۱۳۹۵ آبان ۱, شنبه

سویه‌های فرهنگی مهاجرت

این پرسش یا مشکل را می‌خواستم فقط برای آن دسته از فهرست مصاحبان بفرستم که بیرون ایران زندگی می‌کنند. بعد دیدم کار درستی نیست و مسئله را بی‌جهت محدود و یک‌سویه می‌کند. اینها به‌هرحال تجربه‌ی ما یا برخی از ماست که از فضای درون کشور دور شده‌ایم و چه‌بسا برای آنانکه هنوز ایرانند یا تا اطلاع ثانوی ایرانند یا تا آخر عمر ایرانند، بد نباشد که بدانند اگر روزی (بر فرض ممکن یا محال) کشور را ترک کنند آنگاه با چه تغییرها و تفاوت‌های اندک اندک پدیدآمده‌ای دست و پنجه نرم خواهند کرد. مشکل این است: من گاه احساس می‌کنم با زبان کسانی که از ایران برای‌م پیغام می‌فرستند بیگانه شده‌ام و واژگان‌شان و نحوه‌ی خطاب‌شان به طرف مقابل به‌نظرم بی‌ربط، برخورنده و گاه حتی به‌شدت توهین‌آمیز می‌آید. یادم است که با همپای زبانی‌ام نشسته بودیم در کافه‌تریای دانشگاه اوزنابروک و سرگرم بده‌بستان و تمرین بودیم که نوجوان سبکسر و بسیار اعصاب‌خُردکنی که یک‌بار اتفاقی در قطار از شوربختی دانست که ایرانی‌ام و کل مسیر وقت من و دوست‌م را گرفت، سر و کله‌اش پیدا شد. همپای اینجانب دو رگه‌ی کره‌ای-آلمانی است و فرآورده‌ی خیلی خوب و زیبایی هم (همچون بسیاری از دو رگه‌ها) از آب درآمده است. این جوانک افزون بر ادا و اطوارهای احمقانه‌اش پس از آنکه فهمید او آلمانی است، نه گذاشت نه برداشت و بی‌درنگ اصطلاح «چشم زنبوری» را آنهم به زبان آلمانی به‌کار برد. دوست من هم ناراحت شد و گفت «این واژه محترمانه نیست». بچه پررو قبول هم نمی‌کرد که سخن نادرستی بر زبان رانده است. خلاصه آن روز من به‌غایت شرمنده‌ی او شدم. بعد گفتم که در ایران در بسیاری جمع‌های دوستی اینجور شوخی‌ها عادی است. او پرسید «یعنی شما دارید دائم به همدیگر توهین می‌کنید؟». من به فکر فرو رفتم. حالا از آن زمان نزدیک یکسال می‌گذرد. پیامک‌ها و شوخی‌های برادر و دوست و آشنا را دیگر نمی‌فهمم. اصلاً شوکه می‌شوم وقتی برخی واژگان را در جملات‌شان خطاب به خودم می‌بینم. هیچ منطق و پیوندی میان گپ و گفت قبل و این جمله‌ی ناشایست نمی‌توانم برقرار کنم. احساس می‌کنم طرف ناگهان و بی‌هیچ دلیلی زبان به دشنام و طعن و آزار گشوده است. اگر بخواهم تمثیلی بیاورم مثل آن است که دارید یک اردک را نوازش می‌کنید و ناگهان او شما را گاز می‌گیرد، یا در خیابان با کسی معاشرت کوتاهی می‌کنید و او به‌ناگاه به شما پرخاش می‌کند در حالی که آب دهان‌ش هم به سر و صورت‌تان می‌خورد یا در میانه‌ی گفتگو با بت‌من یک‌هو می‌بینید جوکر در برابر شماست (این مثال آخر هم برای علاقمندان به اسطوره‌های سینمایی). خلاصه وضع ناخوشایندی است. تفاوت‌های فرهنگی فقط با جامعه‌ی میزبان نیست بلکه پس از مدتی تازه متوجه می‌شوید که دیگر با زبان و نحوه‌ی محاوره‌ی جامعه‌ای که در آن بیش از سی سال زندگی کرده‌اید هم بیگانه‌اید. من که از وقتی ایران را ترک کرده‌ام بازگشتی نداشته‌ام و شاید دیگر نتوانم هم که به سرزمین‌م سری بزنم. ولی از دوستانی که تجربه‌ی سفر به میهن پس از سالیانی دوری را داشته‌اند، بسیار شنیدم که با فضای جامعه احساس غربت و بیگانگی و ناآشنایی می‌کنند. نمی‌دانم چه مقدارش طبیعی است و چه مقدارش را باید از بین برد. این را هم نمی‌دانم که آیا سنجه‌ای بیرونی برای ناشایستی یک واژه داریم یا نه. دستِ کم این است که دوری جغرافیایی منجر به دوری فرهنگی می‌شود. یک‌بار دوست گرانقدری گفت که ما با ترک ایران جهان‌وطن نمی‌شویم بلکه بی‌وطن می‌شویم و دیگر به هیچ‌جا تعلق نداریم. این روزها سخن‌ش گاه و بی‌گاه در گوش‌م زنگ می‌زند.