«در اين سالها پادشاهی اسپانيا، بهعنوان پشتيبان نيرومند دموكراسی، موقعيت ستايشانگيزی يافته است. ارتش تجديد سازمان شده، و افسران سياسی جای خود را به حرفهایهایی دادهاند كه دفاع از مرزها و قلمرو اسپانيا را امری جدیتر از مداخله در كار حكومت میدانند. با در پيش گرفتن يك سياست اقتصادی سنتی و غير سوسياليست روياروی تورم و بحران و بيكاری رفتهاند. فرمول آنها رياضتكشی اقتصادی است كه تفاوت چندانی با پارهای دست راستیترين حكومتها ندارد. گونزالس كه توانسته است اسپانيا را وارد بازار مشترك اروپای باختری يا «جامعهی اروپایی» كند (از ژانويه ۱۹۸۶) برخلاف برنامهی انتخاباتی خود پيشگام ادامهی عضويت اسپانيا در ناتو (سازمان اتحاديهی آتلانتيك شمالی) شده است و همهی سرنوشت خود و حزبش را در گرو همهپرسی (رفراندوم) مارس ۱۹۸۶ در اين باره نهاده است.
چگونه است كه اسپانيا دوران گذار خود را با چنين كاميابی سپری كرده است؟ اين همان كشوری است كه دو نسل پيش مردمانش بيش از يك ميليون تن را از يكديگر (بسياری را در برابر جوخههای اعدام) كشتند و سرزمين خود را ميدان تاخت و تاز نيروهای ايتاليایی و آلمانی و روسی و «بريگادهای بينالمللی» و آزمايشگاه جنگ جهانی دوم كردند. همان كشوری است كه فاشيسم در آن پس از شكست در ايتاليا و آلمان تا دههها پايدار ماند و در چهار دهه ديكتاتوری دست راستی، دويست هزار تن در آن به دلايل سياسی اعدام شدند (آخرين آنها پنج تروريست چپگرا پس از دادرسی در دادگاه نظامی و دو ماه پيش از مرگ فرانكو) و دهها هزار تن از سردمداران فرهنگی و سياسیاش به خارج مهاجرت كردند.
در مقايسه با اسپانيا نمونهی ايران از جهت شدت رويارویی چپ و راست رنگ میبازد. جمعيت اسپانيا كمتر از ايران است. اما ابعاد زندانيان و اعدامهای سياسی ايران در پنجاه و هفت سال دوران پهلوی به گرد سی و شش سال فرانكو نمیرسد. جامعهی ايرانی در بيشتر آن پنجاه و هفت سال در برابر اسپانيای فرانكو، جامعهای باز بود و همرنگسازی در آن جایی بسيار بزرگتر از سركوبی داشت. ارتش اسپانيا بسيار مستقيمتر از ارتش ايران در حكومت دست داشت و سود پیگير آن در ادامهی يک ديكتاتوری راستی بسيار بيش از ارتش ايران بود.
میشد انتظار داشت كه كينهجویی و خونخواهی در ميان اسپانياییها كه ادبيات و تاريخشان پر از خشونت است، چنان ريشه دوانيده باشد كه هنوز تن فرانكو سرد نشده سيل خون در آن كشور روانه شود، گروههای چپ و راست به جان هم بيفتند و حسابهای چهل ساله را با هم پاك كنند. كنار آمدن سوسياليستها و كمونيستها و ليبرالها و جمهوریخواهان با فالانژيستها و سلطنتطلبان و محافظهكاران و راستهای ميانهرو، توافق دشمنان و مخالفان ديروز بر سر پارهای اصول، بر سر آنچه گونزالس «قواعد تازهی بازی» مینامد، كمترين احتمالی بود كه میشد دربارهی اسپانيا داد. چپگرایان و ليبرالها و دست راستیهای ايرانی با نمايشی كه دادهاند و میدهند هرگز نمیتوانستند در ۱۹۷۵ مانند همگنان اسپانياییشان رفتار كنند.
