وحید رهبانی در «کابوسنامه» تصویر ندارد اما فراوان حرف زده است. من از پیشاجرای او (خطابه برای تماشاگران) میآغازم تا درونمایهی کار و سپس پایان نمایش.
۱. کارگردان پیش از اجرا وارد سالن میشود و با شور و هیجانی بیمبنا به ستایش از تجربهگران (بهتعبیر خودش) میپردازد. بهویژه میگوید «شما برگزیده و فرهیختهاید چرا که خود را به ترافیک شمال نفروختید!» که منظورش دقیقاً دارای مفهوم مخالف است: آنان که برای تعطیلات در جادهی شمال بهنحو میلیمتری در حال پیشروی اند مشتی آدم عامی و میانمایه بیش نیستند. کف زدن او برای تماشاگر در پایان سخنرانی (که با یکی دو دست دیگر از جبههی مخاطبین همراه شد) قبح ختامی بود بر این چاپلوسی عوامگرایانه.
۲. او در میانهی گفتار خود مدعی شد که چنین سبکی از تئاتر در هیچکجا سابقه نداشته و آنان برای نخستینبار چنین چیزی را ابداع کردهاند و در بروشور هم باز تاکید کرده است که سبکی با نام «کابوسنامه» را (که نه نمایشنامه است و نه فیلمنامه) به ثبت جهانی رساندهاند و در گفتگو با «تیوال» هم تصریح کرده است که «این نوع تئاتر را رایت کردهایم و ازینپس هر کس در هر کجای جهان بخواهد چنین اجرایی به روی صحنه ببرد باید کپیرایتش را از ما بخرد» (بگذریم که در ادامه مدعی «کشف راز تاثیرگذاری هنر نمایش» هم شده است آنهم با صرف «بستن چشمان تماشاگر» و بهکارگیری دیگر حواس). چنین مدعیاتی کمی تا قسمتی بوی خودبزرگبینی جهانسومی میدهد و من تا مدرک معتبر بر صحت آن نبینم ترجیح میدهم باورش نکنم.
۳. از زمرهی ادعاهای یکسره نادرست کارگردان که چاشنی ستایش از مخاطبان بود یکی هم اینکه گفت «شماها با دیگران فرق دارید چون به تماشای کاری آمدهاید که هیچ تبلیغی در هیچکجا برای آن نشده است» و این سخن را درست زمانی بر زبان میآورد که هنوز در گوشی همراه من صفحهی مخصوص این نمایش در تارنمای «تیوال» باز بود و از همان طریق هم بلیط گرفته بودم. مظلومنمایی و ژست نادیدهگرفتهشدن از سوی مسئولان و جامعهی تئاتری البته اثرگذار است اما بد نیست که کمی هم محتاط و به فکر دست و پا کردن شواهد درخور باشیم.
۴. در طول اجرا از چند داستان به دیگری در رفت و آمدیم. اما پس از ماجرای رمال و زایمان و ماساژور و نیش مار ناگهان به وادی جنگ و دفاع مقدس و شهیدان کربلایی و حاج ابراهیم همت در میغلتیم. کارگردان در متنی که برای تماشاگر چشمبسته میخواند همت را «رستم واقعی ایران» لقب میدهد. خب! اینجا رستمشناسی البته چندین دیدگاه رویارو دارد و یکسره نسبی است. ولی تاکید فراوان وحید رهبانی بر تقدس جنگ هشت ساله در دوران کنونی معنایی جز کسب حاشیهی امن و یافتن سوراخ دعا ندارد. رویکرد کارگردان را با خواندن بروشور بهتر در مییابیم آنجا که در نامهاش خطاب به طراح بروشور میگوید: «مثلاً از همین صفحهی دومی که سیاه است، میتوان بهعنوان صفحهای، برای جا دادن چندین جمله استفاده کرد. و همزمان در این صفحه میتوانیم یک چفیه داشته باشیم یا طرح پلاک یک شهید.» این کارها در هنر مسخشدهی سی و پنج سال اخیر به دیدگان ما آشنا و تاسفانگیز است، چرا که در حکم لگد محکمتر به گور محتضری با نام «تئاتر ملی» است.
۵. خودشیفتگی بدخیمی در کارگردان مشاهدهپذیر بود، چه آنزمان که پشت در سالن «رکنالدین خسروی» منتظر ایستاده بودیم و میدیدیم که او خطاب به دوستانش با شور و شوقی بیپایان از اجراهایش در اروپا سخن میگفت و چه وقتی که برای ما خطبه میخواند و چه در بروشور کذایی که باز هم ادعاهای باکرگی، ناببودن و بینظیر بودن کار را میخوانیم. افزون بر اینها، در فرازهای پایانی نامه به طراح بیچاره چنین نوشته شده است: «عکس من در این بروشور، لازم است که بزرگتر باشد. حضور دوربین در این عکس و کلمهی کَنون روی بندش، از چیزهایی است که باید در بروشور خوب دیده شوند. ... پینوشت: کلمهی کَنون را به انگلیسی بنویسید.»
