از دیدگاه من (که کمابیش پوچانگارانه است) هر کاری اتلاف عمر بهحساب میآید. با اینحال، باید جوری این دوران را سپری کرد که دستکم برای خود فرد لذتبخش یا خرسندکننده باشد. حس حسرت بدترین پیامد زندگی است. نباید پشیمان باشیم. برای پرهیز از این دامچاله نیاز است که بسیاری از مبانی خود را دگرگون کنیم. بسا چیزها که تاریخ بشریت به ما قبولانده ارزشمندند در حالی که نیستند. پس اگر بیارزش باشند، از دست دادن یا به دست نیاوردنشان هم ما را پشیمان نخواهد کرد. تنبلی و بیکاری بهخودیخود ناپسند نیست. سختکوشی و کار هم بهخودیخود پسندیده نیست. رضایت فردی از بههدر دادن عمر باید بتواند از چهارچوبهای نهادینه فراتر برود. با اینهمه، چرا بختک حسرت بر بسیاری از آنات ما چنبره زده است؟ گمان کنم «فرا روی از ارزشهای تاریخی» همانقدر که در وادی ایدهپردازی آسان و برازنده جلوه میکند در زیست اجتماعی چنین آب و رنگی ندارد، چرا که هم دشوار است و هم هیات ناجوری دارد. ما خواهناخواه خود را در آیینهی دیگران میبینیم و دیدگاه آنان مسیر بسیاری از کنشهای ما را تعیین میکند. همین جمله که «باید چیزی بشوی که برای آن خلق شدهای» افزون بر اینکه غایتانگارانه است (و طبعاً هیچ پوچانگاری تن به فرجامباوری نمیدهد) هم طنین الاهیاتی دارد (اندیشهی آفرینش) و هم ابهام تاریخی. نهایت گنجایش معنایی چنین آموزههایی در دوران ما چیزی جز تقلیل روانشناختی نیست؛ «چیزی بشو که هوش و توان آنرا داری». راه روشن است: برای «چنین چیزی شدن» یا باید به دانشگاه بروی یا خودت دانش بیندوزی. مهارتی را کسب کن که برای آن مناسبی! مشکل اصلی تضادهایی است که ما نتوانستهایم با آنها کنار بیاییم، اینکه آرزومند «هدف در زندگی» هستیم و همهنگام تظاهر به «دمغنیمتشمردن» میکنیم. خوشباشی با هدفمندی سازگار است؟ اینجا هم جادوی «هر دو با هم» و «میانهروی» به کار میآید؟ مسیر اصلی کدام است؟ برای هر هدفی باید از بسا چیزها گذشت حتی اگر هدفمان لذت محض و عادی و روزمره باشد که برای رسیدن به آن باید از هر آنچه در درازای تاریخ «فرزانگی»، «فرهیختگی» یا «نخبگی» نام گرفته بگذریم. اما ما میخواهیم از دیگران متمایز شویم. میخواهیم فرق داشته باشیم، وگرنه چرا باید در آکادمی عمر را سپری کرد و نه در جزیرهی لختیها؟ چرا باید کتاب خواند؟ چرا باید کتاب نوشت؟ چرا باید نویسنده یا مترجم باشیم؟ باور دارم که کوچکترین گرایش به نامآوری سرچشمهی بسیاری از این کارها است و هر میل شهرتی هم برابر است با از دست دادن زمان برای خوش بودن. من هر چه فکر میکنم میبینم «دوگانههای درون» ما را بدجور زمینگیر و پریشانحال کرده است. ما نیازمندیم تا اتلاف عمر را مدیریت کنیم. ما به هدفهای زودگذر نیازمندیم. زودگذر؟ اهدافی نه برای پس از مرگ و نه برای همهی دوران زندگی و نه برای ده سال، بلکه برای همین امروز یا همین لحظه. حتی معنای «مدیریت زمان» هم برای یک پوچانگار شاد (یا پوچانگاری که کوشش میکند شاد باشد) بهکلی متفاوت از دیگران است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر