- آیا سقوط مصدق شما را بسیار متاثر کرد؟
- آری، سقوط مصدق برایم بینهایت دردناک بود. در درونم نبرد میان عواطف و منطق در کار بود. نه میخواستم مصدق سقوط کند، و نه میخواستم شاه از ایران بیرون برود. نمیفهمیدم که چرا این دو نفر که ظاهراً در نهایت علاقهی مشترکی داشتند – و آن عظمت ایران بود – نمیتوانند به توافق برسند. من این معما را – که در آن زمان وجود مرا دوپاره میکرد – بعدها حل کردم. یعنی در دورانی که هر دوی آنان مرده بودند: یکی در تبعید در داخل ایران، و دیگری در تبعید در مصر. راستی که سرنوشت انسانها چه سوءِ تفاهم شگفتی است. وقتی در سال ۱۳۳۲ برای تعطیلات به ایران آمدم مصدق دیگر بر سر کار نبود. دیگر از درگیریهای خیابانی خبری نبود. دیگر از تاب و تپشهای روحی اثری نبود، ایران به کلی متفاوت بود.
- و امروز دربارهی تجربهی سیاسی مصدق چگونه قضاوت میکنید؟
- امروز، از فاصله، گمان میکنم که سراسر تاریخ چهل سال اخیر ایران بر یک سوءِ تفاهم بزرگ بنا شده است. سقوط مصدق و کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ که به کمک آمریکا انجام گرفت، در وجدان ایرانیان شکستگیهای دردناکی به جا گذاشت که بسیاری از آنان هرگز از آن شفا نیافتند. این زخم باز، پیشداوریهای بسیاری را نسبت به مشروعیت شاه به وجود آورد. اما واقعیت آن است که پس از انقلاب، گذشت زمان بسیاری از ترکها را به هم آورده است، زخمها جوش خورده است و ایرانیان میتوانند امروز به آینده بهتر بنگرند. به طوری که میتوان نوعی بازسنجی وقایع تاریخی و فاصلهگیری از آنها را نزد بسیاری از ایرانیان ملاحظه کرد.
اما من از خود میپرسم که آیا بخش مهمی از مسئولیت این بدبختی برعهدهی مصدق نبود؟ آیا او خود مسبب و محرک سقوطش نبود؟ او که خود را در بنبستی نهاده بود که بیرونشدی از آن وجود نداشت، به یکمعنا سرنوشت شهید سیاسی را برای خود رقم زده بود. همیشه لحظهای وجود دارد که هر دولتمردی باید تن به مصالحه دهد، از تنگنا بیرون آید، و طلسم بنیادگرایی را بشکند تا از افتادن در دام گفتههای خود، از گم کردن حس واقعیت، از کنار کشیدن، و سرانجام، از به بار آوردن شر بیشتر به جای خیر جلوگیری کند. گاه تسلیم شدن به واقعیت – هر قدر هم که دردناک باشد – شجاعت بیشتری میخواهد تا آنکه انسان به عذر وفادار نبودن به خود تا آخر بر سر حرف خویش باقی بماند.
من نسبت به مصدق احساسی مبهم دارم. و از وقتی که خاطرات او را خواندهام این احساس در من تقویت شده است. او در پایان خاطراتش تکههایی طولانی از کتاب ماموریت برای وطنم شاه را نقل میکند و، با قراردادن انتقادهای شاه در برابر پاسخهای خود، میکوشد حقانیت سیاست خود را ثابت کند. اما، در واقع، دلایل مصدق نه تنها قانعکننده نیست، بلکه ضعفها، وسواسها، و سدهای فکری او را بیشتر مینمایاند.