آنها كه تاريخ ده سال گذشتهی اسپانيا را بررسی كردهاند بيشتر اعتبارِ اين گذار مسالمتآميز را از ديكتاتوری اصنافیِ فالانژ (حزب فرانكو) به دموكراسی پادشاهیِ كنونی به فرانكوی دورانديش میدهند. او بود كه از سالها پيش از مرگ، شاهزاده خوان كارلوس بوربن را در كنار خود گرفت و به عنوان جانشين پروراند و برقراری حكومت مشروطه را با دقت و پيگيری و با گامهای سنجيده و استوار زمينهسازی كرد. اما يك نظام (سيستم) سياسی، همه ساختهی رهبرانش نيست؛ مخالفان نيز در آن سهمی بزرگ دارند. در اسپانيا اعتبار را تنها به فرانكو و خوان كارلوس نبايد داد. گروههای مخالف در اسپانيا سهمی نه كمتر از آن دو در تحول سازنده و مثبت كشورشان در دههی گذشته داشتهاند. اسپانياییها از هر دو سوی ميدان پيكار سياسی، با احساس مسئوليت در برابر نياخاک و برای زنده نگهداشتن ملت خود عمل كردند و از خود مايه گذاشتند و در برابر يكديگر گذشت نشان دادند. فرانكو به جانشينانش اندرز داد كه پس از او تبعيديان و مهاجران اسپانيایی را به كشور فراخوانند زيرا آنها «دشمنان من بودهاند نه اسپانيا». شخص میتواند به كسی كه موجب تبعيد اجباری يا خودخواستهی هزاران زن و مرد ارزنده و شايسته از كشور خود شده به چشم بد بنگرد. اما دست كم میتوان كلاه را برای كسی از سر برداشت كه با همهی قدرت بیچون و چرایش خود را با كشورش يک نمیشمرد. ملتش را از خودش بزرگتر میدانست، و هميشه ملتها از افراد، از هر فردی، بزرگترند. دارایی فرانكو هنگامی كه مُرد به پنجاه هزار دلار نمیرسيد و شنيده نشده است كه كسانش در درون يا بيرون اسپانيا كاخها و كارخانهها و داراییهای بزرگ داشته باشند. او هر عيبی داشت به اصولی كه موعظه میكرد پایبند بود. سركوبگری را در خدمت ساختن جامعهی آرمانی خود، هر چند پارهای آرمانهایش فرسوده و با جهان امروز ناسازگار بود، نهاده بود نه پر كردن جیبهای يک گروه نوكيسگان.
مخالفان فرانكو نيز همين صفات خودداری و دورانديشی و فراتر رفتن از خود را نشان دادهاند. گونزالس هنگامی كه دربارهی دوران فرانكو سخن میگويد به دام آسان هرزهدرائی و «سخنهای نادلپذير» نمیافتد. او فرانكيسم را «يک دورهی تاريخی میشمارد كه از گرایشهای فاشيستی به گشايشی بهسوی غرب در دههی پنجاه تحول يافت». گونزالس تاريخ اخير كشورش را از قلمرو عواطف بدر آورده است و بدان تنها از دريچهی تجربهی شخصی خود نمینگرد، و اين كاری است كه نسل جوانتر اسپانياییها از آن برآمدهاند، آنها كه در دو دههی پايانی فرانكو از دانشگاهها و دبيرستانها بيرون آمدند و به گفتهی گونزالس «عادت دموكراتيک كسب كردند».
در آن سالهایی كه اسپانيای فرانكو از نظر اقتصادی شكوفان بود و از نظر سياسی آهسته آهسته از هم میپاشيد (چه همانندی با ايرانِ آن دههها!) اين نسل جوانتر بهجای آنكه راديكال شود اصلاحطلب شد. مردمان به اتهامات سياسی به زندان میافتادند و اعدام میشدند و احزاب و مطبوعات و اتحاديههای كارگری آزاد نبودند و حقوق بشر نيز پايمال میشد. همهی اينها به مقياسهایی بسيار بزرگتر از ايرانِ دو دههی پايانی پهلوی، ولی نسلهای جوانتر اسپانيایی واكنش همگنان ايرانیشان را نشان ندادند. آن آميزهی خشم و كينه و بیزاری كوركننده، آن «سينيسم» [cynicism/بدبینی و بیاعتمادی] ويرانگر كه چپگرايان و ليبرالهای ايرانی را به دوزخ انقلابی درافكند و در هم شكست بر اسپانياییها چيره نشد، در حالی كه همهی بهانههایش را، بيشتر هم، داشتند.»
«گذار از تاریخ»، داریوش همایون، مقالهی «درسهایی از اسپانیا»، صفحهی ۷۳ تا ۷۵، (تاریخ نگارش: ژانویهی ۱۹۸۶)