۶. کارگردان در پایان نمایش با اعتمادبهنفسی هولناک خطاب به تجربهگران چنین فرمان داد: «بروشور ما را از اول تا آخر باید بخوانید!». افزون بر اینکه دانسته نیست این «باید» از کدام منبع معرفتی یا هنجاری میآید، من کل بروشور را خواندم و بهنظرم نصف حجم توضیحات (مشخصاً چاپ نامهنگاری با طراح نگونبخت) کاملاً زائد و حذفشدنی بود.
۷. ارزش این کار بدون تردید کمتر از پانزده هزار تومان است (چرا که بهتصریح خود کارگردان نه هزینهی دکور داشتند نه پروژکتور نه طراح لباس نه خیاط و نه هیچ چیز دیگر نمایشهای معمول مگر موسیقی).
۸. بستهبودن چشمها گاه (به دارازی چندین و چند دقیقه) بهجای اینکه تصویرسازی ذهنی را تقویت کند، سبب هجوم انواع و اقسام خطورات و خاطرات و افکار و پندارهای شخصی میشد که آدم را یکسره از اجرا و مسیر زیگزاگ آن دور و پرت میکرد.
۹. چشمبندهای بنجول و آزاردهندهای که به ما داده شد و برای بیش از یک ساعت و اندی به چشمانمان بود، از میانهی اجرا تا چندی پس از اتمام نمایش سبب چشمدرد میشد چرا که فشار بیش از حدی به صورت وارد میکرد.
در پایان:
بیضایی هم اگر در کارهایش شهیدان (قربانیان آن جنگ شوم) را برتر از رستم و اسطورههای باستان مینشاند و در میانهی اجرا اذان میگفت و به آذینبندی و آرایش و تقدیس آن دوران میپرداخت (که نه در آغازش بیتقصیر بودیم و نه در به درازا کشیدهشدنش)، حتماً هجده سال ممنوع الصحنه نمیشد و بسی بیشتر از این هنرمندان نوآموز و متبختر میتوانست فرصت کار و سود و عافیت برای خودش فراهم کند.
پیشنهاد:
بهجای دیدن چنین نمایش بیمایهای بهتر است به تماشای فیلم زیبای «آذر، شهدخت، پرویز و دیگران» از بهروز افخمی (با بازی خوب مهدی فخیمزاده) بروید.
۱. کارگردان پیش از اجرا وارد سالن میشود و با شور و هیجانی بیمبنا به ستایش از تجربهگران (بهتعبیر خودش) میپردازد. بهویژه میگوید «شما برگزیده و فرهیختهاید چرا که خود را به ترافیک شمال نفروختید!» که منظورش دقیقاً دارای مفهوم مخالف است: آنان که برای تعطیلات در جادهی شمال بهنحو میلیمتری در حال پیشروی اند مشتی آدم عامی و میانمایه بیش نیستند. کف زدن او برای تماشاگر در پایان سخنرانی (که با یکی دو دست دیگر از جبههی مخاطبین همراه شد) قبح ختامی بود بر این چاپلوسی عوامگرایانه.
۲. او در میانهی گفتار خود مدعی شد که چنین سبکی از تئاتر در هیچکجا سابقه نداشته و آنان برای نخستینبار چنین چیزی را ابداع کردهاند و در بروشور هم باز تاکید کرده است که سبکی با نام «کابوسنامه» را (که نه نمایشنامه است و نه فیلمنامه) به ثبت جهانی رساندهاند و در گفتگو با «تیوال» هم تصریح کرده است که «این نوع تئاتر را رایت کردهایم و ازینپس هر کس در هر کجای جهان بخواهد چنین اجرایی به روی صحنه ببرد باید کپیرایتش را از ما بخرد» (بگذریم که در ادامه مدعی «کشف راز تاثیرگذاری هنر نمایش» هم شده است آنهم با صرف «بستن چشمان تماشاگر» و بهکارگیری دیگر حواس). چنین مدعیاتی کمی تا قسمتی بوی خودبزرگبینی جهانسومی میدهد و من تا مدرک معتبر بر صحت آن نبینم ترجیح میدهم باورش نکنم.
۳. از زمرهی ادعاهای یکسره نادرست کارگردان که چاشنی ستایش از مخاطبان بود یکی هم اینکه گفت «شماها با دیگران فرق دارید چون به تماشای کاری آمدهاید که هیچ تبلیغی در هیچکجا برای آن نشده است» و این سخن را درست زمانی بر زبان میآورد که هنوز در گوشی همراه من صفحهی مخصوص این نمایش در تارنمای «تیوال» باز بود و از همان طریق هم بلیط گرفته بودم. مظلومنمایی و ژست نادیدهگرفتهشدن از سوی مسئولان و جامعهی تئاتری البته اثرگذار است اما بد نیست که کمی هم محتاط و به فکر دست و پا کردن شواهد درخور باشیم.