پیش از هر چیز مصدق یک رجل قاجاری بود. او به احمد شاه، سلطان قاجار، ارج مینهاد و در برابر او رضا شاه، بنیادگذار سلسلهی جدید را به چیزی نمیگرفت. در حالی که به شهادت تاریخ میدانیم که احمد شاه هر چه بود، از شجاعت بیبهره بود و میخواست ایران را ترک کند و در اروپا آسوده زندگی کند. در مورد او باید نامههای لرد کرزن، وزیر خارجهی انگلستان را به سفیر انگلیس در ایران خواند. همچنین میدانیم که رضا شاه با اینکه به راستی دیکتاتور بود، مرد سرنوشت بود. حال آنکه از نظر مصدق، او غاصب تخت و تاج و بیاصل و نسب بود: که این به جای خود درست است. اما او غاصبی بود که توانست یکپارچگی کشوری را که در آستانهی تلاشی و تجزیهی کامل بود حفظ کند. مصدق مردی حقوقدان بود که هرگز نتوانست بازی کارتلهای نفتی و نقش خردکنندهی آمریکا را در عرصهی شطرنج بینالمللی دریابد.
این دو تن، از نظر درک واقعیات با یکدیگر تفاوتهای عمدهی انسانشناختی و فنی – اقتصادی داشتند. مثلاً مصدق معتقد است که رضاشاه راه آهن سراسری را برای کمک رساندن به انگلیسیها در جنگ جهانی دوم ساخته است. گویی انگلیسیها به مدد علم غیب، پیشاپیش از رویدادن جنگ جهانی دوم و نقشی که ایران به سبب موقعیت ژئو – استراتژیک خود بایست بازی میکرد خبر داشتند. اینها همه بیش از آنکه بر عقل سلیم پایه داشته باشد، ناشی از توهمات است.
خلاصه آنکه با خواندن خاطرات مصدق دربارهی محمدرضا شاه، انسان در برابر دو ادراک متفاوت از جهان قرار میگیرد. یکی (مصدق) که مردی حقوقدان با ذهنیت پیش – صنعتی است (او به صنعتی شدن کشور معتقد نبود و چیز زیادی از اقتصاد مدرن نمیدانست). و دیگری تکنوکراتی است که به توسعه و نوسازی کشور عقیده دارد. شکاف عقیدتی عمیقی که در زمینهی مدرنیته، رعایت قانون، و سازگاری با قدرتهای غربی میان این دو مرد وجود داشت کار را به جایی رساند که دیگر نتوانستند یکدیگر را درک کنند. به یکدیگر بیاعتماد شدند و هر یک راه خود را در پیش گرفت و بدینسان پیوندی که در آغاز با هم داشتند، در خطر گسستن قرار گرفت. نتیجهی غمانگیز آن سقوط مصدق و بازگشت چشمگیر شاه بود. حال آنکه این دو مرد همواره مکمل یکدیگر بودند. مصدق هرگز خواستار سرنگونی سلطنت نبود. چنانکه تا پایان خود را نخستوزیر قانونی شاه اعلام میکرد. به گمان من، برای درک این درام، باید به نوعی جراحی ذهنی مکمل دست زد: نسبت به هر دو به اسطورهها پایان داد و آنها را در زمینهی واقعیشان قرار داد (که بدینسان بت شکسته خواهد شد، اما انسان باقی خواهد ماند).
زیر آسمانهای جهان، گفتگوی داریوش شایگان با رامین جهانبگلو، ترجمهی نازی عظیما، نشر فرزان روز، صفحهی ۳۸ الی ۴۰ [با اندکی ویرایش دستوری]
آگاهینوشت:
سخنان احسان یارشاطر را دربارهی شباهت مصدق و خمینی بشنوید! نگاه بسیار واقعیتمندانه و خردورزانهای است. او بهدرستی ریشهی قهرمانپروری ما را در نفرت و کینهی تاریخی از باخترزمین سراغ میگیرد. وسواس نسبت به ارزشهای مجعول وابستگی/استقلال از همین گور زبانه میکشد. تا جایی که من میفهمم محمدرضا پهلوی تنها چهرهی کمابیش ملی (در هیات مستبدی محبوب و نوگرا) در آن چند دهه میتواند باشد.
