت، چرا که علم یا نقل تصدیقشده است و یا استدلال تحقیقشده و امر منقول یا از معصوم است یا از غیر معصوم (چه شده؟ از تشقیق شقوق در شرف سرگیجهاید؟ لا بأس! چند سال که با این متون سر و کله بزنید خودبهخود عادت میکنید و انس و الفت مییابید!). حالا همین نقل معصوم هم یا میتوان صحیح و ضعیفاش را شناخت یا نمیتوان و این قسم اخیر (نقل معصوم که ما راهی نداریم که به درستی کلیت آن یقین حاصل کنیم) یا از زمرهی چیزهایی است که سود و فایدهای در بر ندارد که بحث از آن زائد است (عجب! مگر میشود معصوم چیزی بگوید که بیفایده باشد؟ یعنی درونمایهاش ناچیز و بیارزش باشد؟) و اما آن نقلی از معصوم که ما راهی برای احراز صدقش نداریم و در عین حال مسلمانان نیازمند شناختش هستند، پس همانا الله بر حقیقت چنان نقلی دلیل و راهنمایی برای شما قرار داده است. مثال آنچه سودی در معرفتش نیست و دلیلی هم بر صحت و سقمش نداریم: اختلاف مفسرین در رنگ سگ اصحاب کهف است یا عضوی از گاو معهود که موسی (نه خودسرانه که صد البته به امر خداوند) به آن ضربه زد (حال فخذ بود یا مادون فخذ چه اهمیتی دارد؟ مهم این است که با آن تکان گاو زنده شد و گفت فلانی مرا کشته است و باز به حال سابق موت بازگشت!) یا بزرگی کشتی نوح و جنس چوب بهکار رفته در آن (راش؟ بلوط؟ نارون؟ افرا؟ گردو؟ چنار؟ کاج؟) یا نام جوانکی که خضر نبی [با تاییدات قدسی] او را به قتل رساند و نظایر اینها. پس برای تعیین تکلیف این قسم امور راهی جز نقل نیست. حال هر کدام از اینها که بهدرستی از جانب پیامبر بازگو شده باشد (با کدام روش تاریخی؟) برای ما معلوم و دانسته است، مانند اینکه روشندل همراه موسی بهیقین خضر نام داشت.
II
اکنون پس از همهی این مقدمات و راههای پیچ در پیچی که آمدیم، تازه به آن مطلب جالب نزدیک میشویم. اما آن قسم که صحت صدورش از معصوم (معادل با قطعیت وقوعش در عالم خارج؟) برای ما ناشناخته و احرازناپذیر است، همانند آنچه کعب و وهب و ابن اسحاق و دیگران از اهل کتاب اخذ کردهاند «فهذا لا یجوز تصدیقه و لا تکذیبه إلا بحجه کما ثبت فی الصحیح عن النبی صلی الله علیه و سلم أنه قال: إذا حدثکم أهل الکتاب فلا تصدقوهم و لا تکذبوهم، فإما أن یحدثوکم بحق فتکذبوه، و إما أن یحدثوکم بباطل فتصدقوه». فهمیدید چه شد؟ شیوهی ظریف و موشکافانهی رقابت را در فروش کالای آسمانی دیدید؟ خردهپیامبری که خود را خاتم الانبیاء نامید و کل آیینش اقتباس ناقص و مسخشدهای از یهودیت بود (رک مائده - ۸۲: لعن یهود و چاپلوسی از نصاری) با زیرکی هر چه تمامتر میگوید که هر چه را پیروان دیگر ادیان ابراهیمی از من بازگو میکنند نه بپذیرید و نه رد کنید، مبادا که سخنشان راست باشد و شما دروغش بینگارید و دروغ باشد و شما راستش بپندارید! جلوهی نابی از «اعتدال نبوی». حال این حکم به تعلیق دقیقاً یعنی چه؟ یعنی در مورد رقیبان نه اصل بر برائت است و نه اصل بر اتهام. پس اصل بر چیست؟ هیچ! نشنیده بگیرید. این تازه حکم حدیثی بود که مرجعش اهل کتاب باشند (یعنی مثلاً یکی از اهالی بختبرگشتهی بنیقریظه بگوید که فرزند عبدالله چنین گفت). اگر تکلیف حدیث اهل کتاب این باشد، هر آینه سرنوشت کتب آن اهالی که بهطریق اولی روشن است! محمد با باریکبینی هر چه تمامتر همهی میراث تاریخی بهجامانده از جهان سامی را با همین یک جمله از حیز انتفاع ساقط میکند. با آمدن اسلام که آیین یهود و مسیح نسخ شد. پس چه میماند؟ کتب مقدس. تورات و انجیل چه؟ شریعت را میتوان منسوخ دانست اما الهیات چه؟ نمیشود که خداوند یکجا تشبیه محض باشد و جای دیگر تنزیه مطلق؟! آنها هم تحریف شدهاند و مجرای نقل هم که از اساس مسدود است. چرا؟ چون عالمان این دو دین (در نهایت حسن ظن) گفته و نوشتهیشان با نگفته و ننوشتهیشان یکی است. باید قول آنان را همچون اموری بدانید که در برزخ میان وقوع و استحاله سرگردان است. گفتههای اهل کتاب جزء ممکنات محض اند. یعنی رقبا هر چه بگویند از جهت عیار حقیقت و میزان واقعنمایی یکسره خنثی است. بود و نبود این سخنان برابر است. من به چنین کاری میگویم «سیاستورزی» در پیامبری. برای بالا بردن اقبال به متاع او و بازاریابی برای رسالتش چه شگردی از این بهتر؟ او در خوشبینانهترین فرض درست بهمانند نوهی ناخلفی است که کل ارثیهی اجدادی را به نام خود زده و همهی دیگر ارثبران را چنان چیردهدستانه اخته نموده که حتی نمیتوان به اسائهی ادب و توهین به پیشینیان متهمش کرد. محمد با مهارتی که تنها از یک مدعی کامیاب نبوت برآمدنی است، از نیرومندترین هماوردان خود سلب اعتبار و ارزشزدائی میکند.
«و لن ترضی عنک الیهود و لا النصاری حتی تتبع ملتهم قل إن هدی الله هو الهدی...» بقره، ۲۰
I
داشتم در رختخواب گرانقدرم از میان کتب ابن تیمیه «مقدمه فی أصول التفسیر» را روی گوشی ورق میزدم (باور بفرمائید که تازه فهمیدهام مشکل تنبلی من در کتابخوانی با یک عدد کیندل حل خواهد شد و هر کس چنین هدیهای به اینجانب ارزانی دارد به خودم، خودش و بشریت خدمت بس بزرگی کرده است). سرگرم گشت و گذار بودم که در فصل «اختلاف تفسیر» و زیرفصل «اختلاف از جهت نقل» به مطلب بامزهای برخوردم. بحث آن است که میفرماید اختلاف نقل بر دو قسم است: یکی آنکه مستندش تنها همین نقل است و دیگری آنکه از راهی جز نقل هم میتوان صحت و سقمش را دریافت، چرا که علم یا نقل تصدیقشده است و یا استدلال تحقیقشده و امر منقول یا از معصوم است یا از غیر معصوم (چه شده؟ از تشقیق شقوق در شرف سرگیجهاید؟ لا بأس! چند سال که با این متون سر و کله بزنید خودبهخود عادت میکنید و انس و الفت مییابید!). حالا همین نقل معصوم هم یا میتوان صحیح و ضعیفاش را شناخت یا نمیتوان و این قسم اخیر (نقل معصوم که ما راهی نداریم که به درستی کلیت آن یقین حاصل کنیم) یا از زمرهی چیزهایی است که سود و فایدهای در بر ندارد که بحث از آن زائد است (عجب! مگر میشود معصوم چیزی بگوید که بیفایده باشد؟ یعنی درونمایهاش ناچیز و بیارزش باشد؟) و اما آن نقلی از معصوم که ما راهی برای احراز صدقش نداریم و در عین حال مسلمانان نیازمند شناختش هستند، پس همانا الله بر حقیقت چنان نقلی دلیل و راهنمایی برای شما قرار داده است. مثال آنچه سودی در معرفتش نیست و دلیلی هم بر صحت و سقمش نداریم: اختلاف مفسرین در رنگ سگ اصحاب کهف است یا عضوی از گاو معهود که موسی (نه خودسرانه که صد البته به امر خداوند) به آن ضربه زد (حال فخذ بود یا مادون فخذ چه اهمیتی دارد؟ مهم این است که با آن تکان گاو زنده شد و گفت فلانی مرا کشته است و باز به حال سابق موت بازگشت!) یا بزرگی کشتی نوح و جنس چوب بهکار رفته در آن (راش؟ بلوط؟ نارون؟ افرا؟ گردو؟ چنار؟ کاج؟) یا نام جوانکی که خضر نبی [با تاییدات قدسی] او را به قتل رساند و نظایر اینها. پس برای تعیین تکلیف این قسم امور راهی جز نقل نیست. حال هر کدام از اینها که بهدرستی از جانب پیامبر بازگو شده باشد (با کدام روش تاریخی؟) برای ما معلوم و دانسته است، مانند اینکه روشندل همراه موسی بهیقین خضر نام داشت.