۴. در طول اجرا از چند داستان به دیگری در رفت و آمدیم. اما پس از ماجرای رمال و زایمان و ماساژور و نیش مار ناگهان به وادی جنگ و دفاع مقدس و شهیدان کربلایی و حاج ابراهیم همت در میغلتیم. کارگردان در متنی که برای تماشاگر چشمبسته میخواند همت را «رستم واقعی ایران» لقب میدهد. خب! اینجا رستمشناسی البته چندین دیدگاه رویارو دارد و یکسره نسبی است. ولی تاکید فراوان وحید رهبانی بر تقدس جنگ هشت ساله در دوران کنونی معنایی جز کسب حاشیهی امن و یافتن سوراخ دعا ندارد. رویکرد کارگردان را با خواندن بروشور بهتر در مییابیم آنجا که در نامهاش خطاب به طراح بروشور میگوید: «مثلاً از همین صفحهی دومی که سیاه است، میتوان بهعنوان صفحهای، برای جا دادن چندین جمله استفاده کرد. و همزمان در این صفحه میتوانیم یک چفیه داشته باشیم یا طرح پلاک یک شهید.» این کارها در هنر مسخشدهی سی و پنج سال اخیر به دیدگان ما آشنا و تاسفانگیز است، چرا که در حکم لگد محکمتر به گور محتضری با نام «تئاتر ملی» است.
۵. خودشیفتگی بدخیمی در کارگردان مشاهدهپذیر بود، چه آنزمان که پشت در سالن «رکنالدین خسروی» منتظر ایستاده بودیم و میدیدیم که او خطاب به دوستانش با شور و شوقی بیپایان از اجراهایش در اروپا سخن میگفت و چه وقتی که برای ما خطبه میخواند و چه در بروشور کذایی که باز هم ادعاهای باکرگی، ناببودن و بینظیر بودن کار را میخوانیم. افزون بر اینها، در فرازهای پایانی نامه به طراح بیچاره چنین نوشته شده است: «عکس من در این بروشور، لازم است که بزرگتر باشد. حضور دوربین در این عکس و کلمهی کَنون روی بندش، از چیزهایی است که باید در بروشور خوب دیده شوند. ... پینوشت: کلمهی کَنون را به انگلیسی بنویسید.»
۶. کارگردان در پایان نمایش با اعتمادبهنفسی هولناک خطاب به تجربهگران چنین فرمان داد: «بروشور ما را از اول تا آخر باید بخوانید!». افزون بر اینکه دانسته نیست این «باید» از کدام منبع معرفتی یا هنجاری میآید، من کل بروشور را خواندم و بهنظرم نصف حجم توضیحات (مشخصاً چاپ نامهنگاری با طراح نگونبخت) کاملاً زائد و حذفشدنی بود.
۷. ارزش این کار بدون تردید کمتر از پانزده هزار تومان است (چرا که بهتصریح خود کارگردان نه هزینهی دکور داشتند نه پروژکتور نه طراح لباس نه خیاط و نه هیچ چیز دیگر نمایشهای معمول مگر موسیقی).
۸. بستهبودن چشمها گاه (به دارازی چندین و چند دقیقه) بهجای اینکه تصویرسازی ذهنی را تقویت کند، سبب هجوم انواع و اقسام خطورات و خاطرات و افکار و پندارهای شخصی میشد که آدم را یکسره از اجرا و مسیر زیگزاگ آن دور و پرت میکرد.
۹. چشمبندهای بنجول و آزاردهندهای که به ما داده شد و برای بیش از یک ساعت و اندی به چشمانمان بود، از میانهی اجرا تا چندی پس از اتمام نمایش سبب چشمدرد میشد چرا که فشار بیش از حدی به صورت وارد میکرد.
در پایان:
بیضایی هم اگر در کارهایش شهیدان (قربانیان آن جنگ شوم) را برتر از رستم و اسطورههای باستان مینشاند و در میانهی اجرا اذان میگفت و به آذینبندی و آرایش و تقدیس آن دوران میپرداخت (که نه در آغازش بیتقصیر بودیم و نه در به درازا کشیدهشدنش)، حتماً هجده سال ممنوع الصحنه نمیشد و بسی بیشتر از این هنرمندان نوآموز و متبختر میتوانست فرصت کار و سود و عافیت برای خودش فراهم کند.
پیشنهاد:
بهجای دیدن چنین نمایش بیمایهای بهتر است به تماشای فیلم زیبای «آذر، شهدخت، پرویز و دیگران» از بهروز افخمی (با بازی خوب مهدی فخیمزاده) بروید.