- آری، سقوط مصدق برایم بینهایت دردناک بود. در درونم نبرد میان عواطف و منطق در کار بود. نه میخواستم مصدق سقوط کند، و نه میخواستم شاه از ایران بیرون برود. نمیفهمیدم که چرا این دو نفر که ظاهراً در نهایت علاقهی مشترکی داشتند – و آن عظمت ایران بود – نمیتوانند به توافق برسند. من این معما را – که در آن زمان وجود مرا دوپاره میکرد – بعدها حل کردم. یعنی در دورانی که هر دوی آنان مرده بودند: یکی در تبعید در داخل ایران، و دیگری در تبعید در مصر. راستی که سرنوشت انسانها چه سوءِ تفاهم شگفتی است. وقتی در سال ۱۳۳۲ برای تعطیلات به ایران آمدم مصدق دیگر بر سر کار نبود. دیگر از درگیریهای خیابانی خبری نبود. دیگر از تاب و تپشهای روحی اثری نبود، ایران به کلی متفاوت بود.
- و امروز دربارهی تجربهی سیاسی مصدق چگونه قضاوت میکنید؟
- امروز، از فاصله، گمان میکنم که سراسر تاریخ چهل سال اخیر ایران بر یک سوءِ تفاهم بزرگ بنا شده است. سقوط مصدق و کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ که به کمک آمریکا انجام گرفت، در وجدان ایرانیان شکستگیهای دردناکی به جا گذاشت که بسیاری از آنان هرگز از آن شفا نیافتند. این زخم باز، پیشداوریهای بسیاری را نسبت به مشروعیت شاه به وجود آورد. اما واقعیت آن است که پس از انقلاب، گذشت زمان بسیاری از ترکها را به هم آورده است، زخمها جوش خورده است و ایرانیان میتوانند امروز به آینده بهتر بنگرند. به طوری که میتوان نوعی بازسنجی وقایع تاریخی و فاصلهگیری از آنها را نزد بسیاری از ایرانیان ملاحظه کرد.
اما من از خود میپرسم که آیا بخش مهمی از مسئولیت این بدبختی برعهدهی مصدق نبود؟ آیا او خود مسبب و محرک سقوطش نبود؟ او که خود را در بنبستی نهاده بود که بیرونشدی از آن وجود نداشت، به یکمعنا سرنوشت شهید سیاسی را برای خود رقم زده بود. همیشه لحظهای وجود دارد که هر دولتمردی باید تن به مصالحه دهد، از تنگنا بیرون آید، و طلسم بنیادگرایی را بشکند تا از افتادن در دام گفتههای خود، از گم کردن حس واقعیت، از کنار کشیدن، و سرانجام، از به بار آوردن شر بیشتر به جای خیر جلوگیری کند. گاه تسلیم شدن به واقعیت – هر قدر هم که دردناک باشد – شجاعت بیشتری میخواهد تا آنکه انسان به عذر وفادار نبودن به خود تا آخر بر سر حرف خویش باقی بماند.
من نسبت به مصدق احساسی مبهم دارم. و از وقتی که خاطرات او را خواندهام این احساس در من تقویت شده است. او در پایان خاطراتش تکههایی طولانی از کتاب ماموریت برای وطنم شاه را نقل میکند و، با قراردادن انتقادهای شاه در برابر پاسخهای خود، میکوشد حقانیت سیاست خود را ثابت کند. اما، در واقع، دلایل مصدق نه تنها قانعکننده نیست، بلکه ضعفها، وسواسها، و سدهای فکری او را بیشتر مینمایاند.