II
اکنون پس از همهی این مقدمات و راههای پیچ در پیچی که آمدیم، تازه به آن مطلب جالب نزدیک میشویم. اما آن قسم که صحت صدورش از معصوم (معادل با قطعیت وقوعش در عالم خارج؟) برای ما ناشناخته و احرازناپذیر است، همانند آنچه کعب و وهب و ابن اسحاق و دیگران از اهل کتاب اخذ کردهاند «فهذا لا یجوز تصدیقه و لا تکذیبه إلا بحجه کما ثبت فی الصحیح عن النبی صلی الله علیه و سلم أنه قال: إذا حدثکم أهل الکتاب فلا تصدقوهم و لا تکذبوهم، فإما أن یحدثوکم بحق فتکذبوه، و إما أن یحدثوکم بباطل فتصدقوه». فهمیدید چه شد؟ شیوهی ظریف و موشکافانهی رقابت را در فروش کالای آسمانی دیدید؟ خردهپیامبری که خود را خاتم الانبیاء نامید و کل آیینش اقتباس ناقص و مسخشدهای از یهودیت بود (رک مائده - ۸۲: لعن یهود و چاپلوسی از نصاری) با زیرکی هر چه تمامتر میگوید که هر چه را پیروان دیگر ادیان ابراهیمی از من بازگو میکنند نه بپذیرید و نه رد کنید، مبادا که سخنشان راست باشد و شما دروغش بینگارید و دروغ باشد و شما راستش بپندارید! جلوهی نابی از «اعتدال نبوی». حال این حکم به تعلیق دقیقاً یعنی چه؟ یعنی در مورد رقیبان نه اصل بر برائت است و نه اصل بر اتهام. پس اصل بر چیست؟ هیچ! نشنیده بگیرید. این تازه حکم حدیثی بود که مرجعش اهل کتاب باشند (یعنی مثلاً یکی از اهالی بختبرگشتهی بنیقریظه بگوید که فرزند عبدالله چنین گفت). اگر تکلیف حدیث اهل کتاب این باشد، هر آینه سرنوشت کتب آن اهالی که بهطریق اولی روشن است! محمد با باریکبینی هر چه تمامتر همهی میراث تاریخی بهجامانده از جهان سامی را با همین یک جمله از حیز انتفاع ساقط میکند. با آمدن اسلام که آیین یهود و مسیح نسخ شد. پس چه میماند؟ کتب مقدس. تورات و انجیل چه؟ شریعت را میتوان منسوخ دانست اما الهیات چه؟ نمیشود که خداوند یکجا تشبیه محض باشد و جای دیگر تنزیه مطلق؟! آنها هم تحریف شدهاند و مجرای نقل هم که از اساس مسدود است. چرا؟ چون عالمان این دو دین (در نهایت حسن ظن) گفته و نوشتهیشان با نگفته و ننوشتهیشان یکی است. باید قول آنان را همچون اموری بدانید که در برزخ میان وقوع و استحاله سرگردان است. گفتههای اهل کتاب جزء ممکنات محض اند. یعنی رقبا هر چه بگویند از جهت عیار حقیقت و میزان واقعنمایی یکسره خنثی است. بود و نبود این سخنان برابر است. من به چنین کاری میگویم «سیاستورزی» در پیامبری. برای بالا بردن اقبال به متاع او و بازاریابی برای رسالتش چه شگردی از این بهتر؟ او در خوشبینانهترین فرض درست بهمانند نوهی ناخلفی است که کل ارثیهی اجدادی را به نام خود زده و همهی دیگر ارثبران را چنان چیردهدستانه اخته نموده که حتی نمیتوان به اسائهی ادب و توهین به پیشینیان متهمش کرد. محمد با مهارتی که تنها از یک مدعی کامیاب نبوت برآمدنی است، از نیرومندترین هماوردان خود سلب اعتبار و ارزشزدائی میکند.
۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۷, چهارشنبه
ابن الوقت
از دیدگاه من (که کمابیش پوچانگارانه است) هر کاری اتلاف عمر بهحساب میآید. با اینحال، باید جوری این دوران را سپری کرد که دستکم برای خود فرد لذتبخش یا خرسندکننده باشد. حس حسرت بدترین پیامد زندگی است. نباید پشیمان باشیم. برای پرهیز از این دامچاله نیاز است که بسیاری از مبانی خود را دگرگون کنیم. بسا چیزها که تاریخ بشریت به ما قبولانده ارزشمندند در حالی که نیستند. پس اگر بیارزش باشند، از دست دادن یا به دست نیاوردنشان هم ما را پشیمان نخواهد کرد. تنبلی و بیکاری بهخودیخود ناپسند نیست. سختکوشی و کار هم بهخودیخود پسندیده نیست. رضایت فردی از بههدر دادن عمر باید بتواند از چهارچوبهای نهادینه فراتر برود. با اینهمه، چرا بختک حسرت بر بسیاری از آنات ما چنبره زده است؟ گمان کنم «فرا روی از ارزشهای تاریخی» همانقدر که در وادی ایدهپردازی آسان و برازنده جلوه میکند در زیست اجتماعی چنین آب و رنگی ندارد، چرا که هم دشوار است و هم هیات ناجوری دارد. ما خواهناخواه خود را در آیینهی دیگران میبینیم و دیدگاه آنان مسیر بسیاری از کنشهای ما را تعیین میکند. همین جمله که «باید چیزی بشوی که برای آن خلق شدهای» افزون بر اینکه غایتانگارانه است (و طبعاً هیچ پوچانگاری تن به فرجامباوری نمیدهد) هم طنین الاهیاتی دارد (اندیشهی آفرینش) و هم ابهام تاریخی. نهایت گنجایش معنایی چنین آموزههایی در دوران ما چیزی جز تقلیل روانشناختی نیست؛ «چیزی بشو که هوش و توان آنرا داری». راه روشن است: برای «چنین چیزی شدن» یا باید به دانشگاه بروی یا خودت دانش بیندوزی. مهارتی را کسب کن که برای آن مناسبی! مشکل اصلی تضادهایی است که ما نتوانستهایم با آنها کنار بیاییم، اینکه آرزومند «هدف در زندگی» هستیم و همهنگام تظاهر به «دمغنیمتشمردن» میکنیم. خوشباشی با هدفمندی سازگار است؟ اینجا هم جادوی «هر دو با هم» و «میانهروی» به کار میآید؟ مسیر اصلی کدام است؟ برای هر هدفی باید از بسا چیزها گذشت حتی اگر هدفمان لذت محض و عادی و روزمره باشد که برای رسیدن به آن باید از هر آنچه در درازای تاریخ «فرزانگی»، «فرهیختگی» یا «نخبگی» نام گرفته بگذریم. اما ما میخواهیم از دیگران متمایز شویم. میخواهیم فرق داشته باشیم، وگرنه چرا باید در آکادمی عمر را سپری کرد و نه در جزیرهی لختیها؟ چرا باید کتاب خواند؟ چرا باید کتاب نوشت؟ چرا باید نویسنده یا مترجم باشیم؟ باور دارم که کوچکترین گرایش به نامآوری سرچشمهی بسیاری از این کارها است و هر میل شهرتی هم برابر است با از دست دادن زمان برای خوش بودن. من هر چه فکر میکنم میبینم «دوگانههای درون» ما را بدجور زمینگیر و پریشانحال کرده است. ما نیازمندیم تا اتلاف عمر را مدیریت کنیم. ما به هدفهای زودگذر نیازمندیم. زودگذر؟ اهدافی نه برای پس از مرگ و نه برای همهی دوران زندگی و نه برای ده سال، بلکه برای همین امروز یا همین لحظه. حتی معنای «مدیریت زمان» هم برای یک پوچانگار شاد (یا پوچانگاری که کوشش میکند شاد باشد) بهکلی متفاوت از دیگران است.
عذر بدتر از گناه
از مظلومیت دولت تدبیر و امید همین بس که زندانیان سیاسی را زیر مشت و لگد گرفتهاند تا وجههی روحانی حقوقدان را خراب کنند!
زنجیرهای شرقی
باید عواطف را به بند کشید و مهار کرد. تعالی احساس یعنی خط پایان گذاشتن بر چرخهای که دل (با دیوانگیهای ویژهی خودش) ما را در آن گرفتار و سرگردان میکند.
اشتراک در:
پستها (Atom)