بابا چه توقعاتی داری تو!. مملکتی که رهبر معظمش، خامنه ای باشه. دادستانش، قاضی القضات مرتضوی باشه. زندانبانش، لاجوردی و فلاحیان باشه. زندانهاش، کهریزکی باشن. استادان دانشگاهش، حوزوی باشن. سپاه و لشگرش، مجری و مامور توزیع انواع و اقسام مخدرجات و نشئه جات و مسکرات باشن. کمیته هاش، محل و واسط و محلل روسپیگری باشن. اقتصاد داناش، رفقای توده ای باشن. سیستم اطلاعاتیش در دست کا. گ . ب باشه. آدمای اجتماعش نیز ده هزار ماسک جور واجور داشته باشن. هر گوشه خاکشف صدها مسجد و مقبره و هیئت و امامزاده باشه. همینطور تا الی آخر.
پاسخحذفبابا عجب توقعاتی داری تو!.
سلام.
پاسخحذفخانم یا آقای ناشناس،
از بهم زدن پاتیل گه که جز بوی گند و تعفن چیزی در نمیاد!
بنابراین فکر نمیکنید دارید چوب به جنازه میزنید؟
آدم که «بقول بیضایی» میون اینهمه بت زنده، سنگ به بت مرده نمیزنه؟!
پس چرا راه دور میری واز لنگه پاچه گندیده حروم لقمه های نظام مایه میذارید؟
حی و حاضر مکتوب مخلوق دم دستمونه!
نگاه کن ببین حرف حساب «متن پابوسنامه»چیه؟
سر و تهش و که بزنی با یه کمی تخفیف هیچی،اگرم بخواهیم مته به خشخاش بذاریم که تف سربالاست!
عصاره کلام متن مخلوق داره به من و تو خواننده میگه:
آقا وحید رهبانی-
لطفا درت و بذار و دس از خودبزرگ بینی ت وردار،که قدبلندی شما از کوتاهی ماست!
توی بند پایانی هم «مخلوق» مثل آخوندا یه گریز زده به صحرا کربلای بیضایی و پیشنهاد داده که
به جای دیدن چنین نمایش بیمایهای-
برید فیلم زیبای «آذر، شهدخت، پرویز و دیگران»بهروز افخمی را ببیند...
اونم با چه امام جمعه ای«مهدی فخیمزاده!»
حالا اگه به همین مخلوق بگی که آقا بالای چشمت ابروست،
یا سکوت میکنه که نفهمی تکلیفت چیه؛یاباید پاسخگوی هزار انگ و ننگی باشی که روحتم ازش خبر نداره؟!
باور نداری؟
امتحان میکنیم!
مخلوق جان تو که لالایی بلدی -
بهتر نبود بجای نوشتن یه عریضه نه ماده ای«برای چنین نمایش بیمایهای»دو خط درباره فیلم زیبای افخمی می نوشتی؟!
عزیز نادیده دوساعت توی بوق و دود رفتی،
پانزده هزار تومن دادی، دوساعت نشستی، دستکم یه ساعتم با اعصاب خراب پابوس نامه نوشتی که چی؟
یعنی هنوز نمیدونی سفره ای که نون نداره، کولا لازم نداره؟
اصلا مرحوم نوشین و سمندریان و قطب الدین صادقی،
چه گلی به سر جامعه مضمحل رو زوال ما زدند که تو رهبانی را به چارمیخ کشیدی؟
بیضایی دلاور با اون همه صداقت و صراحت و معرفت آخرش سپر انداخت و رفت!
پس بجای این حرفای شیک و تمیز و بی خاصیت، لطف کن سوال زمین مونده من وجواب بده!
«پرانتز باز...
پنجشنبه ۲ مردادی که گذشت،
آخر بحث ازت پرسیدم «میشه بفرمائید با این پس و پیش خراب -کجا داریم میریم آقا یحیی؟»
الان یه ماهه که چشم ما تو چارچوب در پوکید و کسی نگفت«ملا قاطی داری!؟»
البته بهت حق میدم، دستت بنده و وقتت تنگه و خلق ت تنگتر،
بااینحال ای صاحب حسن در وفا کوش، خودت نگیر، نظری سوی گدا کن!
به اسم یحیی قسم که جای دوری نمیره ، می بینی«دارم رسما گدایی معرفت میکنم!»
درهرحال همه اینا رو گفتم که اگه شبی نصفه شبی پای بساط بنگ و باده، یا در راسته بازار مجازیون اطواری،
خواستم از کله پاچه ت مایه بذارم وفکت بیارم،
قبلا بخودت گفته باشم، وگرنه ازقدیم گفتند:که صلاح کار خویش خسروان دانند!
تا سلامی دیگر، ازت زیاد.