پیش از هر چیز مصدق یک رجل قاجاری بود. او به احمد شاه، سلطان قاجار، ارج مینهاد و در برابر او رضا شاه، بنیادگذار سلسلهی جدید را به چیزی نمیگرفت. در حالی که به شهادت تاریخ میدانیم که احمد شاه هر چه بود، از شجاعت بیبهره بود و میخواست ایران را ترک کند و در اروپا آسوده زندگی کند. در مورد او باید نامههای لرد کرزن، وزیر خارجهی انگلستان را به سفیر انگلیس در ایران خواند. همچنین میدانیم که رضا شاه با اینکه به راستی دیکتاتور بود، مرد سرنوشت بود. حال آنکه از نظر مصدق، او غاصب تخت و تاج و بیاصل و نسب بود: که این به جای خود درست است. اما او غاصبی بود که توانست یکپارچگی کشوری را که در آستانهی تلاشی و تجزیهی کامل بود حفظ کند. مصدق مردی حقوقدان بود که هرگز نتوانست بازی کارتلهای نفتی و نقش خردکنندهی آمریکا را در عرصهی شطرنج بینالمللی دریابد.
این دو تن، از نظر درک واقعیات با یکدیگر تفاوتهای عمدهی انسانشناختی و فنی – اقتصادی داشتند. مثلاً مصدق معتقد است که رضاشاه راه آهن سراسری را برای کمک رساندن به انگلیسیها در جنگ جهانی دوم ساخته است. گویی انگلیسیها به مدد علم غیب، پیشاپیش از رویدادن جنگ جهانی دوم و نقشی که ایران به سبب موقعیت ژئو – استراتژیک خود بایست بازی میکرد خبر داشتند. اینها همه بیش از آنکه بر عقل سلیم پایه داشته باشد، ناشی از توهمات است.
خلاصه آنکه با خواندن خاطرات مصدق دربارهی محمدرضا شاه، انسان در برابر دو ادراک متفاوت از جهان قرار میگیرد. یکی (مصدق) که مردی حقوقدان با ذهنیت پیش – صنعتی است (او به صنعتی شدن کشور معتقد نبود و چیز زیادی از اقتصاد مدرن نمیدانست). و دیگری تکنوکراتی است که به توسعه و نوسازی کشور عقیده دارد. شکاف عقیدتی عمیقی که در زمینهی مدرنیته، رعایت قانون، و سازگاری با قدرتهای غربی میان این دو مرد وجود داشت کار را به جایی رساند که دیگر نتوانستند یکدیگر را درک کنند. به یکدیگر بیاعتماد شدند و هر یک راه خود را در پیش گرفت و بدینسان پیوندی که در آغاز با هم داشتند، در خطر گسستن قرار گرفت. نتیجهی غمانگیز آن سقوط مصدق و بازگشت چشمگیر شاه بود. حال آنکه این دو مرد همواره مکمل یکدیگر بودند. مصدق هرگز خواستار سرنگونی سلطنت نبود. چنانکه تا پایان خود را نخستوزیر قانونی شاه اعلام میکرد. به گمان من، برای درک این درام، باید به نوعی جراحی ذهنی مکمل دست زد: نسبت به هر دو به اسطورهها پایان داد و آنها را در زمینهی واقعیشان قرار داد (که بدینسان بت شکسته خواهد شد، اما انسان باقی خواهد ماند).
زیر آسمانهای جهان، گفتگوی داریوش شایگان با رامین جهانبگلو، ترجمهی نازی عظیما، نشر فرزان روز، صفحهی ۳۸ الی ۴۰ [با اندکی ویرایش دستوری]
آگاهینوشت:
سخنان احسان یارشاطر را دربارهی شباهت مصدق و خمینی بشنوید! نگاه بسیار واقعیتمندانه و خردورزانهای است. او بهدرستی ریشهی قهرمانپروری ما را در نفرت و کینهی تاریخی از باخترزمین سراغ میگیرد. وسواس نسبت به ارزشهای مجعول وابستگی/استقلال از همین گور زبانه میکشد. تا جایی که من میفهمم محمدرضا پهلوی تنها چهرهی کمابیش ملی (در هیات مستبدی محبوب و نوگرا) در آن چند دهه میتواند باشد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر